۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

من مست و تو ديوانه، ما را كه برد خانه

تصور مي‌کردم اگر درست لحظه زايمان خانم کارمه چاکن، وزير جنگ-‌دفاع دولت ساپاترو تروريست‌هاي از خدا بي‌خبر باسکي ناگهان از کوههاي پي‌رِنه سرازير شوند چه اتفاقي مي‌افتد؟
معان اول وزير بدون توجه به صحنه‌اي که مواجه مي‌شود، در اتاق زايمان را باز مي‌کند و در حاليکه خانم چاکن لب استخر زايمان نشسته و سر بچه در حال پديدار شدنست فرياد مي‌زند: تروريست‌ها حمله کردن سينيوريتا!! خانم چاکن تحت تاثير شوک، فرياد گوش‌خراشي مي‌کشد. بچه به يک حرکت بيرون مي‌افتد. معاون جزئيات حمله به خط مرزي را به تفضيل توضيح مي‌دهد و خانم چاکن در حالي‌که به شدت عرق کرده، بي‌حال مي‌گويد: بايد بريم سراغ سارکوزي پدرسوخته، بايد متحد بشيم.
صداي غش‌غش خنده دختر و پسري که کنارم نشسته بودند صحنه تصوراتم را خنده‌دارتر کرد. پسر دستش را دور گردن دختر انداخته بود و در حاليکه به بلوز روي پايش اشاره مي‌کرد گفت: قبول کن سليقه‌ت جواده. آخه رو رنگ بنفش حاشيه قهوه‌اي مي‌زنن. دختر چنان از ته دل مي‌خنديد انگار نمي‌شد حرفي خنده‌دارتر از اين زد. روي صندلي کمي ليز خورده بود تا بهتر در آغوش پسر قرار بگيرد.
-‌خره عوضش مارکه‌ست. تو درک نمي‌کني مارکه بودن يعني چي.
به خنده آنها خنديدم. هيبت مشکي لاغر اندامي که روي صندلي جلوي تاکسي نشسته بود حتي با تکان‌هاي تاکسي هم حرکت نمي‌کرد. راديو روشن بود و مجري با افتخاري که در صدايش موج مي‌زد فرياد مي‌کشيد: دوستان، آيا مي‌دانيد اگر قاره اروپا، آسيا و آفريقا به هم بچسبند ايران (روي کلمه ايران تاکيد کرد) در مرکز اين سه قاره (حرف ر سه قاره را با تشديد مضاعف تلفظ کرد) قرار مي‌گيرد. آقاي شصت‌چي پس ذهنم گفت: به‌به، به‌به. مجله شهروند امروز را ورق زدم. به عکس دوست دختر جديد پوتين نگاه کردم و فکر کردم برلوسکوني مادر مرده دلش هم نخواهد مجبور است براي کم ‌نياوردن از ديگر هم‌مسلکانش هم شده مدلي براي خودش دست و پا کند. پسر روي کيف چرمي ضرب ملايمي گرفته بود که رنگ و بوي ريتم والس عاشقانه‌اي داشت. چشمانم را بستم و براي لحظه‌اي احساس کردم دنيا با تمام ديوانگيش جاي سرگرم‌کننده‌اي است. اما پيش از آنکه روياي شيرين دلداده‌هاي فارغ و دولت‌مردان جذاب قرن بيست و يک مرا به وجد بياورد راننده با تمام قوا پايش را روي ترمز گذاشت و روي بلندترين نقطه پل سيدخندان ايستاد.
-نکن. بهت مي‌گم نکن.
ضربان قلبم در ثانيه‌اي مضاعف شد. دستگيره روي در را چنان محکم چسبيده بودم انگار تنها نجات‌بخش جاويد است. وحشت‌زده نگاهي به دور برم کردم. از تصادف خبري نبود. به غير از صف ماشيني که بلافاصله پشتمان تشکيل شده بود، دو لاين ديگر روي پل ترافيک روان و بي‌مشکلي داشت. پسر نگاهي به دور و بر انداخت و صاف نشست. راننده با دو دست فرمان را محکم چسبيده بود و بدون آنکه به سمت عقب برگردد سرش را تکان مي‌داد:
-‌بهت مي‌گم نکن.
نگاهي به آينه راننده کردم. پيشاني‌اش عرق کرده و چند تار موي نازک روي سرش آشفته به سقف ماشين چسبيده بود. پسر توي آينه نگاه کرد: ببخشيد با منيد؟
-‌مگه بهت نمي‌گم نکن. يک ساعته دارم تو آينه نگات مي‌کنم. اينجا مگه چيزه.
دختر روسريش را درست کرد. موهاي بلوطي لختش از اطراف روسري سبز بيرون زده بود. پسر بهت‌زده مرا نگاه کرد و دوباره به سمت راننده برگشت: ببخشيد. چکار نکنم؟
راننده محکم روي فرمان کوبيد و همانطور رو به آينه گفت:
-کثافت، خجالت بکش. لاشي. مگه ماشين من جاي اين کاراست. هي داره مي‌ماله.
راننده صدايش را بالا برد. پسر محکم به پشتي صندلي چسبيد و وحشت‌زده توي آينه را نگاه کرد:
-‌قربان ببخشيد. من کاري نکردم. دختر عمومه.
و بلافاصله طرف من برگشت: خانوم به خدا دختر عمومه. نامزدمه.
من که هنوز شوکه بودم با صداي گرفته گفتم: آقا به من چه ربطي داره. هرکي مي‌خواد باشه.
راننده توي آينه نگاهم کرد. عضله‌هاي گونه‌هايش مي‌پريد. احساس ‌کردم هر لحظه ممکن است حمله کند. براي دو سه ثانيه سکوت برقرار شد. فکر کردم همه چيز تمام شده. پسر سرش را پائين انداخت و نفس عميقي کشيد. خواستم دستگيره را رها کنم که راننده يک دفعه با تمام توانش فرياد کشيد:
-‌لااااااشيييي. بيا پائين نشونت بدم. مگه ماشين من ج‌.نده‌خونست.
پسر وحشت‌زده از جايش پريد. دختر براي لحظه‌اي به آينه راننده نگاه کرد و ناگهان بغضش ترکيد: آقا درست صحبت کن. امير پياده شو. پسر محکم دست دختر را گرفت و سر جايش نشاند. هيبت روي صندلي جلو تکان نمي‌خورد. راننده با صداي بلند فرياد کشيد: مگه نمي‌گم بيا پائين. مگه اينجا ج‌.نده‌خوست. ج‌.نده مياري تو ماشين من؟ ج‌.نده تو شهر مي‌گردوني؟ لاشي ديوث. پسر سعي مي‌کرد خونسرد باشد: آقاي محترم مگه من به شما بي‌احترامي کردم که شما اينجوري حرف مي‌زنيد. راننده ول کن نبود: نه؛ بيا پائين نشونت بدم. از اون خانوم کنار دستت خجالت بکش. ضربان قلبم تندتر شد: آقا من مشکلي با اين دو تا جوون ندارم. نمي‌تونيد خنده دو تا آدم رو ببينين. حتما بايد بزنن تو سر خودشون گريه کنن. بوق ماشين‌هاي پشت سر بلند شده بود. دو لاين کناري هم ترافيک شده بود و همه ايستاده بودند دعواي چهارنفره ما را تماشا مي‌کردند. بالاخره راننده ماشين پشت سر پياده شد و جلو آمد: آقا راه رو بند آوردي. چرا حرکت نمي‌کني. راننده انگار منتظر همين تلنگر بود. به يک ضرب از ماشين پياده شد و يقه مرد را گرفت: اينجا ج‌نده خونسسسسسسسست. ج‌نده خونسسسست. هي مي‌ماله. هي مي‌مالهههههه.
مرد با رنگ پريده سعي کرد خودش را خلاص کند: آقا ول کن به من چه. من مي‌گم چرا راه نمي‌ري. پسر پياده شد تا دو نفر را از هم جدا کند: آقاي محترم ببخشيد. بيا سوار شو بريم. دست به يقه شدن راننده بقيه مردم را هم جمع کرد. راننده فقط داد مي‌کشيد. پسر کم‌کم داشت از کوره در مي‌رفت: آقا درست حرف بزن. من به کار شما چکار داشتم. دختر سرش را از داخل ماشين بيرون آورده بود و در حاليکه به پهناي صورت اشک مي‌ريخت داد مي‌زد: به چه جراتي فحش مي‌دي مرتيکه ديوونه رواني. من پياده شده بودم و سعي مي‌کردم از شرف و حيثيت دو مسافر کنار دستم دفاع کنم: آقا به شما چه. راننده‌اي راهت رو برو. راننده به توجه به تمام بگومگوها دو دستي توي سرش مي‌کوبيد و با ريتم مراسم سينه زني توي سر خودش مي‌زد: واي از آن روز که بگندد نمک. واي واي. پل شلوغ شده بود. هيبت سياه هم بالاخره پياده شده بود و ميان شلوغي دائم مي‌گفت: حاج آقا غلط کردن شما ببخش. پسر سرش را از پنجره تو کرده بود و به دختر تشر مي‌زد: پياده نمي‌شي. کاري نکردي که پياده شي. دختر گريه مي‌کرد: تو رو خدا امير. بيا بريم. بغض گلويم را گرفته بود. نمي‌دانم چرا. دق و دليم را سر هيبت سياه‌پوش خالي کردم: خانوم چي‌چي‌ رو غلط کردن. کاري نکردن که. هر کسي چيزي مي‌گفت. مردم با صلوات راننده را سوار کردند. راننده دهنش کف کرده بود و مي‌لرزيد. من وسط نشستم. پسر هم سوار شد. چنان مي‌لرزيد که نتوانست در را محکم ببندد. پائين پل هيبت سياه پوش پياده شد. راننده بلند بلند نفس مي‌کشيد. بقيه پول را که پس داد، زن سرش را از پنجره تو آورد: آقا کم برداشتين. سيصد تومن مي‌شه. راننده دنده را محکم در مشتش فشرد: بقيه زياد برمي‌دارن خانوم. اون دنيا بايد جواب پس بدم. ياد مجله‌ام افتادم. نگاهي دور و بر کردم. زير پا افتاده بود. برلوسکوني با قيافه‌ مسخره‌اي به من مي‌خنديد.

اين نوشته در تاريخ 2008/05/01 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: