در کلاس نوشتار خلاق رسم بر اينه که هر نوشته توسط راي عمومي درجهاي بين يک تا پنج دريافت ميکنه. پنج مختص به يک کار عاليه که قراره فقط يک بار در سال نصيب کسي بشه. بنابراين در مورد اکثر کارها درجه پنج خيلي زود از دور خارج ميشه. درجه دادن هم براي خودش آدابي داره. پس از خونده شدن متن، بچهها در مورد نقاط ضعف و قوت نوشته حرف ميزنن. بعد، از چند نفر از بچهها ميخوام تا با ذکر دليل درجه پيشنهاديشون رو اعلام کنن. نويسنده انتهاي کار هميشه فرصت دفاع از نوشتهش رو داره. به اين ترتيب ما تمرين گوش دادن، انتقاد کردن، انتقاد شنيدن و مهمتر از همه تحليل کردن ميکنيم. امسال يک معيار مهم هم به معيارهاي سنجش يک نوشته خوب اضافه کردم؛ نوشتههاي خوب اغلب حرفي براي گفتن دارن. نقدي، ايدهاي، عقيدهاي يا نگاهي ذهن نويسنده رو اشغال کرده که نويسنده دست به نوشتن ميزنه. معيار "حرفي براي گفتن" خيلي زودتر از زماني که پيشبيني ميکردم جاي خودش رو بين بچهها باز کرد.
معمولا بعد از خونده شدن چهار-پنج نوشته هيجان کلاس رو ميگيره و هر کسي فرياد ميزنه شايد بتونه نوبت خوندن نوشتهش رو بگيره. آخر زنگ بود که مهسا دستش رو بالا برد و ميون سر و صداي بقيه فرياد کشيد: "خانوم من بخونم، من بخونم." قبل از اينکه فرصت کنم جوابي بدم مهسا هيکل گرد و گوشتيش رو از ميون صندليها و جفتپا گرفتن و مقنعه کشيدن بچه ها جلو کشيد و کنار ميز من ايستاد. قرار بود بچهها راجع به سوپرمارکت محلهشون بنويسن. نوشته مهسا نوشته ساده کوتاهي بود؛ مجموعه سه گفتگوي کوتاه بين مهسا خانوم با آقا خسرو سوپر مارکتي، عليآقا ميوهفروش و آقا محسن قصاب. مهسا خانوم که عجله داره وارد سوپر مارکت ميشه و ميگه: آقا خسرو بيزحمت سه تاکنسرو ذرت، چهار تا کنسرو نخود فرنگي، سه تا بسته ميگو، چهار تا کرانچيپس، پنج تا اسمارتيس، دو تا پاستيل، هفت تا شيرين عسل نارگيلي، ده تا نستله، دو تا نون تست جوي آفتابگردون، دو تا بستني کاله بذارين پشت ماشين. مهسا خانوم مغازه آقا محسن هم که ميره معطل نميکنه: آقا محسن عجله دارم، دو کيلو ماهيچه گوساله، ده تا مرغ پاک کرده، هفت کيلو شنيتسل، پنج کيلو چنجه زعفروني، دو تا زبون، هفت تا تيکه استيکي کلفت بذارين پشت ماشينم! نوشته مهسا که تموم شد اولين دست بالا رفت: خانوم هيچي واسه گفتن نداشت. خوب همه همينجوري خريد ميکنن. گفتم: مطمئنين همه همينجوري خريد ميکنن. مثلا اون خانومي که خودش خونه غذا درست ميکنه قاعدتا جاي کنسرو و شکلات، روغن و ربگوجه و ماکاروني ميخره و جاي کباب چنجه و جوجه بيشتر راسته گوسفندي و رون گوساله ميگيره. بچهها حرفم رو تائيد کردن. از اونجايي که در مدرسه نبايد به روح شاد بچهها خللي وارد بشه خيلي با احتياط اضافه کردم که درضمن آدمها همه انقدر پولدار نيستن که بتونن هفت کيلو جوجه و چند کيلو چنجه رو يه جا بخرن. فوقش دو تا مرغ و دو کيلو گوشت گوساله ميخرن. خواستم بحث رو جمع کنم که طرلان با تعجب گفت: "پس شنيسل کي ميخوردن؟" شيوا مهلت جواب دادن نداد: "حالا چرا يه جا نميخرن. راحتتره که؟" خواستم قضيه رو زيرسبيلي رد کنم که پريسا گفت: "حتما زنگ ميزنن واسهشون ميارن. ميدوني چقدر باره؟" ديگه نميشد گذشت. خيلي خلاصه توضيح دادم که قشر متوسط چطور زندگي ميکنه. چينميخوره، کجا و چطور خريد ميکنه، چي ميپوشه. سعي کردم يه مدل کلاس بالاتر زندگي خودم رو براشون بگم که احساساتشون هم جريحهدار نشه. زنگ خورد و من کلاس رو با عجله ترک کردم تا به مدرسه بعدي برسم. داشتم پلهها رو دو تا يکي سمت در خروجي ميرفتم که سوگل دويد جلو: "خانوم ببخشيد من يه سوال بپرسم؟" گفتم: "بپرس" گفت: "ناراحت نميشين؟" گفتم: "نه" گفت: "شما روشنفکرين؟" يه جوري اين حرف رو زد انگار من اهل يه فرقه عجيب و غريبم. اينبار من بودم که بهتزده نگاهش ميکردم. گفتم: "يعني چي روشنفکرم؟" گفت: "آخه بابام ميگه هر کي از آدم فقيرها حرف بزنه روشنفکره."
مثل اين بود که از بالاي يه برج افتاده باشم پايين. احساس عجيبي داشتم. احساس مواجه شدن با عمق يه فاجعه يا يه گناه. انگار تازه يکي روشنم کرده بود که بدبخت تو هم فقيري، هم روشنفکر، ميفهمي؟ سوگل با چشمهاي ريزش زل زده بود به دهن من. لبخندي زدم و گوشش رو يواش کشيدم و گفتم: "نميدونم. تا به حال کسي بهم از اين حرفا نزده بود. راجع بهش فکر ميکنم." موندم هفته ديگه جواب سوگل رو چيبدم.
اين نوشته در تاريخ 2008/11/30 نوشته شده است.
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
اوباما، دموکراسی، آگاهی عمومی
من اولین بار لابه لای نوشته های داستایوفسکی بود که به مثبت و موثر بودن دموکراسی شک کردم. پیش از آن مثل اکثر جوانهایی که کمی تا قسمتی به جامعه روشنفکری ایران متمایلند حتی جرات این را هم نداشتم که به شکل حکومت دیگری غیر از یک حکومت دموکراتیک فکر کنم. حتی تا مدتها هم نمی توانستم هضم کنم چطور نویسندهای به خودش جرات میدهد بپرسد آیا قوانین نوشته شده، لازم الاجرا برای تمامی افراد جامعه است؟ آیا آنهایی که به واسطه توان ذهنی خود قدرت تشخیص خوب و بد از هم دارند را می توانند خود وضع کننده قانون و مجری قانون باشند و بعد از آن یک سوال جسورانهتر، آیا اداره یک جامعه به دست اکثریت جامعه مطمئن تر از اداره آن به دست اقلیت نخبه است؟
پیشرفت چشم گیر هند در سال های اخیر و نتایج نه چندان جالب انتخابات در کشورهایی مثل فرانسه که سبقه طولانی در دموکراسی دارند سبب شد بیش از پیش به این مسئله فکر کنم که این دموکراسی محبوب ما جایی پایش می لنگد. یک ماه پیش در حالیکه خودم را آماده می کردم تا برای بچه های پایه اول دبیرستان سیر تحول اندیشه در یونان باستان را بگویم به نکته جالبی برخوردم که تا حدودی پاسخ پرسش من بود. دموکراسیی که آتنی ها اجرایش کردند یک پیش شرط اساسی داشت. طبق نظر آتنيها دموکراسی فقط در شرایطی می توانست بهترین نوع حکومت باشد که سطح آگاهیهای عمومی به اندازه کافی بالا باشد. این نکته ظریف از دید آتنی ها پنهان نمانده بود که اکثریت جامعه وقت و نیروی خود را صرف تهیه مایحتاج اولیه میکند و افرادی که شانس، فرصت و توان دانا شدن را پیدا میکنند در اقلیتند. بنابراین تشخیص خوب از بد توسط بخش عمده ای از جامعه ممکن است به سختی انجام شود و یا حتی به مخاطره بیفتد. نکته دومی هم وجود داشت؛ مردمی که گرفتار نوعی از فقرند راحت تر از دیگران به دليل فقرشان تطمیع میشوند. فکر میکنم آتنیها در پانصد سال قبل از میلاد مسیح در شرایط خوب اقتصادي بهسر ميبردند. بنابراین توانشان را متوجه مشکل اول کردند. سیل سوفسطائیان که راهی آتن شدند با آموزش فن سخن وری، حق خواهی، آموزش شرایط و منطق گفتگو و بالاخره ریاضیات سطح آگاهی عمومی را بالا بردند.
بعد از خواندن شرایط دموکراسي يوناني این سوال به ذهنم رسید که آگاهی های عمومی در شرایط فعلی چه تعریف می شود. زمانی فن سخنوری دانایی بود. زمانی یادگیری علم فیزیک و شیمی آگاهی محسوب میشد. در دنیای امروز که روابط اقتصادی و اجتماعی و مناسبات قدرت به شدت پیچیده شده چه چیز آگاهی عمومی محسوب میشود. چطور می شود در شرایطِ انتخاب، بهترین گزینه را برگزید بدون آنکه ماهیت رسانههای امروز را شناخت و نحوه تاثیر گذاری آن ها را دانست، بدون آنکه فهمید چرخه اقتصاد چگونه میگردد، سرمایه گذاری یعنی چه و مناسبات جدید جهانی چگونه است. ما هنوز در مدارسمان برای "باسواد" کردن بچه ها به آنها یاد می دهیم نور چگونه می شکند، انتگرال سه گانه چطور حل می شود یا دوره حاملگی فیل چقدر است. با اینکه در ارزش این بخش از دانش بشری هیچ شکی ندارم اما شک دارم آنچه ما در دنیای امروز به عنوان آگاهی عمومی نیازمند آنیم همین ها باشد. به این معنی شاید در سال های اخیر مردم در همه جای دنیا هر روز متخصص تر، مدرسه رفته تر، آکادمیکتر شده اند اما در عین حال بی سواد تر هم شدهاند و انتخابات عرصهای است که این بی سوادی خودش را با تمام توان نشان می دهد.
مبارزه انتخاباتی مککین و اوباما از این زاویه برای من بسیار جالب بود. رقابت تنگاتنگ دو کاندیدا و در نهایت برنده شدن اوباما از ديد من میتواند دو تعبیر داشته باشد. نگاه خوشبینانه اینست که تغییری در جهان ما انسانها در حال آغاز شدن است. حضور دوباره جوانان در انتخابات آمریکا شاید نشان این باشد که جامعه جديد متوجه این بی سوادی شده است و شاید باید منتظر تحولی در آموزش عمومی باشیم. تحولی که در نظام آموزشی جایی برای مفاهیم مهم امروز باز کند. مفاهیمی مانند جهانی شدن، رسانه، اقتصاد جدید و اصلاً تعريف انسان و مناسبات انساني امروز. نگاه بدبینانه اینست که انتخاب اوباما را تحت تاثیر هیجانی بدانیم که فضای عمومی به خصوص رسانه ها ایجاد کردند. بی سوادی مردم و وابستگی شان به رسانه به عنوان سرگرم کنندهترین، صادقترین و وفادارترین دوستشان زمینه "یک" انتخاب را فراهم میکند بی آنکه این انتخاب در واقع یک انتخابات دموکراتيک باشد. رفتار آينده مردم آمريکا در مقابل بخشي از وعدههاي اوباما که احتمالا به اين زوديها مجال محقق شدن پيدا نخواهد کرد، نشان خواهد داد کدام نگاه درست خواهد بود. اگر مردم عليرغم محقق نشدن پارهاي از خواستههايشان پشت ريسجمهورشان ايستادند، معنيش ميتواند اين باشد که جامعه آمريکا توانسته سطح آگاهي عموميش را آنقدر ارتقا دهد که مردم متوجه عملي بودن يا نبودن يک خواسته بشوند هرچند در تبليغات انتخابي شعار مهمي باشد و اگر غمنامهها نوشته شد و اعتراضها از ميان همانها که در پيروزي اوباما اشک ريختند برخاست، نشان از آنست که کار، کار رسانههاي تبليغاتي بوده وگرنه مردم همان مردمند که جامعه امروزشان را در حدود جامعه حرفهايشان که برايشان امرار معاش ميکند ميشناسند و بس.
اين نوشته در تاريخ 2008/11/15 نوشته شده است.
پیشرفت چشم گیر هند در سال های اخیر و نتایج نه چندان جالب انتخابات در کشورهایی مثل فرانسه که سبقه طولانی در دموکراسی دارند سبب شد بیش از پیش به این مسئله فکر کنم که این دموکراسی محبوب ما جایی پایش می لنگد. یک ماه پیش در حالیکه خودم را آماده می کردم تا برای بچه های پایه اول دبیرستان سیر تحول اندیشه در یونان باستان را بگویم به نکته جالبی برخوردم که تا حدودی پاسخ پرسش من بود. دموکراسیی که آتنی ها اجرایش کردند یک پیش شرط اساسی داشت. طبق نظر آتنيها دموکراسی فقط در شرایطی می توانست بهترین نوع حکومت باشد که سطح آگاهیهای عمومی به اندازه کافی بالا باشد. این نکته ظریف از دید آتنی ها پنهان نمانده بود که اکثریت جامعه وقت و نیروی خود را صرف تهیه مایحتاج اولیه میکند و افرادی که شانس، فرصت و توان دانا شدن را پیدا میکنند در اقلیتند. بنابراین تشخیص خوب از بد توسط بخش عمده ای از جامعه ممکن است به سختی انجام شود و یا حتی به مخاطره بیفتد. نکته دومی هم وجود داشت؛ مردمی که گرفتار نوعی از فقرند راحت تر از دیگران به دليل فقرشان تطمیع میشوند. فکر میکنم آتنیها در پانصد سال قبل از میلاد مسیح در شرایط خوب اقتصادي بهسر ميبردند. بنابراین توانشان را متوجه مشکل اول کردند. سیل سوفسطائیان که راهی آتن شدند با آموزش فن سخن وری، حق خواهی، آموزش شرایط و منطق گفتگو و بالاخره ریاضیات سطح آگاهی عمومی را بالا بردند.
بعد از خواندن شرایط دموکراسي يوناني این سوال به ذهنم رسید که آگاهی های عمومی در شرایط فعلی چه تعریف می شود. زمانی فن سخنوری دانایی بود. زمانی یادگیری علم فیزیک و شیمی آگاهی محسوب میشد. در دنیای امروز که روابط اقتصادی و اجتماعی و مناسبات قدرت به شدت پیچیده شده چه چیز آگاهی عمومی محسوب میشود. چطور می شود در شرایطِ انتخاب، بهترین گزینه را برگزید بدون آنکه ماهیت رسانههای امروز را شناخت و نحوه تاثیر گذاری آن ها را دانست، بدون آنکه فهمید چرخه اقتصاد چگونه میگردد، سرمایه گذاری یعنی چه و مناسبات جدید جهانی چگونه است. ما هنوز در مدارسمان برای "باسواد" کردن بچه ها به آنها یاد می دهیم نور چگونه می شکند، انتگرال سه گانه چطور حل می شود یا دوره حاملگی فیل چقدر است. با اینکه در ارزش این بخش از دانش بشری هیچ شکی ندارم اما شک دارم آنچه ما در دنیای امروز به عنوان آگاهی عمومی نیازمند آنیم همین ها باشد. به این معنی شاید در سال های اخیر مردم در همه جای دنیا هر روز متخصص تر، مدرسه رفته تر، آکادمیکتر شده اند اما در عین حال بی سواد تر هم شدهاند و انتخابات عرصهای است که این بی سوادی خودش را با تمام توان نشان می دهد.
مبارزه انتخاباتی مککین و اوباما از این زاویه برای من بسیار جالب بود. رقابت تنگاتنگ دو کاندیدا و در نهایت برنده شدن اوباما از ديد من میتواند دو تعبیر داشته باشد. نگاه خوشبینانه اینست که تغییری در جهان ما انسانها در حال آغاز شدن است. حضور دوباره جوانان در انتخابات آمریکا شاید نشان این باشد که جامعه جديد متوجه این بی سوادی شده است و شاید باید منتظر تحولی در آموزش عمومی باشیم. تحولی که در نظام آموزشی جایی برای مفاهیم مهم امروز باز کند. مفاهیمی مانند جهانی شدن، رسانه، اقتصاد جدید و اصلاً تعريف انسان و مناسبات انساني امروز. نگاه بدبینانه اینست که انتخاب اوباما را تحت تاثیر هیجانی بدانیم که فضای عمومی به خصوص رسانه ها ایجاد کردند. بی سوادی مردم و وابستگی شان به رسانه به عنوان سرگرم کنندهترین، صادقترین و وفادارترین دوستشان زمینه "یک" انتخاب را فراهم میکند بی آنکه این انتخاب در واقع یک انتخابات دموکراتيک باشد. رفتار آينده مردم آمريکا در مقابل بخشي از وعدههاي اوباما که احتمالا به اين زوديها مجال محقق شدن پيدا نخواهد کرد، نشان خواهد داد کدام نگاه درست خواهد بود. اگر مردم عليرغم محقق نشدن پارهاي از خواستههايشان پشت ريسجمهورشان ايستادند، معنيش ميتواند اين باشد که جامعه آمريکا توانسته سطح آگاهي عموميش را آنقدر ارتقا دهد که مردم متوجه عملي بودن يا نبودن يک خواسته بشوند هرچند در تبليغات انتخابي شعار مهمي باشد و اگر غمنامهها نوشته شد و اعتراضها از ميان همانها که در پيروزي اوباما اشک ريختند برخاست، نشان از آنست که کار، کار رسانههاي تبليغاتي بوده وگرنه مردم همان مردمند که جامعه امروزشان را در حدود جامعه حرفهايشان که برايشان امرار معاش ميکند ميشناسند و بس.
اين نوشته در تاريخ 2008/11/15 نوشته شده است.
جنگ بعد از جنگ
اينکه موضوع جنگ را براي کلاس نوشتار خلاق انتخاب کردم دو دليل مهم داشت. اول اينکه ميخواستم بچهها داستاننويسي بر پايه اطلاعات تاريخي را ياد بگيرند و ببينند نويسنده فقط قرار نيست کنج اتاقش بنشيند، سيگار بکشد، روابط چند وجهي فضايي داشته باشد، جوگير شود و در نهايت چيزي بنويسد. نويسنده در بسياري از موارد بايد تاريخ و مردمش را خيلي خوب بشناسد. دوم اينکه در اين چند سال کمتر پيش آمد حرفي از جنگ زده شود و من هراس و نگراني را در نگاه بچهها ببينم. اگر جنگ تا يک دهه قبل براي نوجوانها هيجانانگيز و پرماجرا بود حالا نقطه قوت ديگري هم پيدا کرده، به لطف شبکههاي ماهوارهاي و به خصوص صداي آمريکا تازگيها جنگ نه تنها با خودش آزادي و دمکراسي ميآورد، بلکه تنها راه حل مشکلات هم هست!! من که هنوز بعضي شبها با کابوس حمله عراقيها بيدار ميشود و هيچوقت يادم نميرود که روي ديوارهاي ترکشخورده خرمشهر عراقيها جابهجا نوشته بودند " جِعنا لِنبقاء (آمدهايم که بمانيم)" نميتوانم با تمايل اين جنگطلبهاي کوچک امروز کنار بيايم که بابت هر چيز کوچکي بغض بزرگي دارند. هميشه معترضند بيآنکه بدانند دقيقا به چه چيز معترضند و براي حل مشکلاتشان به راحتي گزينه جنگ را انتخاب ميکنند. در طول يک ماه دو داستان و يک فيلم از جنگ مرور کرديم. کمي در مورد حاشيه جنگ و اثرات جنگ حرف زديم و بعد قرار شد بچهها سراغ خانوادههايشان بروند. خاطراتشان را از جنگ بشنوند و در نهايت داستاني بر پايه خاطرهها بنويسند. از آنجا که فکر ميکردم بچهها لابهلاي يک عالم خاطره دست و پايشان را گم کنند تاکيد کردم که به يکي دو خاطره بسنده کنند و سعي کنند به جاي درگير شدن در ماجراهاي طولاني حاشيههاي همان يک ماجراي منتخب را خوب ببينند. مثلا سراغ آلبوم عکسهاي آن دوره بروند و ببينند مردم چه ميپوشيدند يا خانهها و خيابانها چه شکلي داشت. تمام طول هفته نگران بودم زيادهروي کردهباشم و شادي دوران نوجواني را با تصوير جنگ و ابعاد آن خراب کرده باشم اما نتيجه شگفت انگيز بود. بخش عمدهاي از بچهها نتوانسته بودند سکوت پدر و مادرها بشکنند. هديه نوشته بود: " از روز يکشنبه شروع به زنگ زدن به خاله و دايي و اقوام دور و نزديک کردم و از همه خواستم تا خاطرهاي از جنگ برايم تعريف کنند. بلافاصله همه عصباني مي شدند و توي ذوقم ميزدن که بعد از اين همه مدت زنگ زدم تا اون روزهاي سخت و عذابآور را به يادشان بياورم. بعد هم با لحن بدي عذرخواهي ميکردند و ميگفتند: عزيزم اونقدر اون روزها سخت بود که ما سعي کريم همه خاطرههاش رو از يادببريم." اما تصور آنهايي هم که چيزي از جنگ نوشته بودند جالب بود. سِويم نوشته بود: "مادرم درست سه سال بود که پدرم را نديده بود. من آن زمان شش ساله بودم. مادرم بيست و چهارساعته موبايلش را نگاه ميکرد به اميد اينکه پدر جواب smsهاي او را داده باشد. هميشه برايم سوال بود که آيا پدر انقدر وقت داشت که جواب sms هايي مانند زندگي گل يا پوچ است، با تو گل بي تو پوچ است را بدهد؟" مائده نوشته بود: "همه سر سفره بوديم که آژير خطر را کشيدن .. هر کسي چيزي از سر سفره برداشت و بابا هميشه هندوانه برميداشت. رفتيم توي زيرزمين. جا کم بود و ما هم شش نفر بوديم و مجبور بوديم خودمان را يه طوري بچپانيم. داداش از همه چاقتر بود و جاي بيشتري ميگرفت. ما مشغول درست کردن جاهامان بوديم که ناگهان صداي ترکيدن يک خانه کل محل را گرفت. بابا کمي جابه جا شد و براي بار سوم هندوانهاش را هورت کشيد. از آن هورت کشيدنها که کل هيکل آدم خيس ميشود و گفت: بالام نه بتر شاگل دا دي. معلوم ديير هانچي او يازيچ الدي؟ (چه صداي وحشتناکي، معلوم نيست کدوم خانه و خانوادهاي بيچاره شد؟) البته من از حرفهايش چيزي سر در نياوردم آخر دهنش پر بود."!!
اينکه نوجوانهاي سيزده، چهاردهساله تصويري از جنگ نداشته باشند چيز عجيبي نيست. اما عجيب اينست که نوجوانان کشوري تصويرشان از جنگ مخدوش است که هشتسال جنگ نه چندان دور را پشت سر گذاشته اند و اغلب به قضاوت گفتوگوهاي پراکندهشان پاي حرفهاي کساني مينشينند که دعوت به جنگ ميکنند و هيچ نميفهمم چطور مادر و پدري که حاضر نيست جنگ را به ياد بياورد پاي ماهواره مينشيند. دختر و پسر نوجوانش را هم مينشاند و شايد خيلي از اوقات سرش را به علامت تاييد جنگ تکان ميدهد. شايد لازم است گاهي از جنگي که گذشت، همانطور که بود، همانطور خشن و ويرانکننده براي نسل بعد حرف بزنيم تا به هر بهانه کوچکي راهحل جنگ را به ميان نکشند.
اين نوشته در تاريخ 2008/11/04 نوشته شده است.
اينکه نوجوانهاي سيزده، چهاردهساله تصويري از جنگ نداشته باشند چيز عجيبي نيست. اما عجيب اينست که نوجوانان کشوري تصويرشان از جنگ مخدوش است که هشتسال جنگ نه چندان دور را پشت سر گذاشته اند و اغلب به قضاوت گفتوگوهاي پراکندهشان پاي حرفهاي کساني مينشينند که دعوت به جنگ ميکنند و هيچ نميفهمم چطور مادر و پدري که حاضر نيست جنگ را به ياد بياورد پاي ماهواره مينشيند. دختر و پسر نوجوانش را هم مينشاند و شايد خيلي از اوقات سرش را به علامت تاييد جنگ تکان ميدهد. شايد لازم است گاهي از جنگي که گذشت، همانطور که بود، همانطور خشن و ويرانکننده براي نسل بعد حرف بزنيم تا به هر بهانه کوچکي راهحل جنگ را به ميان نکشند.
اين نوشته در تاريخ 2008/11/04 نوشته شده است.
قدرت ترسناک است
حتي نا نداشتم پلهها رو پائين بيام. هيچ فکر نميکردم گردوندن شش کلاس نوشتار خلاق تا اين حد سخت باشه. شش کلاسي که هيچ شباهتي با هم ندارن. يه کلاس دنياي سوفي ميخونه. يه کلاس فيلمهاي مخملباف رو ميپسنده. يه کلاس ديوونه فيلم فارسيهاي روي پرده سينماست. يکي اصلا تو باغ هيچکدوم نيست، هنوز تو دوره عروسک بازيهاش گير کرده. به فاصله يک ساعت و نيم بايد معيار سنجشم رو عوض کنم. سطح درخواستم از کلاس رو عوض کنم. هدفم رو عوض کنم. خودم رو عوض کنم. پلهها رو سلانه سلانه پايين ميومدم که تلفنم زنگ زد. مشاور مدرسه دومي که آخر هفتههام رو اونجا ميگذرونم پشت خط بود. ميخواست بدونه ميتونم يه دوره کلاس تفکر خلاق براي راهنماييها بگذارم يا نه. مطمئن بودم که وقت ندارم. توانش رو هم نداشتم. ميخواستم داستان جديدم رو شروع کنم و لازم به گفتن نيست که براي يه داستان بايد به اندازه يه بچه تازه از راه رسيده وقت گذاشت. ميخواستم بگم نه که خانوم الف به راحتي و با چند جمله کم خرج بادم کرد. انقدر که نزديک بود بخورم به سقف. قبل از اونکه بفهمم چه بلايي سرم اومده بادي به غبغب انداختم و گفتم: حتما، چرا که نه. قرار شد بعد از کلاس آخر سري به مدرسه دوم بزنم و مدير راهنمايي رو ببينم. عذاب وجدان و خود درگيري به دقيقه نکشيد که شروع شد. تمام مدت کلاس آخر به خودم بد و بيراه گفتم و آخر سر تصميم گرفتم رايم رو عوض کنم. به خودم گفتم ديوونه تو که هنوز هيچ قراردادي رو امضا نکردي. تازه شرايط کار رو هم نميدوني. هيچ معلوم نيست فضايي که تو احتياج داري رو بتونن در اختيارت بگذارن. تازه حقالتدريس هم هست. از اين مدرسه تا اون مدرسه خودم رو آماده کردم تا شرايط غيرقابل پذيرشي تحويل مدير بدم. حقالتدريس بالا، يه اتاق بزرگ مخصوص کلاس تفکر خلاق، ظرفيت حداکثر چهارده نفر. به تعداد هر سه نفر يه ميز کار ثابت. امکان پخش موسيقي و رقص. از ماشين که پياده شدم تقريبا مطمئن بودم با مدير جديد توافق نخواهم کرد. يه برگ برنده هم دستم بود. مدير رو نميشناختم و مجبور نبودم گرفتار رودربايستيهاي معمول بشم.
مشاور دبيرستان جلوي در اتاق مدير راهنمايي منتظرم بود. قبل از اونکه فرصت کنم حرفي بزنم در را باز کرد، سلامي داد و به يک ضرب من رو داخل اتاق هل داد: اينم خانم چپکوک که قولش رو داده بودم. خواستم چيزي بگم که در به صداي وحشتناکي بسته شد. اتاق به اندازه يه ميز تحرير يه نفره، يه کتابخونه به عرض پنجاه سانتيمتر و يه تکصندلي جا داشت. منتظر دعوت مدير نشدم. هنوز نفس نفس ميزدم و اين براي برنامهاي که من چيده بودم اصلا شروع خوبي نبود. بدون اينکه به مدير نگاه کنم روي تک صندلي روبهروي ميزش نشستم و نفس عميقي کشيدم که مدير گفت: من شما رو ميشناسم؟ عينک دوربيبنش رو تا نوک دماغش پايين آورده بود. با اينکه پنجاه سالي رو پشت سر گذاشته بود کوچکترين خطي که نشان شادي يا غم باشه در صورتش ديده نميشد. بلافاصله سرم رو به علامت منفي تکون دادم و با لبخندي که سعي ميکردم خيلي مهربانانه نباشه گفتم: نه. مدير بلافاصله شروع به شرح شرايط کلاسش کرد. اينکه کلاسها سال پيش توسط خانومي که به کانادا مهاجرت کرده تشکيل ميشده و بچهها کلاس رو خيلي دوست داشتن و قراره امسال هم به مدت دو ماه به عنوان کلاسهاي آزاد بعد از ساعت مدرسه برگزار بشه. تعداد شرکت کنندههاي کلاس معلوم نيست و ممکنه از ده نفر تا سي نفر متغير باشه. محدوديت جا وجود داره چون ظرفيت کلاسها بيشتر از بيست نفر نيست و من بايد بتونم يه کاري کنم که ... من در تمام اين مدت ساکت نشسته بودم و مثل اينکه روح ديده باشم به مدير نگاه ميکردم و فکر ميکردم اگه در يکي از اين لحظههاي کذايي يادش بياد که من همون دختري هستم که هجده سال پيش سبب شد غش کنه و سه روز تمام تلاش کنه گناه من رو ثابت کنه و دست آخر هم ناموفق مجبور بشه عقب بکشه چه حالي بهش دست ميده.
مدرسه ما يکي از بيمارستانهاي تازهسازي بود که اول انقلاب مدرسه شده بود. نيمي از مدرسه راهنمايي بود و نيم ديگه دبيرستان. پلکان پشت بوم از راهنمايي راه داشت و دبيرستانيها براي رسيدن به پشتبوم مجبور بودن نردبون چوبي لقي رو زير دريچه بالاي پاگرد طبقه آخر بگذارن. يکي از روزهاي سر زمستون بود. برف از قوزک پا به راحتي بالا ميرفت. با دو تا بچهها تصميم گرفتيم خوراکيهامون رو روي برفهاي پا نخورده بالاپشتبوم بخوريم. به بهانه برداشتن گچ تا طبقه سوم بالا رفتيم و خودمون رو به پشت بوم رسونديم. يه ربع زنگ تفريح که تموم شد سرخوش از قانونشکنيمون دريچه رو باز کرديم تا از پلهها پايين بيايم اما از نردبون خبري نبود. بابايي مدرسه که دست بر قضا بابايي همين مدرسه جديد هم هست نردبون رو جابهجا کرده بود. چارهاي جز اين نداشتيم که يکي بپره و نردبون رو پاي دريچه بگذاره. من از همه سبکتر بودم. قرعه به نام من خورد و پريدم اما درست همون لحظه خانوم مدير فعلي که هجده سال پيش ناظم بود سر راهپله پيداش ميشه و طبيعيه که از افتادن يه حجم سياه پنجاه کيلويي پشمالو از دريچه بالاپشتبوم غش کنه. ضربالمثلهاي ايراني رو بايد با طلا نوشت و به ديوار کوبيد. ميدونستم ديوار حاشا بلنده. خانم مدير به هوش که اومد من با چند تا دونه گچ بالا سرش ايستاده بودم و براش تعريف ميکردم که وقتي از پلهها بالا اومدم اون رو غش کرده روي پلهها ديدم. فقط همين. با تمام اين احوال هر بار که چشمم تو چشم ناظم وقت ميفتاد نفسم بند ميومد. چشماش چنان خشمي داشت که از نظر من هر دانشآموز بختبرگشتهاي رو سنگ ميکرد. اون سال رو با ترس و لرز پشت سر گذاشتم و سال بعد دو تا پام رو توي يه کفش کردم که مدرسه به درد شاگرد درسخوني چون من نميخوره.
صداي خانم مدير هيچ فرقي نکرده بود. عين هجده سال پيش کوچکترين نشانه لذت درش به چشم نميخورد. دستاش همون دستهايي بود که من رو تهديد ميکرد. چشماش هنوز همون برق کشنده رو داشت. صداش همون تحکم رو داشت. همون تحکمي که حتي بعد از تبرئه شدنم کابوس هر شبم ميشد. فقط مقنعهاش چونه نداشت و کوتاهتر شده بود. تا آخر صحبتهاي مدير مثل يه احمق سرم رو با تمام توان تکون دادم و آخر سر بي هيچ قيد و شرطي پذيرفتم کلاسها رو برگزار کنم. هيچ صحبتي از حقالتدريس هم نکردم. ميخواستم در اسرع وقت خودم رو از زير اون نگاه کشنده خلاص کنم. به محض توافقمون از جام بلند شدم و با يه قدم خودم رو به در رسوندم، جلوي در بدون اينکه به خانم مدير نگاه کنم گفتم بهتره کلاس رو تو سالن ناهارخوري برگزار کنيم تا جاي بيشتري باشه مدير بلافاصله موافقت کرد. من نفس راحتي کشيدم و در رو آروم بستم. اينجوري مجبور نبودم هر هفته از جلوي اتاقش رد بشم.
اين نوشته در تاريخ 2008/10/28 نوشته شده است.
مشاور دبيرستان جلوي در اتاق مدير راهنمايي منتظرم بود. قبل از اونکه فرصت کنم حرفي بزنم در را باز کرد، سلامي داد و به يک ضرب من رو داخل اتاق هل داد: اينم خانم چپکوک که قولش رو داده بودم. خواستم چيزي بگم که در به صداي وحشتناکي بسته شد. اتاق به اندازه يه ميز تحرير يه نفره، يه کتابخونه به عرض پنجاه سانتيمتر و يه تکصندلي جا داشت. منتظر دعوت مدير نشدم. هنوز نفس نفس ميزدم و اين براي برنامهاي که من چيده بودم اصلا شروع خوبي نبود. بدون اينکه به مدير نگاه کنم روي تک صندلي روبهروي ميزش نشستم و نفس عميقي کشيدم که مدير گفت: من شما رو ميشناسم؟ عينک دوربيبنش رو تا نوک دماغش پايين آورده بود. با اينکه پنجاه سالي رو پشت سر گذاشته بود کوچکترين خطي که نشان شادي يا غم باشه در صورتش ديده نميشد. بلافاصله سرم رو به علامت منفي تکون دادم و با لبخندي که سعي ميکردم خيلي مهربانانه نباشه گفتم: نه. مدير بلافاصله شروع به شرح شرايط کلاسش کرد. اينکه کلاسها سال پيش توسط خانومي که به کانادا مهاجرت کرده تشکيل ميشده و بچهها کلاس رو خيلي دوست داشتن و قراره امسال هم به مدت دو ماه به عنوان کلاسهاي آزاد بعد از ساعت مدرسه برگزار بشه. تعداد شرکت کنندههاي کلاس معلوم نيست و ممکنه از ده نفر تا سي نفر متغير باشه. محدوديت جا وجود داره چون ظرفيت کلاسها بيشتر از بيست نفر نيست و من بايد بتونم يه کاري کنم که ... من در تمام اين مدت ساکت نشسته بودم و مثل اينکه روح ديده باشم به مدير نگاه ميکردم و فکر ميکردم اگه در يکي از اين لحظههاي کذايي يادش بياد که من همون دختري هستم که هجده سال پيش سبب شد غش کنه و سه روز تمام تلاش کنه گناه من رو ثابت کنه و دست آخر هم ناموفق مجبور بشه عقب بکشه چه حالي بهش دست ميده.
مدرسه ما يکي از بيمارستانهاي تازهسازي بود که اول انقلاب مدرسه شده بود. نيمي از مدرسه راهنمايي بود و نيم ديگه دبيرستان. پلکان پشت بوم از راهنمايي راه داشت و دبيرستانيها براي رسيدن به پشتبوم مجبور بودن نردبون چوبي لقي رو زير دريچه بالاي پاگرد طبقه آخر بگذارن. يکي از روزهاي سر زمستون بود. برف از قوزک پا به راحتي بالا ميرفت. با دو تا بچهها تصميم گرفتيم خوراکيهامون رو روي برفهاي پا نخورده بالاپشتبوم بخوريم. به بهانه برداشتن گچ تا طبقه سوم بالا رفتيم و خودمون رو به پشت بوم رسونديم. يه ربع زنگ تفريح که تموم شد سرخوش از قانونشکنيمون دريچه رو باز کرديم تا از پلهها پايين بيايم اما از نردبون خبري نبود. بابايي مدرسه که دست بر قضا بابايي همين مدرسه جديد هم هست نردبون رو جابهجا کرده بود. چارهاي جز اين نداشتيم که يکي بپره و نردبون رو پاي دريچه بگذاره. من از همه سبکتر بودم. قرعه به نام من خورد و پريدم اما درست همون لحظه خانوم مدير فعلي که هجده سال پيش ناظم بود سر راهپله پيداش ميشه و طبيعيه که از افتادن يه حجم سياه پنجاه کيلويي پشمالو از دريچه بالاپشتبوم غش کنه. ضربالمثلهاي ايراني رو بايد با طلا نوشت و به ديوار کوبيد. ميدونستم ديوار حاشا بلنده. خانم مدير به هوش که اومد من با چند تا دونه گچ بالا سرش ايستاده بودم و براش تعريف ميکردم که وقتي از پلهها بالا اومدم اون رو غش کرده روي پلهها ديدم. فقط همين. با تمام اين احوال هر بار که چشمم تو چشم ناظم وقت ميفتاد نفسم بند ميومد. چشماش چنان خشمي داشت که از نظر من هر دانشآموز بختبرگشتهاي رو سنگ ميکرد. اون سال رو با ترس و لرز پشت سر گذاشتم و سال بعد دو تا پام رو توي يه کفش کردم که مدرسه به درد شاگرد درسخوني چون من نميخوره.
صداي خانم مدير هيچ فرقي نکرده بود. عين هجده سال پيش کوچکترين نشانه لذت درش به چشم نميخورد. دستاش همون دستهايي بود که من رو تهديد ميکرد. چشماش هنوز همون برق کشنده رو داشت. صداش همون تحکم رو داشت. همون تحکمي که حتي بعد از تبرئه شدنم کابوس هر شبم ميشد. فقط مقنعهاش چونه نداشت و کوتاهتر شده بود. تا آخر صحبتهاي مدير مثل يه احمق سرم رو با تمام توان تکون دادم و آخر سر بي هيچ قيد و شرطي پذيرفتم کلاسها رو برگزار کنم. هيچ صحبتي از حقالتدريس هم نکردم. ميخواستم در اسرع وقت خودم رو از زير اون نگاه کشنده خلاص کنم. به محض توافقمون از جام بلند شدم و با يه قدم خودم رو به در رسوندم، جلوي در بدون اينکه به خانم مدير نگاه کنم گفتم بهتره کلاس رو تو سالن ناهارخوري برگزار کنيم تا جاي بيشتري باشه مدير بلافاصله موافقت کرد. من نفس راحتي کشيدم و در رو آروم بستم. اينجوري مجبور نبودم هر هفته از جلوي اتاقش رد بشم.
اين نوشته در تاريخ 2008/10/28 نوشته شده است.
در باب نويسندگي – قسمت دوم
در بخش اول نويسندگي را در تعريفي ساده اينطور تصوير کردم که نويسنده متفکريست که مينويسد. بنابراين نويسنده بايد دو توانمندي مشخص داشت باشد؛ اول اينکه بتواند خوب فکر کند و دوم اينکه بتواند فکرش را خوب بنويسد. از ديد من فرد با اعمال اين دو پارامتر مستقل از اينکه در چه حيطه مينويسد و با چه ترفندي داستانش را براي خواننده نقل ميکند نويسنده است. اين داستان ميتواند نقلي از تاريخ باشد. داستاني براي فهم بهتر يک پديده فيزيکي باشد يا زندگي آدمهايي باشد که اطراف ما ميآيند و ميروند. اما سوال دوم اينست که آيا نوشتن پيشنياز خاصي احتياج دارد. اين سوال براي خيلي از کساني که قبل از پيدا کردن حرفي براي گفتن دست به نوشتن ميبرند پيش ميآيد به خصوص براي کساني که بين عرصههاي نوشتن، ادبيات داستاني را انتخاب ميکنند. به نظرم جواب در چگونگي مطرح شدن همين سوال مستتر است. چه ميشود که کسي فکر ميکند براي نوشتن بايد چيزهايي بياموزد. چه ميشود که بخشي از شرکتکنندگان جلسات اسطورهشناسي، نقدادبي ،نشانهشناسي، فلسفه و غيره را کساني تشکيل ميدهند که قصد نويسنده شدن دارند. خيلي از نويسندههاي تازهکار کم و بيش در اولين تصاويري که خلق ميکنند وا ميمانند. نميدانند چطور خواسته ذهنيشان را به تصوير بکشند. نميدانند چطور پريشاني شخصيتشان را تصوير کنند. گروهي همان ابتداي کار اين نقصان را گردن ناتواني زبان مياندازند. گروهي که مصرترند اشکال را در نادانيشان جستجو ميکنند؛ ناداني در فن نوشتن. کلاسهاي داستاننويسي پر از مشتاقان ادبياتيست که فکر ميکنند يادگيري فنونِ پاي کتاب نشاندن خواننده راهشان را باز خوهد کرد. گروهي از اين هم فراتر ميروند. فکر ميکنند ندانستن اسطورهها، مکتبهاي فکري، فلسفه و .. عامل ناتوانيشان شده. بدين ترتيب بخش عمدهاي از پتانسيل داستان نويسي به بيراهه ميرود. من بدون اينکه دخالت عواملي از اين دست را در ناتواني نويسنده رد کنم معتقدم علت اصلي در اينگونه ناتوانيها نيست. شايد چيزي که کمتر نويسندهها از آن حرف ميزنند اينست که ناتواني در نوشتن يک تصوير بيشتر به دليل اينست که نويسنده تازهکار واقعا نميداند چه ميخواهد بگويد. به عبارتي آن ايده خامي که در ذهنش پرورانده را به خوبي نفهميده. نويسنده زماني ميتواند واژههاي خوب براي تعريف يک نانوا در داستانش پيدا کند که درکي از دنياي دروني، اعتقادات، باورها و رفتارهاي يک نانوا داشته باشد. براي فهم اين مسئله بايد فهمي از فقر و حرارت کورهاي که او دوازدهساعت پايش ميايستد داشته باشد. براي فهم فقر بايد بداند فقر را کجاي کره زمين نگاه ميکند. اگر نانوايش ايرانيست بايد درکي نسبي از جايگاه و تعريف فقر در فرهنگ ايراني داشته باشد. نويسنده در جريان نوشتن قدم به قدم فکر ميکند و قدم به قدم همه آنچه نياز دارد را ميتواند پيدا کند. واقعيت اينست که همه آنچه نويسنده لازم دارد در جريان نوشتن خودش را نشان ميدهد. کافيست نويسنده به دنبال روشن کردن ابهامها برود و کار تمام است. نويسنده تازهکاري که متوجه اين نقاط نيست به جاي بهتر ديدن دنياي اطرافش يا مطالعه کتابها در جهتي که به سوالاتش پاسخ دهد دنبال اطلاعات ديگري ميرود که اگر چه مفيد است اما گام اول نيست. گام اول در نوشتن، بکاربردن کلمه است. همانطور که گام اول در نقاشي، کشيدن خط است. خطهاي راست و بلند و پر قدرت. پيشنياز نوشتن فقط تجربه نوشتن است. تجربه نوشتن، تجربه دقيقتر ديدن اطراف است. تجربه بهتر خواندن کتابهاست. تجربه درک آدمهاييست که قرار است شخصيت داستان يا حتي خواننده باشند. خلاصه بگويم پيشنياز نوشتن، احاطه به چيزيست که نويسنده ميخواهد بنويسد.
آنچه من اينجا گفتم به معني رد عناصري که به عنوان ابزار قدرت يک نويسنده مطرح ميشود نيست. نويسندههاي خوب اغلب حجم قابل توجهي اطلاعات متعدد دارند. از نويسنده داستانهاي علمي تخيلي گرفته تا ستوننويسهاي روزنامهها. نويسنده خوب منطق قوي دارد. نويسنده خوب مشاهدهگر خوبيست؛ حتي اگر بخش عمده نوشتههايش رنگ و بوي خيالپردازي داشته باشد. نويسنده خوب جسور است و ذهن خلاقي دارد. نويسندههاي خوب اغلب دغدغههايي را به چالش ميکشند که در تاريخ بشر ماندگار شده و هنوز جواب قاطع و روشني برايشان نيست. اما نکته اينجاست که گام اول، گامي که بلند است و بسيار زمانبر، همان تجربه کلمه است.
اين نوشته در تاريخ 2008/09/12 نوشته شده است.
آنچه من اينجا گفتم به معني رد عناصري که به عنوان ابزار قدرت يک نويسنده مطرح ميشود نيست. نويسندههاي خوب اغلب حجم قابل توجهي اطلاعات متعدد دارند. از نويسنده داستانهاي علمي تخيلي گرفته تا ستوننويسهاي روزنامهها. نويسنده خوب منطق قوي دارد. نويسنده خوب مشاهدهگر خوبيست؛ حتي اگر بخش عمده نوشتههايش رنگ و بوي خيالپردازي داشته باشد. نويسنده خوب جسور است و ذهن خلاقي دارد. نويسندههاي خوب اغلب دغدغههايي را به چالش ميکشند که در تاريخ بشر ماندگار شده و هنوز جواب قاطع و روشني برايشان نيست. اما نکته اينجاست که گام اول، گامي که بلند است و بسيار زمانبر، همان تجربه کلمه است.
اين نوشته در تاريخ 2008/09/12 نوشته شده است.
در باب نويسندگي (1)
در طول چند ماه گذشته ايميلها و نظراتي دريافت کردم که سوالاتي را در زمينه نويسندگي مطرح ميکردند. مجموعه سوالات را ميشد در سه سوال اصلي خلاصه کرد. پرسش اول اينکه چطور ميشود نويسنده شد؟ پرسش دوم اينکه آيا نويسندگي پيشزمينه خاصي نياز دارد؟ و پرسش آخر اينکه آيا کلاسها و کارگاههاي داستاننويسي کمکي به نويسنده شدن ميکنند يا نه؟ قصد دارم نظرم در مورد هر سوال را در يک پست جداگانه به بحث بگذارم. قطعا نوشته من فقط يک نظر است و ارزش يک راي را دارد. نظرات ديگران ميتواند تا حد زيادي در غني شدن پاسخ اينگونه سوالها موثر باشد.
پرسش اول: چطور ميشود نويسنده شد؟
روزي دانشجويي در جلسه سخنراني يکي از نويسندگان بهنام دستش را بالا برد و پرسيد: "استاد من ميخوام نويسنده بشم اما نميدونم بايد چکار کنم." نويسنده بلافاصله جواب داد: "دوست عزيز به جاي شرکت در اينگونه جلسات گوشه دنجي پيدا کن و بنويس." به باور من نويسنده شدن يعني نوشته شدن. اگر کسي توانست دنياي ادراک خودش را در قالب نوشته بگنجاند نويسنده است. با اين حساب هر کسي که دفترچه يادداشت روزانهاي دارد يا گاهي دريک فضاي مجازي احساسات و دريافتهايش را به معرض خوانش ديگران ميگذارد نويسنده است. اما در واقع جامعه گروه خاصي را به عنوان نويسنده ميشناسد. شايد دقيقتر باشد بگويم که جامعه بر اساس آثار خاصي امتياز نويسنده بودن را به افراد اعطا ميکند. عاملي وجود دارد که يک دفترچه يادداشت روزانه را از يک اثر هنري جدا ميکند. ميخواهم براي نزديک شدن به تجسم يک نويسنده سوال ديگري را مطرح کنم. زندگي يک نويسنده چه فرقي با زندگي ديگران دارد يا شايد بايد بپرسم چه چيزي زندگي يک نويسنده را از زندگي ديگران متمايز ميکند؟ چه بر افکار يک نويسنده ميگذرد؟ سيگار ميکشد و قهوه ميخورد و به ياس و نااميديش ميانديشد؟ روابط عجيب و غريب جنسي دارد؟ کفشش پاره است و زير بغلش سوراخ است؟ موهايش را ميبافد يا گوشه کافهها پرسه ميزند و از هر چيزي با هيجان زياد حرف ميزند؟ شورشگر است؟ سنتشکن است؟ ديوانه است؟
من فکر ميکنم نويسنده کسي است که صدايي دروني به او ميگويد تو حرفي براي گفتن داري. چيزي که ميخواهي ديگران بشنوند. چيزي که شنيده شدنش براي تو مهم است؛ بسيار مهم است. آنقدر که نميتواني از اين شنيده شدن چشم بپوشي. آنچه نويسنده ميخواهد بگويد شايد اغلب داستان ساده و تکراريي باشد اما آنچه گفتن همين داستان ساده را براي نويسنده بسيار مهم و حياتي ميکند حرفيست يا عقيدهايست يا سواليست که پشت داستان خوابيده است. فرق نويسنده با ديگران شايد در همين نکته باشد. پسِ داستانهاي ساده يک چالش مهم پنهان شده است. چالشي که ديگران به واسطه نگاه آسانگيرشان احتمالا از آن غافلند يا ترجيح ميدهند غافل بمانند.
بخشي از وجود نويسنده دائم در حال فکر کردن است. او دعواي ساده دو لات بيسروپا در خيابان را مثل ديگران نميبيند. در جريان دعوا مردها را با دقت نگاه ميکند. از سوراخ پاشنه جوراب يکي گرفته تا پرش آرام و نامحسوس پلک ديگري. نويسنده در ذهنش صدا و آواي کلام مردها را ضبط ميکند. براي دعوا دلايلي بيش از دلايل پيش پا افتاده دور و بريها پيدا ميکند. پرونده دعواي دو همشهري در يک ظهر داغ تابستاني با عبارت سادهاي مثل " آقا اعصابها داغونه" در ذهنش بسته نميشود. نويسنده نسبت به عواطف و مناسبات انساني حساس است و سعي ميکند درون آدمهاي اطرافش را کنکاش کند. نويسنده نميتواند راحت قضاوت کند زيرا اغلب براي رفتارهاي انساني دلايل متعددي در ذهنش طرح ميکند. اين همه را گفتم که بگويم به نظرم نويسنده دنيايي پويا، پرسوال و پر از گفتگو در درونش دارد. در اين دنياي دروني ايدئولوژيها، فلسفهها و ديدگاهها با رفتارها و کردارهاي آدمي مطابقت داده ميشود. نظريههاي علمي و جهانبينيها به چالش کشيده ميشوند. دانش بشري، هر آنچه که تا به امروز کشف و ضبط شده در ذهن نويسنده يک قانون مسلم و قطعي نيست، بلکه ميدانيست براي محکخوردن با رفتارهاي آدمي. شخصيتهاي داستانهايي که ماندگار شدهاند اغلب آدمهاي عجيب و غريبي نيستند. موقعيتهاي داستاني هم اغلب موقعيتهاي آشناييست. حتي در بسياري از موارد قصهاي که روايت ميشود هم قصه نو و تازهاي نيست. شايد قصههاي داستانهاي بزرگ بارها و بارها ميان مردم تعريف شده باشد. اما آنچه نويسنده تعريف ميکند به واسطه نگاه عميقي که به لايههاي مختلف روان آدمها يا تحولات و تغييرات يک اجتماع دارد عمق پيدا ميکند و از قصههاي روزمره جدا ميشود.
ميخواهم حرفم را تا به اينجا اينطور خلاصه کنم که نويسنده متفکريست که مينويسد. هر نويسندهاي بر حسب علاقه شخصيش از زاويههاي خاصي به يک رويداد نگاه ميکند. نويسندهاي که علاقهمند تاريخ است در نوشتههايش رگههايي از تحليلهاي عميق تاريخي ديده ميشود. نويسندهاي که اسطورهها جذبش کردهاند در نوشتههايش اسطورهها را به ميدان ميکشد. آنچه همه نويسندگان را با علايق مختلف و گرايشهاي مختلف در کنار هم قرار ميدهد نگاه عميق و گستاخ آنها در به چالش کشيدن يک عرصه خاص است. اگر بخواهم دقيقتر متفکر را تعريف کنم نويسنده اينگونه در نظرم تجسم ميشود: نويسنده کسي است که در زندگي خود و ديگران به کنکاش ميپردازد. خوب ميبيند. سوال ميکند و براي سوالهايش به دنبال جواب ميگردد. داستان قصهاي است که به بهانه آن نويسنده فکرش را در حيطهاي خاص به نمايش ميگذارد. به عبارتي نويسندگي يکي از زبانهاي بيان فکر است. زباني که در آن به واسطه کلام و قصه انديشهاي بازگو ميشود. پس هر کس فکر ميکند، سوال ميکند، به دنبال پاسخ ميرود و نتيجه اين جستجويش را در قالب يک نوشته پياده ميکند نويسنده است.
ابزار نويسنده شدن خوب ديدن، فکر کردن و نوشتن است. از هر زمان که اين سه عامل کنار هم قرار بگيرند نويسندگي آغاز ميشود.
اين نوشته در تاريخ 2008/09/05 نوشته شده است.
پرسش اول: چطور ميشود نويسنده شد؟
روزي دانشجويي در جلسه سخنراني يکي از نويسندگان بهنام دستش را بالا برد و پرسيد: "استاد من ميخوام نويسنده بشم اما نميدونم بايد چکار کنم." نويسنده بلافاصله جواب داد: "دوست عزيز به جاي شرکت در اينگونه جلسات گوشه دنجي پيدا کن و بنويس." به باور من نويسنده شدن يعني نوشته شدن. اگر کسي توانست دنياي ادراک خودش را در قالب نوشته بگنجاند نويسنده است. با اين حساب هر کسي که دفترچه يادداشت روزانهاي دارد يا گاهي دريک فضاي مجازي احساسات و دريافتهايش را به معرض خوانش ديگران ميگذارد نويسنده است. اما در واقع جامعه گروه خاصي را به عنوان نويسنده ميشناسد. شايد دقيقتر باشد بگويم که جامعه بر اساس آثار خاصي امتياز نويسنده بودن را به افراد اعطا ميکند. عاملي وجود دارد که يک دفترچه يادداشت روزانه را از يک اثر هنري جدا ميکند. ميخواهم براي نزديک شدن به تجسم يک نويسنده سوال ديگري را مطرح کنم. زندگي يک نويسنده چه فرقي با زندگي ديگران دارد يا شايد بايد بپرسم چه چيزي زندگي يک نويسنده را از زندگي ديگران متمايز ميکند؟ چه بر افکار يک نويسنده ميگذرد؟ سيگار ميکشد و قهوه ميخورد و به ياس و نااميديش ميانديشد؟ روابط عجيب و غريب جنسي دارد؟ کفشش پاره است و زير بغلش سوراخ است؟ موهايش را ميبافد يا گوشه کافهها پرسه ميزند و از هر چيزي با هيجان زياد حرف ميزند؟ شورشگر است؟ سنتشکن است؟ ديوانه است؟
من فکر ميکنم نويسنده کسي است که صدايي دروني به او ميگويد تو حرفي براي گفتن داري. چيزي که ميخواهي ديگران بشنوند. چيزي که شنيده شدنش براي تو مهم است؛ بسيار مهم است. آنقدر که نميتواني از اين شنيده شدن چشم بپوشي. آنچه نويسنده ميخواهد بگويد شايد اغلب داستان ساده و تکراريي باشد اما آنچه گفتن همين داستان ساده را براي نويسنده بسيار مهم و حياتي ميکند حرفيست يا عقيدهايست يا سواليست که پشت داستان خوابيده است. فرق نويسنده با ديگران شايد در همين نکته باشد. پسِ داستانهاي ساده يک چالش مهم پنهان شده است. چالشي که ديگران به واسطه نگاه آسانگيرشان احتمالا از آن غافلند يا ترجيح ميدهند غافل بمانند.
بخشي از وجود نويسنده دائم در حال فکر کردن است. او دعواي ساده دو لات بيسروپا در خيابان را مثل ديگران نميبيند. در جريان دعوا مردها را با دقت نگاه ميکند. از سوراخ پاشنه جوراب يکي گرفته تا پرش آرام و نامحسوس پلک ديگري. نويسنده در ذهنش صدا و آواي کلام مردها را ضبط ميکند. براي دعوا دلايلي بيش از دلايل پيش پا افتاده دور و بريها پيدا ميکند. پرونده دعواي دو همشهري در يک ظهر داغ تابستاني با عبارت سادهاي مثل " آقا اعصابها داغونه" در ذهنش بسته نميشود. نويسنده نسبت به عواطف و مناسبات انساني حساس است و سعي ميکند درون آدمهاي اطرافش را کنکاش کند. نويسنده نميتواند راحت قضاوت کند زيرا اغلب براي رفتارهاي انساني دلايل متعددي در ذهنش طرح ميکند. اين همه را گفتم که بگويم به نظرم نويسنده دنيايي پويا، پرسوال و پر از گفتگو در درونش دارد. در اين دنياي دروني ايدئولوژيها، فلسفهها و ديدگاهها با رفتارها و کردارهاي آدمي مطابقت داده ميشود. نظريههاي علمي و جهانبينيها به چالش کشيده ميشوند. دانش بشري، هر آنچه که تا به امروز کشف و ضبط شده در ذهن نويسنده يک قانون مسلم و قطعي نيست، بلکه ميدانيست براي محکخوردن با رفتارهاي آدمي. شخصيتهاي داستانهايي که ماندگار شدهاند اغلب آدمهاي عجيب و غريبي نيستند. موقعيتهاي داستاني هم اغلب موقعيتهاي آشناييست. حتي در بسياري از موارد قصهاي که روايت ميشود هم قصه نو و تازهاي نيست. شايد قصههاي داستانهاي بزرگ بارها و بارها ميان مردم تعريف شده باشد. اما آنچه نويسنده تعريف ميکند به واسطه نگاه عميقي که به لايههاي مختلف روان آدمها يا تحولات و تغييرات يک اجتماع دارد عمق پيدا ميکند و از قصههاي روزمره جدا ميشود.
ميخواهم حرفم را تا به اينجا اينطور خلاصه کنم که نويسنده متفکريست که مينويسد. هر نويسندهاي بر حسب علاقه شخصيش از زاويههاي خاصي به يک رويداد نگاه ميکند. نويسندهاي که علاقهمند تاريخ است در نوشتههايش رگههايي از تحليلهاي عميق تاريخي ديده ميشود. نويسندهاي که اسطورهها جذبش کردهاند در نوشتههايش اسطورهها را به ميدان ميکشد. آنچه همه نويسندگان را با علايق مختلف و گرايشهاي مختلف در کنار هم قرار ميدهد نگاه عميق و گستاخ آنها در به چالش کشيدن يک عرصه خاص است. اگر بخواهم دقيقتر متفکر را تعريف کنم نويسنده اينگونه در نظرم تجسم ميشود: نويسنده کسي است که در زندگي خود و ديگران به کنکاش ميپردازد. خوب ميبيند. سوال ميکند و براي سوالهايش به دنبال جواب ميگردد. داستان قصهاي است که به بهانه آن نويسنده فکرش را در حيطهاي خاص به نمايش ميگذارد. به عبارتي نويسندگي يکي از زبانهاي بيان فکر است. زباني که در آن به واسطه کلام و قصه انديشهاي بازگو ميشود. پس هر کس فکر ميکند، سوال ميکند، به دنبال پاسخ ميرود و نتيجه اين جستجويش را در قالب يک نوشته پياده ميکند نويسنده است.
ابزار نويسنده شدن خوب ديدن، فکر کردن و نوشتن است. از هر زمان که اين سه عامل کنار هم قرار بگيرند نويسندگي آغاز ميشود.
اين نوشته در تاريخ 2008/09/05 نوشته شده است.
چراهاي مهم بچهها
سر کلاس نقد ادبي يکي از بچهها پرسيد: خانوم نويسنده دقيقا در مورد چي مينويسه؟ سوال سختي بود. ده دقيقه بيشتر تا انتهاي زنگ نمونده بود و از اونجا که آخرين جلسه کلاسهاي تابستوني بود ميخواستم جواب بسته شده قابل قبولي به شاگردم بدم. گفتم: نويسنده دنيايي رو که ميبينه مينويسه. اين دنيا ميتونه يه دورهاي از تاريخ باشه. يه شهر باشه. يه رابطه دو نفره باشه يا حتي ميتونه دنياي دروني يه آدم باشه. يکي ديگه از بچهها حرفم رو قطع کرد: خوب اين به چه درد ميخوره؟ ما که خودمون چشم داريم ميبينيم. گفتم: دقيقا نکته همينجاست. نويسنده معمولا چيزهايي رو ميتونه ببينه که ديگران نميبينن. نويسنده، خوب ميتونه ببينه. نويسنده وقتي چيزي رو ميبينه، کنکاشش ميکنه. به عبارتي نويسنده افق ديد بازتري داره. قيافهها همه بهتزده بود. واسه اينکه قضيه ملموس بشه گفتم: بذارين يه مثال بزنم. اگه شما راه بيفتين و سفر کنين، ميبينين بين توريستها يه گروه جوون کم سن وسال هم هست. دختر و پسرهاي جووني که راه ميافتن تا دنيا رو ببينن. اين جماعت معمولا ميخواد ببينه بقيه دنيا چهجوري به زندگي نگاه ميکنه. آدمهاي شکمسيري هم نيستن. اينجوري نيست که از بس پولدار و مرفهن به فکر اين کارها ميفتن. اتفاقا اين گروه معمولا خيلي سبک و کمخرج سفر ميکنن. خيلي از اوقات پول مورد نياز يا غذاي مورد نيازشون رو در طول سفر و با کارهاي کوچيک مثل ظرف شستن، تميز کردن يه کافه يا ساز زدن در ميارن. بچهها زدن زير خنده. چند نفر اه و پيف کردن. يکي با تعجب پرسيد: خوب چرا پول نميبرن؟ گفتم: واسه اينکه پول شانس ديدن و تجربه کردن رو ازشون ميگيره. نميذاره با مردم حرف بزنن، باهاشون ارتباط برقرار کنن. خيليهاشون بين مردم کشور ميزبان دوست پيدا ميکنن. يکي پرسيد: دوست اينجوري به چه درد ميخوره؟ گفتم داشتن دوستهايي که خيلي با آدم متفاوتن افق ديد رو باز ميکنه. شما ميتونين تو موارد کوچيک و ريز ببينين چطور آدمها ميتونن متفاوت از هم فکر کنن و در عين حال هر کدومشون جاي خودشون درست فکر کنن. اين مسئله کمک ميکنه ما بهتر همديگر رو تحمل کنيم. درضمن اينکه داشتن دوست معمولا آدمها رو خوشحال ميکنه. ميخواستم بگم خوشبخت هم ميکنه. احساس امنيت هم ايجاد ميکنه. احساس همدردي هم ايجاد ميکنه. اما قيافهها بدجور بهتزده بود. يکي گفت: يعني پول هتلشونم نميبرن؟ گفتم اينا معمولا يه جاهايي ميخوابن مثل مهمونخونهها و چون مطمئن بودم هيچکس مهمونخونه نديده گفتم: يه اتاق با چند تا تخت که دستشويي و حمومش با اتاقهاي ديگه مشترکه. از امکانات رفاهي هم خبري نيست. تقريبا فقط يه جاي خوابه. يکي ديگه از بچهها با همون حالت متعجب پرسيد: يعني نميرن هتل؟ گفتم نه. دو سه نفر به هم نگاه کردن و با تعجب گفتن: پس اصلا واسه چي ميرن سفر؟
زنگ خورد و من جواب درستي به سوال بچهها ندادم. در طول اين هفته با خودم فکر ميکردم بايد از قبل جوابي براي يه چنين سوالهايي آماده کنم که موقع جواب دادن سر از ناکجاآباد در نيارم. اما وقتي سوالهاي مشابهي که قبلا هم از من پرسيده شده بود کنار هم گذاشتم به اين نتيجه رسيدم که اغلب سوالها جواب مشابهي دارن. قضيه اينه که بعضيها لذت فکر کردن و باز کردن افق ديدشون رو کشف ميکنن؛ با نوشتن يا نقاشي کردن يا سفر کردن، ... بعضيها متوجه ميشن که باز شدن افق ديد و نگاه کردن به جهان خارج از چارچوبهاي مرسوم نه تنها لذت فردي به همراه داره بلکه در دراز مدت کيفيت زندگي جمعي رو هم بهبود ميبخشه. اما مسئله اينجاست که با چه ابزاري ميشه به بچهها نشون داد بهتر ديدن جهان در نهايت زندگي رو لذتبخشتر ميکنه.
فکر کردم بايد به بچهها نشون داد آدمهايي از اين دست چه خصوصياتي دارن. آدمهايي که لذت زندگي رو ميشه در چشمهاشون ديد؛ در اميدواريشون، در هدفمند بودنشون، در غرولند نکردنهاشون، در رضايت خاطرشون، در سبکي بيپايانشون و در عشقي که در کلامشون جاريه. به نظرم راهحلي خوبي اومد براي اينکه فرق آدمي رو که در چارچوبهاي ثابتي گير افتاده رو با آدمي که به دنبال شناخت بهتر زندگيه نشون بدم. فقط يک مشکل کوچيک براي خودم مونده. دور و برم آدمهايي که بشه با انگشت نشون داد و گفت من از اين آدم حرف مي زنم به طرز دردآوري کميابه.
اين نوشته در تاريخ 2008/09/02 نوشته شده است.
زنگ خورد و من جواب درستي به سوال بچهها ندادم. در طول اين هفته با خودم فکر ميکردم بايد از قبل جوابي براي يه چنين سوالهايي آماده کنم که موقع جواب دادن سر از ناکجاآباد در نيارم. اما وقتي سوالهاي مشابهي که قبلا هم از من پرسيده شده بود کنار هم گذاشتم به اين نتيجه رسيدم که اغلب سوالها جواب مشابهي دارن. قضيه اينه که بعضيها لذت فکر کردن و باز کردن افق ديدشون رو کشف ميکنن؛ با نوشتن يا نقاشي کردن يا سفر کردن، ... بعضيها متوجه ميشن که باز شدن افق ديد و نگاه کردن به جهان خارج از چارچوبهاي مرسوم نه تنها لذت فردي به همراه داره بلکه در دراز مدت کيفيت زندگي جمعي رو هم بهبود ميبخشه. اما مسئله اينجاست که با چه ابزاري ميشه به بچهها نشون داد بهتر ديدن جهان در نهايت زندگي رو لذتبخشتر ميکنه.
فکر کردم بايد به بچهها نشون داد آدمهايي از اين دست چه خصوصياتي دارن. آدمهايي که لذت زندگي رو ميشه در چشمهاشون ديد؛ در اميدواريشون، در هدفمند بودنشون، در غرولند نکردنهاشون، در رضايت خاطرشون، در سبکي بيپايانشون و در عشقي که در کلامشون جاريه. به نظرم راهحلي خوبي اومد براي اينکه فرق آدمي رو که در چارچوبهاي ثابتي گير افتاده رو با آدمي که به دنبال شناخت بهتر زندگيه نشون بدم. فقط يک مشکل کوچيک براي خودم مونده. دور و برم آدمهايي که بشه با انگشت نشون داد و گفت من از اين آدم حرف مي زنم به طرز دردآوري کميابه.
اين نوشته در تاريخ 2008/09/02 نوشته شده است.
ماجرای کتاب خانم جزایری دوما در مدرسه ما
کتاب عطر سنبل، عطر کاج يکي از کتابهايي بود که من براي کلاس نوشتار خلاق انتخاب کرده بودم. از اونجا که کتاب کم حجم نبود تو کلاس به خوندن يکي از داستانها اکتفا کرديم و مطالعه باقي کتاب به بچهها محول شد. من براي اینکه مطمئن بشم بچهها کتاب رو کامل ميخونن از مدرسه خواستم کتاب رو خودش خریداری کنه و در اختیار بچه ها قرار بده تا جای بهانه برای کسی باقی نمونه. سر کلاس هم چند بار تذکر دادم که يکي از سوالات امتحان آخر ترم قطعا از کتاب جزايري دوما انتخاب خواهد شد. فرآيند خريد کتاب کمي طول کشيد و بعضي از بچهها خودشون کتاب رو خريدن و لاجرم تعدادي از کتابها روي ميز دفتردار مدرسه باد کرد.
از جريان خريد کتاب مدتي گذشت. ناظم هر بار چشمش به من میفتاد غر و لندش شروع می¬شد که نمی¬دونه با کتاب¬های باقیمونده چه کنه. من هم که راه حلي به ذهنم نمي¬رسيد هر بار شونههام رو بالا مي¬نداختم و بحث رو عوض ميکردم. روز امتحان طبق معمول پلهها رو دو تا يکي بالا ميرفتم تا به موقع سر جلسه امتحان حاضر بشم که خانم الف، دفتردار مدرسه جلوم رو گرفت. برگههاي امتحاني من دستش بود و همانطور که به سوال مربوط به کتاب عطر سنبل، عطر کاج اشاره ميکرد گفت: "خانم چپکوک عجب سوال جالب دادین. منم کتاب رو خوندم. يعني راستش رو ميز بود، حوصلهم هم سر رفته بود، برداشتم کتاب رو ورق زدم. ديدم اِ اين خانوم فيروزه آبادانيه. آخه ما هم آباداني هستيم. ديگه کتاب رو تا آخرش خوندم. چقدرم خندهدار بود."
با خانم الف تا سالن امتحان رفتيم. خانم الف گاهي روي برگههاي بچهها خم ميشد و جواب سوال مربوط به شخصيت فيروزه رو ميخوند. يکي از بندهاي سوال اين بود که با توجه به داستانهاي مجموعه بچهها تصويري از فيزيک ظاهری و روحيه شخصيت فيروزه ارائه کنن. بعد از امتحان همونطور که برگه کلاس¬های مختلف رو دسته¬بندی می¬کردم از خانم الف پرسیدم: "شما زیاد کتاب می خونین؟" خانم الف همونطور که یکی از برگه ها رو ورق می زد گفت: "نه خیلی. ولی این یکی خیلی بامزه بود. این نوشته¬های فیروزه خانم هم واسه ما ماجرا شده. مامان و بابای من پدر و مادر این خانم جزایری رو می¬شناختن. دیگه وقتی موضوع کتاب رو براشون گفتم جفتی نشستن خوندنش. مامانم گیر داده بود که این فیروزه خیلی دروغگوه. باباش خیلی¬م خوب انگلیسی حرف می¬زده. بابامم گیر داده بود به مامانم که تو که انگلیسی بلد نیستی. اون بابا یه چیزی بلغور می¬کرده تو هم فکر می کردی انگلیسیه."
يک ماه پيش که براي رسيدگي به تنها برگه اعتراضي يکي از شاگردام به مدرسه رفتم مشاور برنامهريز دبيرستان، خانم ب، روي پلهها ايستاده بود. کمي خوش و بش کرديم و از گروني و گرما و صفهاي طولاني بنزين حرف زديم. خواستم خداحافظي کنم که خانم ب گفت: "راستي خانم چپکوک من اين کتاب عطر سنبل رو خوندم. چقدر جالب راجع به فرهنگ ما نوشته. نميشه يه چند تا کتاب اينجوري معرفي کنيد که هم داستان باشه هم به شناخت فرهنگ خودمون کمک کنه. فکر کردم اصلا يه درسي بذاريم براي بچهها، از اين چيزها ياد بگيرن يه کم خودشون رو بشناسن."
راستش باورم نميشد تلنبار شدن چند تا کتاب روي ميز ناظم، معلمها رو هم درگير کتاب کنه. به خانم ب قول دادم سري به کتابفروشيها بزنم و ببينم آيا کتابي که به شکل داستاني باشه و حرفي از خودمون بزنه که کمي شعورمون رو بالا ببره! پيدا ميشه يا نه.
قضيه رو پاک فراموش کرده بودم تا ديروز که ناظم مدرسه زنگ زد. گفت مدرسه می¬خواد برای سال آینده یه کم روی کتاب¬خونی کارکنه تا بچه¬ها بیشتر به کتاب خوندن علاقه¬مند بشن. از من خواست خودم رو برای یه برنامه دو ساعته توی آبان آماده کنم تا برای بچه¬ها در مورد کتاب خوندن حرف بزنم. البته نه اونجوری که تلویزیون توی برنامه کودک حرف می¬زنه و یه مشت جمله کلیشه¬ای که مادربزرگ منم حفظه غرغره می¬کنه. همونطور که ناظم حرف می¬زد روی تقویم سال بعد تحصیلی برنامه کتابخونی رو علامت زدم. خواستم خداحافظی کنم که ناظم گفت: "راستی خانم چپ¬کوک یه چیزی بپرسم. این دختر خواهر من کتاب عطر سنبل رو خونده، خوشش اومده. واسه تولدش بردم. دو هفته ست بهش قول دادم بپرسم کتاب این مدلی بازم هست یا نه. ولی انقده گرفتارم هی یادم می ره بهتون زنگ بزنم."
به ناظم مدرسه قول دادم سری به کتاب فروشی¬ها بزنم و ببینم آیا کتابی پیدا می¬شه که مثل کتاب عطر سنبل جذاب باشه و حرفی در مورد خودمون بزنه و شخصیت¬هاش اسمهای عجیب و غریب نداشته باشن و از جنس خودمون باشن. از جنس چپ کوک یا از جنس خانم ناظم و دفتردار و مشاور مدرسه.
اين نوشته در تاريخ 2008/08/30 نوشته شده است.
از جريان خريد کتاب مدتي گذشت. ناظم هر بار چشمش به من میفتاد غر و لندش شروع می¬شد که نمی¬دونه با کتاب¬های باقیمونده چه کنه. من هم که راه حلي به ذهنم نمي¬رسيد هر بار شونههام رو بالا مي¬نداختم و بحث رو عوض ميکردم. روز امتحان طبق معمول پلهها رو دو تا يکي بالا ميرفتم تا به موقع سر جلسه امتحان حاضر بشم که خانم الف، دفتردار مدرسه جلوم رو گرفت. برگههاي امتحاني من دستش بود و همانطور که به سوال مربوط به کتاب عطر سنبل، عطر کاج اشاره ميکرد گفت: "خانم چپکوک عجب سوال جالب دادین. منم کتاب رو خوندم. يعني راستش رو ميز بود، حوصلهم هم سر رفته بود، برداشتم کتاب رو ورق زدم. ديدم اِ اين خانوم فيروزه آبادانيه. آخه ما هم آباداني هستيم. ديگه کتاب رو تا آخرش خوندم. چقدرم خندهدار بود."
با خانم الف تا سالن امتحان رفتيم. خانم الف گاهي روي برگههاي بچهها خم ميشد و جواب سوال مربوط به شخصيت فيروزه رو ميخوند. يکي از بندهاي سوال اين بود که با توجه به داستانهاي مجموعه بچهها تصويري از فيزيک ظاهری و روحيه شخصيت فيروزه ارائه کنن. بعد از امتحان همونطور که برگه کلاس¬های مختلف رو دسته¬بندی می¬کردم از خانم الف پرسیدم: "شما زیاد کتاب می خونین؟" خانم الف همونطور که یکی از برگه ها رو ورق می زد گفت: "نه خیلی. ولی این یکی خیلی بامزه بود. این نوشته¬های فیروزه خانم هم واسه ما ماجرا شده. مامان و بابای من پدر و مادر این خانم جزایری رو می¬شناختن. دیگه وقتی موضوع کتاب رو براشون گفتم جفتی نشستن خوندنش. مامانم گیر داده بود که این فیروزه خیلی دروغگوه. باباش خیلی¬م خوب انگلیسی حرف می¬زده. بابامم گیر داده بود به مامانم که تو که انگلیسی بلد نیستی. اون بابا یه چیزی بلغور می¬کرده تو هم فکر می کردی انگلیسیه."
يک ماه پيش که براي رسيدگي به تنها برگه اعتراضي يکي از شاگردام به مدرسه رفتم مشاور برنامهريز دبيرستان، خانم ب، روي پلهها ايستاده بود. کمي خوش و بش کرديم و از گروني و گرما و صفهاي طولاني بنزين حرف زديم. خواستم خداحافظي کنم که خانم ب گفت: "راستي خانم چپکوک من اين کتاب عطر سنبل رو خوندم. چقدر جالب راجع به فرهنگ ما نوشته. نميشه يه چند تا کتاب اينجوري معرفي کنيد که هم داستان باشه هم به شناخت فرهنگ خودمون کمک کنه. فکر کردم اصلا يه درسي بذاريم براي بچهها، از اين چيزها ياد بگيرن يه کم خودشون رو بشناسن."
راستش باورم نميشد تلنبار شدن چند تا کتاب روي ميز ناظم، معلمها رو هم درگير کتاب کنه. به خانم ب قول دادم سري به کتابفروشيها بزنم و ببينم آيا کتابي که به شکل داستاني باشه و حرفي از خودمون بزنه که کمي شعورمون رو بالا ببره! پيدا ميشه يا نه.
قضيه رو پاک فراموش کرده بودم تا ديروز که ناظم مدرسه زنگ زد. گفت مدرسه می¬خواد برای سال آینده یه کم روی کتاب¬خونی کارکنه تا بچه¬ها بیشتر به کتاب خوندن علاقه¬مند بشن. از من خواست خودم رو برای یه برنامه دو ساعته توی آبان آماده کنم تا برای بچه¬ها در مورد کتاب خوندن حرف بزنم. البته نه اونجوری که تلویزیون توی برنامه کودک حرف می¬زنه و یه مشت جمله کلیشه¬ای که مادربزرگ منم حفظه غرغره می¬کنه. همونطور که ناظم حرف می¬زد روی تقویم سال بعد تحصیلی برنامه کتابخونی رو علامت زدم. خواستم خداحافظی کنم که ناظم گفت: "راستی خانم چپ¬کوک یه چیزی بپرسم. این دختر خواهر من کتاب عطر سنبل رو خونده، خوشش اومده. واسه تولدش بردم. دو هفته ست بهش قول دادم بپرسم کتاب این مدلی بازم هست یا نه. ولی انقده گرفتارم هی یادم می ره بهتون زنگ بزنم."
به ناظم مدرسه قول دادم سری به کتاب فروشی¬ها بزنم و ببینم آیا کتابی پیدا می¬شه که مثل کتاب عطر سنبل جذاب باشه و حرفی در مورد خودمون بزنه و شخصیت¬هاش اسمهای عجیب و غریب نداشته باشن و از جنس خودمون باشن. از جنس چپ کوک یا از جنس خانم ناظم و دفتردار و مشاور مدرسه.
اين نوشته در تاريخ 2008/08/30 نوشته شده است.
۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه
نامه يک کوکبالا به يک چپکوک
چپکوک عزيز بنده پست آخر شما را خواندم. نظرات دوستان را هم خواندم و به اين نتيجه رسيدم که همانطور که آقاي ناصر فکوهي عزيز به عنوان يک روشنفکر نتوانسته بر شما شهروند عزيز تاثير بگذارد. شما شهروند عزيز هم نتوانستهايد با پستتان بر ديگر شهروندان عزيز تاثير بگذاريد. چرا ؟ دليل اولش ميتواند اين باشد که پست شما هم به اندازه مقالات روشنفکري موجود تخميست و شما اصلا نتوانستيد اين دغدغه را در ذهن ديگر شهروندان عزيز ايجاد کنيد که خلايق! وقت آن رسيده که دوباره روشنفکر را تعريف کنيم و بگوئيم چه انتظاري از روشنفکر داريم. اصولا قرار است اين قشر عزيز چه غلطي بکند. چهطور نان بخورد. چهطور فکر کند. فکرش را چطور بيان کند که امثال شما چپکوک عزيز خرفهم شويد. دليل دومش ميتواند اين باشد که اصولا دغدغه شما در باب ضرورت فکر کردن بر مبناي اطلاعات داخلي و موجود، دغدغه ديگر گروههاي شهروند وبلاگخوان نيست و ديگران به تخمشان هم نيست که اصلا بايد يا نبايد قشر روشنفکر داشته باشيم. اين به تخم نبودن هم سه دليل ميتواند داشته باشد يا شما برج عاج نشينيد و حرف مفت مينزنيد. يا شهروندان عزيز برج عاج نشينند و نميشنوند. يا هيچکداممان را در برجها راه نميدهند و همگي پاي برجها خماريم و حاليمان نيست.
چپکوک عزيز حتما اين لطيفه را شنيدهايد که نقل ميکنند يکي از هموطنانمان عازم فرانسه بود و زبان نميدانست. دوستان توصيه کردند ابتداي هر کلمه يک لِ بياورد و خودش را خلاص کند. دوست عزيز ما از هواپيما پياده شد و گفت: لِ تاکسي. تاکسي ايستاد. گفت: لِ رستوران. تاکسي جلوي يک رستوران شيک ترمز کرد. دوست عزيز ما منوي غذا را ديد. چيزي سر در نياورد. گفت: لِ چلوکباب. چلوکباب زعفراني حاضر شد. دوست عزيز ما سير خورد. آروغي زد. يکبري نشست. بادي به غبغب انداخت و به گارسون گفت: عجب زبون تخمي مسخرهاي داريد. گارسون صورتحساب را روي ميز گذاشت و گفت: دوست عزيز اگر من ايراني اينجا نبودم به شما لِگوز هم نميدادند. حالا حکايت ماست. بنده هم فکر ميکنم اگر همين چهارتا کتاب ترجمه هگل و لاکان و فوکو و دريدا را از قشر روشنفکر فعلي ما بگيرند انديشه که هيچ، لِگوز هم نميتواند توليد کند.
اين گونه است که چارهاي جز اين نداريم که روشنفکر را دوباره تعريف کنيم. روشنفکري که حرف ديگران را نشخوار نکند. اول بلد باشد فکر کند و دوم بتواند با دستمايه موجود چيزي براي خودمان بسازد.
امضاء : کوکِ بالا
اين پست در تاريخ 2008/07/20 نوشته شده است.
چپکوک عزيز حتما اين لطيفه را شنيدهايد که نقل ميکنند يکي از هموطنانمان عازم فرانسه بود و زبان نميدانست. دوستان توصيه کردند ابتداي هر کلمه يک لِ بياورد و خودش را خلاص کند. دوست عزيز ما از هواپيما پياده شد و گفت: لِ تاکسي. تاکسي ايستاد. گفت: لِ رستوران. تاکسي جلوي يک رستوران شيک ترمز کرد. دوست عزيز ما منوي غذا را ديد. چيزي سر در نياورد. گفت: لِ چلوکباب. چلوکباب زعفراني حاضر شد. دوست عزيز ما سير خورد. آروغي زد. يکبري نشست. بادي به غبغب انداخت و به گارسون گفت: عجب زبون تخمي مسخرهاي داريد. گارسون صورتحساب را روي ميز گذاشت و گفت: دوست عزيز اگر من ايراني اينجا نبودم به شما لِگوز هم نميدادند. حالا حکايت ماست. بنده هم فکر ميکنم اگر همين چهارتا کتاب ترجمه هگل و لاکان و فوکو و دريدا را از قشر روشنفکر فعلي ما بگيرند انديشه که هيچ، لِگوز هم نميتواند توليد کند.
اين گونه است که چارهاي جز اين نداريم که روشنفکر را دوباره تعريف کنيم. روشنفکري که حرف ديگران را نشخوار نکند. اول بلد باشد فکر کند و دوم بتواند با دستمايه موجود چيزي براي خودمان بسازد.
امضاء : کوکِ بالا
اين پست در تاريخ 2008/07/20 نوشته شده است.
روشنفکر حذف ميشود چون "ميتواند" حذف بشود
سايت هفتان در تاريخ 22 تيرماه به مقالهاي از ناصر فکوهي در روزنامه کارگزاران با عنوان "روشنفکران: جادوگران عصر جديد" ارجاع داده است. قاعدتا مقالهاي با اين عنوان بايد سوالاتي از اين دست را پاسخ بدهد که چگونه يا چرا روشنفکران جادوگران عصر جديد هستند؟ چه تاثيري در عصر جديد دارند که ميتوان واژه جادوگر را به آنها نسبت داد؟ چه جايگاهي در مناسبات سياسي- فرهنگي يا اقتصادي جامعه دارند؟ چه جايگاهي در شبکه اطلاعاتي دارند؟ اينکه روشنفکران جادوگران عصر جديدند مختص غرب است يا مختص جامعه کنوني ما يا حتي جهانشمول است؟
مقاله هيچ ربطي به اين سوالها ندارد. پاراگراف اول اشارهاي کوتاه و نامربوط به روشنفکرستيزي در دورههاي تاريخي دارد، سوزاندن متهمان توسط دستگاه تفتيش عقايد، کشتار مسيحيان اوليه در روم باستان و ناگهان کتابسوزي در آلمان نازي. پاراگراف دوم اين نکته را ذکر ميکند که اصولا کم پيش ميآيد در دورهاي از تاريخ همه آدمها يک فکر و يک عقيده داشته باشند و اصولا تفاوت در انديشه امري طبيعيست. بلافاصله نويسنده اين سوال را مطرح ميکند که چرا طي صد سال گذشته روشنفکران ايراني "به نوعي مرغ عزا و عروسي" بودهاند؟ نويسنده در چند جمله که معني چندان واضحي هم ندارد ميگويد: "جامعه از يک سو روشنفکران را آدمهايي جدا از مردم، بيريشه، بيتاثير، پناه گرفته در برج عاج، بيدرد، کافه نشين، اخيراً بيسواد، بيخبر از همه چيز، بيکار… معرفي ميکند ولي از طرف ديگر تمايل دارد هر بار که جشني برپا ميکند يا به عزايي مينشيند اين روشنفکران را هم به زور سر ميز غذا، البته در ميان سفره و در قالب مرغي قرباني و بريان شده بنشاند و شادياش را با له کردن و تکهتکه کردن و خوردن آنها تکميل کند يا غم و نوميدي خود را با خوراندن آنها به عزاداراني که بر سر سفره نشستهاند فرونشاند و با به فراموشي سپردن زخمزبانهاي تند و تيز آنها، رشته کلام را به شيرين سخناني بسپارد که در جشنها براي شادي بيشتر صاحبخانه دعا ميکنند و در عزا براي شادي روح ارواح او"‼
در پاراگراف سوم نويسنده که سخت از بدبختي روشنفکران به دردآمده نوک پيکان اتهامش را طرف هر کس غير از روشنفکران ميگيرد و ميگويد: "به راستي چرا چنين نفرت بيهوده و ابلهانهاي از روشنفکران وجود دارد." در ادامه خودش پاسخ ميدهد. ميگويد زيرا آنها که دشمن روشنفکران هستند نميفهمند دوره استعمار و پسا استعمار به پايان رسيده‼ زيرا روشنفکران هميشه بر خلاف جريان آب شنا کردهاند و تفاوتشان از بقيه، ديگران را ترسانده. زيرا روشنفکر در مقابل سادهپنداريها و تقليل واقعيت کوتاه نميآيد! و محکم ايستاده. در پاراگراف آخر هم نويسنده که سخت منقلب شده گويي بر سرنوشت تلخ خود گريه ميکند و ميگويد روشنفکر هميشه تنها بوده و هميشه درد کشيده.
روشنفکر سرمايهاش انديشهاست و ابزار بيانش کلام و در دنياي امروز تصوير. من شهروند انتظار دارم انديشهاي منسجم، داراي منطق و پيشبرنده از متخصص فکر ببينم. انتظار دارم روشنفکر به عنوان کسي که کارش فکر کردن است دنياي انديشه را کمي جلوتر از من ببيند و به زبان من بيان کند. انتظار دارم روشنفکر به شهروند عامي کمک کند اتفاقات و رويدادهاي اطرافش را بهتر درک کند و از زاويهاي ديگر ببيند. انتظار دارم روشنفکر به عنوان کسي که ابزار عملش را خوب ميشناسد چنان از واژه و تصوير استفاده کند که مرا به بيشتر فکرکردن ترغيب کند نه گرفتار سردرگمي و ابهام بيمحتوا کند. مقاله بالا که اتفاقا نمونهايست از مقالات روشنفکري امروز –که تازه براي عامه مردم و در روزنامه کثيرالانتشار چاپ شده- کداميک از پارامترهاي بالا را دارد؟ مجموعه مقالات روشنفکري يا اصرار دارد تصوير فنا شده و قرباني شده از روشنفکر ارائه دهد. تصويري که در آن جامعه نمکنشناسيست که نميفهمد چگونه روشنفکر براي او فنا شده. يا چنان مينويسد و به تصوير ميکشد که حتي در جامعه نخبه هم توان برقراري ارتباط ندارد. البته روشنفکر امروز ما ميتواند ديدگاهي مشخصي اختيار کند و بگويد من روشنفکر براي قشر فرهيخته و نخبه توليد انديشه ميکنم و تفسير و سادهسازي و عامهفهمي انديشههايم را به منتقد ميسپارم تا اين انديشههاي پيچيده به کمک راهنمايي و تفسير براي مردم قابل هضم شود. روشنفکر امروز ما در ذهن مخاطبش را قشري محدود و نخبه اختيار ميکند و براي او داستان و مقاله مينويسد و نقاشي ميکند اما در مقابل جامعه داد و فغان سرميدهد که چرا براي ما و درد ما ارزشي قائل نيستند. مقاله آقاي ناصر فکوهي نه من شهروند را تکان ميدهد، نه به فکر وادار ميکند، نه سوالي در ذهنم ايجاد ميکند، نه حتي در پاسخ به سوالاتي که خود طرح ميکند جوابي ميدهد که در خور يک متخصص فکر باشد. چنين مقالهاي به راحتي "ميتواند" از زندگي من گذر کند و تاثيري نگذارد و به راحتي سبب ميشود من شهروند روشنفکر را غيرخودي بدانم. کسي که از دنياي ديگر و به زبان ديگر و مهمتر از همه براي مخاطبيني ديگر حرف ميزند.
اين پست در تاريخ 2008/07/18 نوشته شده است
مقاله هيچ ربطي به اين سوالها ندارد. پاراگراف اول اشارهاي کوتاه و نامربوط به روشنفکرستيزي در دورههاي تاريخي دارد، سوزاندن متهمان توسط دستگاه تفتيش عقايد، کشتار مسيحيان اوليه در روم باستان و ناگهان کتابسوزي در آلمان نازي. پاراگراف دوم اين نکته را ذکر ميکند که اصولا کم پيش ميآيد در دورهاي از تاريخ همه آدمها يک فکر و يک عقيده داشته باشند و اصولا تفاوت در انديشه امري طبيعيست. بلافاصله نويسنده اين سوال را مطرح ميکند که چرا طي صد سال گذشته روشنفکران ايراني "به نوعي مرغ عزا و عروسي" بودهاند؟ نويسنده در چند جمله که معني چندان واضحي هم ندارد ميگويد: "جامعه از يک سو روشنفکران را آدمهايي جدا از مردم، بيريشه، بيتاثير، پناه گرفته در برج عاج، بيدرد، کافه نشين، اخيراً بيسواد، بيخبر از همه چيز، بيکار… معرفي ميکند ولي از طرف ديگر تمايل دارد هر بار که جشني برپا ميکند يا به عزايي مينشيند اين روشنفکران را هم به زور سر ميز غذا، البته در ميان سفره و در قالب مرغي قرباني و بريان شده بنشاند و شادياش را با له کردن و تکهتکه کردن و خوردن آنها تکميل کند يا غم و نوميدي خود را با خوراندن آنها به عزاداراني که بر سر سفره نشستهاند فرونشاند و با به فراموشي سپردن زخمزبانهاي تند و تيز آنها، رشته کلام را به شيرين سخناني بسپارد که در جشنها براي شادي بيشتر صاحبخانه دعا ميکنند و در عزا براي شادي روح ارواح او"‼
در پاراگراف سوم نويسنده که سخت از بدبختي روشنفکران به دردآمده نوک پيکان اتهامش را طرف هر کس غير از روشنفکران ميگيرد و ميگويد: "به راستي چرا چنين نفرت بيهوده و ابلهانهاي از روشنفکران وجود دارد." در ادامه خودش پاسخ ميدهد. ميگويد زيرا آنها که دشمن روشنفکران هستند نميفهمند دوره استعمار و پسا استعمار به پايان رسيده‼ زيرا روشنفکران هميشه بر خلاف جريان آب شنا کردهاند و تفاوتشان از بقيه، ديگران را ترسانده. زيرا روشنفکر در مقابل سادهپنداريها و تقليل واقعيت کوتاه نميآيد! و محکم ايستاده. در پاراگراف آخر هم نويسنده که سخت منقلب شده گويي بر سرنوشت تلخ خود گريه ميکند و ميگويد روشنفکر هميشه تنها بوده و هميشه درد کشيده.
روشنفکر سرمايهاش انديشهاست و ابزار بيانش کلام و در دنياي امروز تصوير. من شهروند انتظار دارم انديشهاي منسجم، داراي منطق و پيشبرنده از متخصص فکر ببينم. انتظار دارم روشنفکر به عنوان کسي که کارش فکر کردن است دنياي انديشه را کمي جلوتر از من ببيند و به زبان من بيان کند. انتظار دارم روشنفکر به شهروند عامي کمک کند اتفاقات و رويدادهاي اطرافش را بهتر درک کند و از زاويهاي ديگر ببيند. انتظار دارم روشنفکر به عنوان کسي که ابزار عملش را خوب ميشناسد چنان از واژه و تصوير استفاده کند که مرا به بيشتر فکرکردن ترغيب کند نه گرفتار سردرگمي و ابهام بيمحتوا کند. مقاله بالا که اتفاقا نمونهايست از مقالات روشنفکري امروز –که تازه براي عامه مردم و در روزنامه کثيرالانتشار چاپ شده- کداميک از پارامترهاي بالا را دارد؟ مجموعه مقالات روشنفکري يا اصرار دارد تصوير فنا شده و قرباني شده از روشنفکر ارائه دهد. تصويري که در آن جامعه نمکنشناسيست که نميفهمد چگونه روشنفکر براي او فنا شده. يا چنان مينويسد و به تصوير ميکشد که حتي در جامعه نخبه هم توان برقراري ارتباط ندارد. البته روشنفکر امروز ما ميتواند ديدگاهي مشخصي اختيار کند و بگويد من روشنفکر براي قشر فرهيخته و نخبه توليد انديشه ميکنم و تفسير و سادهسازي و عامهفهمي انديشههايم را به منتقد ميسپارم تا اين انديشههاي پيچيده به کمک راهنمايي و تفسير براي مردم قابل هضم شود. روشنفکر امروز ما در ذهن مخاطبش را قشري محدود و نخبه اختيار ميکند و براي او داستان و مقاله مينويسد و نقاشي ميکند اما در مقابل جامعه داد و فغان سرميدهد که چرا براي ما و درد ما ارزشي قائل نيستند. مقاله آقاي ناصر فکوهي نه من شهروند را تکان ميدهد، نه به فکر وادار ميکند، نه سوالي در ذهنم ايجاد ميکند، نه حتي در پاسخ به سوالاتي که خود طرح ميکند جوابي ميدهد که در خور يک متخصص فکر باشد. چنين مقالهاي به راحتي "ميتواند" از زندگي من گذر کند و تاثيري نگذارد و به راحتي سبب ميشود من شهروند روشنفکر را غيرخودي بدانم. کسي که از دنياي ديگر و به زبان ديگر و مهمتر از همه براي مخاطبيني ديگر حرف ميزند.
اين پست در تاريخ 2008/07/18 نوشته شده است
دست اندازهاي كافه پيانو
کافه پيانو مجموعه داستانهاي کوتاهيست که به نظر ميرسد در کنار هم قصد دارند تصويري يکپارچه از زندگي يک مرد کافهدار مشهدي ارائه کند. مرد روشنفکري که زماني روزنامهاي در تهران منتشر ميکرده، مسحور سينماست، ادبيات روشنفکري را ميپسندد، تا آنجا که شمار بازخواني کتابهاي مورد علاقهاش از سهبار و چهاربار گذشته است. داستانها اگرچه کم و بيش جذابند و بعضيهاشان به قول خود نويسنده جملهاي طلايي دارند که خواننده را به فکر وادار ميکند اما مجموعه داستانها ايرادهاي قابل ملاحظهاي هم دارد که نميتوان به راحتي از آنها گذشت و نواقص داستاني را پاي "گونهاي ديگر نوشتن" گذاشت. از ديد من چند ضعف مهم، نقاط قوت داستان را تحتالشعاع قرار ميداد.
- چيدمان داستانها از نوعي شلختگي رنج ميبرد. بعضي داستانها به تنهايي مستقلند. ميشود آنها را جدا از مجموعه داستاني خواند و با آن ارتباط کامل برقرار کرد. برخي ديگر داستانهاي نصفه نيمهاي هستند که خواننده بايد رد ادامه داستان را در داستاني ديگر دنبال کند. بعضي داستانها به دو قسمت سريالي پشت هم تقسيم شدهاند در حاليکه به راحتي ميتوانستند در يک داستان قرار گيرند و معلوم نيست چرا دوپاره شدهاند. قاعدتا خواننده هم مثل خود نويسنده در هر تغيير ساختار داستاني دليلي دنبال ميکند. رماني که به صورت پازلهاي داستان کوتاه نوشته ميشود بايد ارجحيتي در شکل پازل بودنش داشته باشد اما به نظر نميآيد تقسيمبنديهاي داستاني کافه پيانو منطق يا ساختار مشخصي داشته باشد يا ايدهاي براي ساختار داستان به نمايش بگذارد.
- شخصيتهاي زن داستان به خصوص دو شخصيت پريسيما و صفورا که در بيشتر داستانها حضور دارند گرفتار تضادهاي داخلي و ضعف پردازشاند. به نظر ميآيد تصوير اين دو زن در ذهن خود نويسنده هم چندان روشن نيست و از داستاني به داستان ديگر به فراخور تمايلات نويسنده تغيير ميکند. صفورا در اولين داستان دختر جلفيست که حاضر است اندامش را از پنجره طبقه دوم خانهاش به نمايش بگذارد، بلکه نگاه مرد غريبه کافهدار را به خودش جلب کند.(صفحه 29). همين دختر جلف کمعقل در ورودش به کافه رفتار دختر معقولي را دارد که به ظاهر يک سر و گردن هم از دختران معمولي بالاتر است. هنرهاي نمايشي ميخواند. براي هنرش هدفي دنبال ميکند و با رفتاري که نشانهاي از سبکمغزي در آن ديده نميشود به مرد کافهدار پيشنهاد کار ميدهد (صفحه 49-50). همين صفورا که به نظر ميرسد به دنبال عرضه هنرش است در مکالمه با مرد کافهچي دختري با طبيعت وحشي و سرکش را به نمايش ميگذارد که به راحتي چارچوبهاي اجتماعي را ميشکند. صفورا در صفحه 138 تبديل به يکي از زنهاي کليشهاي جذاب سينما و ادبيات ميشود. زنهايي که وحشيبودنشان به واسطه هوش يا بدطينتي نيست بلکه از آن جهت که اسير طبيعتي سودايياند مردان را به سوي خود ميکشند. صفورا در ادامه باز هم شکل عوض ميکند. پشت پيشخوان کافه و در خانهاش ديگر دختري وحشي، سرکش يا جلف نيست. زنيست که به خوبي مردان را ميشناسد و رفتارش نشان ميدهد تجربه رام کردن مردان را پشت سر گذاشته و ميداند چطور خودش را ( نه در شکل شيطنتهاي خام يک دختر بلکه در هيات يک زن بالغ) عرضه کند ( صفحه 177). البته ميشود زني پارهاي از اين تضادها را درون خودش داشته باشد. اما نويسنده بايد جايي جمعآمدن اين تضادها را در يک شخصيتش توجيه کند. تنها توجيه نويسنده پايان داستان است که خودش ميگويد شخصيتهايش تا حدود زيادي واقعيند و شايد انتظار دارد من خواننده حرفش را بپذيرم و اصلا آنقدر من خواننده را دستکم ميگيرد که اصرار دارد به من بگويد کمي از سادهلوحيم دست بردارم و حرفهايش را دربست قبول نکنم: "پس بايد بگويم که قريب به اتفاق شخصيتها واقعياند و رويدادها حقيقي که در کافه پيانو رخ ميدهند مبنايي واقعي دارند اما همه اينها؛ باز هم دليل نميشود که شما يکايکشان را واقعي و دقيقا با واقعيت منطبق بدانيد." حتي اگر من خواننده بپذيرم که شخصيت صفورا زاده ذهن مردکافهدار است و لاجرم در هر تصوير آن چيزيست که در لحظه مرد کافهدار ميخواهد ببيند باز هم ضعف داستان برطرف نميشود زيرا پريسيما هم گرفتار همين تضادهاي بيدليل است. زني که به قول شوهرش در کتابهاي کودکيش سير ميکند و هنوز شوهرش را يک شاهزاده سوار بر اسب سفيد ميبيند. رمانهاي عاشقانه بيمحتوا ميخواند. جارو برقيش را از همه چيز بيشتر دوست داد و چنان احساساتيست که انتظار دارد شوهرش دائم به او زنگ بزند و بگويد دوستش دارد در تصويرهاي ديگر تبديل به زني ميشود که شطرنج بازي ميکند! حاضر ميشود زندگيش را رها کند و دو سال به تهران برود تا فوقليسانس بخواند. مقتصدانه خرج ميکند، حتي زماني که در قهر است! و چنان منطقياست که ميگويد زني که نميتواند شوهرش را تحمل کند پاي بچهاش نميسوزد و خانه را ترک ميکند. هيچکجاي داستان امکاني براي خواننده فراهم نشده که او بتواند تضادهاي پريسيما را بپذيرد يا لااقل براي خودش فرضيهاي بسازد که پريسيما زنيست در حال گذار از شيوه تفکر زن سنتي ايراني به زن امروزي.
- در کنار اين دو، اشکالات ديگري هم هست. به غير از سه شخصيت اصلي، بقيه شخصيتها کم رمق ميآيند و ميروند بدون آنکه اثري بر جريان داستان بگذارند. شخصيتهايي که اگر حذف شوند کوچکترين خللي به داستان وارد نميشود. در يک سوم پاياني داستان ديگر خبري از "داستان" نيست. نويسنده است و مجموعه خشمها و ناراحتيها و عقايدش که بيشتر در قالب يک سخنراني، تند و بيحوصله بيرون ميريزد.
با تمام اين احوال کافه پيانو خوانديست. زيرا داستانيست که فضا و زمان آشنا دارد. پيچيدگي زباني بيمورد ندارد. گوشه و کنار هر داستان حرفي ميزند که آشناي ذهن خواننده ايراني است. دغدغههايش مال خودمان است. آدمهايش هم مال خودمان است. گيرم آدمهايش هر کدام چند آدمند پيچيده در قالب يک بدن و به ارفاق احتياج دارند تا براي من خواننده باور پذير شوند.
اين پست در تاريخ 2008/07/03 نوشته شده است.
- چيدمان داستانها از نوعي شلختگي رنج ميبرد. بعضي داستانها به تنهايي مستقلند. ميشود آنها را جدا از مجموعه داستاني خواند و با آن ارتباط کامل برقرار کرد. برخي ديگر داستانهاي نصفه نيمهاي هستند که خواننده بايد رد ادامه داستان را در داستاني ديگر دنبال کند. بعضي داستانها به دو قسمت سريالي پشت هم تقسيم شدهاند در حاليکه به راحتي ميتوانستند در يک داستان قرار گيرند و معلوم نيست چرا دوپاره شدهاند. قاعدتا خواننده هم مثل خود نويسنده در هر تغيير ساختار داستاني دليلي دنبال ميکند. رماني که به صورت پازلهاي داستان کوتاه نوشته ميشود بايد ارجحيتي در شکل پازل بودنش داشته باشد اما به نظر نميآيد تقسيمبنديهاي داستاني کافه پيانو منطق يا ساختار مشخصي داشته باشد يا ايدهاي براي ساختار داستان به نمايش بگذارد.
- شخصيتهاي زن داستان به خصوص دو شخصيت پريسيما و صفورا که در بيشتر داستانها حضور دارند گرفتار تضادهاي داخلي و ضعف پردازشاند. به نظر ميآيد تصوير اين دو زن در ذهن خود نويسنده هم چندان روشن نيست و از داستاني به داستان ديگر به فراخور تمايلات نويسنده تغيير ميکند. صفورا در اولين داستان دختر جلفيست که حاضر است اندامش را از پنجره طبقه دوم خانهاش به نمايش بگذارد، بلکه نگاه مرد غريبه کافهدار را به خودش جلب کند.(صفحه 29). همين دختر جلف کمعقل در ورودش به کافه رفتار دختر معقولي را دارد که به ظاهر يک سر و گردن هم از دختران معمولي بالاتر است. هنرهاي نمايشي ميخواند. براي هنرش هدفي دنبال ميکند و با رفتاري که نشانهاي از سبکمغزي در آن ديده نميشود به مرد کافهدار پيشنهاد کار ميدهد (صفحه 49-50). همين صفورا که به نظر ميرسد به دنبال عرضه هنرش است در مکالمه با مرد کافهچي دختري با طبيعت وحشي و سرکش را به نمايش ميگذارد که به راحتي چارچوبهاي اجتماعي را ميشکند. صفورا در صفحه 138 تبديل به يکي از زنهاي کليشهاي جذاب سينما و ادبيات ميشود. زنهايي که وحشيبودنشان به واسطه هوش يا بدطينتي نيست بلکه از آن جهت که اسير طبيعتي سودايياند مردان را به سوي خود ميکشند. صفورا در ادامه باز هم شکل عوض ميکند. پشت پيشخوان کافه و در خانهاش ديگر دختري وحشي، سرکش يا جلف نيست. زنيست که به خوبي مردان را ميشناسد و رفتارش نشان ميدهد تجربه رام کردن مردان را پشت سر گذاشته و ميداند چطور خودش را ( نه در شکل شيطنتهاي خام يک دختر بلکه در هيات يک زن بالغ) عرضه کند ( صفحه 177). البته ميشود زني پارهاي از اين تضادها را درون خودش داشته باشد. اما نويسنده بايد جايي جمعآمدن اين تضادها را در يک شخصيتش توجيه کند. تنها توجيه نويسنده پايان داستان است که خودش ميگويد شخصيتهايش تا حدود زيادي واقعيند و شايد انتظار دارد من خواننده حرفش را بپذيرم و اصلا آنقدر من خواننده را دستکم ميگيرد که اصرار دارد به من بگويد کمي از سادهلوحيم دست بردارم و حرفهايش را دربست قبول نکنم: "پس بايد بگويم که قريب به اتفاق شخصيتها واقعياند و رويدادها حقيقي که در کافه پيانو رخ ميدهند مبنايي واقعي دارند اما همه اينها؛ باز هم دليل نميشود که شما يکايکشان را واقعي و دقيقا با واقعيت منطبق بدانيد." حتي اگر من خواننده بپذيرم که شخصيت صفورا زاده ذهن مردکافهدار است و لاجرم در هر تصوير آن چيزيست که در لحظه مرد کافهدار ميخواهد ببيند باز هم ضعف داستان برطرف نميشود زيرا پريسيما هم گرفتار همين تضادهاي بيدليل است. زني که به قول شوهرش در کتابهاي کودکيش سير ميکند و هنوز شوهرش را يک شاهزاده سوار بر اسب سفيد ميبيند. رمانهاي عاشقانه بيمحتوا ميخواند. جارو برقيش را از همه چيز بيشتر دوست داد و چنان احساساتيست که انتظار دارد شوهرش دائم به او زنگ بزند و بگويد دوستش دارد در تصويرهاي ديگر تبديل به زني ميشود که شطرنج بازي ميکند! حاضر ميشود زندگيش را رها کند و دو سال به تهران برود تا فوقليسانس بخواند. مقتصدانه خرج ميکند، حتي زماني که در قهر است! و چنان منطقياست که ميگويد زني که نميتواند شوهرش را تحمل کند پاي بچهاش نميسوزد و خانه را ترک ميکند. هيچکجاي داستان امکاني براي خواننده فراهم نشده که او بتواند تضادهاي پريسيما را بپذيرد يا لااقل براي خودش فرضيهاي بسازد که پريسيما زنيست در حال گذار از شيوه تفکر زن سنتي ايراني به زن امروزي.
- در کنار اين دو، اشکالات ديگري هم هست. به غير از سه شخصيت اصلي، بقيه شخصيتها کم رمق ميآيند و ميروند بدون آنکه اثري بر جريان داستان بگذارند. شخصيتهايي که اگر حذف شوند کوچکترين خللي به داستان وارد نميشود. در يک سوم پاياني داستان ديگر خبري از "داستان" نيست. نويسنده است و مجموعه خشمها و ناراحتيها و عقايدش که بيشتر در قالب يک سخنراني، تند و بيحوصله بيرون ميريزد.
با تمام اين احوال کافه پيانو خوانديست. زيرا داستانيست که فضا و زمان آشنا دارد. پيچيدگي زباني بيمورد ندارد. گوشه و کنار هر داستان حرفي ميزند که آشناي ذهن خواننده ايراني است. دغدغههايش مال خودمان است. آدمهايش هم مال خودمان است. گيرم آدمهايش هر کدام چند آدمند پيچيده در قالب يک بدن و به ارفاق احتياج دارند تا براي من خواننده باور پذير شوند.
اين پست در تاريخ 2008/07/03 نوشته شده است.
وبلاگ به مثابه يك كالاي فرهنگي
در طول نزديک به يک سالي که از وبلاگ نويسي من گذشته بارها از اينکه حجم مطالب وبلاگيم از حجم داستانهايي که براي مکتوب شدن نوشتهام بيشتر شده، دلخور شدهام. گاهي فکر کردهام شايد وبلاگ نويسي بهانهايست براي يک نويسنده تنبل که کار جدياش را به تاخير بيندازد. گاهي دوستان نازنيني برايم ايميل فرستادهاند و پيشنهاد کردهاند به فکر نوشتن در يک مجله يا تهيه يک کتاب باشم؛ کاري که کمي جديتر به نظر ميرسد. گاهي هم دوستاني با تعجب به حجم نوشتههاي وبلاگم اشاره کردهاند و گفتهاند: "واقعا اين همه اينجا وقت ميگذاري؟ که چي بشه؟" برخورد با وبلاگنويسي روي ديگري هم دارد. چند روز پيش يکي از دوستان وبلاگخوانم اعتراف کرد که کار احمقانه وبلاگخواني را کنار گذاشته و دارد سعي ميکند به دنياي واقعي بازگردد؛ همانطور که يک معتاد بازميگردد. دوستي ميگفت از اينکه هر روز سري به نوشتههاي بيسرو تهي بزند که دائم همديگر را نقض ميکنند و دست آخر به آدم نميگويند چه چيز درست است و چه چيز غلط، خسته شده. ديگري هم ميگفت وبلاگها براي خودشان طول عمري دارند و بعد از مدتي به چرند گويي ميافتند.
به نظر ميآيد وبلاگنويسي و وبلاگ خواني هر دو تبي گذرا هستند. نه وبلاگ نويس چندان جديست و نه وبلاگخوان. چرا ؟
يکي از جوابها ميتواند اين باشد که وبلاگ هنوز تبديل به يک کالاي فرهنگي نشده. کالا چيزي است که بتواند چرخه اقتصادي ايجاد کند. توليد شود. فروخته شود. در جريان خريد و فروش ايجاد پول کند. براي بالا رفتن ميزان سود کيفيتش را بهبود بخشد. وارد عرصه رقابت با محصولات ديگر شود. تبليغات را جدي بگيرد و خودش را در معرض فروش بگذارد. ذائقه روز را شناسايي کند و در چارچوبي که براي خود تعريف ميکند چنان حرکت کند که بتواند مورد پسند خريدار قرار بگيرد. کالا براي آنکه کالا شود نياز به سرمايهگذاري بر روي خود دارد. زمان، پول، انديشه، ايده نو، جرات ريسک، بخشي از سرمايههاي اوليهايست که بايد به جريان بيفتد تا توليد کننده کالا بتواند انتظار فروش کالايش را داشته باشد. کالاي فرهنگي علاوه بر خصوصياتي که ذکر شد بايد بتواند انديشه روز را شناسايي کند. نقاط ضعف و قوت فرهنگ يک جامعه را ببيند. ابزار بيان انديشهاش را خوب بشناسد و چنان آن را بهکار گيرد که انديشه بيسر و صدا درون دنياي خريدار بخزد. آنجا بنشيند و آرام آرام به فراخور محيطش رشد کند. کالاي فرهنگي بايد بتواند عطش بيشتر خواستن (نميگويم بيشتر دانستن) را افزايش دهد و خريدار را دوباره به بازار فروش کالا بکشاند. به اين ترتيب انديشه اوليه با کالاهاي بعدي ميتواند تغذيه شود تا رشد فرهنگي معنا بيابد.
وبلاگ هنوز براي کاربرانش در ايران يک فضاي سرگرمي بدون تعهد و بدون هزينه است. نه نويسنده خودش را در مقابل آنچه مينويسد مسئول ميداند زيرا وبلاگ را بيشتر يک دفترچه يادداشت شخصي ميبيند تا کالاي فرهنگي و نه خواننده، آنچه دريافت ميکند را جدي ميگيرد زيرا نه بهايي بابتش ميپردازد و نه دريافتهايش را جايي بکار ميگيرد که صحت و سقمش اهميت پيدا کند. خوانندهاي که براي دريافت اطلاعات بهايي نپرداخته (يا فکر ميکند که نپرداخته) کمتر نويسنده را بابت محتواي مطالبش زير سوال ميبرد يا بهچالش ميکشد. منتقد چون وبلاگ را کالا نميبيند به نقد مطالب وبلاگ نميپردازد. زيرا منتقد به نحوي يک بازارياب فرهنگيست و قاعدتا براي جنسي که کالا نيست بازاريابي نميکند. وبلاگها چون همديگر را رقيب نميبينند وارد عرصه رقابت نميشوند و گفتگويي ميانشان درنميگيرد. وبلاگنويسها چون نوشتههايشان را جدي نميگيرند و نميدانند تا چه حد مطالبشان ميتواند مسير تفکر در جامعه را تغيير دهد در مقابل عقايد مخالف يا متفاوت واکنش نشان نميدهند. به اين ترتيب نويسنده در دنياي محدود خودش آنقدر دست و پا ميزند تا خسته شود. خواننده سردرگم مدتي بين انديشههاي پريشان ميگردد و دست آخر بيحوصله از پرسه زدنهاي بيمحتوا به دنياي واقعي بازميگردد و طلاي انديشه لابهلاي نوشتههاي پراکنده، شناسايي نشده باقي ميماند.
اما چطور وبلاگها ميتوانند درآمدزايي کنند؟ ناشران يکي از گروههايي هستند که ميتوانند چرخه اقتصادي وبلاگها را به تحرک درآورند. بسياري از نوشتههاي وبلاگي کتابهاي مصور خوبي ميشوند. خاطرات قابليت تبديل شدن به داستانهاي جذاب کودکان را دارند. طنز جايگاه خوبي در ميان وبلاگها پيدا کرده. دستاوردهاي فردي کتابهاي آموزشي خوبي ميشود. کتابهايي که ميتواند مبناي آموزش شهروند بودن در مدارس ما باشد. روزنوشتها ميتواند سنگ بناي يک مکتب فکري جديد باشد. براي ناشران، وبلاگها فضاي بيهزينهاي است براي آنکه آنها خود، نويسندگان و طراحانشان را انتخاب کنند. در کنار ناشران عوامل ديگري هم وجود دارد که ميتواند وبلاگها را براي صاحبانش منبع درآمد کند. در کشوري که در مدت صد سال دو انقلاب و يک جنگ را پشت سر گذاشته، زندگي غالب روستاييش به زندگي غالب شهري مبدل شده و مباني فکريش به سرعت در حال تغيير است حتي روزنوشتها هم ارزش جمعآوري شدن و تحليل شدن دارد. وبلاگها منبع خوبي براي محققين در دانشگاهها و مراکز تحقيقاتيست. کافيست سازوکاري تعريف کنيم که حق استفاده از مطالب وبلاگها به صورت اسناد اطلاعاتي براي نويسنده وبلاگ محفوظ بماند و پرداخت شود. ورود وبلاگها به مراکز آموزشي اعم از مدارس و دانشگاهها ميتواند اعتباري به وبلاگها بدهد. چرا فقط لوليتاخواني در تهران شکل بگيرد. بعضي از وبلاگها آنقدر مايه انديشه دارند که زمينه وبلاگخواني دستهجمعي شوند. اعتباري که به واسطه همين خوانش گروهي ايجاد ميشود خود ثروت به دنبال خواهد آورد.
اين چند مورد فقط نمونههايي بود از پتانسيل وبلاگها. وبلاگها جاي تامل بيشتري در فضاي امروز ايران دارند. کارکرد وبلاگها ميتواند جديتر از چيزي باشد که ما فکر ميکنيم.
اين پست در تاريخ 2008/06/11 نوشته شده است
به نظر ميآيد وبلاگنويسي و وبلاگ خواني هر دو تبي گذرا هستند. نه وبلاگ نويس چندان جديست و نه وبلاگخوان. چرا ؟
يکي از جوابها ميتواند اين باشد که وبلاگ هنوز تبديل به يک کالاي فرهنگي نشده. کالا چيزي است که بتواند چرخه اقتصادي ايجاد کند. توليد شود. فروخته شود. در جريان خريد و فروش ايجاد پول کند. براي بالا رفتن ميزان سود کيفيتش را بهبود بخشد. وارد عرصه رقابت با محصولات ديگر شود. تبليغات را جدي بگيرد و خودش را در معرض فروش بگذارد. ذائقه روز را شناسايي کند و در چارچوبي که براي خود تعريف ميکند چنان حرکت کند که بتواند مورد پسند خريدار قرار بگيرد. کالا براي آنکه کالا شود نياز به سرمايهگذاري بر روي خود دارد. زمان، پول، انديشه، ايده نو، جرات ريسک، بخشي از سرمايههاي اوليهايست که بايد به جريان بيفتد تا توليد کننده کالا بتواند انتظار فروش کالايش را داشته باشد. کالاي فرهنگي علاوه بر خصوصياتي که ذکر شد بايد بتواند انديشه روز را شناسايي کند. نقاط ضعف و قوت فرهنگ يک جامعه را ببيند. ابزار بيان انديشهاش را خوب بشناسد و چنان آن را بهکار گيرد که انديشه بيسر و صدا درون دنياي خريدار بخزد. آنجا بنشيند و آرام آرام به فراخور محيطش رشد کند. کالاي فرهنگي بايد بتواند عطش بيشتر خواستن (نميگويم بيشتر دانستن) را افزايش دهد و خريدار را دوباره به بازار فروش کالا بکشاند. به اين ترتيب انديشه اوليه با کالاهاي بعدي ميتواند تغذيه شود تا رشد فرهنگي معنا بيابد.
وبلاگ هنوز براي کاربرانش در ايران يک فضاي سرگرمي بدون تعهد و بدون هزينه است. نه نويسنده خودش را در مقابل آنچه مينويسد مسئول ميداند زيرا وبلاگ را بيشتر يک دفترچه يادداشت شخصي ميبيند تا کالاي فرهنگي و نه خواننده، آنچه دريافت ميکند را جدي ميگيرد زيرا نه بهايي بابتش ميپردازد و نه دريافتهايش را جايي بکار ميگيرد که صحت و سقمش اهميت پيدا کند. خوانندهاي که براي دريافت اطلاعات بهايي نپرداخته (يا فکر ميکند که نپرداخته) کمتر نويسنده را بابت محتواي مطالبش زير سوال ميبرد يا بهچالش ميکشد. منتقد چون وبلاگ را کالا نميبيند به نقد مطالب وبلاگ نميپردازد. زيرا منتقد به نحوي يک بازارياب فرهنگيست و قاعدتا براي جنسي که کالا نيست بازاريابي نميکند. وبلاگها چون همديگر را رقيب نميبينند وارد عرصه رقابت نميشوند و گفتگويي ميانشان درنميگيرد. وبلاگنويسها چون نوشتههايشان را جدي نميگيرند و نميدانند تا چه حد مطالبشان ميتواند مسير تفکر در جامعه را تغيير دهد در مقابل عقايد مخالف يا متفاوت واکنش نشان نميدهند. به اين ترتيب نويسنده در دنياي محدود خودش آنقدر دست و پا ميزند تا خسته شود. خواننده سردرگم مدتي بين انديشههاي پريشان ميگردد و دست آخر بيحوصله از پرسه زدنهاي بيمحتوا به دنياي واقعي بازميگردد و طلاي انديشه لابهلاي نوشتههاي پراکنده، شناسايي نشده باقي ميماند.
اما چطور وبلاگها ميتوانند درآمدزايي کنند؟ ناشران يکي از گروههايي هستند که ميتوانند چرخه اقتصادي وبلاگها را به تحرک درآورند. بسياري از نوشتههاي وبلاگي کتابهاي مصور خوبي ميشوند. خاطرات قابليت تبديل شدن به داستانهاي جذاب کودکان را دارند. طنز جايگاه خوبي در ميان وبلاگها پيدا کرده. دستاوردهاي فردي کتابهاي آموزشي خوبي ميشود. کتابهايي که ميتواند مبناي آموزش شهروند بودن در مدارس ما باشد. روزنوشتها ميتواند سنگ بناي يک مکتب فکري جديد باشد. براي ناشران، وبلاگها فضاي بيهزينهاي است براي آنکه آنها خود، نويسندگان و طراحانشان را انتخاب کنند. در کنار ناشران عوامل ديگري هم وجود دارد که ميتواند وبلاگها را براي صاحبانش منبع درآمد کند. در کشوري که در مدت صد سال دو انقلاب و يک جنگ را پشت سر گذاشته، زندگي غالب روستاييش به زندگي غالب شهري مبدل شده و مباني فکريش به سرعت در حال تغيير است حتي روزنوشتها هم ارزش جمعآوري شدن و تحليل شدن دارد. وبلاگها منبع خوبي براي محققين در دانشگاهها و مراکز تحقيقاتيست. کافيست سازوکاري تعريف کنيم که حق استفاده از مطالب وبلاگها به صورت اسناد اطلاعاتي براي نويسنده وبلاگ محفوظ بماند و پرداخت شود. ورود وبلاگها به مراکز آموزشي اعم از مدارس و دانشگاهها ميتواند اعتباري به وبلاگها بدهد. چرا فقط لوليتاخواني در تهران شکل بگيرد. بعضي از وبلاگها آنقدر مايه انديشه دارند که زمينه وبلاگخواني دستهجمعي شوند. اعتباري که به واسطه همين خوانش گروهي ايجاد ميشود خود ثروت به دنبال خواهد آورد.
اين چند مورد فقط نمونههايي بود از پتانسيل وبلاگها. وبلاگها جاي تامل بيشتري در فضاي امروز ايران دارند. کارکرد وبلاگها ميتواند جديتر از چيزي باشد که ما فکر ميکنيم.
اين پست در تاريخ 2008/06/11 نوشته شده است
هر آن كس كه دندان دهد، نان دهد
-مامان خانوم بالاخره افاف درسته يا آيفون؟
زن جوون سي و دو سه سالهاي که با شکم برامده جلوي من ايستاده بود کيف پول چرمي زرشکي رو دست به دست کرد و به لبه پنجره کوچيک نونوايي تکيه داد: ناديا ولم کن. يه دفه بهت گفتم فرقي نميکنه. چرا گير ميدي؟ بعضيا ميگن آيفون، بعضيا ميگن افاف. دختر موهاي لخت قهوهاي جلوي سرش رو با يه کش عروسکدار صورتي بسته بود. شلوار کتوني سهربع قهوهاي و يه جفت دمپايي آبي آسموني به پا داشت. عينکم رو برداشتم و به دختر لبخند زدم. مثل مادرش دندون پيش سمت راست رو نداشت و موقع حرف زدن زبونش تو فضاي خالي دندون گير ميکرد.
-پس واسه چي ما ميگيم آيفون؟ خوب ما هم بگيم افاف.
مادر نگاهي به من انداخت و در حاليکه دستش را به کمرش ميزد گفت: ناديا خانوم، من کيسه ماست و شير رو به تو سپردم. کوشش پس؟ ناديا نگاهي به دور و برش انداخت و در حاليکه سعي ميکرد قيافه مضطربي به خودش بگيره آروم ضربهاي پشت دستش زد: واي خاک تو سرم گمش کردم مامان. عشوههاي نپخته ناديا چنان شيرين بود که من و سه نفر پشت سريم رو حسابي به بازي گرفته بود. من دنبال کيسه شير نگاهي به اطراف انداختم. مردي که نفر چهارم بود اشارهاي به ناديا کرد: خانوم کوچولو بيا کيسه شيرت اينجاست. ناديا به دو از صف خارج شد. زن گوشه ناخن لاکزدهش رو با دندون گرفت و رو به من چرخيد: اين بچههاي امروز همه بالاي ليسانسن به خدا. شانس آوردم اين بچه من يه ذره خنگه، وگرنه چه جوري ميخواستم جمعش کنم. من خنده زورکي کردم و انگار وظيفه خودم ديدم در غياب بچه از هوش و ذکاوتش حمايت کنم گفتم: خيلي دختر بامزهايه. من تا حالا نديده بودم بچهاي به کلمه گير بده. خواستم بيشتر دفاع کنم و بگم که دقت ناديا قابل ستايشه که زن جوون پيشدستي کرد: الان رفتيم خونه يکي از دوستاش، زنگ زدن. مامان دوستش گفت افاف رو بردار. اينم تا حالا افاف نشنيده بوده. همه ما ميگيم آيفون. حالا گير داده که چرا اونا ميگن افاف. تو ذهنم دنبال کلمههاي ديگه افاف ميگشتم که زن گفت: تو بچه داري؟ سرم رو به علامت منفي تکون دادم. بلافاصله دوباره پرسيد: شوهر کردي؟ گفتم: آره. پنج ساله. ناديا با کيسه شير و ماست برگشت. معلوم بود که براش بيش از حد سنگينه. کيسه رو يه وري کنار پاي زن گذاشت. خواستم با ناديا حرف بزنم که مادرش اجازه نداد: چند سالته؟ همونطور که بازيگوشي ناديا رو دنبال ميکردم گفتم: سي و دو.
-شوهرت چي؟
-همسنيم.
زن سرش رو تکون داد: همون پس بچه نداري. هنوز دهن شوهرت بوي شير ميده. ميگه بچه نميخواد؛ نه؟
تازه حرفاش برام جالب شد. رو از ناديا گرفتم و برگشتم طرف زن: نه، نميخواد. زن زبونش رو جاي دندون افتادهش گذاشت. اين اولي عذاب بود. دومي عذاب اليم. همينطور دندونام داره ميشکنه. اين يکي رو کشيدم. نميشه عصبکشي کني الان. دو تا از عقبيا هم شکسته و دهنش رو تا اونجا که ميشد باز کرد تا من راحت توش رو ببينم. وضعيت دندوناش فاجعه بود. خودم رو کمي عقب کشيدم و گفتم: اوه، اوه. اينطوري که خيلي سخته. زن انگشت اشارهش رو روي گونه چپش فشار داد: اين کرسي آخري هم فکر کنم پوستم رو بکنه. افتاده به گزگز کردن. ميخواستم ازش بپرسم زن ناحسابي، دومي رو واسه چي آوردي که زن اجازه نداد. خودش رو کمي جلو کشيد و شونه به شونهم ايستاد: اما از من به تو نصيحت، اون يه دونه توله رو بيار و خلاص. الان ميگه نميخوام سي و پنج رو که رد کنه و عاقل بشه، ميميره واسه اينکه يکي بهش بگه: بابا، بابا. و لبهاش رو با نفرت کج و کوله کرد. شاطر روي ميز جلوي پنجره زد: خانوم چند تا؟ زن دو تا دويستي روي سکو گذاشت: دو تا خشخاشي، دو تا ساده. خواستم منم پولم رو روي سکو بذارم که زن برگشت طرفم و راهم رو بست.
-نميتونم خشخاشي بخورم. بوش که بهم ميخوره حالم بد ميشه. ميگن بربري قراره بشه دويست تومن. ديگه من نميدونم چه کوفتي بايد بخوريم. ناديا کيفش رو باز کرده بود و شونه و رژلب و يه آينه دور پلاستيکي رو توش مرتب ميکرد. گفتم: واقعا شرايط بچهدار شدن نيست. چهجوري بزرگش کني؟ زن دوباره سرش رو بيخ گوشم آورد و آروم، طوري که کسي نشنوه گفت: شوهر من که سه ساله بيکاره. چشمام از حدقه بيرون زد. سرم رو پس کشيدم و بلند گفتم: نه؟! پس چکار ميکنين؟ زن روزنامه تا شدهاي رو که زير بغل ناديا بود گرفت: اين بازار بورس که سقوط کرد، فکرش رو بکن پونصد ميليونمون شد پنجاه ميليون. دو سال شوهرم رواني شد. خودم افسردگي گرفتم کيست درآوردم. تا شيشماه پيشم شوهرم بيمارستان بستري بود از افسردگي. فقط نميدونم چطوري لاکردار نيومده زد.. رفتم بندازمش دکتر گفت با اون کيستي که تو داشتي معجزهست. حتما حکمتي داره. نگهش دار. بدجوري مات و مبهوت بودم. نميدونم دلم براي ناديا سوخت يا براي خودم يا براي زن. بياختيار دست بردم و موهاي لخت ناديا رو نوازش کردم. نونوا دو تا نون خشخاشي روي سکو گذاشت و برگشت سمت تنور. دستم رو دراز کردم و دويست تومني رو روي سکو گذاشتم: حالا شما واسه حکمتش اين يکي رو نگه داشتي؟ زن روسري زرشکي را جلو کشيد: چهميدونم والا. اولي رو که مياري اصلا زندگيت به گه کشيده ميشه. بياختيار زدم زير خنده. زن اخم کرد: راست ميگم به خدا. تا نکشي نميفهمي چيميگم. گفتم: راستش يه دوستي داشتم ميگفت: ازدواج يه بشکه، ببخشيد البته، گهه که فقط روش دو انگشت عسله. زن غشغش خنديد: راست گفته بندهخدا. همون بچه بياري ميرسي به گهه. يعني چهجوري بهت بگم. الان چهجوري زندگي ميکني؟ اينا همش ميپره. يه جور ديگه ميشه اصلا.
سرم رو تکون دادم. نميفهميدم چرا بايد آدم زندگيش رو به گه بکشه. زن انگار فکرم رو خونده بود دوباره دولا شد و دهنش رو بيخ گوشم آورد: ولي بيار اون يه دونهرو. مي دوني چرا؟ سرم رو ابلهانه تکون دادم: نه.
-من ميدونم ديگه. خودمم اينجوري بودم. الان ميگي يارو بره زن بگيره. ولي پاش بيفته. چشمت بهش بيفته حاضري با تبر دو شقهش کني.
و دستش رو چنان روي سکوي اعدام خيالي زد که من عين برقگرفتهها سيخ ايستادم.
زن انگار چيزي بين ما رد و بدل نشده خونسرد سمت شاطر برگشت. ناديا مانتوي سفيدم رو يه ريز ميکشيد: خاله، خاله يه شعر واسهت بخونم؟ من گيج و منگ نگاهي به پشت خميده زن انداختم. با وجود حاملگي رديف ستون فقراتش از زير روپوش کهنه آبي معلوم بود. ناديا انگار متوجه حواسپرتي من شده بود دوباره مانتوي مادرش رو کشيد: مامان خانوم من از اين به بعد به آيفون ميگم افاف. زن با بيحوصلگي کيسه ماست و شير رو دست ناديا داد: هر چي دوست داري بگو. ناديا طرف من برگشت: خاله من به آيفون ميگم افاف. به ناديا خنديدم. به نظرم ناديا نياز به همصحبت داشت. کسي که انتخابش را تائيد کنه. دولا شدم و به ناديا گفتم: منم بچه بودم به آيفون ميگفتم اف اف. ناديا جدي پرسيد: الان بزرگ شدي ديگه نميگي افاف؟ زن نگاهي به من کرد: خودت مثل اينکه از بچه خوشت مياد. گفتم: از بچه ديگران خوشم مياد. شاطر دو تا نون ساده روي سکو گذاشت و داد زد: نفر بعد. زن نونها رو لاي روزنامه پيچيد و دست ناديا رو گرفت: از خاله خدافظي کن. ناديا برام دست تکون داد. زن همونطور که ازم دور ميشد گفت: يادت نره چي بهت گفتم. سرم رو به علامت تائيد تکون دادم. فکر ميکردم چرا براي آيفون اسم فارسي نداريم. فکر ميکردم چرا من به آيفون افاف ميگم. فکر ميکردم گر آن کس که دندان دهد، نان ندهد چه؟ فکر ميکردم.
شاطر داد کشيد: خانوووووم نونت.
اين پست در تاريخ 2008/05/28 نوشته شده است.
زن جوون سي و دو سه سالهاي که با شکم برامده جلوي من ايستاده بود کيف پول چرمي زرشکي رو دست به دست کرد و به لبه پنجره کوچيک نونوايي تکيه داد: ناديا ولم کن. يه دفه بهت گفتم فرقي نميکنه. چرا گير ميدي؟ بعضيا ميگن آيفون، بعضيا ميگن افاف. دختر موهاي لخت قهوهاي جلوي سرش رو با يه کش عروسکدار صورتي بسته بود. شلوار کتوني سهربع قهوهاي و يه جفت دمپايي آبي آسموني به پا داشت. عينکم رو برداشتم و به دختر لبخند زدم. مثل مادرش دندون پيش سمت راست رو نداشت و موقع حرف زدن زبونش تو فضاي خالي دندون گير ميکرد.
-پس واسه چي ما ميگيم آيفون؟ خوب ما هم بگيم افاف.
مادر نگاهي به من انداخت و در حاليکه دستش را به کمرش ميزد گفت: ناديا خانوم، من کيسه ماست و شير رو به تو سپردم. کوشش پس؟ ناديا نگاهي به دور و برش انداخت و در حاليکه سعي ميکرد قيافه مضطربي به خودش بگيره آروم ضربهاي پشت دستش زد: واي خاک تو سرم گمش کردم مامان. عشوههاي نپخته ناديا چنان شيرين بود که من و سه نفر پشت سريم رو حسابي به بازي گرفته بود. من دنبال کيسه شير نگاهي به اطراف انداختم. مردي که نفر چهارم بود اشارهاي به ناديا کرد: خانوم کوچولو بيا کيسه شيرت اينجاست. ناديا به دو از صف خارج شد. زن گوشه ناخن لاکزدهش رو با دندون گرفت و رو به من چرخيد: اين بچههاي امروز همه بالاي ليسانسن به خدا. شانس آوردم اين بچه من يه ذره خنگه، وگرنه چه جوري ميخواستم جمعش کنم. من خنده زورکي کردم و انگار وظيفه خودم ديدم در غياب بچه از هوش و ذکاوتش حمايت کنم گفتم: خيلي دختر بامزهايه. من تا حالا نديده بودم بچهاي به کلمه گير بده. خواستم بيشتر دفاع کنم و بگم که دقت ناديا قابل ستايشه که زن جوون پيشدستي کرد: الان رفتيم خونه يکي از دوستاش، زنگ زدن. مامان دوستش گفت افاف رو بردار. اينم تا حالا افاف نشنيده بوده. همه ما ميگيم آيفون. حالا گير داده که چرا اونا ميگن افاف. تو ذهنم دنبال کلمههاي ديگه افاف ميگشتم که زن گفت: تو بچه داري؟ سرم رو به علامت منفي تکون دادم. بلافاصله دوباره پرسيد: شوهر کردي؟ گفتم: آره. پنج ساله. ناديا با کيسه شير و ماست برگشت. معلوم بود که براش بيش از حد سنگينه. کيسه رو يه وري کنار پاي زن گذاشت. خواستم با ناديا حرف بزنم که مادرش اجازه نداد: چند سالته؟ همونطور که بازيگوشي ناديا رو دنبال ميکردم گفتم: سي و دو.
-شوهرت چي؟
-همسنيم.
زن سرش رو تکون داد: همون پس بچه نداري. هنوز دهن شوهرت بوي شير ميده. ميگه بچه نميخواد؛ نه؟
تازه حرفاش برام جالب شد. رو از ناديا گرفتم و برگشتم طرف زن: نه، نميخواد. زن زبونش رو جاي دندون افتادهش گذاشت. اين اولي عذاب بود. دومي عذاب اليم. همينطور دندونام داره ميشکنه. اين يکي رو کشيدم. نميشه عصبکشي کني الان. دو تا از عقبيا هم شکسته و دهنش رو تا اونجا که ميشد باز کرد تا من راحت توش رو ببينم. وضعيت دندوناش فاجعه بود. خودم رو کمي عقب کشيدم و گفتم: اوه، اوه. اينطوري که خيلي سخته. زن انگشت اشارهش رو روي گونه چپش فشار داد: اين کرسي آخري هم فکر کنم پوستم رو بکنه. افتاده به گزگز کردن. ميخواستم ازش بپرسم زن ناحسابي، دومي رو واسه چي آوردي که زن اجازه نداد. خودش رو کمي جلو کشيد و شونه به شونهم ايستاد: اما از من به تو نصيحت، اون يه دونه توله رو بيار و خلاص. الان ميگه نميخوام سي و پنج رو که رد کنه و عاقل بشه، ميميره واسه اينکه يکي بهش بگه: بابا، بابا. و لبهاش رو با نفرت کج و کوله کرد. شاطر روي ميز جلوي پنجره زد: خانوم چند تا؟ زن دو تا دويستي روي سکو گذاشت: دو تا خشخاشي، دو تا ساده. خواستم منم پولم رو روي سکو بذارم که زن برگشت طرفم و راهم رو بست.
-نميتونم خشخاشي بخورم. بوش که بهم ميخوره حالم بد ميشه. ميگن بربري قراره بشه دويست تومن. ديگه من نميدونم چه کوفتي بايد بخوريم. ناديا کيفش رو باز کرده بود و شونه و رژلب و يه آينه دور پلاستيکي رو توش مرتب ميکرد. گفتم: واقعا شرايط بچهدار شدن نيست. چهجوري بزرگش کني؟ زن دوباره سرش رو بيخ گوشم آورد و آروم، طوري که کسي نشنوه گفت: شوهر من که سه ساله بيکاره. چشمام از حدقه بيرون زد. سرم رو پس کشيدم و بلند گفتم: نه؟! پس چکار ميکنين؟ زن روزنامه تا شدهاي رو که زير بغل ناديا بود گرفت: اين بازار بورس که سقوط کرد، فکرش رو بکن پونصد ميليونمون شد پنجاه ميليون. دو سال شوهرم رواني شد. خودم افسردگي گرفتم کيست درآوردم. تا شيشماه پيشم شوهرم بيمارستان بستري بود از افسردگي. فقط نميدونم چطوري لاکردار نيومده زد.. رفتم بندازمش دکتر گفت با اون کيستي که تو داشتي معجزهست. حتما حکمتي داره. نگهش دار. بدجوري مات و مبهوت بودم. نميدونم دلم براي ناديا سوخت يا براي خودم يا براي زن. بياختيار دست بردم و موهاي لخت ناديا رو نوازش کردم. نونوا دو تا نون خشخاشي روي سکو گذاشت و برگشت سمت تنور. دستم رو دراز کردم و دويست تومني رو روي سکو گذاشتم: حالا شما واسه حکمتش اين يکي رو نگه داشتي؟ زن روسري زرشکي را جلو کشيد: چهميدونم والا. اولي رو که مياري اصلا زندگيت به گه کشيده ميشه. بياختيار زدم زير خنده. زن اخم کرد: راست ميگم به خدا. تا نکشي نميفهمي چيميگم. گفتم: راستش يه دوستي داشتم ميگفت: ازدواج يه بشکه، ببخشيد البته، گهه که فقط روش دو انگشت عسله. زن غشغش خنديد: راست گفته بندهخدا. همون بچه بياري ميرسي به گهه. يعني چهجوري بهت بگم. الان چهجوري زندگي ميکني؟ اينا همش ميپره. يه جور ديگه ميشه اصلا.
سرم رو تکون دادم. نميفهميدم چرا بايد آدم زندگيش رو به گه بکشه. زن انگار فکرم رو خونده بود دوباره دولا شد و دهنش رو بيخ گوشم آورد: ولي بيار اون يه دونهرو. مي دوني چرا؟ سرم رو ابلهانه تکون دادم: نه.
-من ميدونم ديگه. خودمم اينجوري بودم. الان ميگي يارو بره زن بگيره. ولي پاش بيفته. چشمت بهش بيفته حاضري با تبر دو شقهش کني.
و دستش رو چنان روي سکوي اعدام خيالي زد که من عين برقگرفتهها سيخ ايستادم.
زن انگار چيزي بين ما رد و بدل نشده خونسرد سمت شاطر برگشت. ناديا مانتوي سفيدم رو يه ريز ميکشيد: خاله، خاله يه شعر واسهت بخونم؟ من گيج و منگ نگاهي به پشت خميده زن انداختم. با وجود حاملگي رديف ستون فقراتش از زير روپوش کهنه آبي معلوم بود. ناديا انگار متوجه حواسپرتي من شده بود دوباره مانتوي مادرش رو کشيد: مامان خانوم من از اين به بعد به آيفون ميگم افاف. زن با بيحوصلگي کيسه ماست و شير رو دست ناديا داد: هر چي دوست داري بگو. ناديا طرف من برگشت: خاله من به آيفون ميگم افاف. به ناديا خنديدم. به نظرم ناديا نياز به همصحبت داشت. کسي که انتخابش را تائيد کنه. دولا شدم و به ناديا گفتم: منم بچه بودم به آيفون ميگفتم اف اف. ناديا جدي پرسيد: الان بزرگ شدي ديگه نميگي افاف؟ زن نگاهي به من کرد: خودت مثل اينکه از بچه خوشت مياد. گفتم: از بچه ديگران خوشم مياد. شاطر دو تا نون ساده روي سکو گذاشت و داد زد: نفر بعد. زن نونها رو لاي روزنامه پيچيد و دست ناديا رو گرفت: از خاله خدافظي کن. ناديا برام دست تکون داد. زن همونطور که ازم دور ميشد گفت: يادت نره چي بهت گفتم. سرم رو به علامت تائيد تکون دادم. فکر ميکردم چرا براي آيفون اسم فارسي نداريم. فکر ميکردم چرا من به آيفون افاف ميگم. فکر ميکردم گر آن کس که دندان دهد، نان ندهد چه؟ فکر ميکردم.
شاطر داد کشيد: خانوووووم نونت.
اين پست در تاريخ 2008/05/28 نوشته شده است.
معرفي كتاب
Black water
Joyce Carol Oates نام کتاب: سياهاب
نويسنده: جويس کرول اوتس
مترجم: مهدي غبرايي
ناشر: نشر افق ، چاپ اول 1386
معرفي کتاب
اگر مسئله مرگ حل ميشد شايد همه چيز شکل ديگري به خود ميگرفت. ما در مقابل پديدهاي به نام مرگ به دلداري نيازمنديم. به اينکه کسي به ما بگويد مرگ پليست به سوي دنياي ديگر. مرگ چنان هراسانگيز است که تخيل بازيگوش نويسندگان هم کمتر ميتواند در آستانه مرگ توقف کند. ذهن خلاق نويسنده از زندگي مينويسد. گاهي از دنياي پس از مرگ مينويسد و گاهي هوشمندانه چنان لحظه پيش و پس از مرگ را به هم متصل ميکند گويي لحظه مرگ هيچ اتفاقي نيفتاده. تنها پلکهايي بسته شده. نفسي قطع شده. قلبي از تپيدن ايستاده و دوباره در دنيايي متفات همگي به جنب وجوش افتادهاند. ما براي زندگي به تعبيري شاعرانه از مرگ نيازمنديم. تعبيري که کمکمان کند به بهانه زندگي پس از مرگ از ميان بينهايت انتخاب در مسير زندگي فقط يکي را انتخاب کنيم و مطمئن باشيم انتخابمان درستترين گزينه ممکن است. ما حتي براي زندگي هم نيازمند دلداري هستيم. نيازمنديم کسي به ما اطمينان دهد درست قدم برميداريم.
جويس در اولين پاراگراف داستان بلندش همه آنچه دلداريهاي تاريخي و فرهنگي برايمان ساخته خراب ميکند. کلي کليهر بيست و شش ساله در لحظهاي که انتظارش را ندارد با مرگ روبهرو ميشود. تمام صد و پنجاه صفحه بعد لحظات کشدار همان يکساعتي است که کلي ناباورانه به مرگش نگاه ميکند. او هم مثل هر آدم ديگري براي خودش رسالتي در زندگي تعريف کرده. وظيفهاي، کاري، چيزي که او را به زندگي متصل ميکند و زمان مرگش را هم تعريف ميکند. کلي هم مانند هر آدم ديگري تصويري شاعرانه از مرگ خود دارد. تصويري که در آن براي مردن آماده است. وظيفهاش را انجام داده. تصويري که در آن ديگران رفتنش را ميبينند و او پيشاپيش احساس ميکند "جايم خالي خواهد بود. جاي من خالي خواهد بود و هيچکس جاي مرا نخواهد گرفت." کلي مانند هر آدم ديگري تصور کرده است که بچههايش، نوههايش، همسرش يا دوستانش او را در مراسم خداحافظي از اين دنيا تا دم در بهشت همراهي خواهند کرد. و او منتظر دوستانش خواهد ماند تا در دنياي ديگر هم آنها را در کنار خود ببيند. اما جويس در همان پاراگراف اول بيرحمانه همه چيز را خراب ميکند. کلي در هشياري رو به زوالش ميگويد: "دارم ميميرم؟ اينجوري؟"
جويس اگر چه به نظر ميرسد داستاني از بيرحمي دنياي سياست تعريف ميکند. دنيايي که در آن مرد سياستمداري کلي زودباور را قرباني ميکند تا شهرتش خدشهدار نشود اما در واقع از زبان کلي که سعي دارد هر جور شده خودش را زنده نگه دارد نگاهي متفاوت به زندگي ارائه دهد. کلي به تصادف، سناتور پا به سن گذاشتهاي را در جشن چهارم جولاي ميبيند که تصادفا تز دوره ليسانسش را هم در مورد او نوشته. آنها جذب هم ميشوند و کلي بر خلاف برنامه قبليش زودتر از موقع جشن، مهماني را به همراه سناتور ترک ميکند. (انتخابي که ميتوانست رخ ندهد) سناتور مست و سرخوش در جاده فرعي متروکي پيچها را يکي پس از ديگري پشت سر ميگذارد. کلي مست موفقيتش است. مست لحظات عاشقانهاي که پيش رو خواهد داشت. مست ورود به دنياي قدرت در اوج جواني. کلي مست زندگيست که ماشين از جاده خارج ميشود و در جريان تند گندابي فروميغلتد.
داستان تکاندهنده است زيرا کِلي در شرايطي دنيا را ترک ميکند که حتي مرد همراهش را هم درست نميشناسد. محل مرگش را هم نميشناسد. حتي نميداند چرا بايد در جايي متروک و در تنهايي بميرد. اتفاقي که در شرف وقوع است هيچ تناسبي با تصاوير شاعرانه او از مرگ ندارد. کلي در حالي ميميرد که باور دارد سناتور براي کمک به او بازخواهد گشت. باور دارد حداقل جايي در قلب سناتور از آن اوست. داستان که به پايان ميرسد گويي نويسنده حقيقتي سخت منزجر کننده را پيش روي خواننده ميگذارد. اينکه زندگي فرصتي تصادفيست با بيشمار انتخاب که هر کدامشان به تصادف به پاياني ختم ميشود. پاياني که از آنچه ما انسانها تصور ميکنيم بسيار کم اهميتتر است.
اين پست در تاريخ 2008/05/20 نوشته شده است
Joyce Carol Oates نام کتاب: سياهاب
نويسنده: جويس کرول اوتس
مترجم: مهدي غبرايي
ناشر: نشر افق ، چاپ اول 1386
معرفي کتاب
اگر مسئله مرگ حل ميشد شايد همه چيز شکل ديگري به خود ميگرفت. ما در مقابل پديدهاي به نام مرگ به دلداري نيازمنديم. به اينکه کسي به ما بگويد مرگ پليست به سوي دنياي ديگر. مرگ چنان هراسانگيز است که تخيل بازيگوش نويسندگان هم کمتر ميتواند در آستانه مرگ توقف کند. ذهن خلاق نويسنده از زندگي مينويسد. گاهي از دنياي پس از مرگ مينويسد و گاهي هوشمندانه چنان لحظه پيش و پس از مرگ را به هم متصل ميکند گويي لحظه مرگ هيچ اتفاقي نيفتاده. تنها پلکهايي بسته شده. نفسي قطع شده. قلبي از تپيدن ايستاده و دوباره در دنيايي متفات همگي به جنب وجوش افتادهاند. ما براي زندگي به تعبيري شاعرانه از مرگ نيازمنديم. تعبيري که کمکمان کند به بهانه زندگي پس از مرگ از ميان بينهايت انتخاب در مسير زندگي فقط يکي را انتخاب کنيم و مطمئن باشيم انتخابمان درستترين گزينه ممکن است. ما حتي براي زندگي هم نيازمند دلداري هستيم. نيازمنديم کسي به ما اطمينان دهد درست قدم برميداريم.
جويس در اولين پاراگراف داستان بلندش همه آنچه دلداريهاي تاريخي و فرهنگي برايمان ساخته خراب ميکند. کلي کليهر بيست و شش ساله در لحظهاي که انتظارش را ندارد با مرگ روبهرو ميشود. تمام صد و پنجاه صفحه بعد لحظات کشدار همان يکساعتي است که کلي ناباورانه به مرگش نگاه ميکند. او هم مثل هر آدم ديگري براي خودش رسالتي در زندگي تعريف کرده. وظيفهاي، کاري، چيزي که او را به زندگي متصل ميکند و زمان مرگش را هم تعريف ميکند. کلي هم مانند هر آدم ديگري تصويري شاعرانه از مرگ خود دارد. تصويري که در آن براي مردن آماده است. وظيفهاش را انجام داده. تصويري که در آن ديگران رفتنش را ميبينند و او پيشاپيش احساس ميکند "جايم خالي خواهد بود. جاي من خالي خواهد بود و هيچکس جاي مرا نخواهد گرفت." کلي مانند هر آدم ديگري تصور کرده است که بچههايش، نوههايش، همسرش يا دوستانش او را در مراسم خداحافظي از اين دنيا تا دم در بهشت همراهي خواهند کرد. و او منتظر دوستانش خواهد ماند تا در دنياي ديگر هم آنها را در کنار خود ببيند. اما جويس در همان پاراگراف اول بيرحمانه همه چيز را خراب ميکند. کلي در هشياري رو به زوالش ميگويد: "دارم ميميرم؟ اينجوري؟"
جويس اگر چه به نظر ميرسد داستاني از بيرحمي دنياي سياست تعريف ميکند. دنيايي که در آن مرد سياستمداري کلي زودباور را قرباني ميکند تا شهرتش خدشهدار نشود اما در واقع از زبان کلي که سعي دارد هر جور شده خودش را زنده نگه دارد نگاهي متفاوت به زندگي ارائه دهد. کلي به تصادف، سناتور پا به سن گذاشتهاي را در جشن چهارم جولاي ميبيند که تصادفا تز دوره ليسانسش را هم در مورد او نوشته. آنها جذب هم ميشوند و کلي بر خلاف برنامه قبليش زودتر از موقع جشن، مهماني را به همراه سناتور ترک ميکند. (انتخابي که ميتوانست رخ ندهد) سناتور مست و سرخوش در جاده فرعي متروکي پيچها را يکي پس از ديگري پشت سر ميگذارد. کلي مست موفقيتش است. مست لحظات عاشقانهاي که پيش رو خواهد داشت. مست ورود به دنياي قدرت در اوج جواني. کلي مست زندگيست که ماشين از جاده خارج ميشود و در جريان تند گندابي فروميغلتد.
داستان تکاندهنده است زيرا کِلي در شرايطي دنيا را ترک ميکند که حتي مرد همراهش را هم درست نميشناسد. محل مرگش را هم نميشناسد. حتي نميداند چرا بايد در جايي متروک و در تنهايي بميرد. اتفاقي که در شرف وقوع است هيچ تناسبي با تصاوير شاعرانه او از مرگ ندارد. کلي در حالي ميميرد که باور دارد سناتور براي کمک به او بازخواهد گشت. باور دارد حداقل جايي در قلب سناتور از آن اوست. داستان که به پايان ميرسد گويي نويسنده حقيقتي سخت منزجر کننده را پيش روي خواننده ميگذارد. اينکه زندگي فرصتي تصادفيست با بيشمار انتخاب که هر کدامشان به تصادف به پاياني ختم ميشود. پاياني که از آنچه ما انسانها تصور ميکنيم بسيار کم اهميتتر است.
اين پست در تاريخ 2008/05/20 نوشته شده است
۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه
جايي براي ما
تمام مدتي که داشتم درس ميدادم بهناز يه آينه کوچيک کف دستش گرفته بود و هي خودش رو توش نگاه ميکرد. نزديکش که ميشدم کف دستش رو برميگردوند سمت کتاب و چند قدمي که دور ميشدم دوباره توي تصوير خودش غرق ميشد. نميشه اين موضوع رو انکار کرد که وقتي دختري براي بار اول دست به صورتش ميبره و پشت لب يا ابرويي تميز ميکنه (حتي اگه محسوس هم نباشه) انقدر چهره جديدش براي خودش هيجانانگيزه که دلش ميخواد تمام ديوارهاي دنيا آينه بشن تا اون بتونه خودش رو توشون ببينه و احساس کنه به جمع ديدنيهاي جهان پيوسته؛ ديده شدن توسط مردها و صدالبته تحسين شدن. بيست دقيقهاي از ماجرا گذشت و من براي حفظ تمرکز خودم و بغل دستيهاش مجبور شدم بيسر و صدا آينه رو ازش بگيرم و آروم لاي کتابم بذارم. بهناز تا به صدا دراومدن زنگ تفريح سرش رو از روي کتاب بلند نکرد. بعد از زنگ خودم سراغش رفتم و همونطور که آينه رو روي ميزش ميذاشتم گفتم: خوشگل شدي ولي اينجا جاش نيست.
زنگ دوم اصلا نفهميدم چطور گذشت. کار زياد داشتم. تا براي بچهها توضيح دادم که چه فکري براي تکميل کلاسهاي نوشتار خلاق کردم و ايدههام رو با اونها در ميون گذاشتم زنگ خورد. از در که بيرون اومدم راهروي مدرسه حسابي شلوغ بود. بچههاي دورههاي مختلف کادو به دست جلوي دفتر ايستاده بودن تا از معلمهاي مورد علاقهشون تشکر کنن. من بدجوري گرسنه بودم و به زور داشتم راهي براي خودم باز ميکردم که آذيتا از لاي جمعيت خودش رو به من رسوند.
-خانوم چپکوک يه سوال داشتم.
براي اينکه بهتر بشنوم سرم رو جلو بردم و گفتم: بگو.
آذيتا کمي پابهپا شد : خانوم من يه کتابي اين هفته خوندم که توش نوشته بود تو آمريکا سالاي 1920 يه جمع سي نفره که کارتلهاي نفتي رو داشتن واسه همه دنيا برنامهريزي کردن. نوشته بود همه اتفاقايي که توي دنيا از اون به بعد افتاده کار همين آدماست. حتي اتفاقايي که توي ايران افتاده. اين درسته؟
بچههاي پشت سرم يکي از معلم ها رو صدا ميکردن. چند نفر توي راهرو ميدويدن. چند نفر از سر و کول هم بالا ميرفتن. خودم رو به زور بين فشار بچهها ثابت نگه داشتم و گفتم: ممکنه يه مقدارش درست باشه. آذيتا حرفم رو سريع قطع کرد: اگه اينجوريه پس مردم چکارن؟ نميدونستم چي جواب بدم. يعني اصلا جوابش رو بلد نبودم. واسه در رفتن از زير بحث گفتم: چرا اين سوال رو سر کلاس تاريخ نمي پرسي؟ آذيتا گفت: آخه اونجا، جاش نيست.
قبل از اينکه وارد دفتر بشم ذهنم حسابي درگير قضيه شد. ميخواستم سر صحبت رو با معلم تاريخ باز کنم و ازش بپرسم اگه آذيتا سر کلاسش اين سوال رو پرسيده بود، چي جواب ميداد. اما در دفتر رو که باز کردم براي يه لحظه همه چيز از ذهنم پريد و ناخودآگاه به ريسه معلمهايي که دورتادور ميز وسط اتاق نشسته بودن نيشم باز شد. خانوم الف که شصت سالگي رو پشت سر گذاشته ملافه دو نفرهاي رو که به بهانه هفته معلم هديه گرفته بود روي ميز باز کرده بود و ميگفت: والا اون زمان که ما دو نفر بوديم ملافه يه نفره ميوردن حالا که يه نفره شديم ملافه دو نفره ميارن. خانوم جيم گفت: خانوم اينا نشونهست. من همون جلوي در گفتم: اينکه غصه نداره همين الان پسش بدين يه نامه هم ضميمهش کنين که آقا اصل مطلب رو يادتون رفته لاي ملافه بذارين. دفتر منفجر شد. خانوم ب هول زده از جاش پريد و در رو پشت سرم بست و من رو کشيد طرف ميز: بابا چپکوک جان همه مدرسه شنيدن چي گفتي. خانوم جيم ابروهاش رو تو هم کشيد و با خنده گفت: وا بشنون. داريم ميخنديم يه خورده. خانون ب لقمهاي نون و پنير دهنش گذاشت: بابا مدرسه جاي اين حرفا نيست آخه. خواستم حرف بزنم که خانوم جيم پيشدستي کرد: انگشتش رو تا بند اول فرو کرد تو کيک روي ميز و با لذت تمام توي دهنش گذاشت: خانوم جون کي ميگه جاش نيست. اصلا کي تعيين ميکنه جاش کجاست. خواستم داد بزنم و بگم: منم داشتم به همين قضيه فکر ميکردم که زنگ خورد.
از مدرسه تا خونه رو تخته گاز اومدم. ساعت چهار بعد از ظهر، اون سر شهر کلاس داشتم. هول هولکي ناهار خوردم و راه افتادم طرف کلاس. تو راه با خودم فکر ميکردم کاش آينه بهناز رو نگرفته بودم. لابد لذت نگاه کردن به ابروي تميز شده از لذت شنيدن سفرنامه سايکس جالبتره. وقتي رسيدم سر کلاس استاد بيرون در ايستاده بود و مسئول ثبتنام کلاسها پشت تريبون حرف ميزد: دوستان من اصلا دوست ندارم اين حرفا رو بزنم اما چارهاي نيست. تابستون داره نزديک ميشه. شلوار کوتاه، پاي بدون جوراب، روسري شل و اين چيزها، ديگه خودتون بهتر ميدونين؛ اينجا جاش نيست. کلاس دو ساعته بعد از ظهر مثل باد تموم شد. من قدم زنان از کلاس بيرون اومدم و مست چيزهايي که تازه ياد گرفته بودم سلانه سلانه خيابون وليعصر رو به سمت ميدون وليعصر سرازير شدم. داشتم به سوال آذيتا فکر ميکردم و انگشت کيکي خانوم جيم و جاي پاي بدون جوراب که چشمم افتاد به دستنوشتههايي که با ماژيک روي برد تبليغاتي ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود. يک طرف اتاقک انتظار ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود: دايي ساليانه سيصد ميليون تومن پول ميگيره. روي وجه دوم نوشته شده بود: مردم وقتي انقلاب ميکنن که بنزين گران را پشت ترافيک هدر بدهند و بدحجاب شوند! و البته جالبترين مطلب روي وجه سوم بود: آقاي شهردار ما براي نشستن به نيمکت احتياج داريم. چوبي يا فلزي فرقي نميکند.
من ذوق زده دفتر و مدادم رو از کيفم درآوردم و مشغول نوشتن مطالب روي ايستگاه شدم. زن و مرد ميانسالي که توي ايستگاه منتظر اتوبوس بودن نگاه تعجبآوري به من انداختن. من با همون لبخند هيجان زدهم به نوشتههاي روي ديوار ايستگاه اشاره کردم. مرد انگار تازه متوجه نوشتهها شده باشه عينکش رو بيرون آورد و با دقت نوشته روي ديوارک رو خوند. زن با اخم سري از روي تاسف تکون داد و با صداي بلند، طوري که من راحت بشنوم به مرد گفت: اين جووناي امروز هيچي نمي فهمن. ايستگاه اتوبوس که جاي نوشتن شعار نيست.
اين نوشته در تاريخ 2008/05/07 نوشته شده است.
زنگ دوم اصلا نفهميدم چطور گذشت. کار زياد داشتم. تا براي بچهها توضيح دادم که چه فکري براي تکميل کلاسهاي نوشتار خلاق کردم و ايدههام رو با اونها در ميون گذاشتم زنگ خورد. از در که بيرون اومدم راهروي مدرسه حسابي شلوغ بود. بچههاي دورههاي مختلف کادو به دست جلوي دفتر ايستاده بودن تا از معلمهاي مورد علاقهشون تشکر کنن. من بدجوري گرسنه بودم و به زور داشتم راهي براي خودم باز ميکردم که آذيتا از لاي جمعيت خودش رو به من رسوند.
-خانوم چپکوک يه سوال داشتم.
براي اينکه بهتر بشنوم سرم رو جلو بردم و گفتم: بگو.
آذيتا کمي پابهپا شد : خانوم من يه کتابي اين هفته خوندم که توش نوشته بود تو آمريکا سالاي 1920 يه جمع سي نفره که کارتلهاي نفتي رو داشتن واسه همه دنيا برنامهريزي کردن. نوشته بود همه اتفاقايي که توي دنيا از اون به بعد افتاده کار همين آدماست. حتي اتفاقايي که توي ايران افتاده. اين درسته؟
بچههاي پشت سرم يکي از معلم ها رو صدا ميکردن. چند نفر توي راهرو ميدويدن. چند نفر از سر و کول هم بالا ميرفتن. خودم رو به زور بين فشار بچهها ثابت نگه داشتم و گفتم: ممکنه يه مقدارش درست باشه. آذيتا حرفم رو سريع قطع کرد: اگه اينجوريه پس مردم چکارن؟ نميدونستم چي جواب بدم. يعني اصلا جوابش رو بلد نبودم. واسه در رفتن از زير بحث گفتم: چرا اين سوال رو سر کلاس تاريخ نمي پرسي؟ آذيتا گفت: آخه اونجا، جاش نيست.
قبل از اينکه وارد دفتر بشم ذهنم حسابي درگير قضيه شد. ميخواستم سر صحبت رو با معلم تاريخ باز کنم و ازش بپرسم اگه آذيتا سر کلاسش اين سوال رو پرسيده بود، چي جواب ميداد. اما در دفتر رو که باز کردم براي يه لحظه همه چيز از ذهنم پريد و ناخودآگاه به ريسه معلمهايي که دورتادور ميز وسط اتاق نشسته بودن نيشم باز شد. خانوم الف که شصت سالگي رو پشت سر گذاشته ملافه دو نفرهاي رو که به بهانه هفته معلم هديه گرفته بود روي ميز باز کرده بود و ميگفت: والا اون زمان که ما دو نفر بوديم ملافه يه نفره ميوردن حالا که يه نفره شديم ملافه دو نفره ميارن. خانوم جيم گفت: خانوم اينا نشونهست. من همون جلوي در گفتم: اينکه غصه نداره همين الان پسش بدين يه نامه هم ضميمهش کنين که آقا اصل مطلب رو يادتون رفته لاي ملافه بذارين. دفتر منفجر شد. خانوم ب هول زده از جاش پريد و در رو پشت سرم بست و من رو کشيد طرف ميز: بابا چپکوک جان همه مدرسه شنيدن چي گفتي. خانوم جيم ابروهاش رو تو هم کشيد و با خنده گفت: وا بشنون. داريم ميخنديم يه خورده. خانون ب لقمهاي نون و پنير دهنش گذاشت: بابا مدرسه جاي اين حرفا نيست آخه. خواستم حرف بزنم که خانوم جيم پيشدستي کرد: انگشتش رو تا بند اول فرو کرد تو کيک روي ميز و با لذت تمام توي دهنش گذاشت: خانوم جون کي ميگه جاش نيست. اصلا کي تعيين ميکنه جاش کجاست. خواستم داد بزنم و بگم: منم داشتم به همين قضيه فکر ميکردم که زنگ خورد.
از مدرسه تا خونه رو تخته گاز اومدم. ساعت چهار بعد از ظهر، اون سر شهر کلاس داشتم. هول هولکي ناهار خوردم و راه افتادم طرف کلاس. تو راه با خودم فکر ميکردم کاش آينه بهناز رو نگرفته بودم. لابد لذت نگاه کردن به ابروي تميز شده از لذت شنيدن سفرنامه سايکس جالبتره. وقتي رسيدم سر کلاس استاد بيرون در ايستاده بود و مسئول ثبتنام کلاسها پشت تريبون حرف ميزد: دوستان من اصلا دوست ندارم اين حرفا رو بزنم اما چارهاي نيست. تابستون داره نزديک ميشه. شلوار کوتاه، پاي بدون جوراب، روسري شل و اين چيزها، ديگه خودتون بهتر ميدونين؛ اينجا جاش نيست. کلاس دو ساعته بعد از ظهر مثل باد تموم شد. من قدم زنان از کلاس بيرون اومدم و مست چيزهايي که تازه ياد گرفته بودم سلانه سلانه خيابون وليعصر رو به سمت ميدون وليعصر سرازير شدم. داشتم به سوال آذيتا فکر ميکردم و انگشت کيکي خانوم جيم و جاي پاي بدون جوراب که چشمم افتاد به دستنوشتههايي که با ماژيک روي برد تبليغاتي ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود. يک طرف اتاقک انتظار ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود: دايي ساليانه سيصد ميليون تومن پول ميگيره. روي وجه دوم نوشته شده بود: مردم وقتي انقلاب ميکنن که بنزين گران را پشت ترافيک هدر بدهند و بدحجاب شوند! و البته جالبترين مطلب روي وجه سوم بود: آقاي شهردار ما براي نشستن به نيمکت احتياج داريم. چوبي يا فلزي فرقي نميکند.
من ذوق زده دفتر و مدادم رو از کيفم درآوردم و مشغول نوشتن مطالب روي ايستگاه شدم. زن و مرد ميانسالي که توي ايستگاه منتظر اتوبوس بودن نگاه تعجبآوري به من انداختن. من با همون لبخند هيجان زدهم به نوشتههاي روي ديوار ايستگاه اشاره کردم. مرد انگار تازه متوجه نوشتهها شده باشه عينکش رو بيرون آورد و با دقت نوشته روي ديوارک رو خوند. زن با اخم سري از روي تاسف تکون داد و با صداي بلند، طوري که من راحت بشنوم به مرد گفت: اين جووناي امروز هيچي نمي فهمن. ايستگاه اتوبوس که جاي نوشتن شعار نيست.
اين نوشته در تاريخ 2008/05/07 نوشته شده است.
من مست و تو ديوانه، ما را كه برد خانه
تصور ميکردم اگر درست لحظه زايمان خانم کارمه چاکن، وزير جنگ-دفاع دولت ساپاترو تروريستهاي از خدا بيخبر باسکي ناگهان از کوههاي پيرِنه سرازير شوند چه اتفاقي ميافتد؟
معان اول وزير بدون توجه به صحنهاي که مواجه ميشود، در اتاق زايمان را باز ميکند و در حاليکه خانم چاکن لب استخر زايمان نشسته و سر بچه در حال پديدار شدنست فرياد ميزند: تروريستها حمله کردن سينيوريتا!! خانم چاکن تحت تاثير شوک، فرياد گوشخراشي ميکشد. بچه به يک حرکت بيرون ميافتد. معاون جزئيات حمله به خط مرزي را به تفضيل توضيح ميدهد و خانم چاکن در حاليکه به شدت عرق کرده، بيحال ميگويد: بايد بريم سراغ سارکوزي پدرسوخته، بايد متحد بشيم.
صداي غشغش خنده دختر و پسري که کنارم نشسته بودند صحنه تصوراتم را خندهدارتر کرد. پسر دستش را دور گردن دختر انداخته بود و در حاليکه به بلوز روي پايش اشاره ميکرد گفت: قبول کن سليقهت جواده. آخه رو رنگ بنفش حاشيه قهوهاي ميزنن. دختر چنان از ته دل ميخنديد انگار نميشد حرفي خندهدارتر از اين زد. روي صندلي کمي ليز خورده بود تا بهتر در آغوش پسر قرار بگيرد.
-خره عوضش مارکهست. تو درک نميکني مارکه بودن يعني چي.
به خنده آنها خنديدم. هيبت مشکي لاغر اندامي که روي صندلي جلوي تاکسي نشسته بود حتي با تکانهاي تاکسي هم حرکت نميکرد. راديو روشن بود و مجري با افتخاري که در صدايش موج ميزد فرياد ميکشيد: دوستان، آيا ميدانيد اگر قاره اروپا، آسيا و آفريقا به هم بچسبند ايران (روي کلمه ايران تاکيد کرد) در مرکز اين سه قاره (حرف ر سه قاره را با تشديد مضاعف تلفظ کرد) قرار ميگيرد. آقاي شصتچي پس ذهنم گفت: بهبه، بهبه. مجله شهروند امروز را ورق زدم. به عکس دوست دختر جديد پوتين نگاه کردم و فکر کردم برلوسکوني مادر مرده دلش هم نخواهد مجبور است براي کم نياوردن از ديگر هممسلکانش هم شده مدلي براي خودش دست و پا کند. پسر روي کيف چرمي ضرب ملايمي گرفته بود که رنگ و بوي ريتم والس عاشقانهاي داشت. چشمانم را بستم و براي لحظهاي احساس کردم دنيا با تمام ديوانگيش جاي سرگرمکنندهاي است. اما پيش از آنکه روياي شيرين دلدادههاي فارغ و دولتمردان جذاب قرن بيست و يک مرا به وجد بياورد راننده با تمام قوا پايش را روي ترمز گذاشت و روي بلندترين نقطه پل سيدخندان ايستاد.
-نکن. بهت ميگم نکن.
ضربان قلبم در ثانيهاي مضاعف شد. دستگيره روي در را چنان محکم چسبيده بودم انگار تنها نجاتبخش جاويد است. وحشتزده نگاهي به دور برم کردم. از تصادف خبري نبود. به غير از صف ماشيني که بلافاصله پشتمان تشکيل شده بود، دو لاين ديگر روي پل ترافيک روان و بيمشکلي داشت. پسر نگاهي به دور و بر انداخت و صاف نشست. راننده با دو دست فرمان را محکم چسبيده بود و بدون آنکه به سمت عقب برگردد سرش را تکان ميداد:
-بهت ميگم نکن.
نگاهي به آينه راننده کردم. پيشانياش عرق کرده و چند تار موي نازک روي سرش آشفته به سقف ماشين چسبيده بود. پسر توي آينه نگاه کرد: ببخشيد با منيد؟
-مگه بهت نميگم نکن. يک ساعته دارم تو آينه نگات ميکنم. اينجا مگه چيزه.
دختر روسريش را درست کرد. موهاي بلوطي لختش از اطراف روسري سبز بيرون زده بود. پسر بهتزده مرا نگاه کرد و دوباره به سمت راننده برگشت: ببخشيد. چکار نکنم؟
راننده محکم روي فرمان کوبيد و همانطور رو به آينه گفت:
-کثافت، خجالت بکش. لاشي. مگه ماشين من جاي اين کاراست. هي داره ميماله.
راننده صدايش را بالا برد. پسر محکم به پشتي صندلي چسبيد و وحشتزده توي آينه را نگاه کرد:
-قربان ببخشيد. من کاري نکردم. دختر عمومه.
و بلافاصله طرف من برگشت: خانوم به خدا دختر عمومه. نامزدمه.
من که هنوز شوکه بودم با صداي گرفته گفتم: آقا به من چه ربطي داره. هرکي ميخواد باشه.
راننده توي آينه نگاهم کرد. عضلههاي گونههايش ميپريد. احساس کردم هر لحظه ممکن است حمله کند. براي دو سه ثانيه سکوت برقرار شد. فکر کردم همه چيز تمام شده. پسر سرش را پائين انداخت و نفس عميقي کشيد. خواستم دستگيره را رها کنم که راننده يک دفعه با تمام توانش فرياد کشيد:
-لااااااشيييي. بيا پائين نشونت بدم. مگه ماشين من ج.ندهخونست.
پسر وحشتزده از جايش پريد. دختر براي لحظهاي به آينه راننده نگاه کرد و ناگهان بغضش ترکيد: آقا درست صحبت کن. امير پياده شو. پسر محکم دست دختر را گرفت و سر جايش نشاند. هيبت روي صندلي جلو تکان نميخورد. راننده با صداي بلند فرياد کشيد: مگه نميگم بيا پائين. مگه اينجا ج.ندهخوست. ج.نده مياري تو ماشين من؟ ج.نده تو شهر ميگردوني؟ لاشي ديوث. پسر سعي ميکرد خونسرد باشد: آقاي محترم مگه من به شما بياحترامي کردم که شما اينجوري حرف ميزنيد. راننده ول کن نبود: نه؛ بيا پائين نشونت بدم. از اون خانوم کنار دستت خجالت بکش. ضربان قلبم تندتر شد: آقا من مشکلي با اين دو تا جوون ندارم. نميتونيد خنده دو تا آدم رو ببينين. حتما بايد بزنن تو سر خودشون گريه کنن. بوق ماشينهاي پشت سر بلند شده بود. دو لاين کناري هم ترافيک شده بود و همه ايستاده بودند دعواي چهارنفره ما را تماشا ميکردند. بالاخره راننده ماشين پشت سر پياده شد و جلو آمد: آقا راه رو بند آوردي. چرا حرکت نميکني. راننده انگار منتظر همين تلنگر بود. به يک ضرب از ماشين پياده شد و يقه مرد را گرفت: اينجا جنده خونسسسسسسسست. جنده خونسسسست. هي ميماله. هي ميمالهههههه.
مرد با رنگ پريده سعي کرد خودش را خلاص کند: آقا ول کن به من چه. من ميگم چرا راه نميري. پسر پياده شد تا دو نفر را از هم جدا کند: آقاي محترم ببخشيد. بيا سوار شو بريم. دست به يقه شدن راننده بقيه مردم را هم جمع کرد. راننده فقط داد ميکشيد. پسر کمکم داشت از کوره در ميرفت: آقا درست حرف بزن. من به کار شما چکار داشتم. دختر سرش را از داخل ماشين بيرون آورده بود و در حاليکه به پهناي صورت اشک ميريخت داد ميزد: به چه جراتي فحش ميدي مرتيکه ديوونه رواني. من پياده شده بودم و سعي ميکردم از شرف و حيثيت دو مسافر کنار دستم دفاع کنم: آقا به شما چه. رانندهاي راهت رو برو. راننده به توجه به تمام بگومگوها دو دستي توي سرش ميکوبيد و با ريتم مراسم سينه زني توي سر خودش ميزد: واي از آن روز که بگندد نمک. واي واي. پل شلوغ شده بود. هيبت سياه هم بالاخره پياده شده بود و ميان شلوغي دائم ميگفت: حاج آقا غلط کردن شما ببخش. پسر سرش را از پنجره تو کرده بود و به دختر تشر ميزد: پياده نميشي. کاري نکردي که پياده شي. دختر گريه ميکرد: تو رو خدا امير. بيا بريم. بغض گلويم را گرفته بود. نميدانم چرا. دق و دليم را سر هيبت سياهپوش خالي کردم: خانوم چيچي رو غلط کردن. کاري نکردن که. هر کسي چيزي ميگفت. مردم با صلوات راننده را سوار کردند. راننده دهنش کف کرده بود و ميلرزيد. من وسط نشستم. پسر هم سوار شد. چنان ميلرزيد که نتوانست در را محکم ببندد. پائين پل هيبت سياه پوش پياده شد. راننده بلند بلند نفس ميکشيد. بقيه پول را که پس داد، زن سرش را از پنجره تو آورد: آقا کم برداشتين. سيصد تومن ميشه. راننده دنده را محکم در مشتش فشرد: بقيه زياد برميدارن خانوم. اون دنيا بايد جواب پس بدم. ياد مجلهام افتادم. نگاهي دور و بر کردم. زير پا افتاده بود. برلوسکوني با قيافه مسخرهاي به من ميخنديد.
اين نوشته در تاريخ 2008/05/01 نوشته شده است.
معان اول وزير بدون توجه به صحنهاي که مواجه ميشود، در اتاق زايمان را باز ميکند و در حاليکه خانم چاکن لب استخر زايمان نشسته و سر بچه در حال پديدار شدنست فرياد ميزند: تروريستها حمله کردن سينيوريتا!! خانم چاکن تحت تاثير شوک، فرياد گوشخراشي ميکشد. بچه به يک حرکت بيرون ميافتد. معاون جزئيات حمله به خط مرزي را به تفضيل توضيح ميدهد و خانم چاکن در حاليکه به شدت عرق کرده، بيحال ميگويد: بايد بريم سراغ سارکوزي پدرسوخته، بايد متحد بشيم.
صداي غشغش خنده دختر و پسري که کنارم نشسته بودند صحنه تصوراتم را خندهدارتر کرد. پسر دستش را دور گردن دختر انداخته بود و در حاليکه به بلوز روي پايش اشاره ميکرد گفت: قبول کن سليقهت جواده. آخه رو رنگ بنفش حاشيه قهوهاي ميزنن. دختر چنان از ته دل ميخنديد انگار نميشد حرفي خندهدارتر از اين زد. روي صندلي کمي ليز خورده بود تا بهتر در آغوش پسر قرار بگيرد.
-خره عوضش مارکهست. تو درک نميکني مارکه بودن يعني چي.
به خنده آنها خنديدم. هيبت مشکي لاغر اندامي که روي صندلي جلوي تاکسي نشسته بود حتي با تکانهاي تاکسي هم حرکت نميکرد. راديو روشن بود و مجري با افتخاري که در صدايش موج ميزد فرياد ميکشيد: دوستان، آيا ميدانيد اگر قاره اروپا، آسيا و آفريقا به هم بچسبند ايران (روي کلمه ايران تاکيد کرد) در مرکز اين سه قاره (حرف ر سه قاره را با تشديد مضاعف تلفظ کرد) قرار ميگيرد. آقاي شصتچي پس ذهنم گفت: بهبه، بهبه. مجله شهروند امروز را ورق زدم. به عکس دوست دختر جديد پوتين نگاه کردم و فکر کردم برلوسکوني مادر مرده دلش هم نخواهد مجبور است براي کم نياوردن از ديگر هممسلکانش هم شده مدلي براي خودش دست و پا کند. پسر روي کيف چرمي ضرب ملايمي گرفته بود که رنگ و بوي ريتم والس عاشقانهاي داشت. چشمانم را بستم و براي لحظهاي احساس کردم دنيا با تمام ديوانگيش جاي سرگرمکنندهاي است. اما پيش از آنکه روياي شيرين دلدادههاي فارغ و دولتمردان جذاب قرن بيست و يک مرا به وجد بياورد راننده با تمام قوا پايش را روي ترمز گذاشت و روي بلندترين نقطه پل سيدخندان ايستاد.
-نکن. بهت ميگم نکن.
ضربان قلبم در ثانيهاي مضاعف شد. دستگيره روي در را چنان محکم چسبيده بودم انگار تنها نجاتبخش جاويد است. وحشتزده نگاهي به دور برم کردم. از تصادف خبري نبود. به غير از صف ماشيني که بلافاصله پشتمان تشکيل شده بود، دو لاين ديگر روي پل ترافيک روان و بيمشکلي داشت. پسر نگاهي به دور و بر انداخت و صاف نشست. راننده با دو دست فرمان را محکم چسبيده بود و بدون آنکه به سمت عقب برگردد سرش را تکان ميداد:
-بهت ميگم نکن.
نگاهي به آينه راننده کردم. پيشانياش عرق کرده و چند تار موي نازک روي سرش آشفته به سقف ماشين چسبيده بود. پسر توي آينه نگاه کرد: ببخشيد با منيد؟
-مگه بهت نميگم نکن. يک ساعته دارم تو آينه نگات ميکنم. اينجا مگه چيزه.
دختر روسريش را درست کرد. موهاي بلوطي لختش از اطراف روسري سبز بيرون زده بود. پسر بهتزده مرا نگاه کرد و دوباره به سمت راننده برگشت: ببخشيد. چکار نکنم؟
راننده محکم روي فرمان کوبيد و همانطور رو به آينه گفت:
-کثافت، خجالت بکش. لاشي. مگه ماشين من جاي اين کاراست. هي داره ميماله.
راننده صدايش را بالا برد. پسر محکم به پشتي صندلي چسبيد و وحشتزده توي آينه را نگاه کرد:
-قربان ببخشيد. من کاري نکردم. دختر عمومه.
و بلافاصله طرف من برگشت: خانوم به خدا دختر عمومه. نامزدمه.
من که هنوز شوکه بودم با صداي گرفته گفتم: آقا به من چه ربطي داره. هرکي ميخواد باشه.
راننده توي آينه نگاهم کرد. عضلههاي گونههايش ميپريد. احساس کردم هر لحظه ممکن است حمله کند. براي دو سه ثانيه سکوت برقرار شد. فکر کردم همه چيز تمام شده. پسر سرش را پائين انداخت و نفس عميقي کشيد. خواستم دستگيره را رها کنم که راننده يک دفعه با تمام توانش فرياد کشيد:
-لااااااشيييي. بيا پائين نشونت بدم. مگه ماشين من ج.ندهخونست.
پسر وحشتزده از جايش پريد. دختر براي لحظهاي به آينه راننده نگاه کرد و ناگهان بغضش ترکيد: آقا درست صحبت کن. امير پياده شو. پسر محکم دست دختر را گرفت و سر جايش نشاند. هيبت روي صندلي جلو تکان نميخورد. راننده با صداي بلند فرياد کشيد: مگه نميگم بيا پائين. مگه اينجا ج.ندهخوست. ج.نده مياري تو ماشين من؟ ج.نده تو شهر ميگردوني؟ لاشي ديوث. پسر سعي ميکرد خونسرد باشد: آقاي محترم مگه من به شما بياحترامي کردم که شما اينجوري حرف ميزنيد. راننده ول کن نبود: نه؛ بيا پائين نشونت بدم. از اون خانوم کنار دستت خجالت بکش. ضربان قلبم تندتر شد: آقا من مشکلي با اين دو تا جوون ندارم. نميتونيد خنده دو تا آدم رو ببينين. حتما بايد بزنن تو سر خودشون گريه کنن. بوق ماشينهاي پشت سر بلند شده بود. دو لاين کناري هم ترافيک شده بود و همه ايستاده بودند دعواي چهارنفره ما را تماشا ميکردند. بالاخره راننده ماشين پشت سر پياده شد و جلو آمد: آقا راه رو بند آوردي. چرا حرکت نميکني. راننده انگار منتظر همين تلنگر بود. به يک ضرب از ماشين پياده شد و يقه مرد را گرفت: اينجا جنده خونسسسسسسسست. جنده خونسسسست. هي ميماله. هي ميمالهههههه.
مرد با رنگ پريده سعي کرد خودش را خلاص کند: آقا ول کن به من چه. من ميگم چرا راه نميري. پسر پياده شد تا دو نفر را از هم جدا کند: آقاي محترم ببخشيد. بيا سوار شو بريم. دست به يقه شدن راننده بقيه مردم را هم جمع کرد. راننده فقط داد ميکشيد. پسر کمکم داشت از کوره در ميرفت: آقا درست حرف بزن. من به کار شما چکار داشتم. دختر سرش را از داخل ماشين بيرون آورده بود و در حاليکه به پهناي صورت اشک ميريخت داد ميزد: به چه جراتي فحش ميدي مرتيکه ديوونه رواني. من پياده شده بودم و سعي ميکردم از شرف و حيثيت دو مسافر کنار دستم دفاع کنم: آقا به شما چه. رانندهاي راهت رو برو. راننده به توجه به تمام بگومگوها دو دستي توي سرش ميکوبيد و با ريتم مراسم سينه زني توي سر خودش ميزد: واي از آن روز که بگندد نمک. واي واي. پل شلوغ شده بود. هيبت سياه هم بالاخره پياده شده بود و ميان شلوغي دائم ميگفت: حاج آقا غلط کردن شما ببخش. پسر سرش را از پنجره تو کرده بود و به دختر تشر ميزد: پياده نميشي. کاري نکردي که پياده شي. دختر گريه ميکرد: تو رو خدا امير. بيا بريم. بغض گلويم را گرفته بود. نميدانم چرا. دق و دليم را سر هيبت سياهپوش خالي کردم: خانوم چيچي رو غلط کردن. کاري نکردن که. هر کسي چيزي ميگفت. مردم با صلوات راننده را سوار کردند. راننده دهنش کف کرده بود و ميلرزيد. من وسط نشستم. پسر هم سوار شد. چنان ميلرزيد که نتوانست در را محکم ببندد. پائين پل هيبت سياه پوش پياده شد. راننده بلند بلند نفس ميکشيد. بقيه پول را که پس داد، زن سرش را از پنجره تو آورد: آقا کم برداشتين. سيصد تومن ميشه. راننده دنده را محکم در مشتش فشرد: بقيه زياد برميدارن خانوم. اون دنيا بايد جواب پس بدم. ياد مجلهام افتادم. نگاهي دور و بر کردم. زير پا افتاده بود. برلوسکوني با قيافه مسخرهاي به من ميخنديد.
اين نوشته در تاريخ 2008/05/01 نوشته شده است.
بيست روز بعد
به خودم گفتم بيا و امسال يه حرکت انقلابي کن. جاي اون آرايشگاه شلوغ برو سراغ همين آرايشگاه ميدون هروي. اصلا کي گفته فقط ولگا ميتونه ابروت رو برداره. تازه چشمت هم به دو جين شکم تخت و صورت بيچروک و دماغ عملي نميفته که باز اعتماد به نفست رو از دست بدي. از در که رفتم تو لبخند رضايت روي لبهام نشست. به غير از دو نفر که موهاشون فويل پيچي شده بود مشتري ديگهاي به چشم نميخورد. موسيقي ملايمي پخش ميشد و بوي دلپذير قهوه ترک فضا رو پر کرده بود. نفس عميقي کشيدم و با حسي از تحسين و تبريک به دختري که با موهاي ريزبافت مدل آفريقايي پشت ميز دخل نشسته بود گفتم: ميخواستم ابروهام رو بردارم.
دختر، با عشوه تمام گاز کوچيکي به ساندويچش زد و همونطور که ليوان آب پرتقالش رو برميداشت سر تا پام رو برانداز کرد. معلوم بود از ديدن مشتري عقبافتادهاي که نه موهاش هايلايت داره و نه ابروهاش تتو شدهست چندان خوشحال نيست. براي اينکه نشون بدم خيلي هم با کيفپول خالي به آرايشگاه نيومدم دستي به موهام کشيدم و گفتم: شايد موهام رو هم کوتاه کنم. دختر سينههاي درشتش رو که به سختي تو تاپ نارنجي يه وجبي جا شده بود تکوني داد و چنان عربدهاي کشيد که رگ گردنش بيرون زد: زهره، مشتري داري. زن صد کيلويي سي و دو سه سالهاي تو چارچوب اتاق انتهاي سالن ظاهر شد و مثل نفر قبلي سر تا پام رو برانداز کرد. دست پيش رو گرفتم و گفتم: ميخواستم ابروهام رو مرتب کنم. زهره با دهن پر از چيپس از اتاق بيرون اومد و پشت يکي از صندليها نشست. منم مثل بچه مدرسهايهاي خجالتي کيفم رو زير بغلم زدم و روي صندلي دراز کشيدم. به نظرم زهره واسه ابرو برداشتن زيادي زمخت بود. نخ بند رو با چند تا حرکت نخراشيده اضافي دور گردنش بست و پيش از اينکه من فرصت کنم بهش بگم مدل ابروم رو دست نزنه، اولين دونه مو رو با بيرحمي تمام از زير ابروم برداشت. واسه اينکه از جام نپرم لوله آلومينيومي زير صندلي رو محکم فشار دادم، چشمام رو بستم و به خودم گفتم: يا شانس و يا اقبال.
دو سه دقيقه اول به نظرم ميومد موچين درست روي صورتم حرکت ميکنه. پيرزني که روي صندلي کنار دستيم نشسته بود يه ريز از دوست دخترِ پسرش حرف ميزد. معلوم بود بدجوري با هم کارد و پنيرن چون چپ و راست از زن پسرش تعريف ميکرد و ميگفت دختره، پاک پسرش رو هوايي کرده و هيچ بعيد نيست پسره زنه رو طلاق بده. بوي قهوه دوباره بلند شده بود. از حرفايي که بين اون و صندوقدار رد و بدل ميشد فهميدم همين چند دقيقه پيش فال قهوه گرفتن که سر درد و دلش باز شده. صداي سوهان ناخن يکي دو دقيقهاي بود که بلند شده بود. چنان نگران ابروهام بودم که حتي نميتونستم چشمام رو باز کنم. تمام وجودم شده بود تصوير يه جفت ابروي تابهتا. کمکم ضربان قلبم بالا رفت. موچين انقدر گوشت زير ابروم رو گاز گرفته بود که ديگه تشخيص نميدادم به کجا ميخوره. ميترسيدم از جام بلند شم، ببينم مثل عروسهاي ژاپني جاي ابرو فقط دو تا نوار صاف، بالاي چشمام دارم. صداي سوهان ناخن روي اعصابم رفته بود. دلم ميخواست بلند شم و بزنم تو گوش پيرزنه. به خودم گفتم: نترس. چشماي لعنتيت رو باز کن ببين زنيکه داره چه غلطي ميکنه. بدبخت آدم انقدر کم جربزه. تو که همه جا گرد و خاک به پا ميکني چرا جلوي اينا کم مياري؟ توانم رو جمع کردم چشمام رو به هم فشار دادم. گلوم رو صاف کردم. خواستم بلند بشم که يکي محکم زد رو شونه راستم: خانومم ميخواين بعد از ابرو صورتتون رو واکس بزنم. خواستم چشمام رو باز کنم که زهره شصتش رو روي چشمم فشار داد. با تمام وجود افتاده بود به جون اون چند تا کرک بالاي پلکم. صدام در نمياومد. با بدبختي همون يه چشم آزادم رو باز کردم و چرخوندم طرف زني که کنار دستم روي زمين چمباتمه زده بود: مگه صورتم واکس مي زنن؟ زهره چنان به من نگاه کرد انگار همين الان از يکي از قبايل وحشي فرار کردم.
-منظورش اپيلاسيونهاي جديد صورته.
زن بلافاصله شروع کرد به توضيح دادن: "البته فقط اپيلاسيون نيست. اول صورتتون رو با جلبکهاي چسبنده تميز ميکنم بعد از برداشتن موهاي زائد، با لجنهاي مخصوص اقيانوسآرام ماساژ ميدم." داشتم با دهن باز به توضيحات زن گوش ميکردم که دختر صندوقدار با سيني قهوه بالاي سرم ايستاد: "واستون قهوه بذارم؟" بدجوري هوس قهوه کرده بودم اما نميدونستم خوردنش منوط به فال گرفتنه يا نه؟ واکسي لبخند مهربانانهاي زد و انگشتاي گوشتيش رو روي صورتم کشيد: "واي چرا نخورن. اين يلدا جون انقده خوب فال ميگيره." و بدون اينکه منتظر جواب من بشه رو به يلدا گفت: "بذار واسشون. اپيلاسيون صورتم دارن." نيمخيز شدم که بگم نه نميخورم، واکسم نميخوام که چشمم افتاد به تصوير شي عجيب و غريبي که تو آينه روبهروم افتاده بود.
اول فکر کردم اشتباه ديدم اما بعد ديدم خطاي ديدي در کار نيست روي صندلي پشت سر من يه باسن گوشتي جوگندمي بدون دنبه اضافه چماله شده بود و زني داشت يه پري دريايي بدترکيب روي کف.ل چپش نقاشي ميکرد. بدجوري تعجب کرده بودم. نميفهميدم چطور ممکنه آدمي جلوي چند نفر غريبه شلوارش رو بکشه پايين و اون طوري روي صندلي چمباتمه بزنه. ميتونستن برن اتاق عقبي. کار ابروم که تموم شد هنوز تتوي پري دريايي ادامه داشت. تو تمام اين مدت سعي ميکردم حدس بزنم اين کف.ل متعلق به چه جور چهرهاي ميتونه باشه. راستش حرفهايي که ميزد سبب ميشد من هر بار حدسم رو عوض کنم و براي خودم يه چهره جديد بسازم. صاحب با.سن مبارک چنان از طرز نگهداري انواع تتو در نقاط مختلف بدن ميگفت که نه تنها تعجببرانگيز که از جهاتي حتي تحسين برانگيز بود. وقتي زهره دست از کار کشيد به تنها چيزي که فکر نکردم ابروهاي تابهتا شدم بود. از صندلي پايين پريدم و زل زدم توي آينه تا صورت با.سني که عاشق تتوي نقاط مختلف بدن بود رو ببينم.
پام رو که توي کلاس گذاشتم با شور و حرارت گفتم:"بچهها براي مجله سوم مطلب بيارين." حتي يک هزارم هيجان من در کلاس ديده نميشد. يکي خميازه کشيد. يکي سرش رو روي ميز گذاشت. يکي نچنچ کرد و بقيه عين اسب نگام کردن. چه ميشد کرد. شونههام رو بالا انداختم و ولو شدم روي صندليم: "شماها چتونه؟ چرا عين هروئينيهاي آخر خطين؟ "
يکي گفت حوصله نداريم. گفتم باشه بريم حياط وسطي بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي ميخواد اون وسط بدوه. گفتم دزد و پليس بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي حال داره چشمک بزنه. گفتم بريم بوفه بستني بخوريم. يکي گفت من رژيمم. گفتم پس چه غلطي کنيم؟ يکي گفت دلم ميخواد داد بکشم. يکي گفت کاش يه جا بود حرفامون رو ميزديم. گفتم راست ميگين شما بچه پولدارا خيلي تو زندگي بهتون فشار مياد بايد خودتون رو تخليه کنين.
همه چيز از همونجا شروع شد. قرار شد بچهها براي مدرسه يه اتاق تخليه بسازن که توش خودشون رو خالي کنن. بحث کردن. به اين نتيجه رسيدن که بهتره درست مثل يه اتاق توالت ايراني درستش کنن. از همينها که توي آپارتمانهاي جديد مي سازن و اندازه اتاق قبره. اتاقک توالت رو با يونوليت درست کردن. ديوارهاش رو مقوا چسبوندن تا هر کي، هر چي دلش خواست روش بنويسه. يه جفت دم پايي پلاستيکي و يه آفتابه هم گذاشتن دم درش. کف اتاق رو هم يه توالت ايراني نقاشي کردن و دورش رو با چسب کاشي و موزائيک شکستههاي مغازه سر کوچه فرش کردن. جاي درش لنگ آويزون کردن، با يه چراغ چشمک زن که مشخص ميکرد چقدر ميتوني توش بموني و داد بزني. قرار شد بهاي هر دو دقيقه تخليه دويست تومن باشه. شعار اتاقک هم اين شد: هر غلطي دلت ميخواد توش بکن. به شرطي که اومدي بيرون غر و لند در کار نباشه. اسمش رو هم گذاشتيم اتاق تخليه روان.
اولين جلسه بعد از عيد وارد دفتر مدرسه که شدم احساس کردم اتفاقي افتاده. ناظم يه جوري نگاهم ميکرد انگار يه چشم اضافه دارم. دبير شيمي زير لب با دبير عربي پچپچ ميکرد. دبير ادبيات بدجوري عصبي بود و دائم يه تيکه کاغذ رو تا ميزد و دوباره تاش رو باز ميکرد. ميدونستم بالاخره بابت دستشويي بچهها ازم توضيح ميخوان. اما نگران چيزي نبودم. اگر کار، مشکلي داشت مدير قبل از عيد احظارم ميکرد. تصميم گرفته بودم ذهنم رو مشغول نکنم و هر گونه توضيح رو به مدير واگذار کنم. نيم ساعتي از زنگ اول باقي مونده بود که ناظم در کلاس رو زد: خانم چپکوک مدير کارتون داره. فرصتم کمتر از اون بود که بتونم به چيزي فکر کنم. توي راهپله ناظم سري از روي تاسف تکون داد و گفت: آخه فکر خلاقانهتر از اين نبود؟ دستشويي ساختنم شد کار؟ ديدين تو ديواراش چي نوشتن. روي آفتابهش هم ورداشتن يه تيکه رنگ قهوهاي زدن. اجازه ندادم ناظم ادامه بده. با لبخند گفتم خانم فلاني بالاخره مستراح بايد طبيعي جلوه کنه ديگه. ناظم قرمز شد و همونطور که سر راهپله از من جدا ميشد گفت: بله. حالا برو جواب پدر و مادرهاشونم بده.
مدير به صندليش تکيه داده بود و با دقت به حرفهاي اربابرجوعش گوش ميکرد. در زدم و همونجا تو چارچوب در ايستادم. صندلي ارباب رجوعها روبهروي مدير و راستاي دست چپ من بود. مخصوصا داخل نرفتم که با دو نفري که نشسته بودن چشم تو چشم نشم. به تجربه ياد گرفته بودم قبل از شروع دفاعم شخصيت شناسي نکنم. معمولا اينطوري دفاعياتم موفقتر از آب درمياومد. مدير از جاش بلند شد و با احترام زياد معرفيم کرد و قبل از اونکه من چيزي بگم رفت سر اصل مطلب. يکي به نعل ميزد و يکي به ميخ. سخنراني غرايي کرد که احترام خيلي مهمه و خلاقيت هم خيلي مهمه و بچهها بايد در چارچوب اخلاقيات مورد نظر خانوادههاي محترم درس بخونند در ضمني که در همون چارچوبها بايد نوآوري هم بشه اما نشکنه … منتظر بودم مدير حرفش تموم بشه تا از فعاليت بچهها دفاع کنم. مردي که روي صندلي روبهروي مدير نشسته بود دائم وسط حرف مدير ميپريد و از لزوم آشنايي دبيران با کلاس اجتماعي‼ شاگردان اين مدرسه حرف ميزد. مدير هم دائم اطمينان ميداد که کار من تاثير منفي بر تربيت خانوادگي بچهها نداره. داشتم خودم را آماده ميکردم که بعد از تمام شدن حرفهاي مدير از کارم دفاع کنم. مدير به محض تموم شدن حرفاش از من پرسيد ميخوام راجع به کارم توضيحي بدم که رفع سوء تفاهم کنه؟ من بلافاصله از چارچوب در جدا شدم و براي حفظ قدرت همون صندليم رو همون طرفي گذاشتم که مدير نشسته بود. سينهم رو صاف کردم و سرم رو بلند کردم ده دقيقه تمام حرف زدم. متاسفانه اصلا به ياد نميارم اون ده دقيقه چي گفتم، چون تمام مدت دلم ميخواست در چارچوب اخلاقيات کلاس اجتماعي از پدر عزيز بپرسم آيا از طرح پري کوچک دريايي کف.ل چپِ نازنينْ همسرش که بدجوري به من لبخند ميزد لذت برده يا نه.
اين نوشته در تاريخ 2008/04/12 نوشته شده است.
دختر، با عشوه تمام گاز کوچيکي به ساندويچش زد و همونطور که ليوان آب پرتقالش رو برميداشت سر تا پام رو برانداز کرد. معلوم بود از ديدن مشتري عقبافتادهاي که نه موهاش هايلايت داره و نه ابروهاش تتو شدهست چندان خوشحال نيست. براي اينکه نشون بدم خيلي هم با کيفپول خالي به آرايشگاه نيومدم دستي به موهام کشيدم و گفتم: شايد موهام رو هم کوتاه کنم. دختر سينههاي درشتش رو که به سختي تو تاپ نارنجي يه وجبي جا شده بود تکوني داد و چنان عربدهاي کشيد که رگ گردنش بيرون زد: زهره، مشتري داري. زن صد کيلويي سي و دو سه سالهاي تو چارچوب اتاق انتهاي سالن ظاهر شد و مثل نفر قبلي سر تا پام رو برانداز کرد. دست پيش رو گرفتم و گفتم: ميخواستم ابروهام رو مرتب کنم. زهره با دهن پر از چيپس از اتاق بيرون اومد و پشت يکي از صندليها نشست. منم مثل بچه مدرسهايهاي خجالتي کيفم رو زير بغلم زدم و روي صندلي دراز کشيدم. به نظرم زهره واسه ابرو برداشتن زيادي زمخت بود. نخ بند رو با چند تا حرکت نخراشيده اضافي دور گردنش بست و پيش از اينکه من فرصت کنم بهش بگم مدل ابروم رو دست نزنه، اولين دونه مو رو با بيرحمي تمام از زير ابروم برداشت. واسه اينکه از جام نپرم لوله آلومينيومي زير صندلي رو محکم فشار دادم، چشمام رو بستم و به خودم گفتم: يا شانس و يا اقبال.
دو سه دقيقه اول به نظرم ميومد موچين درست روي صورتم حرکت ميکنه. پيرزني که روي صندلي کنار دستيم نشسته بود يه ريز از دوست دخترِ پسرش حرف ميزد. معلوم بود بدجوري با هم کارد و پنيرن چون چپ و راست از زن پسرش تعريف ميکرد و ميگفت دختره، پاک پسرش رو هوايي کرده و هيچ بعيد نيست پسره زنه رو طلاق بده. بوي قهوه دوباره بلند شده بود. از حرفايي که بين اون و صندوقدار رد و بدل ميشد فهميدم همين چند دقيقه پيش فال قهوه گرفتن که سر درد و دلش باز شده. صداي سوهان ناخن يکي دو دقيقهاي بود که بلند شده بود. چنان نگران ابروهام بودم که حتي نميتونستم چشمام رو باز کنم. تمام وجودم شده بود تصوير يه جفت ابروي تابهتا. کمکم ضربان قلبم بالا رفت. موچين انقدر گوشت زير ابروم رو گاز گرفته بود که ديگه تشخيص نميدادم به کجا ميخوره. ميترسيدم از جام بلند شم، ببينم مثل عروسهاي ژاپني جاي ابرو فقط دو تا نوار صاف، بالاي چشمام دارم. صداي سوهان ناخن روي اعصابم رفته بود. دلم ميخواست بلند شم و بزنم تو گوش پيرزنه. به خودم گفتم: نترس. چشماي لعنتيت رو باز کن ببين زنيکه داره چه غلطي ميکنه. بدبخت آدم انقدر کم جربزه. تو که همه جا گرد و خاک به پا ميکني چرا جلوي اينا کم مياري؟ توانم رو جمع کردم چشمام رو به هم فشار دادم. گلوم رو صاف کردم. خواستم بلند بشم که يکي محکم زد رو شونه راستم: خانومم ميخواين بعد از ابرو صورتتون رو واکس بزنم. خواستم چشمام رو باز کنم که زهره شصتش رو روي چشمم فشار داد. با تمام وجود افتاده بود به جون اون چند تا کرک بالاي پلکم. صدام در نمياومد. با بدبختي همون يه چشم آزادم رو باز کردم و چرخوندم طرف زني که کنار دستم روي زمين چمباتمه زده بود: مگه صورتم واکس مي زنن؟ زهره چنان به من نگاه کرد انگار همين الان از يکي از قبايل وحشي فرار کردم.
-منظورش اپيلاسيونهاي جديد صورته.
زن بلافاصله شروع کرد به توضيح دادن: "البته فقط اپيلاسيون نيست. اول صورتتون رو با جلبکهاي چسبنده تميز ميکنم بعد از برداشتن موهاي زائد، با لجنهاي مخصوص اقيانوسآرام ماساژ ميدم." داشتم با دهن باز به توضيحات زن گوش ميکردم که دختر صندوقدار با سيني قهوه بالاي سرم ايستاد: "واستون قهوه بذارم؟" بدجوري هوس قهوه کرده بودم اما نميدونستم خوردنش منوط به فال گرفتنه يا نه؟ واکسي لبخند مهربانانهاي زد و انگشتاي گوشتيش رو روي صورتم کشيد: "واي چرا نخورن. اين يلدا جون انقده خوب فال ميگيره." و بدون اينکه منتظر جواب من بشه رو به يلدا گفت: "بذار واسشون. اپيلاسيون صورتم دارن." نيمخيز شدم که بگم نه نميخورم، واکسم نميخوام که چشمم افتاد به تصوير شي عجيب و غريبي که تو آينه روبهروم افتاده بود.
اول فکر کردم اشتباه ديدم اما بعد ديدم خطاي ديدي در کار نيست روي صندلي پشت سر من يه باسن گوشتي جوگندمي بدون دنبه اضافه چماله شده بود و زني داشت يه پري دريايي بدترکيب روي کف.ل چپش نقاشي ميکرد. بدجوري تعجب کرده بودم. نميفهميدم چطور ممکنه آدمي جلوي چند نفر غريبه شلوارش رو بکشه پايين و اون طوري روي صندلي چمباتمه بزنه. ميتونستن برن اتاق عقبي. کار ابروم که تموم شد هنوز تتوي پري دريايي ادامه داشت. تو تمام اين مدت سعي ميکردم حدس بزنم اين کف.ل متعلق به چه جور چهرهاي ميتونه باشه. راستش حرفهايي که ميزد سبب ميشد من هر بار حدسم رو عوض کنم و براي خودم يه چهره جديد بسازم. صاحب با.سن مبارک چنان از طرز نگهداري انواع تتو در نقاط مختلف بدن ميگفت که نه تنها تعجببرانگيز که از جهاتي حتي تحسين برانگيز بود. وقتي زهره دست از کار کشيد به تنها چيزي که فکر نکردم ابروهاي تابهتا شدم بود. از صندلي پايين پريدم و زل زدم توي آينه تا صورت با.سني که عاشق تتوي نقاط مختلف بدن بود رو ببينم.
پام رو که توي کلاس گذاشتم با شور و حرارت گفتم:"بچهها براي مجله سوم مطلب بيارين." حتي يک هزارم هيجان من در کلاس ديده نميشد. يکي خميازه کشيد. يکي سرش رو روي ميز گذاشت. يکي نچنچ کرد و بقيه عين اسب نگام کردن. چه ميشد کرد. شونههام رو بالا انداختم و ولو شدم روي صندليم: "شماها چتونه؟ چرا عين هروئينيهاي آخر خطين؟ "
يکي گفت حوصله نداريم. گفتم باشه بريم حياط وسطي بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي ميخواد اون وسط بدوه. گفتم دزد و پليس بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي حال داره چشمک بزنه. گفتم بريم بوفه بستني بخوريم. يکي گفت من رژيمم. گفتم پس چه غلطي کنيم؟ يکي گفت دلم ميخواد داد بکشم. يکي گفت کاش يه جا بود حرفامون رو ميزديم. گفتم راست ميگين شما بچه پولدارا خيلي تو زندگي بهتون فشار مياد بايد خودتون رو تخليه کنين.
همه چيز از همونجا شروع شد. قرار شد بچهها براي مدرسه يه اتاق تخليه بسازن که توش خودشون رو خالي کنن. بحث کردن. به اين نتيجه رسيدن که بهتره درست مثل يه اتاق توالت ايراني درستش کنن. از همينها که توي آپارتمانهاي جديد مي سازن و اندازه اتاق قبره. اتاقک توالت رو با يونوليت درست کردن. ديوارهاش رو مقوا چسبوندن تا هر کي، هر چي دلش خواست روش بنويسه. يه جفت دم پايي پلاستيکي و يه آفتابه هم گذاشتن دم درش. کف اتاق رو هم يه توالت ايراني نقاشي کردن و دورش رو با چسب کاشي و موزائيک شکستههاي مغازه سر کوچه فرش کردن. جاي درش لنگ آويزون کردن، با يه چراغ چشمک زن که مشخص ميکرد چقدر ميتوني توش بموني و داد بزني. قرار شد بهاي هر دو دقيقه تخليه دويست تومن باشه. شعار اتاقک هم اين شد: هر غلطي دلت ميخواد توش بکن. به شرطي که اومدي بيرون غر و لند در کار نباشه. اسمش رو هم گذاشتيم اتاق تخليه روان.
اولين جلسه بعد از عيد وارد دفتر مدرسه که شدم احساس کردم اتفاقي افتاده. ناظم يه جوري نگاهم ميکرد انگار يه چشم اضافه دارم. دبير شيمي زير لب با دبير عربي پچپچ ميکرد. دبير ادبيات بدجوري عصبي بود و دائم يه تيکه کاغذ رو تا ميزد و دوباره تاش رو باز ميکرد. ميدونستم بالاخره بابت دستشويي بچهها ازم توضيح ميخوان. اما نگران چيزي نبودم. اگر کار، مشکلي داشت مدير قبل از عيد احظارم ميکرد. تصميم گرفته بودم ذهنم رو مشغول نکنم و هر گونه توضيح رو به مدير واگذار کنم. نيم ساعتي از زنگ اول باقي مونده بود که ناظم در کلاس رو زد: خانم چپکوک مدير کارتون داره. فرصتم کمتر از اون بود که بتونم به چيزي فکر کنم. توي راهپله ناظم سري از روي تاسف تکون داد و گفت: آخه فکر خلاقانهتر از اين نبود؟ دستشويي ساختنم شد کار؟ ديدين تو ديواراش چي نوشتن. روي آفتابهش هم ورداشتن يه تيکه رنگ قهوهاي زدن. اجازه ندادم ناظم ادامه بده. با لبخند گفتم خانم فلاني بالاخره مستراح بايد طبيعي جلوه کنه ديگه. ناظم قرمز شد و همونطور که سر راهپله از من جدا ميشد گفت: بله. حالا برو جواب پدر و مادرهاشونم بده.
مدير به صندليش تکيه داده بود و با دقت به حرفهاي اربابرجوعش گوش ميکرد. در زدم و همونجا تو چارچوب در ايستادم. صندلي ارباب رجوعها روبهروي مدير و راستاي دست چپ من بود. مخصوصا داخل نرفتم که با دو نفري که نشسته بودن چشم تو چشم نشم. به تجربه ياد گرفته بودم قبل از شروع دفاعم شخصيت شناسي نکنم. معمولا اينطوري دفاعياتم موفقتر از آب درمياومد. مدير از جاش بلند شد و با احترام زياد معرفيم کرد و قبل از اونکه من چيزي بگم رفت سر اصل مطلب. يکي به نعل ميزد و يکي به ميخ. سخنراني غرايي کرد که احترام خيلي مهمه و خلاقيت هم خيلي مهمه و بچهها بايد در چارچوب اخلاقيات مورد نظر خانوادههاي محترم درس بخونند در ضمني که در همون چارچوبها بايد نوآوري هم بشه اما نشکنه … منتظر بودم مدير حرفش تموم بشه تا از فعاليت بچهها دفاع کنم. مردي که روي صندلي روبهروي مدير نشسته بود دائم وسط حرف مدير ميپريد و از لزوم آشنايي دبيران با کلاس اجتماعي‼ شاگردان اين مدرسه حرف ميزد. مدير هم دائم اطمينان ميداد که کار من تاثير منفي بر تربيت خانوادگي بچهها نداره. داشتم خودم را آماده ميکردم که بعد از تمام شدن حرفهاي مدير از کارم دفاع کنم. مدير به محض تموم شدن حرفاش از من پرسيد ميخوام راجع به کارم توضيحي بدم که رفع سوء تفاهم کنه؟ من بلافاصله از چارچوب در جدا شدم و براي حفظ قدرت همون صندليم رو همون طرفي گذاشتم که مدير نشسته بود. سينهم رو صاف کردم و سرم رو بلند کردم ده دقيقه تمام حرف زدم. متاسفانه اصلا به ياد نميارم اون ده دقيقه چي گفتم، چون تمام مدت دلم ميخواست در چارچوب اخلاقيات کلاس اجتماعي از پدر عزيز بپرسم آيا از طرح پري کوچک دريايي کف.ل چپِ نازنينْ همسرش که بدجوري به من لبخند ميزد لذت برده يا نه.
اين نوشته در تاريخ 2008/04/12 نوشته شده است.
صنعت فرهنگ
دو هفته آخر اسفندماه در ادامه معرفي ژانرهاي ادبي در داستان کوتاه، داستان جنايات کوچه مورگ اثر ادگارآلنپو را براي بچهها انتخاب کردم. البته از انتخاب اين داستان که شروع نه چندان آساني دارد هدف ديگري هم داشتم. ميخواستم شاگردان کلاس نوشتار خلاق متوجه اين نکته شوند که برخلاف آنچه ما در مدارسمان تحت عنوان انشاء درس ميدهيم -و در نهايت شغل نويسندگي را به عنوان تخصص ويژه اين سيلابس درسي معرفي ميکنيم- نويسندگي رديف کردن يک مشت کلمات پرتمتراق زيبا به دنبال هم نيست. نياز مبرم به منطق رياضي دارد و تبحر در به هيجان درآوردن مخاطب بدون استفاده از کلماتي که خود بار عاطفي يا هيجاني دارند. داستانهاي معماگونه آلنپو به خوبي پاسخگوي هدف من بود. از آنجا که داستان طولاني بود و گاهي لازم ميشد من به کمک شاگردانم بروم تا معني پاراگرافي را بفهمند خواندن داستان را دو جلسه انجام دادم. بعد از ارائه اولين سري اطلاعات توسط نويسنده، بچهها را درگير داستان کردم و از آنها خواستم در هر مرحله با توجه به اطلاعاتي که نويسنده ارائه ميدهد قاتل را شناسايي کنند. بر خلاف انتظارم نيم ساعت بعد از شروع خواندن داستان، بچهها چنان هيجان زده شدند که تقريبا کنترل کلاس از دستم خارج شد. طي روند داستان ضمن اينکه سعي ميکردم با ارائه دليل بر اساس شواهد داستان، حدس و گمانهاي اشتباه بچهها را رد کنم، اين نکته را هم گوشزد ميکردم که شنونده خوبي نيستند. نيم ساعت آخر زنگ جلسه اول به پيشنهاد بچهها کمي به عقب برگشتم تا بچهها فرصت نوشتن و نت برداشتن را داشته باشند. داستان چنان جذابيتي داشت که هيچکداممان متوجه به صدا درآمدن زنگ را نشديم و فقط وقتي دبير بعدي به شيشه کلاس زد بچهها که بهت زده به من خيره شده بودند به ساعتهايشان نگاه کردند. کتاب را طبق معمول با ذکر مترجم، ناشر و سال اولين انتشار معرفي کردم. از بچهها خواستم در صورت خريد کتاب، سراغ داستان نروند و بگذارند هيجان کلاس حفظ شود.
جلسه دوم، در يکي از کلاسهاي دوم راهنمايي اتفاق عجيبي افتاد. وقتي وارد کلاس شدم از سر و صداي هميشگي خبري نبود. پردهها بسته بود. چراغها خاموش و صندليها دور تا دور کلاس چيده شده بود. بچهها در سه دسته روي زمين نشسته بودند و انتظار بقيه داستان را ميکشيدند. هيجان عجيبي در کلاس حکمفرما بود که کمي به نظرم عجيب آمد. بالاي تخته اسم داستان و نام ادگار آلنپو نوشته شده بود. وسط تخته با گچ زرد نماي بيروني ساختماني که جنايت در آن اتفاق افتاده بود و نويسنده با جزئيات کامل ابعاد پنجرهها و محل در ورودي و برقگير را شرح داده بود نقاشي شده بود. ميخواستم قبل از ادامه داستان کمي دادههاي قبلي را مرور کنم که گروهها خودشان پيشقدم شدند تا با مرور اطلاعات داستان، قاتل را حدس بزنند. در جريان گفتگوي گروهها متوجه شدم تقريبا بچهها بند به بند داستان را حفظند. حتي اسامي نامانوس يازده شخصيت حاضر در داستان را به خوبي به خاطر سپردهاند. برايم عجيب بود. بلافاصله بعد از ارائه حدسيات سه گروه، خواندن داستان را ادامه دادم. با نزديک شدن به پايان داستان هيجانات اوج گرفت. گروههايي که حدسشان را به حقيقت نزديک ميديدند هورا ميکشيدند و آه از نهاد بقيه بلند ميشد. بالاخره داستان تمام شد و من جواب اين همه هيجان را درست بعد از نقطه پاياني داستان گرفتم. سه گروه روي پايانبندي داستان شرط بندي کرده بودند. بعد از تمام شدن داستان مبلغ دويست هزار تومان-چيزي بيشتر از حقوق ماهانه آبدارچي و نظافتچي تماموقت مدرسه- در کلاس من بر سر پايانبندي رد وبدل شد!
در مقابل اين هيجان و راستش اين مقدار پول نميدانستم چه کنم. از طرفي مطابق چارچوبهاي اخلاقي بايد به شرطبندي اعتراض ميکردم و از طرفي فکر ميکردم شايد اتفاقي که افتاده چندان هم بد نباشد. من با اين ايده کمي خوشبينانه تدريس به بچههاي قشر مرفه جامعه را شروع کردم که با آشنا کردن آنها با حوزه فرهنگ و به خصوص هنر و تقويت درک و ذائقه هنري آنها بشود اميدوار بود از ميان اين گروه، حاميان مالي تاثيرگذار در حوزه فرهنگ وهنر پيدا شود. به عبارتي به اين مسئله فکر ميکنم که چرخه توليد فرهنگ و هنر صرفا توسط هنرمندان و انديشمندان نخواهد چرخيد. اين حلقه مانند هر حلقه ديگري که يک طرفش توليدکننده قرار دارد، نياز به مصرف کننده دارد. بقاي هنرمند نه تنها در گرو خوانده شدن و ديده شدن است بلکه در گرو خريداري شدن نيز هست. پول چيزيست که در حلقه توليدات فرهنگي ما جايي ندارد. مصرفکننده ضعيف و کمتوان و کم تعداد است. لاجرم توليدکننده هم هرچقدر تلاش کند در سطحي متوسط باقي ميماند.
اتفاقي که در کلاس من افتاد اگر چه به معناي تولد گروهي از مصرفکنندگان نيست. اين بچهها يک سال بعد دوباره بايد انشاء علم بهتر است يا ثروت را بنويسند. يا از زبان يک درخت نگونبخت حرفهاي احساساتي غير عاشقانه بزنند. اما براي من اتفاقي که افتاد به منزله نشاني از ابرهاي دوردستي بود که ميگفت اگر راهش را پيدا کنيد ممکن است بر زمين فرهنگ و هنر ما هم باران ببارد.
اين نوشته در تاريخ 2008/04/04 نوشته شده است.
جلسه دوم، در يکي از کلاسهاي دوم راهنمايي اتفاق عجيبي افتاد. وقتي وارد کلاس شدم از سر و صداي هميشگي خبري نبود. پردهها بسته بود. چراغها خاموش و صندليها دور تا دور کلاس چيده شده بود. بچهها در سه دسته روي زمين نشسته بودند و انتظار بقيه داستان را ميکشيدند. هيجان عجيبي در کلاس حکمفرما بود که کمي به نظرم عجيب آمد. بالاي تخته اسم داستان و نام ادگار آلنپو نوشته شده بود. وسط تخته با گچ زرد نماي بيروني ساختماني که جنايت در آن اتفاق افتاده بود و نويسنده با جزئيات کامل ابعاد پنجرهها و محل در ورودي و برقگير را شرح داده بود نقاشي شده بود. ميخواستم قبل از ادامه داستان کمي دادههاي قبلي را مرور کنم که گروهها خودشان پيشقدم شدند تا با مرور اطلاعات داستان، قاتل را حدس بزنند. در جريان گفتگوي گروهها متوجه شدم تقريبا بچهها بند به بند داستان را حفظند. حتي اسامي نامانوس يازده شخصيت حاضر در داستان را به خوبي به خاطر سپردهاند. برايم عجيب بود. بلافاصله بعد از ارائه حدسيات سه گروه، خواندن داستان را ادامه دادم. با نزديک شدن به پايان داستان هيجانات اوج گرفت. گروههايي که حدسشان را به حقيقت نزديک ميديدند هورا ميکشيدند و آه از نهاد بقيه بلند ميشد. بالاخره داستان تمام شد و من جواب اين همه هيجان را درست بعد از نقطه پاياني داستان گرفتم. سه گروه روي پايانبندي داستان شرط بندي کرده بودند. بعد از تمام شدن داستان مبلغ دويست هزار تومان-چيزي بيشتر از حقوق ماهانه آبدارچي و نظافتچي تماموقت مدرسه- در کلاس من بر سر پايانبندي رد وبدل شد!
در مقابل اين هيجان و راستش اين مقدار پول نميدانستم چه کنم. از طرفي مطابق چارچوبهاي اخلاقي بايد به شرطبندي اعتراض ميکردم و از طرفي فکر ميکردم شايد اتفاقي که افتاده چندان هم بد نباشد. من با اين ايده کمي خوشبينانه تدريس به بچههاي قشر مرفه جامعه را شروع کردم که با آشنا کردن آنها با حوزه فرهنگ و به خصوص هنر و تقويت درک و ذائقه هنري آنها بشود اميدوار بود از ميان اين گروه، حاميان مالي تاثيرگذار در حوزه فرهنگ وهنر پيدا شود. به عبارتي به اين مسئله فکر ميکنم که چرخه توليد فرهنگ و هنر صرفا توسط هنرمندان و انديشمندان نخواهد چرخيد. اين حلقه مانند هر حلقه ديگري که يک طرفش توليدکننده قرار دارد، نياز به مصرف کننده دارد. بقاي هنرمند نه تنها در گرو خوانده شدن و ديده شدن است بلکه در گرو خريداري شدن نيز هست. پول چيزيست که در حلقه توليدات فرهنگي ما جايي ندارد. مصرفکننده ضعيف و کمتوان و کم تعداد است. لاجرم توليدکننده هم هرچقدر تلاش کند در سطحي متوسط باقي ميماند.
اتفاقي که در کلاس من افتاد اگر چه به معناي تولد گروهي از مصرفکنندگان نيست. اين بچهها يک سال بعد دوباره بايد انشاء علم بهتر است يا ثروت را بنويسند. يا از زبان يک درخت نگونبخت حرفهاي احساساتي غير عاشقانه بزنند. اما براي من اتفاقي که افتاد به منزله نشاني از ابرهاي دوردستي بود که ميگفت اگر راهش را پيدا کنيد ممکن است بر زمين فرهنگ و هنر ما هم باران ببارد.
اين نوشته در تاريخ 2008/04/04 نوشته شده است.
بازنگري وبلاگ نويسي در سالي كه گذشت
پنجم فروردين دقيقا ده ماه از وبلاگنويسي من ميگذره. در اين مدت سعي کردم مطالبي رو به صفحه وبلاگم منتقل کنم که اطلاعاتي رو در اختيار خواننده وبلاگ بگذاره. چه در داستانهايي که نوشتم و چه در بخش انديشهها، خط فکري خاصي رو دنبال کردم. من معتقدم بخش عمده مشکلات جامعه امروزي ما ناشي از ضعف شعور اجتماعي ماست. البته اين به معني رد فرضيههاي موجود مثل فرضيه دست نابکار انگليسيهاي ملعون، توهم توطئه و غيره نيست.
اصل اول در رشد شعور اجتماعي اينه که بتونيم با هم بطور مستند حرف بزنيم. حرفهايي که سر و ته داشته باشه و هر کس بتونه از قالب بحث، حرفي و انديشهاي بيرون بکشه. اين اصل اول دو نتيجه قطعي در پي داره. اول اينکه ما رو از فضاي ادبيات شفاهي بيرون ميکشه. ما ملتي هستيم که بر اساس ادبيات شفاهي زندگي ميکنيم. ادبيات شفاهي اغلب احساس گراست. ادله به دنبال نداره و هيچکس احساس نياز نميکنه که براي حرفش دليلي بياره. از اونجا که حرفها ثبت نميشه به راحتي قابل انکار يا فراموشيه. بنابراين ما اغلب متوجه نميشيم که حرفهاي ضد و نقيض ميزنيم و حتي باورهاي ضد و نقيض داريم. دوم اينکه به انديشههاي پنهاني که روح جمعي رو تسخير کرده پرو بال ميده و اون رو از دنياي ذهني بيرون ميکشه. اغلب ما وقتي حرفهاي ديگران رو ميشنويم حيرت ميکنيم که چطور ديگران هم دقيقا به همون چيزي فکر ميکنن که ما فکر ميکنيم. خيلي از اوقات اين افکار در دنياي فردي پوچ، خندهدار يا واهي به نظر ميان. اما آدميزاد موجود عجيبيه. کثرت براش مشروعيت ايجاد ميکنه. وقتي همون انديشههاي پوچ رو از ديگران ميشنويم به فکر ميفتيم و همين فکر کردن به احتمال زياد به رشد شعور اجتماعي ما منجر ميشه.
حدود يک سال پيش که من به فکر وبلاگنويسي افتادم معتقد بودم فضاي وبلاگهاي شخصي براي برآورده شدن اصل اول بسيار مناسبه. اما در طول اين مدت به نظرم اومده وبلاگهاي شخصي در ايجاد يک فضاي گفتگوي مستند اما صميمي عقيم موندن. بسياري از وبلاگها بعد از مدتي تبديل به يک دفتر يادداشت روزانه شخصي ميشن. البته "وبلاگ شخصي" قطعا يک فضاي شخصيه اما سوال من اينه که چقدر شخصي؟ يادمون باشه که خواننده "نميتونه" وارد يک متن کاملا شخصي بشه. چون در متن جايي براي مخاطب وجود نداره. گروهي از وبلاگها هم گرفتار جذب مخاطب در بخش نظرخواهيها ميشن. احساس نياز به داشتن مخاطب سبب شده گروهي از وبلاگنويسهاي شخصي به رجزخواني بيفتن. جالبه که تعداد زيادي از نظرات وبلاگها هيچ حرفي براي گفتن نداره. جملههايي که ترکيبي از کلماتي با بار احساسي مثبت هستند اما معني خاصي ندارن. ترکيب اين دو مسئله سبب شده فضاي وبلاگهاي شخصي بيشتر شبيه تاکسيهاي سطح شهر بشه. چند لحظهاي سوار ميشيم، حرفي ميزنيم و بعد پياده ميشيم. حرفهاي کوتاه، گاهي بيمعني، گاهي اندوهبار و گاهي سرگرمکننده. در نهايت فضاي وبلاگهاي ايراني رو ميشه به دو دسته شاخص تقسيم کرد. وبلاگهاي خبري و وبلاگهاي سرگرمکننده. که البته هيچکدومشون زمينه گفتگو رو فراهم نميکنن.
بيشک هيچکدوم از چيزهايي که گفتم نقطه ضعف وبلاگها محسوب نميشه. من جواب اين سوال که چرا وبلاگهاي شخصي در ايجاد گفتگو عقيم موندن رو با دو فرضيه پاسخ ميدم. اول اينکه شايد من تعريف درستي از فضاي وبلاگي ندارم. شايد شخصي شدن وبلاگها جزء گريزناپذير اين فضا باشه. شايد مجازي بودن اين فضا امکان گفتگوي موثر رو فراهم نميکنه و شايد بايد در اين فضا تعريف ديگهاي از گفتگو و مخاطب داشت. دوم اينکه شايد فضاي مجازي وبلاگها پتانسيل گفتگو رو داشته باشه اما ما نميدونيم چطور در يک فضاي نوشتاري غير رسمي با هم حرف بزنيم. فضايي که مستندتر و مستدلتر از فضاي ادبيات شفاهيه اما به اندازه فضاي نوشتاري روزنامه و کتاب و مقاله، چارچوبدار نيست.
اين پست رو نوشتم تا همه رو دعوت کنم اين دو فرضيه رو به بحث وبلاگي بگذاريم. شايد راهي براي گفتگو پيدا کنيم يا بازتعريف مناسبي از فضاي وبلاگي به دست بياريم.
اين نوشته در تاريخ 2008/03/25 نوشته شده است.
اصل اول در رشد شعور اجتماعي اينه که بتونيم با هم بطور مستند حرف بزنيم. حرفهايي که سر و ته داشته باشه و هر کس بتونه از قالب بحث، حرفي و انديشهاي بيرون بکشه. اين اصل اول دو نتيجه قطعي در پي داره. اول اينکه ما رو از فضاي ادبيات شفاهي بيرون ميکشه. ما ملتي هستيم که بر اساس ادبيات شفاهي زندگي ميکنيم. ادبيات شفاهي اغلب احساس گراست. ادله به دنبال نداره و هيچکس احساس نياز نميکنه که براي حرفش دليلي بياره. از اونجا که حرفها ثبت نميشه به راحتي قابل انکار يا فراموشيه. بنابراين ما اغلب متوجه نميشيم که حرفهاي ضد و نقيض ميزنيم و حتي باورهاي ضد و نقيض داريم. دوم اينکه به انديشههاي پنهاني که روح جمعي رو تسخير کرده پرو بال ميده و اون رو از دنياي ذهني بيرون ميکشه. اغلب ما وقتي حرفهاي ديگران رو ميشنويم حيرت ميکنيم که چطور ديگران هم دقيقا به همون چيزي فکر ميکنن که ما فکر ميکنيم. خيلي از اوقات اين افکار در دنياي فردي پوچ، خندهدار يا واهي به نظر ميان. اما آدميزاد موجود عجيبيه. کثرت براش مشروعيت ايجاد ميکنه. وقتي همون انديشههاي پوچ رو از ديگران ميشنويم به فکر ميفتيم و همين فکر کردن به احتمال زياد به رشد شعور اجتماعي ما منجر ميشه.
حدود يک سال پيش که من به فکر وبلاگنويسي افتادم معتقد بودم فضاي وبلاگهاي شخصي براي برآورده شدن اصل اول بسيار مناسبه. اما در طول اين مدت به نظرم اومده وبلاگهاي شخصي در ايجاد يک فضاي گفتگوي مستند اما صميمي عقيم موندن. بسياري از وبلاگها بعد از مدتي تبديل به يک دفتر يادداشت روزانه شخصي ميشن. البته "وبلاگ شخصي" قطعا يک فضاي شخصيه اما سوال من اينه که چقدر شخصي؟ يادمون باشه که خواننده "نميتونه" وارد يک متن کاملا شخصي بشه. چون در متن جايي براي مخاطب وجود نداره. گروهي از وبلاگها هم گرفتار جذب مخاطب در بخش نظرخواهيها ميشن. احساس نياز به داشتن مخاطب سبب شده گروهي از وبلاگنويسهاي شخصي به رجزخواني بيفتن. جالبه که تعداد زيادي از نظرات وبلاگها هيچ حرفي براي گفتن نداره. جملههايي که ترکيبي از کلماتي با بار احساسي مثبت هستند اما معني خاصي ندارن. ترکيب اين دو مسئله سبب شده فضاي وبلاگهاي شخصي بيشتر شبيه تاکسيهاي سطح شهر بشه. چند لحظهاي سوار ميشيم، حرفي ميزنيم و بعد پياده ميشيم. حرفهاي کوتاه، گاهي بيمعني، گاهي اندوهبار و گاهي سرگرمکننده. در نهايت فضاي وبلاگهاي ايراني رو ميشه به دو دسته شاخص تقسيم کرد. وبلاگهاي خبري و وبلاگهاي سرگرمکننده. که البته هيچکدومشون زمينه گفتگو رو فراهم نميکنن.
بيشک هيچکدوم از چيزهايي که گفتم نقطه ضعف وبلاگها محسوب نميشه. من جواب اين سوال که چرا وبلاگهاي شخصي در ايجاد گفتگو عقيم موندن رو با دو فرضيه پاسخ ميدم. اول اينکه شايد من تعريف درستي از فضاي وبلاگي ندارم. شايد شخصي شدن وبلاگها جزء گريزناپذير اين فضا باشه. شايد مجازي بودن اين فضا امکان گفتگوي موثر رو فراهم نميکنه و شايد بايد در اين فضا تعريف ديگهاي از گفتگو و مخاطب داشت. دوم اينکه شايد فضاي مجازي وبلاگها پتانسيل گفتگو رو داشته باشه اما ما نميدونيم چطور در يک فضاي نوشتاري غير رسمي با هم حرف بزنيم. فضايي که مستندتر و مستدلتر از فضاي ادبيات شفاهيه اما به اندازه فضاي نوشتاري روزنامه و کتاب و مقاله، چارچوبدار نيست.
اين پست رو نوشتم تا همه رو دعوت کنم اين دو فرضيه رو به بحث وبلاگي بگذاريم. شايد راهي براي گفتگو پيدا کنيم يا بازتعريف مناسبي از فضاي وبلاگي به دست بياريم.
اين نوشته در تاريخ 2008/03/25 نوشته شده است.
طرح يك سوال
بيست و پنج بهمن وقتي از جلسه اهدا جوائز برندگان مسابقه داستان کوتاه شهر کتاب بيرون آمدم، اولين جملهاي که گفتم يک جمله سوالي، تعجبي، خبري بود. از آنجا که کسي جز تهراني در اطرافم نبود تا مخاطب قرارش دهم از تهراني پرسيدم: اين جلسه چرا اينجوري بود؟
جلسه دو ساعته مثل همه مراسم اهداء جوايز آغاز شد. دبير مسابقه گزارشي از نحوه داوري ارائه کرد. مجري، متن تشکر از هيات داوران، متوليان شهر کتاب، سينماتک موزه هنرهاي معاصر، روزنامهها و بقال سرکوچه را خواند. يک نويسنده سوريهاي که دست بر قضا به ايران آمده بود ده دقيقهاي در مورد ادبيات عرب صحبت کرد که ربطي به مراسم اهداء جوايز نداشت. سپس داوران روي سن آمدهاند و پانزده نويسنده برتر يک جا اساميشان اعلام شد. يکي از پلکان سمت چپ و يکي از پلکان سمت راست بالا ميرفت. از آنجا که اغلب نويسندههاي برگزيده زن بودند و در هيات داوران فقط يک زن وجود داشت، شير تو شير شده بود. يک دو جين دست از تنهها جدا شده و جلو آمده بود که سرگردان نميدانست کدام دست محرم يا محرم را بفشارد. روي هم رفته از جمع شصت، هفتاد نفري حاضر در سالن ده نفري نامرتب و يکي در ميان دست ميزدند. بقيه يا با هم حرف ميزدند يا بادام زميني ميخوردند. هنوز پانزده نفر از سکو پايين نيامده بودند که پنج منتخب نهايي اعلام شد. عليرغم درخواست مکرر مجري براي تشويق نويسندهها، حضار انگار همين الان از آسمان افتاده باشند فقط با چشمان وغزده سن شلوغ و پر از جمعيت را نگاه ميکردند. برنامه راس ساعت مقرر تمام شد و من نه فهميدم چه شد و نه نويسندهها را شناختم، نه نظراتشان را شنيدم، نه چهرههايشان را ديدم و نه اسمشان در خاطرم ماند تا بتوانم نوشتههايشان را دنبال کنم. بيرون سالن چند جعبه شيريني و آبميوه روي ميزي قطار شده بود. حضار حمله کردند. هر کدام در گوشهاي آبميوه و شيرينيشان را خوردند. آنها که با هم آمده بودند، با هم حرف زدند و با هم از سالن بيرون رفتند؛ انگار هيچوقت در سالن سينماتک با آدمهايي مشابه خودشان و با علايق و سلايق مشترک جمع نشده بودند.
سه روز بعد سرشار از شور و هيجان سر يکي از کلاسهاي تفکر خلاقم حاضر شدم. تصميم گرفته بودم برنامه توليد مجله را براي ماه اسفند متوقف کنم و به بچه ها فرصت بدهم در اين ماه طرح خلاقانه مشترکي ارائه دهند و اجرا کنند. به محضي که وارد کلاس شدم در حاليکه با تمام وجود دست و پايم را تکان ميدادم يک ربع ساعت از ايده هيجان انگيز خودم گفتم. پيشنهاد کردم کوچهاي از تهران قديم را در يکي از کلاسهاي خالي مدرسه طراحي کنند و مراسم چهارشنبه سوري قديم (از فال گوش ايستادن و قاشق زني و غيره) را به شکل نمادين براي شاگردان ديگر مدرسه يا حتي مدارس ديگر اجرا کنند. پيشنهادهاي ديگري را هم که به فکرم رسيده بود مطرح کردم؛ اجراي ترانههاي تختحوضي مربوط به نوروز در يک برنامه يک ساعته موزيکال يا مسابقه عجيبترين سفره هفتسين. تمام يک ربعي که حرف ميزدم پانزده دانشآموز کلاسم خميازه ميکشيدند. صحبتم که تمام شد منتظر شدم بچهها پيشنهادهايشان را ارائه دهند. جالب بود که نه تنها کسي پيشنهادي نداشت بلکه هيچکدامشان نظر مثبت يا منفي نسبت به طرحهاي من نيز نداشتند. از کوره در رفتم. داد کشيدم. توهين کردم. تشويق کردم. نصيحت کردم و بالاخره بعد از گذشت يک ساعت مهسا از ته کلاس گفت: خيلي بيمزهست. من که از شنيدن اولين جمله بعد از گذشت يک ساعت به وجد آمده بودم گفتم: "تو پيشنهاد بده. اينا چيزهايي بود که به فکر من رسيده. تو ممکنه پيشنهادهاي بهتري داشته باشي." مهسا بهتزده مرا نگاه کرد و بعد از سکوتي طولاني گفت: "نميدونم." واقعا بريده بودم. گفتم: "چطور ممکنه. وقتي طرح من بده معنيش اينه که تو، توي ذهنت اون رو با چيزي مقايسه کردي. پس از ديد خودت نظر بهتري توي ذهنت داري. بد و خوب نسبيه، نه؟" مهسا متوجه حرف من نشد. برايش بيشتر توضيح دادم و چند مثال زدم. مهسا بيحوصله به حرفهايم گوش داد و دست آخر گفت: "بخوابيم"!!
در طول پانزده روزي که به قول توکاي مقدس تاخير داشتم با خودم فکر ميکردم کجاي کارم اشکال دارد که بچهها منفعلند. کجاي مديريت و سازماندهي مراسم اهداء جوايز ضعف داشت که حضار نويسنده آن طور منفعل بودند. من هر شب سري به وبلاگم ميزدم و با همان جمله تعجبي، پرسشي، خبري به تهراني ميگفتم: "هيچکس نميپرسه تو کجايي، عجيب نيست؟" ته راني ميگفت شايد هنوز آنقدر جا نيفتادهاي که طيف خوانندگان ثابت خودت را داشته باشي. يک روز به اين نتيجه رسيدم که شايد چرنديات مينويسم. يک روز اينطور تحليل کرديم که شايد دنياي مجازي شاخصهاي عاطفي و کنشهاي خاص خودش را دارد. شايد در اين دنياي مجازي مرگ مثل تولد بار عاطفي ندارد و تعلقي در طول حيات مجازي ايجاد نميشود. اما تمام اين پاسخها با دادههاي وبگذر زير سوال ميرفت. متوسط خوانندگان وبلاگ من در طول اين غيبت، تقريبا کاهش محسوسي پيدا نکرده بود. همه ميآمدند، منفعلانه ميرفتند و نميپرسيدند چرا نيستم. انگار نبودنم به اندازه بودنم طبيعي بود!!
نميدانم چرا من مجموعه اين انفعالها را کنار هم نگذاشتم. براي منفعل بودن مردم در انتخابات دنبال جوابي مجزا ميگشتم و براي منفعل بودن شاگردانم دليل ديگري جستجو ميکردم. ديروز دکتر نجوميان در کلاس نقد فرهنگيش مسئلهاي را مطرح کرد که به نظرم تا حدودي پاسخي براي اين انفعالهاست. دکتر نجوميان در پاسخ به اين سوال که چرا ما در سالهاي اخير چهرههاي شاخص ادبي نداريم و آيا واقعا دوره غولهاي ادبي به پايان رسيده اينطور جواب داد که بايد ابتدا پرسيد چه چيز سبب ميشود در حيطهاي، چهره شاخص به وجود بيايد. جواب نجوميان به اين سوال اين بود که چهره شاخص در بستر يک متن به دنيا ميآيد. بستر متن به معني مجموعهاي از عناصر است که با هم وجه اشتراکي دارند و به واسطه آن اشتراک در کنش با يکديگر قرار ميگيرند. در جامعهاي (ادبي) که دانشگاهيش نويسندهاش را قبول ندارد. خواننده نويسندهاش را نميشناسد. منتقد اثر نويسنده را نقد نميکند. اثر مورد تحليل در حيطههاي مختلف قرار نميگيرد. جوايز ادبي ربطي به جريانهاي فکري جاري ندارد و بالاخره جامعه ادبي جايگاهي در رسانهها و تبليغات ندارد چهره شاخصي شکل نميگيرد؛ هر چند که در داخل مجموعه ممکن است نويسندگاني بسيار توانا و اثرهايي بسيار جالب توجه وجود داشته باشد.
ايده نجوميان اين فرضيه را در ذهن من قوي کرد که عليرغم وجود تعداد زيادي وبلاگ در دنياي مجازي کنش هاي متقابل وبلاگها و وبلاگ نويسها بسيار ناچيز است. نوشتههاي يک وبلاگ در وبلاگي ديگر نقد نميشود يا بسط داده نميشود. گفتمان مجازي وبلاگها شکل نميگيرد و مجموعه وبلاگها مثل دانه هاي مجزا و بيربط فقط در يک فضاي مشترک قرار گرفتهاند. اين مسئله به خصوص وقتي خودش را نشان ميدهد که نگاهي به ليست دوستان يک وبلاگنويس بيندازيد. من در اين چند روز کمتر توانستهام وجه اشتراکي بين ليست دوستان يک وبلاگ پيدا کنم. اين فرضيه در حيطههاي ديگر هم جواب ميدهد. ميشود انفعال مردم (به خصوص قشر تحصيل کرده) را در مشارکتهاي سياسي و اجتماعي توضيح داد (حداقل از يک زاويه. بيشک مسائل اجتماعي پرسشهايي چند جوابيند). دانشجويي که در فکر مهاجرت است. تمام توانش را روي يادگيري زبان و فرهنگ کشور جديد متمرکز کرده. مجموعه اطلاعات درستش از تاريخ کشورش يک صفحه هم نميشود چنان با جريانات سياسي يا اجتماعي بيگانه است که نميتوان او را عضوي از جامعه به حساب آورد. انفعال دانشآموزان يک مدرسه را هم ميشود توضيح داد. دنياي آن پانزده دانشآموز در ارتباط با يکديگر و در ارتباط با فضاي مدرسه، فضاي حاکم بر اجتماع و دنياي انديشه منِ معلم نيست. هر کدام در دنياي توهمي خودشان زندگي ميکنند. دنيايي که تقريبا غيرواقعي، دروني و تحت تاثير شبکههاي ماهوارهاي و فيلمهاي هاليووديست.
شايد عوامل متعددي مانع از اين شود که در فضاي واقعي امروز ما بتوانيم متني را که نجوميان به آن اشاره ميکرد به وجود آوريم. اما به نظرم فضاي مجازي اين امکان را ميدهد که وبلاگنويسان بستر کنشداري را به وجود آوردند. اينکه چطور و از کجا بايد شروع کرد را نميدانم. اما احتمالا کمي بحث در مورد اين مسئله به راهحلهاي عملي منجر خواهد شد.
اين پست در تاريخ 2008/03/11 نوشته شده است.
جلسه دو ساعته مثل همه مراسم اهداء جوايز آغاز شد. دبير مسابقه گزارشي از نحوه داوري ارائه کرد. مجري، متن تشکر از هيات داوران، متوليان شهر کتاب، سينماتک موزه هنرهاي معاصر، روزنامهها و بقال سرکوچه را خواند. يک نويسنده سوريهاي که دست بر قضا به ايران آمده بود ده دقيقهاي در مورد ادبيات عرب صحبت کرد که ربطي به مراسم اهداء جوايز نداشت. سپس داوران روي سن آمدهاند و پانزده نويسنده برتر يک جا اساميشان اعلام شد. يکي از پلکان سمت چپ و يکي از پلکان سمت راست بالا ميرفت. از آنجا که اغلب نويسندههاي برگزيده زن بودند و در هيات داوران فقط يک زن وجود داشت، شير تو شير شده بود. يک دو جين دست از تنهها جدا شده و جلو آمده بود که سرگردان نميدانست کدام دست محرم يا محرم را بفشارد. روي هم رفته از جمع شصت، هفتاد نفري حاضر در سالن ده نفري نامرتب و يکي در ميان دست ميزدند. بقيه يا با هم حرف ميزدند يا بادام زميني ميخوردند. هنوز پانزده نفر از سکو پايين نيامده بودند که پنج منتخب نهايي اعلام شد. عليرغم درخواست مکرر مجري براي تشويق نويسندهها، حضار انگار همين الان از آسمان افتاده باشند فقط با چشمان وغزده سن شلوغ و پر از جمعيت را نگاه ميکردند. برنامه راس ساعت مقرر تمام شد و من نه فهميدم چه شد و نه نويسندهها را شناختم، نه نظراتشان را شنيدم، نه چهرههايشان را ديدم و نه اسمشان در خاطرم ماند تا بتوانم نوشتههايشان را دنبال کنم. بيرون سالن چند جعبه شيريني و آبميوه روي ميزي قطار شده بود. حضار حمله کردند. هر کدام در گوشهاي آبميوه و شيرينيشان را خوردند. آنها که با هم آمده بودند، با هم حرف زدند و با هم از سالن بيرون رفتند؛ انگار هيچوقت در سالن سينماتک با آدمهايي مشابه خودشان و با علايق و سلايق مشترک جمع نشده بودند.
سه روز بعد سرشار از شور و هيجان سر يکي از کلاسهاي تفکر خلاقم حاضر شدم. تصميم گرفته بودم برنامه توليد مجله را براي ماه اسفند متوقف کنم و به بچه ها فرصت بدهم در اين ماه طرح خلاقانه مشترکي ارائه دهند و اجرا کنند. به محضي که وارد کلاس شدم در حاليکه با تمام وجود دست و پايم را تکان ميدادم يک ربع ساعت از ايده هيجان انگيز خودم گفتم. پيشنهاد کردم کوچهاي از تهران قديم را در يکي از کلاسهاي خالي مدرسه طراحي کنند و مراسم چهارشنبه سوري قديم (از فال گوش ايستادن و قاشق زني و غيره) را به شکل نمادين براي شاگردان ديگر مدرسه يا حتي مدارس ديگر اجرا کنند. پيشنهادهاي ديگري را هم که به فکرم رسيده بود مطرح کردم؛ اجراي ترانههاي تختحوضي مربوط به نوروز در يک برنامه يک ساعته موزيکال يا مسابقه عجيبترين سفره هفتسين. تمام يک ربعي که حرف ميزدم پانزده دانشآموز کلاسم خميازه ميکشيدند. صحبتم که تمام شد منتظر شدم بچهها پيشنهادهايشان را ارائه دهند. جالب بود که نه تنها کسي پيشنهادي نداشت بلکه هيچکدامشان نظر مثبت يا منفي نسبت به طرحهاي من نيز نداشتند. از کوره در رفتم. داد کشيدم. توهين کردم. تشويق کردم. نصيحت کردم و بالاخره بعد از گذشت يک ساعت مهسا از ته کلاس گفت: خيلي بيمزهست. من که از شنيدن اولين جمله بعد از گذشت يک ساعت به وجد آمده بودم گفتم: "تو پيشنهاد بده. اينا چيزهايي بود که به فکر من رسيده. تو ممکنه پيشنهادهاي بهتري داشته باشي." مهسا بهتزده مرا نگاه کرد و بعد از سکوتي طولاني گفت: "نميدونم." واقعا بريده بودم. گفتم: "چطور ممکنه. وقتي طرح من بده معنيش اينه که تو، توي ذهنت اون رو با چيزي مقايسه کردي. پس از ديد خودت نظر بهتري توي ذهنت داري. بد و خوب نسبيه، نه؟" مهسا متوجه حرف من نشد. برايش بيشتر توضيح دادم و چند مثال زدم. مهسا بيحوصله به حرفهايم گوش داد و دست آخر گفت: "بخوابيم"!!
در طول پانزده روزي که به قول توکاي مقدس تاخير داشتم با خودم فکر ميکردم کجاي کارم اشکال دارد که بچهها منفعلند. کجاي مديريت و سازماندهي مراسم اهداء جوايز ضعف داشت که حضار نويسنده آن طور منفعل بودند. من هر شب سري به وبلاگم ميزدم و با همان جمله تعجبي، پرسشي، خبري به تهراني ميگفتم: "هيچکس نميپرسه تو کجايي، عجيب نيست؟" ته راني ميگفت شايد هنوز آنقدر جا نيفتادهاي که طيف خوانندگان ثابت خودت را داشته باشي. يک روز به اين نتيجه رسيدم که شايد چرنديات مينويسم. يک روز اينطور تحليل کرديم که شايد دنياي مجازي شاخصهاي عاطفي و کنشهاي خاص خودش را دارد. شايد در اين دنياي مجازي مرگ مثل تولد بار عاطفي ندارد و تعلقي در طول حيات مجازي ايجاد نميشود. اما تمام اين پاسخها با دادههاي وبگذر زير سوال ميرفت. متوسط خوانندگان وبلاگ من در طول اين غيبت، تقريبا کاهش محسوسي پيدا نکرده بود. همه ميآمدند، منفعلانه ميرفتند و نميپرسيدند چرا نيستم. انگار نبودنم به اندازه بودنم طبيعي بود!!
نميدانم چرا من مجموعه اين انفعالها را کنار هم نگذاشتم. براي منفعل بودن مردم در انتخابات دنبال جوابي مجزا ميگشتم و براي منفعل بودن شاگردانم دليل ديگري جستجو ميکردم. ديروز دکتر نجوميان در کلاس نقد فرهنگيش مسئلهاي را مطرح کرد که به نظرم تا حدودي پاسخي براي اين انفعالهاست. دکتر نجوميان در پاسخ به اين سوال که چرا ما در سالهاي اخير چهرههاي شاخص ادبي نداريم و آيا واقعا دوره غولهاي ادبي به پايان رسيده اينطور جواب داد که بايد ابتدا پرسيد چه چيز سبب ميشود در حيطهاي، چهره شاخص به وجود بيايد. جواب نجوميان به اين سوال اين بود که چهره شاخص در بستر يک متن به دنيا ميآيد. بستر متن به معني مجموعهاي از عناصر است که با هم وجه اشتراکي دارند و به واسطه آن اشتراک در کنش با يکديگر قرار ميگيرند. در جامعهاي (ادبي) که دانشگاهيش نويسندهاش را قبول ندارد. خواننده نويسندهاش را نميشناسد. منتقد اثر نويسنده را نقد نميکند. اثر مورد تحليل در حيطههاي مختلف قرار نميگيرد. جوايز ادبي ربطي به جريانهاي فکري جاري ندارد و بالاخره جامعه ادبي جايگاهي در رسانهها و تبليغات ندارد چهره شاخصي شکل نميگيرد؛ هر چند که در داخل مجموعه ممکن است نويسندگاني بسيار توانا و اثرهايي بسيار جالب توجه وجود داشته باشد.
ايده نجوميان اين فرضيه را در ذهن من قوي کرد که عليرغم وجود تعداد زيادي وبلاگ در دنياي مجازي کنش هاي متقابل وبلاگها و وبلاگ نويسها بسيار ناچيز است. نوشتههاي يک وبلاگ در وبلاگي ديگر نقد نميشود يا بسط داده نميشود. گفتمان مجازي وبلاگها شکل نميگيرد و مجموعه وبلاگها مثل دانه هاي مجزا و بيربط فقط در يک فضاي مشترک قرار گرفتهاند. اين مسئله به خصوص وقتي خودش را نشان ميدهد که نگاهي به ليست دوستان يک وبلاگنويس بيندازيد. من در اين چند روز کمتر توانستهام وجه اشتراکي بين ليست دوستان يک وبلاگ پيدا کنم. اين فرضيه در حيطههاي ديگر هم جواب ميدهد. ميشود انفعال مردم (به خصوص قشر تحصيل کرده) را در مشارکتهاي سياسي و اجتماعي توضيح داد (حداقل از يک زاويه. بيشک مسائل اجتماعي پرسشهايي چند جوابيند). دانشجويي که در فکر مهاجرت است. تمام توانش را روي يادگيري زبان و فرهنگ کشور جديد متمرکز کرده. مجموعه اطلاعات درستش از تاريخ کشورش يک صفحه هم نميشود چنان با جريانات سياسي يا اجتماعي بيگانه است که نميتوان او را عضوي از جامعه به حساب آورد. انفعال دانشآموزان يک مدرسه را هم ميشود توضيح داد. دنياي آن پانزده دانشآموز در ارتباط با يکديگر و در ارتباط با فضاي مدرسه، فضاي حاکم بر اجتماع و دنياي انديشه منِ معلم نيست. هر کدام در دنياي توهمي خودشان زندگي ميکنند. دنيايي که تقريبا غيرواقعي، دروني و تحت تاثير شبکههاي ماهوارهاي و فيلمهاي هاليووديست.
شايد عوامل متعددي مانع از اين شود که در فضاي واقعي امروز ما بتوانيم متني را که نجوميان به آن اشاره ميکرد به وجود آوريم. اما به نظرم فضاي مجازي اين امکان را ميدهد که وبلاگنويسان بستر کنشداري را به وجود آوردند. اينکه چطور و از کجا بايد شروع کرد را نميدانم. اما احتمالا کمي بحث در مورد اين مسئله به راهحلهاي عملي منجر خواهد شد.
اين پست در تاريخ 2008/03/11 نوشته شده است.
توپ روياي من
من مثل همه بچه هاي ديگر قبل از چهار سالگي براي خودم يک شغل انتخاب کرده بودم؛ يک شغل تمام وقت. ميخواستم امپراتور شوم.
سالهاي پيش از دبستان وقتم را به تهيه شمشيرها و نيزههاي کاغذي، تعليم رژه به جوجههاي يک روزه و بالاخره مجازات معترضين حکومتي ميگذراندم. گربهها را از دمشان به درخت گره ميزدم. خرمگسهاي مزاحم را به سنجاق قفلي ميکشيدم و براي تصور بهتر حمله به مقر دشمن آب در لانه مورچهها ول ميکردم. خوشبختانه در هفت سالگي علم و دانش مرا از وحشيگري نجات داد. سالهاي ابتدايي دبستان متوجه شدم زبان از شمشير کاراتر است. پس ساعتها جلوي پنجرههاي قدي آفتابگير خانه مادربزرگ دراز ميکشيدم و در تصورم براي هزاران سرباز زرهپوش وفادار سخنراني ميکردم. در هشت سالگي براي اولين بار توان رهبريم را محک زدم. چهل دانشآموز را عليه رشوهگيري دبير کلاسم شوراندم. نيم ساعت در سرماي شديد و ميان بيست سانت برف جلوي دفتر مدير تحصن کرديم. فرداي آن روز ده نفر گرفتار تب و لرز شدند. من دو سيلي از مدير، دو سيلي از ناظم و دو سيلي هم از معلمم دريافت کردم. پدرم فقط با افتخار اخم کرد !! ده ساله که شدم دايي منوچهر اعلام کرد آنقدر بزرگ شدهام که خودم هديه تولدم را انتخاب کنم. من همان روز با هزار کلک به تنها کتابفروشي ستارخان رفتم و در حاليکه که نفس نفس ميزدم پرسيدم: آقا يه کتاب درباره امپراتور دارين؟ يادم ميآيد مرد ميانسالي که روي صندلي لهستاني شکستهاي چرت ميزد، به زور خودش را روي صندلي بالا کشيد و بدون آنکه زحمت عينک زدن به خودش بدهد گفت: چه جور امپراتوري پسر جون؟ خوشبختانه منتظر جواب من نشد چون واقعا نميدانستم چهجور امپراتوري ميخواهم. کتابفروش کتابي در مورد زندگي ناپلئون بناپارت از نزديکترين قفسه به صندليش بيرون کشيد و روي ميز گذاشت. در دو جمله برايش توضيح دادم که فردا براي خريد کتاب برخواهم گشت و در دو جمله ديگر در ذهنم عهد کردم وقتي حکومت را در دست گرفتم اين کتابدار بيدقت را گوشمالي بدهم تا ديگر به منِ دختر، پسر نگويد.
به اين ترتيب من در ده سالگي صاحب کتاب زندگينامه ناپلئون بناپارت شدم. احتمالا اگر آن کتاب به تنهايي خوانده ميشد تاثيرات شگرفي بر امپراتور بالقوه وجود من ميگذاشت اما از بخت بد، من همان سال از دوست مادرم کتاب زندگينامه چارليچاپلين، از مادرم کتاب زندگينامه مادامکوري و از دوست داييم کتاب زندگينامه هلنکلر را دريافت کردم. پدر برايم ديوان شعر پروين اعتصامي را خريد و من ناغافل از آنچه کتابها ميتوانند بر سر روياهايم بياورند همهشان را در طول يک سال بعد خواندم و اينگونه روياي شفاف و دوستداشتني من دستخوش پارازيتهاي روياي اطرافيانم شد.
من در يازده سالگي مادرم را از دست دادم و بيانکه خود بخواهم درگير مسئله مرگ شدم. شور زندگي جايش را به ساعتها غور در جهنم و بهشت و دوزخ داد و عشق کشورگشايي با قول احمقانهاي که هفته آخر زندگي مادرم به او دادم سرکوب شد. بايد پزشک ميشدم.
دوازده سالگي برزخ را با تمام وجودم تجربه کردم.هر چه بيشتر به پزشک شدن فکر ميکردم بيشتر ترس برم ميداشت. شبها روح مادر بيچارهام را پاي ميز مذاکره ميکشيدم تا حداقل تخفيفي بدهد و به دانشمند شدن من راضي شود. بالاخره بعد از يکسال مذاکره مادر را راضي کردم دانشمند شوم. اول جانورشناس، بعد زمين شناس، اتم شناس و بالاخره دانشمند فضانورد. از آنجايي که فضانوردي در ايران تعريف نشده بود رويايم را به نزديکترين گزينه محتمل تغيير دادم. تصميم گرفتم ستارهشناس شوم. ديگر روزها تنم را به گرماي خورشيد نميسپردم بلکه شبها به شکار ستارگان ميرفتم و در سکوت و تاريکي مست کننده شب به خودم ميگفتم من امپراتور دنياي کهکشانها خواهم بود.
قبل از پانزده سالگي به خواست و توصيه پدرم ده کتاب از رمانهاي ادبي مشهور جهان را خواندم که به غير از خاک خوبِ پرلباک همهاش به نظرم جفنگ آمد. در شانزده سالگي گرفتار نوعي وحشيگري متمدنانه شدم. هيتلر را ستايش ميکردم. ماوراءالطبيعه را در هر شکل و نوعي کشک ميدانستم و به نظرم هيچ چيز مثل مهملات دنياي ادبيات نميتوانست ملت عقبماندهاي چون ما را همچنان عقب نگه دارد. به اين باور رسيده بودم که بعضي شهرها بايد با خاک يکسان شود تا بيماري خرافات و تنبلي به کل از پيکره ايران پاک شود. دو سال آخر دبيرستان را مثل اغلب نوجوانان درسخوان همنسل خودم مثل يک گاو تمام عيار زندگي کردم. فقط درس خواندم و تست کنکور زدم. سه ماه قبل از کنکور مرحله اول در يک دريافت آني که براي خودم هم قابل فهم نبود به اين نتيجه رسيدم که کاري احمقانهتر از درسخواندن در سيستم آکادميک وجود ندارد. موضعم را اعلام کردم. پدر تا مرز سکته رفت و همه اعضاي تحصيلکرده فاميل بسيج شدند تا مرا از اين اشتباه بزرگ بيرون بياورند. من در کشاکش راهنماييهاي دلسوزان همخون و غيرهمخون کتاب گاندي را در کتابخانه پدرم کشف کردم و چنان تحت تاثير افکار گاندي قرار گرفتم که براي مدتي هرگونه اعتراض مستقيم را کنار گذاشتم. خوشبختانه به مرگ گرفتن من سبب شد به پدر به تب راضي شود. عليرغم مخالفت همه اعضاي فاميل فيزيک را انتخاب کردم. البته نه به دليل لذت بردن از حل مسائل فيزيک يا بردن جايزه نوبل، روياي کودکي من آرام آرام تا هجده سالگي خزيده بود. در نامهاي براي پدرم نوشتم: قدرت در فيزيک است. آن زمان که آدمهاي معمولي درگير مسائل کوچک و بياهميتي مثل تغيير حکومت هستند من گوشه اتاقم نشستهام و روي يک تکه کاغذ يک کهکشان بزرگِ بزرگ با ميليونها کره کوچک مثل هميني که رويش ايستادهايم را جابهجا ميکنم. عجب حماقتي !!
در بيست سالگي براي اولين بار عاشق شدم. البته نفهميدم حالتي که گرفتارش شدهام عوارض عاشقيست. يک هفته گريه ميکردم. تمام دو ساعت کلاس کاراته مثل شتر بهارمست عربده ميکشيدم. يکي از اعضاي کانون قرآن شريف که آن روزها تلاش ميکرد مرا با افکار چمران و شريعتي به راه راست بياورد با ديدن اشکهاي من به اين نتيجه رسيد که من دچار تحول معنوي شگرفي شدهام. سپيده که پزشکي مي خواند گفت اين شروع افسردگي خطرناکيست که ممکن است حتي کارم را به جنون بکشد. استادم گفت براي در رفتن از امتحان او بسيار خوب فيلم بازي ميکنم و بهتر است جاي فيزيکدان شدن هنرپيشگي را انتخاب کنم. پدرم تشخيص داد از بيشعوري مفرط رنج ميبرم و براي همين کتاب مباني جامعهشناسي و سوسياليسم چيست را روي ميزم گذاشت تا کمي باشعور شوم. رکسانا تنها کسي بود که بعد از يک ماه حرف زدن با من، پسري را در زندگيم کشف کرد و فقط دوبار ديده بودمش. همين.
من بعد از عاشقيت احمقانه دو ديدارانهام به جان کتابخانهها افتادم. از کتابخانه پدرم گرفته تا کتابخانه دانشگاه، کتابخانه حسينيه ارشاد و کتابخانه دايي. و البته اول از همه با همان رمانهايي شروع کردم که پنج سال قبلش با قدرت آنها را يک مشت جفنگيات خوانده بودم. رقصيدن ياد گرفتم و موسيقي و نقاشي را کشف کردم. در تمام اين مدت توپ روياي بينواي من بيهدف گيج ميزد و ميچرخيد بيآنکه بتواند به من تصويري دوست داشتني ارائه کند. من بدبينانه به توپ سحرآميزم نگاه ميکردم و با خودم ميگفتم شايد از ابتداي زندگيم ميخواستم رقاص شوم اما فرزند يک انقلاب خشن و جنگي خشنتر بودن آدم را رقاص نميکند. هر روز که ميگذشت بهتزدهتر به رگههاي بيجان توپ روياهايم نگاه ميکردم. بهت زدهتر مي پرسيدم در دنياي فيزيک چه ميکنم. چطور هيتلر را ستايش ميکردم. چطور خرمگسهاي بيچاره را به سوزن ميکشيدم.
دوره چهارساله دانشگاه را به کمک دوستان و خانوادهام تمام کردم فقط براي اينکه به قول پدرم يک کار را در زندگيم تمام کرده باشم.
در فاصله يک دهه گذشته توپ رويايي من از نفس افتاده. کند ميچرخد و گاهي اصلا نميچرخد. مردي ده سال پيش به من گفت تو تا ابد در دنياي واژهها گرفتار خواهي شد. گاهي فکر ميکنم شايد او درست گفته باشد و سرنوشت من امپراتوري دنياي واژگان است. گاهي هم فکر ميکنم اگر اين توپ سحرآميز جور ديگري چرخ ميزد، جور ديگري پايين ميآمد..
من همچنان گرفتار جادوي روياها هستم و به هر کسي که ميرسم دلم ميخواهد بپرسم توپ روياي شما تا به زمين برسد چقدر چرخ زده؟
اين پست در تاريخ 2008/02/17 نوشته شده است.
سالهاي پيش از دبستان وقتم را به تهيه شمشيرها و نيزههاي کاغذي، تعليم رژه به جوجههاي يک روزه و بالاخره مجازات معترضين حکومتي ميگذراندم. گربهها را از دمشان به درخت گره ميزدم. خرمگسهاي مزاحم را به سنجاق قفلي ميکشيدم و براي تصور بهتر حمله به مقر دشمن آب در لانه مورچهها ول ميکردم. خوشبختانه در هفت سالگي علم و دانش مرا از وحشيگري نجات داد. سالهاي ابتدايي دبستان متوجه شدم زبان از شمشير کاراتر است. پس ساعتها جلوي پنجرههاي قدي آفتابگير خانه مادربزرگ دراز ميکشيدم و در تصورم براي هزاران سرباز زرهپوش وفادار سخنراني ميکردم. در هشت سالگي براي اولين بار توان رهبريم را محک زدم. چهل دانشآموز را عليه رشوهگيري دبير کلاسم شوراندم. نيم ساعت در سرماي شديد و ميان بيست سانت برف جلوي دفتر مدير تحصن کرديم. فرداي آن روز ده نفر گرفتار تب و لرز شدند. من دو سيلي از مدير، دو سيلي از ناظم و دو سيلي هم از معلمم دريافت کردم. پدرم فقط با افتخار اخم کرد !! ده ساله که شدم دايي منوچهر اعلام کرد آنقدر بزرگ شدهام که خودم هديه تولدم را انتخاب کنم. من همان روز با هزار کلک به تنها کتابفروشي ستارخان رفتم و در حاليکه که نفس نفس ميزدم پرسيدم: آقا يه کتاب درباره امپراتور دارين؟ يادم ميآيد مرد ميانسالي که روي صندلي لهستاني شکستهاي چرت ميزد، به زور خودش را روي صندلي بالا کشيد و بدون آنکه زحمت عينک زدن به خودش بدهد گفت: چه جور امپراتوري پسر جون؟ خوشبختانه منتظر جواب من نشد چون واقعا نميدانستم چهجور امپراتوري ميخواهم. کتابفروش کتابي در مورد زندگي ناپلئون بناپارت از نزديکترين قفسه به صندليش بيرون کشيد و روي ميز گذاشت. در دو جمله برايش توضيح دادم که فردا براي خريد کتاب برخواهم گشت و در دو جمله ديگر در ذهنم عهد کردم وقتي حکومت را در دست گرفتم اين کتابدار بيدقت را گوشمالي بدهم تا ديگر به منِ دختر، پسر نگويد.
به اين ترتيب من در ده سالگي صاحب کتاب زندگينامه ناپلئون بناپارت شدم. احتمالا اگر آن کتاب به تنهايي خوانده ميشد تاثيرات شگرفي بر امپراتور بالقوه وجود من ميگذاشت اما از بخت بد، من همان سال از دوست مادرم کتاب زندگينامه چارليچاپلين، از مادرم کتاب زندگينامه مادامکوري و از دوست داييم کتاب زندگينامه هلنکلر را دريافت کردم. پدر برايم ديوان شعر پروين اعتصامي را خريد و من ناغافل از آنچه کتابها ميتوانند بر سر روياهايم بياورند همهشان را در طول يک سال بعد خواندم و اينگونه روياي شفاف و دوستداشتني من دستخوش پارازيتهاي روياي اطرافيانم شد.
من در يازده سالگي مادرم را از دست دادم و بيانکه خود بخواهم درگير مسئله مرگ شدم. شور زندگي جايش را به ساعتها غور در جهنم و بهشت و دوزخ داد و عشق کشورگشايي با قول احمقانهاي که هفته آخر زندگي مادرم به او دادم سرکوب شد. بايد پزشک ميشدم.
دوازده سالگي برزخ را با تمام وجودم تجربه کردم.هر چه بيشتر به پزشک شدن فکر ميکردم بيشتر ترس برم ميداشت. شبها روح مادر بيچارهام را پاي ميز مذاکره ميکشيدم تا حداقل تخفيفي بدهد و به دانشمند شدن من راضي شود. بالاخره بعد از يکسال مذاکره مادر را راضي کردم دانشمند شوم. اول جانورشناس، بعد زمين شناس، اتم شناس و بالاخره دانشمند فضانورد. از آنجايي که فضانوردي در ايران تعريف نشده بود رويايم را به نزديکترين گزينه محتمل تغيير دادم. تصميم گرفتم ستارهشناس شوم. ديگر روزها تنم را به گرماي خورشيد نميسپردم بلکه شبها به شکار ستارگان ميرفتم و در سکوت و تاريکي مست کننده شب به خودم ميگفتم من امپراتور دنياي کهکشانها خواهم بود.
قبل از پانزده سالگي به خواست و توصيه پدرم ده کتاب از رمانهاي ادبي مشهور جهان را خواندم که به غير از خاک خوبِ پرلباک همهاش به نظرم جفنگ آمد. در شانزده سالگي گرفتار نوعي وحشيگري متمدنانه شدم. هيتلر را ستايش ميکردم. ماوراءالطبيعه را در هر شکل و نوعي کشک ميدانستم و به نظرم هيچ چيز مثل مهملات دنياي ادبيات نميتوانست ملت عقبماندهاي چون ما را همچنان عقب نگه دارد. به اين باور رسيده بودم که بعضي شهرها بايد با خاک يکسان شود تا بيماري خرافات و تنبلي به کل از پيکره ايران پاک شود. دو سال آخر دبيرستان را مثل اغلب نوجوانان درسخوان همنسل خودم مثل يک گاو تمام عيار زندگي کردم. فقط درس خواندم و تست کنکور زدم. سه ماه قبل از کنکور مرحله اول در يک دريافت آني که براي خودم هم قابل فهم نبود به اين نتيجه رسيدم که کاري احمقانهتر از درسخواندن در سيستم آکادميک وجود ندارد. موضعم را اعلام کردم. پدر تا مرز سکته رفت و همه اعضاي تحصيلکرده فاميل بسيج شدند تا مرا از اين اشتباه بزرگ بيرون بياورند. من در کشاکش راهنماييهاي دلسوزان همخون و غيرهمخون کتاب گاندي را در کتابخانه پدرم کشف کردم و چنان تحت تاثير افکار گاندي قرار گرفتم که براي مدتي هرگونه اعتراض مستقيم را کنار گذاشتم. خوشبختانه به مرگ گرفتن من سبب شد به پدر به تب راضي شود. عليرغم مخالفت همه اعضاي فاميل فيزيک را انتخاب کردم. البته نه به دليل لذت بردن از حل مسائل فيزيک يا بردن جايزه نوبل، روياي کودکي من آرام آرام تا هجده سالگي خزيده بود. در نامهاي براي پدرم نوشتم: قدرت در فيزيک است. آن زمان که آدمهاي معمولي درگير مسائل کوچک و بياهميتي مثل تغيير حکومت هستند من گوشه اتاقم نشستهام و روي يک تکه کاغذ يک کهکشان بزرگِ بزرگ با ميليونها کره کوچک مثل هميني که رويش ايستادهايم را جابهجا ميکنم. عجب حماقتي !!
در بيست سالگي براي اولين بار عاشق شدم. البته نفهميدم حالتي که گرفتارش شدهام عوارض عاشقيست. يک هفته گريه ميکردم. تمام دو ساعت کلاس کاراته مثل شتر بهارمست عربده ميکشيدم. يکي از اعضاي کانون قرآن شريف که آن روزها تلاش ميکرد مرا با افکار چمران و شريعتي به راه راست بياورد با ديدن اشکهاي من به اين نتيجه رسيد که من دچار تحول معنوي شگرفي شدهام. سپيده که پزشکي مي خواند گفت اين شروع افسردگي خطرناکيست که ممکن است حتي کارم را به جنون بکشد. استادم گفت براي در رفتن از امتحان او بسيار خوب فيلم بازي ميکنم و بهتر است جاي فيزيکدان شدن هنرپيشگي را انتخاب کنم. پدرم تشخيص داد از بيشعوري مفرط رنج ميبرم و براي همين کتاب مباني جامعهشناسي و سوسياليسم چيست را روي ميزم گذاشت تا کمي باشعور شوم. رکسانا تنها کسي بود که بعد از يک ماه حرف زدن با من، پسري را در زندگيم کشف کرد و فقط دوبار ديده بودمش. همين.
من بعد از عاشقيت احمقانه دو ديدارانهام به جان کتابخانهها افتادم. از کتابخانه پدرم گرفته تا کتابخانه دانشگاه، کتابخانه حسينيه ارشاد و کتابخانه دايي. و البته اول از همه با همان رمانهايي شروع کردم که پنج سال قبلش با قدرت آنها را يک مشت جفنگيات خوانده بودم. رقصيدن ياد گرفتم و موسيقي و نقاشي را کشف کردم. در تمام اين مدت توپ روياي بينواي من بيهدف گيج ميزد و ميچرخيد بيآنکه بتواند به من تصويري دوست داشتني ارائه کند. من بدبينانه به توپ سحرآميزم نگاه ميکردم و با خودم ميگفتم شايد از ابتداي زندگيم ميخواستم رقاص شوم اما فرزند يک انقلاب خشن و جنگي خشنتر بودن آدم را رقاص نميکند. هر روز که ميگذشت بهتزدهتر به رگههاي بيجان توپ روياهايم نگاه ميکردم. بهت زدهتر مي پرسيدم در دنياي فيزيک چه ميکنم. چطور هيتلر را ستايش ميکردم. چطور خرمگسهاي بيچاره را به سوزن ميکشيدم.
دوره چهارساله دانشگاه را به کمک دوستان و خانوادهام تمام کردم فقط براي اينکه به قول پدرم يک کار را در زندگيم تمام کرده باشم.
در فاصله يک دهه گذشته توپ رويايي من از نفس افتاده. کند ميچرخد و گاهي اصلا نميچرخد. مردي ده سال پيش به من گفت تو تا ابد در دنياي واژهها گرفتار خواهي شد. گاهي فکر ميکنم شايد او درست گفته باشد و سرنوشت من امپراتوري دنياي واژگان است. گاهي هم فکر ميکنم اگر اين توپ سحرآميز جور ديگري چرخ ميزد، جور ديگري پايين ميآمد..
من همچنان گرفتار جادوي روياها هستم و به هر کسي که ميرسم دلم ميخواهد بپرسم توپ روياي شما تا به زمين برسد چقدر چرخ زده؟
اين پست در تاريخ 2008/02/17 نوشته شده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)