۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

روشنفكر

در کلاس نوشتار خلاق رسم بر اينه که هر نوشته توسط راي عمومي درجه‌اي بين يک تا پنج دريافت مي‌کنه. پنج مختص به يک کار عاليه که قراره فقط يک بار در سال نصيب کسي بشه. بنابراين در مورد اکثر کارها درجه پنج خيلي زود از دور خارج مي‌شه. درجه دادن هم براي خودش آدابي داره. پس از خونده شدن متن، بچه‌ها در مورد نقاط ضعف و قوت نوشته حرف مي‌زنن. بعد، از چند نفر از بچه‌ها مي‌خوام تا با ذکر دليل درجه پيشنهادي‌شون رو اعلام کنن. نويسنده انتهاي کار هميشه فرصت دفاع از نوشته‌ش رو داره. به اين ترتيب ما تمرين گوش دادن، انتقاد کردن، انتقاد شنيدن و مهم‌تر از همه تحليل کردن مي‌کنيم. امسال يک معيار مهم هم به معيارهاي سنجش يک نوشته خوب اضافه کردم؛ نوشته‌هاي خوب اغلب حرفي براي گفتن دارن. نقدي، ايده‌اي، عقيده‌اي يا نگاهي ذهن نويسنده رو اشغال کرده که نويسنده دست به نوشتن مي‌زنه. معيار "حرفي براي گفتن" خيلي زودتر از زماني که پيش‌بيني مي‌کردم جاي خودش رو بين بچه‌ها باز کرد.
معمولا بعد از خونده شدن چهار-پنج نوشته هيجان کلاس رو مي‌گيره و هر کسي فرياد مي‌زنه شايد بتونه نوبت خوندن نوشته‌ش رو بگيره. آخر زنگ بود که مهسا دستش رو بالا برد و ميون سر و صداي بقيه فرياد کشيد: "خانوم من بخونم، من بخونم." قبل از اينکه فرصت کنم جوابي بدم مهسا هيکل گرد و گوشتي‌ش رو از ميون صندلي‌ها و جفت‌پا گرفتن و مقنعه کشيدن بچه ها جلو کشيد و کنار ميز من ايستاد. قرار بود بچه‌ها راجع به سوپرمارکت محله‌شون بنويسن. نوشته مهسا نوشته ساده کوتاهي بود؛ مجموعه سه گفتگوي کوتاه بين مهسا خانوم با آقا خسرو سوپر مارکتي، علي‌آقا ميوه‌فروش و آقا محسن قصاب. مهسا خانوم که عجله داره وارد سوپر مارکت مي‌شه و مي‌گه: آقا خسرو بي‌زحمت سه تاکنسرو ذرت، چهار تا کنسرو نخود فرنگي، سه تا بسته ميگو، چهار تا کرانچيپس، پنج تا اسمارتيس، دو تا پاستيل، هفت تا شيرين عسل نارگيلي، ده تا نستله، دو تا نون تست جوي آفتابگردون، دو تا بستني کاله بذارين پشت ماشين. مهسا خانوم مغازه آقا محسن هم که مي‌ره معطل نمي‌کنه: آقا محسن عجله دارم، دو کيلو ماهيچه گوساله، ده تا مرغ پاک کرده، هفت کيلو شنيتسل، پنج کيلو چنجه زعفروني، دو تا زبون، هفت تا تيکه استيکي کلفت بذارين پشت ماشينم! نوشته مهسا که تموم شد اولين دست بالا رفت: خانوم هيچي واسه گفتن نداشت. خوب همه همينجوري خريد مي‌کنن. گفتم: مطمئنين همه همين‌جوري خريد مي‌کنن. مثلا اون خانومي که خودش خونه غذا درست مي‌کنه قاعدتا جاي کنسرو و شکلات، روغن و رب‌گوجه و ماکاروني مي‌خره و جاي کباب چنجه و جوجه بيشتر راسته گوسفندي و رون گوساله مي‌گيره. بچه‌ها حرفم رو تائيد کردن. از اون‌جايي که در مدرسه نبايد به روح شاد بچه‌ها خللي وارد بشه خيلي با احتياط اضافه کردم که در‌ضمن آدم‌ها همه انقدر پولدار نيستن که بتونن هفت کيلو جوجه و چند کيلو چنجه رو يه جا بخرن. فوقش دو تا مرغ و دو کيلو گوشت گوساله مي‌خرن. خواستم بحث رو جمع کنم که طرلان با تعجب گفت: "پس شنيسل کي مي‌خوردن؟" شيوا مهلت جواب دادن نداد: "حالا چرا يه جا نمي‌خرن. راحت‌تره که؟" خواستم قضيه رو زيرسبيلي رد کنم که پريسا گفت: "حتما زنگ مي‌زنن واسه‌شون ميارن. مي‌دوني چقدر باره؟" ديگه نمي‌شد گذشت. خيلي خلاصه توضيح دادم که قشر متوسط چطور زندگي مي‌کنه. چي‌نمي‌خوره، کجا و چطور خريد مي‌کنه، چي مي‌پوشه. سعي کردم يه مدل کلاس بالا‌تر زندگي خودم رو براشون بگم که احساساتشون هم جريحه‌دار نشه. زنگ خورد و من کلاس رو با عجله ترک کردم تا به مدرسه بعدي برسم. داشتم پله‌ها رو دو تا يکي سمت در خروجي مي‌رفتم که سوگل دويد جلو: "خانوم ببخشيد من يه سوال بپرسم؟" گفتم: "بپرس" گفت: "ناراحت نمي‌شين؟" گفتم: "نه" گفت: "شما روشنفکرين؟" يه جوري اين حرف رو زد انگار من اهل يه فرقه عجيب و غريبم. اين‌بار من بودم که بهت‌زده نگاهش مي‌کردم. گفتم: "يعني چي روشنفکرم؟" گفت: "آخه بابام مي‌گه هر کي از آدم فقيرها حرف بزنه روشنفکره."
مثل اين بود که از بالاي يه برج افتاده باشم پايين. احساس عجيبي داشتم. احساس مواجه شدن با عمق يه فاجعه يا يه گناه. انگار تازه يکي روشنم کرده بود که بدبخت تو هم فقيري، هم روشنفکر، مي‌فهمي؟ سوگل با چشمهاي ريزش زل زده بود به دهن من. لبخندي زدم و گوشش رو يواش کشيدم و گفتم: "نمي‌دونم. تا به حال کسي بهم از اين حرفا نزده بود. راجع بهش فکر مي‌کنم." موندم هفته ديگه جواب سوگل رو چي‌بدم.


اين نوشته در تاريخ 2008/11/30 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: