۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

معرفي كتاب

Black water
Joyce Carol Oates نام کتاب: سياهاب
نويسنده: جويس کرول اوتس
مترجم: مهدي غبرايي
ناشر: نشر افق ، چاپ اول 1386
معرفي کتاب

اگر مسئله مرگ حل مي‌شد شايد همه چيز شکل ديگري به خود مي‌گرفت. ما در مقابل پديده‌اي به نام مرگ به دلداري نيازمنديم. به اينکه کسي به ما بگويد مرگ پلي‌ست به سوي دنياي ديگر. مرگ چنان هراس‌انگيز است که تخيل بازيگوش نويسندگان هم کمتر مي‌تواند در آستانه مرگ توقف کند. ذهن خلاق نويسنده از زندگي مي‌نويسد. گاهي از دنياي پس از مرگ مي‌نويسد و گاهي هوشمندانه چنان لحظه پيش و پس از مرگ را به هم متصل مي‌کند گويي لحظه مرگ هيچ اتفاقي نيفتاده. تنها پلک‌هايي بسته شده. نفسي قطع شده. قلبي از تپيدن ايستاده و دوباره در دنيايي متفات همگي به جنب وجوش افتاده‌اند. ما براي زندگي به تعبيري شاعرانه از مرگ نيازمنديم. تعبيري که کمک‌مان کند به بهانه‌ زندگي پس از مرگ از ميان بينهايت انتخاب در مسير زندگي فقط يکي را انتخاب کنيم و مطمئن باشيم انتخابمان درست‌ترين گزينه ممکن است. ما حتي براي زندگي هم نيازمند دلداري هستيم. نيازمنديم کسي به ما اطمينان دهد درست قدم برمي‌داريم.
جويس در اولين پاراگراف داستان بلندش همه آنچه دلداري‌هاي تاريخي و فرهنگي برايمان ساخته خراب مي‌کند. کلي کليهر بيست و شش ساله در لحظه‌اي که انتظارش را ندارد با مرگ روبه‌رو مي‌شود. تمام صد و پنجاه صفحه بعد لحظات کشدار همان يک‌ساعتي است که کلي ناباورانه به مرگش نگاه مي‌کند. او هم مثل هر آدم ديگري براي خودش رسالتي در زندگي تعريف کرده. وظيفه‌اي، کاري، چيزي که او را به زندگي متصل مي‌کند و زمان مرگش را هم تعريف مي‌کند. کلي هم مانند هر آدم ديگري تصويري شاعرانه از مرگ خود دارد. تصويري که در آن براي مردن آماده است. وظيفه‌اش را انجام داده. تصويري که در آن ديگران رفتنش را مي‌بينند و او پيشاپيش احساس مي‌کند "جايم خالي خواهد بود. جاي من خالي خواهد بود و هيچکس جاي مرا نخواهد گرفت." کلي مانند هر آدم ديگري تصور کرده است که بچه‌هايش، نوه‌هايش، همسرش يا دوستانش او را در مراسم خداحافظي از اين دنيا تا دم در بهشت همراهي خواهند کرد. و او منتظر دوستانش خواهد ماند تا در دنياي ديگر هم آن‌ها را در کنار خود ببيند. اما جويس در همان پاراگراف اول بي‌رحمانه همه چيز را خراب مي‌کند. کلي در هشياري رو به زوالش مي‌گويد: "دارم مي‌ميرم؟ اين‌جوري؟"
جويس اگر چه به نظر مي‌رسد داستاني از بي‌رحمي دنياي سياست تعريف مي‌کند. دنيايي که در آن مرد سياستمداري کلي زودباور را قرباني مي‌کند تا شهرتش خدشه‌دار نشود اما در واقع از زبان کلي که سعي دارد هر جور شده خودش را زنده نگه دارد نگاهي متفاوت به زندگي ارائه دهد. کلي به تصادف، سناتور پا به سن گذاشته‌اي را در جشن چهارم جولاي مي‌بيند که تصادفا تز دوره ليسانسش را هم در مورد او نوشته. آنها جذب هم مي‌شوند و کلي بر خلاف برنامه قبليش زودتر از موقع جشن، مهماني را به همراه سناتور ترک مي‌کند. (انتخابي که مي‌توانست رخ ندهد) سناتور مست و سرخوش در جاده فرعي متروکي پيچ‌ها را يکي پس از ديگري پشت سر مي‌گذارد. کلي مست موفقيتش است. مست لحظات عاشقانه‌اي که پيش رو خواهد داشت. مست ورود به دنياي قدرت در اوج جواني. کلي مست زندگيست که ماشين از جاده خارج مي‌شود و در جريان تند گندابي فرومي‌غلتد.
داستان تکان‌دهنده است زيرا کِلي در شرايطي دنيا را ترک مي‌کند که حتي مرد همراهش را هم درست نمي‌شناسد. محل مرگش را هم نمي‌شناسد. حتي نمي‌داند چرا بايد در جايي متروک و در تنهايي بميرد. اتفاقي که در شرف وقوع است هيچ تناسبي با تصاوير شاعرانه او از مرگ ندارد. کلي در حالي مي‌ميرد که باور دارد سناتور براي کمک به او بازخواهد گشت. باور دارد حداقل جايي در قلب سناتور از آن اوست. داستان که به پايان مي‌رسد گويي نويسنده حقيقتي سخت منزجر کننده را پيش روي خواننده مي‌گذارد. اينکه زندگي فرصتي تصادفي‌ست با بي‌شمار انتخاب که هر کدامشان به تصادف به پاياني ختم مي‌شود. پاياني که از آنچه ما انسان‌ها تصور مي‌کنيم بسيار کم اهميت‌تر است.


اين پست در تاريخ 2008/05/20 نوشته شده است

هیچ نظری موجود نیست: