۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

بيست روز بعد

 به خودم گفتم بيا و امسال يه حرکت انقلابي کن. جاي اون آرايشگاه شلوغ برو سراغ همين آرايشگاه ميدون هروي. اصلا کي گفته فقط ولگا مي‌تونه ابروت رو برداره. تازه چشمت هم به دو جين شکم تخت و صورت بي‌چروک و دماغ‌ عملي نميفته که باز اعتماد به نفست رو از دست بدي. از در که رفتم تو لبخند رضايت روي لب‌هام نشست. به غير از دو نفر که موهاشون فويل پيچي شده بود مشتري ديگه‌اي به چشم نمي‌خورد. موسيقي ملايمي پخش مي‌شد و بوي دلپذير قهوه ترک فضا رو پر کرده بود. نفس عميقي کشيدم و با حسي از تحسين و تبريک به دختري که با موهاي ريزبافت مدل آفريقايي پشت ميز دخل نشسته بود گفتم: مي‌خواستم ابروهام رو بردارم.
دختر، با عشوه تمام گاز کوچيکي به ساندويچش زد و همونطور که ليوان آب پرتقالش رو برمي‌داشت سر تا پام رو برانداز کرد. معلوم بود از ديدن مشتري عقب‌افتاد‌ه‌اي که نه موهاش هاي‌لايت داره و نه ابروهاش تتو شده‌ست چندان خوشحال نيست. براي اينکه نشون بدم خيلي هم با کيف‌پول خالي به آرايشگاه نيومدم دستي به موهام کشيدم و گفتم: شايد موهام رو هم کوتاه کنم. دختر سينه‌هاي درشتش رو که به سختي تو تاپ نارنجي يه وجبي جا شده بود تکوني داد و چنان عربده‌اي کشيد که رگ گردنش بيرون زد: زهره، مشتري داري. زن صد کيلويي سي و دو سه ساله‌اي تو چارچوب اتاق انتهاي سالن ظاهر شد و مثل نفر قبلي سر تا پام رو برانداز کرد. دست پيش رو گرفتم و گفتم: مي‌خواستم ابروهام رو مرتب کنم. زهره با دهن پر از چيپس از اتاق بيرون اومد و پشت يکي از صندلي‌ها نشست. منم مثل بچه مدرسه‌اي‌هاي خجالتي کيفم رو زير بغلم زدم و روي صندلي دراز کشيدم. به نظرم زهره واسه ابرو برداشتن زيادي زمخت بود. نخ بند رو با چند تا حرکت نخراشيده اضافي دور گردنش بست و پيش از اينکه من فرصت کنم بهش بگم مدل ابروم رو دست نزنه، اولين دونه مو رو با بي‌رحمي تمام از زير ابروم برداشت. واسه اينکه از جام نپرم لوله آلومينيومي زير صندلي رو محکم فشار دادم، چشمام رو بستم و به خودم گفتم: يا شانس و يا اقبال.
دو سه دقيقه اول به نظرم ميومد موچين درست روي صورتم حرکت مي‌کنه. پيرزني که روي صندلي کنار دستي‌م نشسته بود يه ريز از دوست دخترِ پسرش حرف مي‌زد. معلوم بود بدجوري با هم کارد و پنيرن چون چپ‌ و راست از زن پسرش تعريف مي‌کرد و مي‌گفت دختره، پاک پسرش رو هوايي کرده و هيچ بعيد نيست پسره زنه رو طلاق بده. بوي قهوه دوباره بلند شده بود. از حرفايي که بين اون و صندوق‌دار رد و بدل مي‌شد فهميدم همين چند دقيقه پيش فال قهوه گرفتن که سر درد و دلش باز شده. صداي سوهان ناخن يکي دو دقيقه‌اي بود که بلند شده بود. چنان نگران ابروهام بودم که حتي نمي‌تونستم چشمام رو باز کنم. تمام وجودم شده بود تصوير يه جفت ابروي تابه‌تا. کم‌کم ضربان قلبم بالا رفت. موچين انقدر گوشت زير ابروم رو گاز گرفته بود که ديگه تشخيص نمي‌دادم به کجا مي‌خوره. مي‌ترسيدم از جام بلند شم، ببينم مثل عروس‌هاي ژاپني جاي ابرو فقط دو تا نوار صاف، بالاي چشمام دارم. صداي سوهان ناخن روي اعصابم رفته بود. دلم مي‌خواست بلند شم و بزنم تو گوش پيرزنه. به خودم گفتم: نترس. چشماي لعنتيت رو باز کن ببين زنيکه داره چه غلطي مي‌کنه. بدبخت آدم انقدر کم جربزه. تو که همه جا گرد و خاک به پا مي‌کني چرا جلوي اينا کم مياري؟ توانم رو جمع کردم چشمام رو به هم فشار دادم. گلوم رو صاف کردم. خواستم بلند بشم که يکي محکم زد رو شونه راستم: خانومم مي‌خواين بعد از ابرو صورتتون رو واکس بزنم. خواستم چشمام رو باز کنم که زهره شصتش رو روي چشمم فشار ‌داد. با تمام وجود افتاده بود به جون اون چند تا کرک بالاي پلکم. صدام در نمي‌اومد. با بدبختي همون يه چشم آزادم رو باز کردم و چرخوندم طرف زني که کنار دستم روي زمين چمباتمه زده بود: مگه صورتم واکس مي زنن؟ زهره چنان به من نگاه کرد انگار همين الان از يکي از قبايل وحشي فرار کردم.
-‌منظورش اپيلاسيون‌هاي جديد صورته.
زن بلافاصله شروع کرد به توضيح دادن: "البته فقط اپيلاسيون نيست. اول صورتتون رو با جلبک‌هاي چسبنده تميز مي‌کنم بعد از برداشتن موهاي زائد، با لجن‌‌هاي مخصوص اقيانوس‌آرام ماساژ مي‌دم." داشتم با دهن باز به توضيحات زن گوش مي‌کردم که دختر صندوق‌دار با سيني قهوه بالاي سرم ايستاد: "واستون قهوه بذارم؟" بدجوري هوس قهوه کرده بودم اما نمي‌دونستم خوردنش منوط به فال گرفتنه يا نه؟ واکسي لبخند مهربانانه‌اي زد و انگشتاي گوشتيش رو روي صورتم کشيد: "واي چرا نخورن. اين يلدا جون انقده خوب فال مي‌گيره." و بدون اينکه منتظر جواب من بشه رو به يلدا گفت: "بذار واسشون. اپيلاسيون صورتم دارن." نيم‌خيز شدم که بگم نه نمي‌خورم، واکسم نمي‌خوام که چشمم افتاد به تصوير شي‌ عجيب و غريبي که تو آينه روبه‌روم افتاده بود.
اول فکر کردم اشتباه ديدم اما بعد ديدم خطاي ديدي در کار نيست روي صندلي پشت سر من يه باسن گوشتي جوگندمي بدون دنبه اضافه چماله شده بود و زني داشت يه پري دريايي بدترکيب روي کف.ل چپش نقاشي مي‌کرد. بدجوري تعجب کرده بودم. نمي‌فهميدم چطور ممکنه آدمي جلوي چند نفر غريبه شلوارش رو بکشه پايين و اون طوري روي صندلي چمباتمه بزنه. مي‌تونستن برن اتاق عقبي. کار ابروم که تموم شد هنوز تتوي پري دريايي ادامه داشت. تو تمام اين مدت سعي مي‌کردم حدس بزنم اين کف.ل متعلق به چه جور چهره‌اي مي‌تونه باشه. راستش حرف‌هايي که مي‌زد سبب مي‌شد من هر بار حدسم رو عوض کنم و براي خودم يه چهره جديد بسازم. صاحب با.سن مبارک چنان از طرز نگهداري انواع تتو در نقاط مختلف بدن مي‌گفت که نه تنها تعجب‌برانگيز که از جهاتي حتي تحسين برانگيز بود. وقتي زهره دست از کار کشيد به تنها چيزي که فکر نکردم ابروهاي تابه‌تا شدم بود. از صندلي پايين پريدم و زل زدم توي آينه تا صورت با.سني که عاشق تتوي نقاط مختلف بدن بود رو ببينم.
 پام رو که توي کلاس گذاشتم با شور و حرارت گفتم:"بچه‌ها براي مجله سوم مطلب بيارين." حتي يک هزارم هيجان من در کلاس ديده نمي‌شد. يکي خميازه کشيد. يکي سرش رو روي ميز گذاشت. يکي نچ‌نچ کرد و بقيه عين اسب نگام کردن. چه مي‌شد کرد. شونه‌هام رو بالا انداختم و ولو شدم روي صندليم: "شماها چتونه؟ چرا عين هروئيني‌هاي آخر خطين؟ "
يکي گفت حوصله نداريم. گفتم باشه بريم حياط وسطي بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي مي‌خواد اون وسط بدوه. گفتم دزد و پليس بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي حال داره چشمک بزنه. گفتم بريم بوفه بستني بخوريم. يکي گفت من رژيمم. گفتم پس چه غلطي کنيم؟ يکي گفت دلم مي‌خواد داد بکشم. يکي گفت کاش يه جا بود حرفامون رو مي‌زديم. گفتم راست مي‌گين شما بچه پولدارا خيلي تو زندگي بهتون فشار مياد بايد خودتون رو تخليه کنين.
همه چيز از همون‌جا شروع شد. قرار شد بچه‌ها براي مدرسه يه اتاق تخليه بسازن که توش خودشون رو خالي کنن. بحث کردن. به اين نتيجه رسيدن که بهتره درست مثل يه اتاق توالت ايراني درستش کنن. از همين‌ها که توي آپارتمان‌هاي جديد مي سازن و اندازه اتاق قبره. اتاقک توالت رو با يونوليت درست کردن. ديوارهاش رو مقوا چسبوندن تا هر کي، هر چي دلش خواست روش بنويسه. يه جفت دم پايي پلاستيکي و يه آفتابه هم گذاشتن دم درش. کف اتاق رو هم يه توالت ايراني نقاشي کردن و دورش رو با چسب کاشي و موزائيک شکسته‌هاي مغازه سر کوچه فرش کردن. جاي درش لنگ آويزون کردن، با يه چراغ چشمک زن که مشخص مي‌کرد چقدر مي‌توني توش بموني و داد بزني. قرار شد بهاي هر دو دقيقه تخليه دويست تومن باشه. شعار اتاقک هم اين شد: هر غلطي دلت مي‌خواد توش بکن. به شرطي که اومدي بيرون غر و لند در کار نباشه. اسمش رو هم گذاشتيم اتاق تخليه روان.
اولين جلسه بعد از عيد وارد دفتر مدرسه که شدم احساس کردم اتفاقي افتاده. ناظم يه جوري نگاهم مي‌کرد انگار يه چشم اضافه دارم. دبير شيمي زير لب با دبير عربي پچ‌پچ مي‌کرد. دبير ادبيات بدجوري عصبي بود و دائم يه تيکه کاغذ رو تا مي‌زد و دوباره تاش رو باز مي‌کرد. مي‌دونستم بالاخره بابت دستشويي بچه‌ها ازم توضيح مي‌خوان. اما نگران چيزي نبودم. اگر کار، مشکلي داشت مدير قبل از عيد احظارم مي‌کرد. تصميم گرفته بودم ذهنم رو مشغول نکنم و هر گونه توضيح رو به مدير واگذار کنم. نيم ساعتي از زنگ اول باقي مونده بود که ناظم در کلاس رو زد: خانم چپ‌کوک مدير کارتون داره. فرصتم کمتر از اون بود که بتونم به چيزي فکر کنم. توي راه‌پله ناظم سري از روي تاسف تکون داد و گفت: آخه فکر خلاقانه‌تر از اين نبود؟ دستشويي ساختنم شد کار؟ ديدين تو ديواراش چي نوشتن. روي آفتابه‌ش هم ورداشتن يه تيکه رنگ قهوه‌اي زدن. اجازه ندادم ناظم ادامه بده. با لبخند گفتم خانم فلاني بالاخره مستراح بايد طبيعي جلوه کنه ديگه. ناظم قرمز شد و همونطور که سر راه‌پله از من جدا مي‌شد گفت: بله. حالا برو جواب پدر و مادرهاشونم بده.
مدير به صندليش تکيه داده بود و با دقت به حرف‌هاي ارباب‌رجوعش گوش مي‌کرد. در زدم و همونجا تو چارچوب در ايستادم. صندلي ارباب رجوع‌ها روبه‌روي مدير و راستاي دست چپ من بود. مخصوصا داخل نرفتم که با دو نفري که نشسته بودن چشم تو چشم نشم. به تجربه ياد گرفته بودم قبل از شروع دفاعم شخصيت شناسي نکنم. معمولا اينطوري دفاعياتم موفق‌تر از آب درمي‌اومد. مدير از جاش بلند شد و با احترام زياد معرفيم کرد و قبل از اونکه من چيزي بگم رفت سر اصل مطلب. يکي به نعل مي‌زد و يکي به ميخ. سخنراني غرايي کرد که احترام خيلي مهمه و خلاقيت هم خيلي مهمه و بچه‌ها بايد در چارچوب اخلاقيات مورد نظر خانواده‌هاي محترم درس بخونند در ضمني که در همون چارچوب‌ها بايد نوآوري هم بشه اما نشکنه … منتظر بودم مدير حرفش تموم بشه تا از فعاليت بچه‌ها دفاع کنم. مردي که روي صندلي روبهروي مدير نشسته بود دائم وسط حرف مدير مي‌پريد و از لزوم آشنايي دبيران با کلاس اجتماعي‼ شاگردان اين مدرسه حرف مي‌زد. مدير هم دائم اطمينان مي‌داد که کار من تاثير منفي بر تربيت خانوادگي بچه‌ها نداره. داشتم خودم را آماده مي‌کردم که بعد از تمام شدن حرف‌هاي مدير از کارم دفاع کنم. مدير به محض تموم شدن حرفاش از من پرسيد مي‌خوام راجع به کارم توضيحي بدم که رفع سوء تفاهم کنه؟ من بلافاصله از چارچوب در جدا شدم و براي حفظ قدرت همون صندليم رو همون طرفي گذاشتم که مدير نشسته بود. سينه‌م رو صاف کردم و سرم رو بلند کردم ده دقيقه تمام حرف زدم. متاسفانه اصلا به ياد نميارم اون ده دقيقه چي گفتم، چون تمام مدت دلم مي‌خواست در چارچوب اخلاقيات کلاس اجتماعي از پدر عزيز بپرسم آيا از طرح پري کوچک دريايي کف.ل چپِ نازنينْ همسرش که بدجوري به من لبخند مي‌زد لذت برده يا نه.

اين نوشته در تاريخ 2008/04/12 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: