۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

قدرت ترسناک است

حتي نا نداشتم پله‌ها رو پائين بيام. هيچ فکر نمي‌کردم گردوندن شش کلاس نوشتار خلاق تا اين حد سخت باشه. شش کلاسي که هيچ شباهتي با هم ندارن. يه کلاس دنياي سوفي مي‌خونه. يه کلاس فيلم‌هاي مخملباف رو مي‌پسنده. يه کلاس ديوونه فيلم‌ فارسي‌هاي روي پرده سينماست. يکي اصلا تو باغ هيچکدوم نيست، هنوز تو دوره عروسک بازيهاش گير کرده. به فاصله يک ساعت و نيم بايد معيار سنجشم رو عوض کنم. سطح درخواستم از کلاس رو عوض کنم. هدفم رو عوض کنم. خودم رو عوض کنم. پله‌ها رو سلانه سلانه پايين ميومدم که تلفنم زنگ زد. مشاور مدرسه دومي که آخر هفته‌هام رو اونجا مي‌گذرونم پشت خط بود. مي‌خواست بدونه مي‌تونم يه دوره کلاس تفکر خلاق براي راهنمايي‌ها بگذارم يا نه. مطمئن بودم که وقت ندارم. توانش رو هم نداشتم. مي‌خواستم داستان جديدم رو شروع کنم و لازم به گفتن نيست که براي يه داستان بايد به اندازه يه بچه تازه از راه رسيده وقت گذاشت. مي‌خواستم بگم نه که خانوم الف به راحتي و با چند جمله کم خرج بادم کرد. انقدر که نزديک بود بخورم به سقف. قبل از اونکه بفهمم چه بلايي سرم اومده بادي به غبغب انداختم و گفتم: حتما، چرا که نه. قرار شد بعد از کلاس آخر سري به مدرسه دوم بزنم و مدير راهنمايي رو ببينم. عذاب وجدان و خود درگيري به دقيقه نکشيد که شروع شد. تمام مدت کلاس آخر به خودم بد و بيراه گفتم و آخر سر تصميم گرفتم رايم رو عوض کنم. به خودم گفتم ديوونه تو که هنوز هيچ قراردادي رو امضا نکردي. تازه شرايط کار رو هم نمي‌دوني. هيچ معلوم نيست فضايي که تو احتياج داري رو بتونن در اختيارت بگذارن. تازه حق‌التدريس هم هست. از اين مدرسه تا اون مدرسه خودم رو آماده کردم تا شرايط غيرقابل پذيرشي تحويل مدير بدم. حق‌التدريس بالا، يه اتاق بزرگ مخصوص کلاس تفکر خلاق، ظرفيت حداکثر چهارده نفر. به تعداد هر سه نفر يه ميز کار ثابت. امکان پخش موسيقي و رقص. از ماشين که پياده شدم تقريبا مطمئن بودم با مدير جديد توافق نخواهم کرد. يه برگ برنده هم دستم بود. مدير رو نمي‌شناختم و مجبور نبودم گرفتار رودربايستي‌هاي معمول بشم.
مشاور دبيرستان جلوي در اتاق مدير راهنمايي منتظرم بود. قبل از اونکه فرصت کنم حرفي بزنم در را باز کرد، سلامي داد و به يک ضرب من رو داخل اتاق هل داد: اينم خانم چپ‌کوک که قولش رو داده بودم. خواستم چيزي بگم که در به صداي وحشتناکي بسته شد. اتاق به اندازه يه ميز تحرير يه نفره، يه کتابخونه به عرض پنجاه سانتي‌متر و يه تک‌صندلي جا داشت. منتظر دعوت مدير نشدم. هنوز نفس نفس مي‌زدم و اين براي برنامه‌اي که من چيده بودم اصلا شروع خوبي نبود. بدون اينکه به مدير نگاه کنم روي تک صندلي روبه‌روي ميزش نشستم و نفس عميقي کشيدم که مدير گفت: من شما رو مي‌شناسم؟ عينک دوربيبنش رو تا نوک دماغش پايين آورده بود. با اينکه پنجاه سالي رو پشت سر گذاشته بود کوچکترين خطي که نشان شادي يا غم باشه در صورتش ديده نمي‌شد. بلافاصله سرم رو به علامت منفي تکون دادم و با لبخندي که سعي مي‌کردم خيلي مهربانانه نباشه گفتم: نه. مدير بلافاصله شروع به شرح شرايط کلاسش کرد. اينکه کلاس‌ها سال پيش توسط خانومي که به کانادا مهاجرت کرده تشکيل مي‌شده و بچه‌ها کلاس رو خيلي دوست داشتن و قراره امسال هم به مدت دو ماه به عنوان کلاس‌هاي آزاد بعد از ساعت مدرسه برگزار بشه. تعداد شرکت کننده‌هاي کلاس معلوم نيست و ممکنه از ده نفر تا سي نفر متغير باشه. محدوديت جا وجود داره چون ظرفيت کلاس‌ها بيشتر از بيست نفر نيست و من بايد بتونم يه کاري کنم که ... من در تمام اين مدت ساکت نشسته بودم و مثل اينکه روح ديده باشم به مدير نگاه مي‌کردم و فکر مي‌کردم اگه در يکي از اين لحظه‌هاي کذايي يادش بياد که من همون دختري هستم که هجده سال پيش سبب شد غش کنه و سه روز تمام تلاش کنه گناه من رو ثابت کنه و دست آخر هم ناموفق مجبور بشه عقب بکشه چه حالي بهش دست مي‌ده.
مدرسه ما يکي از بيمارستان‌هاي تازه‌سازي بود که اول انقلاب مدرسه شده بود. نيمي از مدرسه راهنمايي بود و نيم ديگه دبيرستان. پلکان پشت بوم از راهنمايي راه داشت و دبيرستاني‌ها براي رسيدن به پشت‌بوم مجبور بودن نردبون چوبي لقي رو زير دريچه بالاي پاگرد طبقه آخر بگذارن. يکي از روزهاي سر زمستون بود. برف از قوزک پا به راحتي بالا مي‌رفت. با دو تا بچه‌ها تصميم گرفتيم خوراکي‌هامون رو روي برف‌هاي پا نخورده بالاپشت‌بوم بخوريم. به بهانه برداشتن گچ تا طبقه سوم بالا رفتيم و خودمون رو به پشت بوم رسونديم. يه ربع زنگ تفريح که تموم شد سرخوش از قانون‌شکني‌مون دريچه رو باز کرديم تا از پله‌ها پايين بيايم اما از نردبون خبري نبود. بابايي مدرسه که دست بر قضا بابايي همين مدرسه جديد هم هست نردبون رو جابه‌جا کرده بود. چاره‌اي جز اين نداشتيم که يکي بپره و نردبون رو پاي دريچه بگذاره. من از همه سبک‌تر بودم. قرعه به نام من خورد و پريدم اما درست همون لحظه خانوم مدير فعلي که هجده سال پيش ناظم بود سر راه‌پله پيداش مي‌شه و طبيعيه که از افتادن يه حجم سياه پنجاه کيلويي پشمالو از دريچه بالاپشت‌بوم غش کنه. ضرب‌المثل‌هاي ايراني رو بايد با طلا نوشت و به ديوار کوبيد. مي‌دونستم ديوار حاشا بلنده. خانم مدير به هوش که اومد من با چند تا دونه گچ بالا سرش ايستاده بودم و براش تعريف مي‌کردم که وقتي از پله‌ها بالا اومدم اون رو غش کرده روي پله‌ها ديدم. فقط همين. با تمام اين احوال هر بار که چشمم تو چشم ناظم وقت ميفتاد نفسم بند ميومد. چشماش چنان خشمي داشت که از نظر من هر دانش‌آموز بخت‌برگشته‌اي رو سنگ مي‌کرد. اون سال رو با ترس و لرز پشت سر گذاشتم و سال بعد دو تا پام رو توي يه کفش کردم که مدرسه به درد شاگرد درس‌خوني چون من نمي‌خوره.
صداي خانم مدير هيچ فرقي نکرده بود. عين هجده سال پيش کوچکترين نشانه لذت درش به چشم نمي‌خورد. دستاش همون دست‌هايي بود که من رو تهديد مي‌کرد. چشماش هنوز همون برق کشنده رو داشت. صداش همون تحکم رو داشت. همون تحکمي که حتي بعد از تبرئه شدنم کابوس هر شبم مي‌شد. فقط مقنعه‌اش چونه نداشت و کوتاه‌تر شده بود. تا آخر صحبت‌هاي مدير مثل يه احمق سرم رو با تمام توان تکون دادم و آخر سر بي هيچ قيد و شرطي پذيرفتم کلاس‌ها رو برگزار کنم. هيچ صحبتي از حق‌التدريس هم نکردم. مي‌خواستم در اسرع وقت خودم رو از زير اون نگاه کشنده خلاص کنم. به محض توافقمون از جام بلند شدم و با يه قدم خودم رو به در رسوندم، جلوي در بدون اينکه به خانم مدير نگاه کنم گفتم بهتره کلاس رو تو سالن ناهارخوري برگزار کنيم تا جاي بيشتري باشه مدير بلافاصله موافقت کرد. من نفس راحتي کشيدم و در رو آروم بستم. اينجوري مجبور نبودم هر هفته از جلوي اتاقش رد بشم.

اين نوشته در تاريخ 2008/10/28 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: