۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

چرا‌هاي مهم بچه‌ها

سر کلاس نقد ادبي يکي از بچه‌ها پرسيد: خانوم نويسنده دقيقا در مورد چي مي‌نويسه؟ سوال سختي بود. ده دقيقه بيشتر تا انتهاي زنگ نمونده بود و از اونجا که آخرين جلسه کلاس‌هاي تابستوني بود مي‌خواستم جواب بسته شده قابل قبولي به شاگردم بدم. گفتم: نويسنده دنيايي رو که مي‌بينه مي‌نويسه. اين دنيا مي‌تونه يه دوره‌اي از تاريخ باشه. يه شهر باشه. يه رابطه دو نفره باشه يا حتي مي‌تونه دنياي دروني يه آدم باشه. يکي ديگه از بچه‌ها حرفم رو قطع کرد: خوب اين به چه درد مي‌خوره؟ ما که خودمون چشم داريم مي‌بينيم. گفتم: دقيقا نکته همينجاست. نويسنده معمولا چيزهايي رو مي‌تونه ببينه که ديگران نمي‌بينن. نويسنده، خوب مي‌تونه ببينه. نويسنده وقتي چيزي رو مي‌بينه، کنکاشش مي‌کنه. به عبارتي نويسنده افق ديد بازتري داره. قيافه‌ها همه بهت‌زده بود. واسه اينکه قضيه ملموس بشه گفتم: بذارين يه مثال بزنم. اگه شما راه بيفتين و سفر کنين، مي‌بينين بين توريست‌ها يه گروه جوون کم سن وسال هم هست. دختر و پسر‌هاي جووني که راه مي‌افتن تا دنيا رو ببينن. اين جماعت معمولا مي‌خواد ببينه بقيه دنيا چه‌جوري به زندگي نگاه مي‌کنه. آدم‌هاي شکم‌سيري هم نيستن. اين‌جوري نيست که از بس پولدار و مرفه‌ن به فکر اين کارها ميفتن. اتفاقا اين گروه معمولا خيلي سبک و کم‌خرج سفر مي‌کنن. خيلي از اوقات پول مورد نياز يا غذاي مورد نيازشون رو در طول سفر و با کارهاي کوچيک مثل ظرف شستن، تميز کردن يه کافه يا ساز زدن در ميارن. بچه‌ها زدن زير خنده. چند نفر اه و پيف کردن. يکي با تعجب پرسيد: خوب چرا پول نمي‌برن؟ گفتم: واسه اينکه پول شانس ديدن و تجربه کردن رو ازشون مي‌گيره. نمي‌ذاره با مردم حرف بزنن، باهاشون ارتباط برقرار کنن. خيلي‌هاشون بين مردم کشور ميزبان دوست پيدا مي‌کنن. يکي پرسيد: دوست اين‌جوري به چه درد مي‌خوره؟ گفتم داشتن دوست‌هايي که خيلي با آدم متفاوتن افق ديد رو باز مي‌کنه. شما مي‌تونين تو موارد کوچيک و ريز ببينين چطور آدم‌ها مي‌تونن متفاوت از هم فکر کنن و در عين حال هر کدومشون جاي خودشون درست فکر کنن. اين مسئله کمک مي‌کنه ما بهتر همديگر رو تحمل کنيم. درضمن اينکه داشتن دوست معمولا آدم‌ها رو خوشحال مي‌کنه. مي‌خواستم بگم خوشبخت هم مي‌کنه. احساس امنيت هم ايجاد مي‌کنه. احساس هم‌دردي هم ايجاد مي‌‌کنه. اما قيافه‌ها بدجور بهت‌زده بود. يکي گفت: يعني پول هتلشونم نمي‌برن؟ گفتم اينا معمولا يه جاهايي مي‌خوابن مثل مهمون‌خونه‌ها و چون مطمئن بودم هيچکس مهمون‌‌خونه نديده گفتم: يه اتاق با چند تا تخت که دست‌شويي و حمومش با اتاق‌هاي ديگه مشترکه. از امکانات رفاهي هم خبري نيست. تقريبا فقط يه جاي خوابه. يکي ديگه از بچه‌ها با همون حالت متعجب پرسيد: يعني نمي‌رن هتل؟ گفتم نه. دو سه نفر به هم نگاه کردن و با تعجب گفتن: پس اصلا واسه چي مي‌رن سفر؟
زنگ خورد و من جواب درستي به سوال بچه‌ها ندادم. در طول اين هفته با خودم فکر مي‌کردم بايد از قبل جوابي براي يه چنين سوال‌هايي آماده کنم که موقع جواب دادن سر از ناکجا‌آباد در نيارم. اما وقتي سوال‌هاي مشابهي که قبلا هم از من پرسيده شده بود کنار هم گذاشتم به اين نتيجه رسيدم که اغلب سوال‌ها جواب مشابهي دارن. قضيه اينه که بعضي‌ها لذت فکر کردن و باز کردن افق ديدشون رو کشف مي‌کنن؛ با نوشتن يا نقاشي کردن يا سفر کردن، ... بعضي‌ها متوجه مي‌شن که باز شدن افق ديد و نگاه کردن به جهان خارج از چارچوب‌هاي مرسوم نه تنها لذت فردي به همراه داره بلکه در دراز مدت کيفيت زندگي جمعي رو هم بهبود مي‌بخشه. اما مسئله اينجاست که با چه ابزاري مي‌شه به بچه‌ها نشون داد بهتر ديدن جهان در نهايت زندگي رو لذت‌بخش‌تر مي‌کنه.
فکر کردم بايد به بچه‌ها نشون داد آدم‌هايي از اين دست چه خصوصياتي دارن. آدم‌هايي که لذت زندگي رو مي‌شه در چشم‌هاشون ديد؛ در اميدواريشون، در هدفمند بودنشون، در غرولند نکردن‌هاشون، در رضايت خاطرشون، در سبکي بي‌پايانشون و در عشقي که در کلامشون جاريه. به نظرم راه‌حلي خوبي اومد براي اينکه فرق آدمي رو که در چارچوب‌هاي ثابتي گير افتاده رو با آدمي که به دنبال شناخت بهتر زندگيه نشون بدم. فقط يک مشکل کوچيک براي خودم مونده. دور و برم آدم‌هايي که بشه با انگشت نشون داد و گفت من از اين آدم حرف مي زنم به طرز دردآوري کميابه.

اين نوشته در تاريخ 2008/09/02 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: