۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

طرح يك سوال

بيست و پنج بهمن وقتي از جلسه اهدا جوائز برندگان مسابقه داستان کوتاه شهر کتاب بيرون آمدم، اولين جمله‌اي که گفتم يک جمله سوالي، تعجبي، خبري بود. از آنجا که کسي جز ته‌راني در اطرافم نبود تا مخاطب قرارش دهم از ته‌راني پرسيدم: اين جلسه چرا اينجوري بود؟
جلسه دو ساعته مثل همه مراسم اهداء جوايز آغاز شد. دبير مسابقه گزارشي از نحوه داوري ارائه کرد. مجري، متن تشکر از هيات داوران، متوليان شهر کتاب، سينما‌تک موزه هنرهاي معاصر، روزنامه‌ها و بقال سرکوچه را خواند. يک نويسنده سوريه‌اي که دست بر قضا به ايران آمده بود ده دقيقه‌اي در مورد ادبيات عرب صحبت کرد که ربطي به مراسم اهداء جوايز نداشت. سپس داوران روي سن آمده‌اند و پانزده نويسنده برتر يک جا اسامي‌شان اعلام شد. يکي از پلکان سمت چپ و يکي از پلکان سمت راست بالا مي‌رفت. از آنجا که اغلب نويسنده‌هاي برگزيده زن بودند و در هيات داوران فقط يک زن وجود داشت، شير تو شير شده بود. يک دو جين دست از تنه‌ها جدا شده و جلو آمده بود که سرگردان نمي‌دانست کدام دست محرم يا محرم را بفشارد. روي هم رفته از جمع شصت، هفتاد نفري حاضر در سالن ده نفري نامرتب و يکي در ميان دست مي‌زدند. بقيه يا با هم حرف مي‌زدند يا بادام زميني مي‌خوردند. هنوز پانزده نفر از سکو پايين نيامده بودند که پنج منتخب نهايي اعلام شد. عليرغم درخواست مکرر مجري براي تشويق نويسنده‌ها، حضار انگار همين الان از آسمان افتاده باشند فقط با چشمان وغ‌زده سن شلوغ و پر از جمعيت را نگاه مي‌کردند. برنامه راس ساعت مقرر تمام شد و من نه فهميدم چه شد و نه نويسنده‌ها را شناختم، نه نظراتشان را شنيدم، نه چهره‌هايشان را ديدم و نه اسمشان در خاطرم ماند تا بتوانم نوشته‌هايشان را دنبال کنم. بيرون سالن چند جعبه شيريني و آب‌ميوه روي ميزي قطار شده بود. حضار حمله کردند. هر کدام در گوشه‌اي آب‌ميوه و شيريني‌شان را خوردند. آن‌ها که با هم آمده بودند، با هم حرف زدند و با هم از سالن بيرون رفتند؛ انگار هيچوقت در سالن سينماتک با آدم‌هايي مشابه خودشان و با علايق و سلايق مشترک جمع نشده بودند.
سه روز بعد سرشار از شور و هيجان سر يکي از کلاس‌هاي تفکر خلاقم حاضر شدم. تصميم گرفته بودم برنامه توليد مجله را براي ماه اسفند متوقف کنم و به بچه ها فرصت بدهم در اين ماه طرح خلاقانه مشترکي ارائه دهند و اجرا کنند. به محضي که وارد کلاس شدم در حاليکه با تمام وجود دست و پايم را تکان مي‌دادم يک ربع ساعت از ايده هيجان انگيز خودم گفتم. پيشنهاد کردم کوچه‌اي از تهران قديم را در يکي از کلاس‌هاي خالي مدرسه طراحي کنند و مراسم چهارشنبه سوري قديم (از فال گوش ايستادن و قاشق زني و غيره) را به شکل نمادين براي شاگردان ديگر مدرسه يا حتي مدارس ديگر اجرا کنند. پيشنهاد‌هاي ديگري را هم که به فکرم رسيده بود مطرح کردم؛ اجراي ترانه‌هاي تخت‌حوضي مربوط به نوروز در يک برنامه يک ساعته موزيکال يا مسابقه عجيب‌ترين سفره هفت‌سين. تمام يک ربعي که حرف مي‌زدم پانزده دانش‌آموز کلاسم خميازه مي‌کشيدند. صحبتم که تمام شد منتظر شدم بچه‌ها پيشنهادهايشان را ارائه دهند. جالب بود که نه تنها کسي پيشنهادي نداشت بلکه هيچ‌کدامشان نظر مثبت يا منفي نسبت به طرح‌هاي من نيز نداشتند. از کوره در رفتم. داد کشيدم. توهين کردم. تشويق کردم. نصيحت کردم و بالاخره بعد از گذشت يک ساعت مهسا از ته کلاس گفت: خيلي بي‌مزه‌ست. من که از شنيدن اولين جمله بعد از گذشت يک ساعت به وجد آمده بودم گفتم: "تو پيشنهاد بده. اينا چيزهايي بود که به فکر من رسيده. تو ممکنه پيشنهادهاي بهتري داشته باشي." مهسا بهت‌زده مرا نگاه کرد و بعد از سکوتي طولاني گفت: "نمي‌دونم." واقعا بريده بودم. گفتم: "چطور ممکنه. وقتي طرح من بده معنيش اينه که تو، توي ذهنت اون رو با چيزي مقايسه کردي. پس از ديد خودت نظر بهتري توي ذهنت داري. بد و خوب نسبيه، نه؟" مهسا متوجه حرف من نشد. برايش بيشتر توضيح دادم و چند مثال زدم. مهسا بي‌حوصله به حرف‌هايم گوش داد و دست آخر گفت: "بخوابيم"!!
در طول پانزده روزي که به قول توکاي مقدس تاخير داشتم با خودم فکر مي‌کردم کجاي کارم اشکال دارد که بچه‌ها منفعلند. کجاي مديريت و سازماندهي مراسم اهداء جوايز ضعف داشت که حضار نويسنده آن طور منفعل بودند. من هر شب سري به وبلاگم مي‌زدم و با همان جمله تعجبي، پرسشي، خبري به ته‌راني مي‌گفتم: "هيچ‌کس نمي‌پرسه تو کجايي، عجيب نيست؟" ته راني مي‌گفت شايد هنوز آنقدر جا نيفتاده‌اي که طيف خوانندگان ثابت خودت را داشته باشي. يک روز به اين نتيجه رسيدم که شايد چرنديات مي‌نويسم. يک روز اينطور تحليل کرديم که شايد دنياي مجازي شاخص‌هاي عاطفي و کنش‌هاي خاص خودش را دارد. شايد در اين دنياي مجازي مرگ مثل تولد بار عاطفي ندارد و تعلقي در طول حيات مجازي ايجاد نمي‌شود. اما تمام اين پاسخ‌ها با داده‌هاي وب‌گذر زير سوال مي‌رفت. متوسط خوانندگان وبلاگ من در طول اين غيبت، تقريبا کاهش محسوسي پيدا نکرده بود. همه مي‌آمدند، منفعلانه مي‌رفتند و نمي‌پرسيدند چرا نيستم. انگار نبودنم به اندازه بودنم طبيعي بود!!
نمي‌دانم چرا من مجموعه اين انفعال‌ها را کنار هم نگذاشتم. براي منفعل بودن مردم در انتخابات دنبال جوابي مجزا مي‌گشتم و براي منفعل بودن شاگردانم دليل ديگري جستجو مي‌کردم. ديروز دکتر نجوميان در کلاس نقد فرهنگيش مسئله‌اي را مطرح کرد که به نظرم تا حدودي پاسخي براي اين انفعال‌هاست. دکتر نجوميان در پاسخ به اين سوال که چرا ما در سال‌هاي اخير چهره‌هاي شاخص ادبي نداريم و آيا واقعا دوره غول‌هاي ادبي به پايان رسيده اينطور جواب داد که بايد ابتدا پرسيد چه چيز سبب مي‌شود در حيطه‌اي، چهره شاخص به وجود بيايد. جواب نجوميان به اين سوال اين بود که چهره شاخص در بستر يک متن به دنيا مي‌آيد. بستر متن به معني مجموعه‌اي از عناصر است که با هم وجه اشتراکي دارند و به واسطه آن اشتراک در کنش با يکديگر قرار مي‌گيرند. در جامعه‌اي (ادبي) که دانشگاهيش نويسنده‌اش را قبول ندارد. خواننده نويسنده‌اش را نمي‌شناسد. منتقد اثر نويسنده را نقد نمي‌کند. اثر مورد تحليل در حيطه‌هاي مختلف قرار نمي‌گيرد. جوايز ادبي ربطي به جريان‌هاي فکري جاري ندارد و بالاخره جامعه ادبي جايگاهي در رسانه‌ها و تبليغات ندارد چهره شاخصي شکل نمي‌گيرد؛ هر چند که در داخل مجموعه ممکن است نويسندگاني بسيار توانا و اثرهايي بسيار جالب توجه وجود داشته باشد.
ايده نجوميان اين فرضيه را در ذهن من قوي کرد که عليرغم وجود تعداد زيادي وبلاگ در دنياي مجازي کنش هاي متقابل وبلاگ‌ها و وبلاگ نويس‌ها بسيار ناچيز است. نوشته‌هاي يک وبلاگ در وبلاگي
ديگر نقد نمي‌شود يا بسط داده نمي‌شود. گفتمان مجازي وبلاگ‌ها شکل نمي‌گيرد و مجموعه وبلاگ‌ها مثل دانه هاي مجزا و بي‌ربط فقط در يک فضاي مشترک قرار گرفته‌اند. اين مسئله به خصوص وقتي خودش را نشان مي‌دهد که نگاهي به ليست دوستان يک وبلاگ‌نويس بيندازيد. من در اين چند روز کمتر توانسته‌ام وجه اشتراکي بين ليست دوستان يک وبلاگ پيدا کنم. اين فرضيه در حيطه‌هاي ديگر هم جواب مي‌دهد. مي‌شود انفعال مردم (به خصوص قشر تحصيل کرده) را در مشارکت‌هاي سياسي و اجتماعي توضيح داد (حداقل از يک زاويه. بي‌شک مسائل اجتماعي پرسش‌هايي چند جوابيند). دانشجويي که در فکر مهاجرت است. تمام توانش را روي يادگيري زبان و فرهنگ کشور جديد متمرکز کرده. مجموعه اطلاعات درستش از تاريخ کشورش يک صفحه هم نمي‌شود چنان با جريانات سياسي يا اجتماعي بيگانه است که نمي‌توان او را عضوي از جامعه به حساب آورد. انفعال دانش‌آموزان يک مدرسه را هم مي‌شود توضيح داد. دنياي آن پانزده دانش‌آموز در ارتباط با يکديگر و در ارتباط با فضاي مدرسه، فضاي حاکم بر اجتماع و دنياي انديشه منِ معلم نيست. هر کدام در دنياي توهمي خودشان زندگي مي‌کنند. دنيايي که تقريبا غيرواقعي، دروني و تحت تاثير شبکه‌هاي ماهواره‌اي و فيلم‌هاي هاليوودي‌ست.
شايد عوامل متعددي مانع از اين شود که در فضاي واقعي امروز ما بتوانيم متني را که نجوميان به آن اشاره مي‌کرد به وجود آوريم. اما به نظرم فضاي مجازي اين امکان را مي‌دهد که وبلاگ‌نويسان بستر کنش‌داري را به وجود آوردند. اينکه چطور و از کجا بايد شروع کرد را نمي‌دانم. اما احتمالا کمي بحث در مورد اين مسئله به راه‌حل‌هاي عملي منجر خواهد شد.

اين پست در تاريخ 2008/03/11 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: