دو هفته آخر اسفندماه در ادامه معرفي ژانرهاي ادبي در داستان کوتاه، داستان جنايات کوچه مورگ اثر ادگارآلنپو را براي بچهها انتخاب کردم. البته از انتخاب اين داستان که شروع نه چندان آساني دارد هدف ديگري هم داشتم. ميخواستم شاگردان کلاس نوشتار خلاق متوجه اين نکته شوند که برخلاف آنچه ما در مدارسمان تحت عنوان انشاء درس ميدهيم -و در نهايت شغل نويسندگي را به عنوان تخصص ويژه اين سيلابس درسي معرفي ميکنيم- نويسندگي رديف کردن يک مشت کلمات پرتمتراق زيبا به دنبال هم نيست. نياز مبرم به منطق رياضي دارد و تبحر در به هيجان درآوردن مخاطب بدون استفاده از کلماتي که خود بار عاطفي يا هيجاني دارند. داستانهاي معماگونه آلنپو به خوبي پاسخگوي هدف من بود. از آنجا که داستان طولاني بود و گاهي لازم ميشد من به کمک شاگردانم بروم تا معني پاراگرافي را بفهمند خواندن داستان را دو جلسه انجام دادم. بعد از ارائه اولين سري اطلاعات توسط نويسنده، بچهها را درگير داستان کردم و از آنها خواستم در هر مرحله با توجه به اطلاعاتي که نويسنده ارائه ميدهد قاتل را شناسايي کنند. بر خلاف انتظارم نيم ساعت بعد از شروع خواندن داستان، بچهها چنان هيجان زده شدند که تقريبا کنترل کلاس از دستم خارج شد. طي روند داستان ضمن اينکه سعي ميکردم با ارائه دليل بر اساس شواهد داستان، حدس و گمانهاي اشتباه بچهها را رد کنم، اين نکته را هم گوشزد ميکردم که شنونده خوبي نيستند. نيم ساعت آخر زنگ جلسه اول به پيشنهاد بچهها کمي به عقب برگشتم تا بچهها فرصت نوشتن و نت برداشتن را داشته باشند. داستان چنان جذابيتي داشت که هيچکداممان متوجه به صدا درآمدن زنگ را نشديم و فقط وقتي دبير بعدي به شيشه کلاس زد بچهها که بهت زده به من خيره شده بودند به ساعتهايشان نگاه کردند. کتاب را طبق معمول با ذکر مترجم، ناشر و سال اولين انتشار معرفي کردم. از بچهها خواستم در صورت خريد کتاب، سراغ داستان نروند و بگذارند هيجان کلاس حفظ شود.
جلسه دوم، در يکي از کلاسهاي دوم راهنمايي اتفاق عجيبي افتاد. وقتي وارد کلاس شدم از سر و صداي هميشگي خبري نبود. پردهها بسته بود. چراغها خاموش و صندليها دور تا دور کلاس چيده شده بود. بچهها در سه دسته روي زمين نشسته بودند و انتظار بقيه داستان را ميکشيدند. هيجان عجيبي در کلاس حکمفرما بود که کمي به نظرم عجيب آمد. بالاي تخته اسم داستان و نام ادگار آلنپو نوشته شده بود. وسط تخته با گچ زرد نماي بيروني ساختماني که جنايت در آن اتفاق افتاده بود و نويسنده با جزئيات کامل ابعاد پنجرهها و محل در ورودي و برقگير را شرح داده بود نقاشي شده بود. ميخواستم قبل از ادامه داستان کمي دادههاي قبلي را مرور کنم که گروهها خودشان پيشقدم شدند تا با مرور اطلاعات داستان، قاتل را حدس بزنند. در جريان گفتگوي گروهها متوجه شدم تقريبا بچهها بند به بند داستان را حفظند. حتي اسامي نامانوس يازده شخصيت حاضر در داستان را به خوبي به خاطر سپردهاند. برايم عجيب بود. بلافاصله بعد از ارائه حدسيات سه گروه، خواندن داستان را ادامه دادم. با نزديک شدن به پايان داستان هيجانات اوج گرفت. گروههايي که حدسشان را به حقيقت نزديک ميديدند هورا ميکشيدند و آه از نهاد بقيه بلند ميشد. بالاخره داستان تمام شد و من جواب اين همه هيجان را درست بعد از نقطه پاياني داستان گرفتم. سه گروه روي پايانبندي داستان شرط بندي کرده بودند. بعد از تمام شدن داستان مبلغ دويست هزار تومان-چيزي بيشتر از حقوق ماهانه آبدارچي و نظافتچي تماموقت مدرسه- در کلاس من بر سر پايانبندي رد وبدل شد!
در مقابل اين هيجان و راستش اين مقدار پول نميدانستم چه کنم. از طرفي مطابق چارچوبهاي اخلاقي بايد به شرطبندي اعتراض ميکردم و از طرفي فکر ميکردم شايد اتفاقي که افتاده چندان هم بد نباشد. من با اين ايده کمي خوشبينانه تدريس به بچههاي قشر مرفه جامعه را شروع کردم که با آشنا کردن آنها با حوزه فرهنگ و به خصوص هنر و تقويت درک و ذائقه هنري آنها بشود اميدوار بود از ميان اين گروه، حاميان مالي تاثيرگذار در حوزه فرهنگ وهنر پيدا شود. به عبارتي به اين مسئله فکر ميکنم که چرخه توليد فرهنگ و هنر صرفا توسط هنرمندان و انديشمندان نخواهد چرخيد. اين حلقه مانند هر حلقه ديگري که يک طرفش توليدکننده قرار دارد، نياز به مصرف کننده دارد. بقاي هنرمند نه تنها در گرو خوانده شدن و ديده شدن است بلکه در گرو خريداري شدن نيز هست. پول چيزيست که در حلقه توليدات فرهنگي ما جايي ندارد. مصرفکننده ضعيف و کمتوان و کم تعداد است. لاجرم توليدکننده هم هرچقدر تلاش کند در سطحي متوسط باقي ميماند.
اتفاقي که در کلاس من افتاد اگر چه به معناي تولد گروهي از مصرفکنندگان نيست. اين بچهها يک سال بعد دوباره بايد انشاء علم بهتر است يا ثروت را بنويسند. يا از زبان يک درخت نگونبخت حرفهاي احساساتي غير عاشقانه بزنند. اما براي من اتفاقي که افتاد به منزله نشاني از ابرهاي دوردستي بود که ميگفت اگر راهش را پيدا کنيد ممکن است بر زمين فرهنگ و هنر ما هم باران ببارد.
اين نوشته در تاريخ 2008/04/04 نوشته شده است.
۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر