من مثل همه بچه هاي ديگر قبل از چهار سالگي براي خودم يک شغل انتخاب کرده بودم؛ يک شغل تمام وقت. ميخواستم امپراتور شوم.
سالهاي پيش از دبستان وقتم را به تهيه شمشيرها و نيزههاي کاغذي، تعليم رژه به جوجههاي يک روزه و بالاخره مجازات معترضين حکومتي ميگذراندم. گربهها را از دمشان به درخت گره ميزدم. خرمگسهاي مزاحم را به سنجاق قفلي ميکشيدم و براي تصور بهتر حمله به مقر دشمن آب در لانه مورچهها ول ميکردم. خوشبختانه در هفت سالگي علم و دانش مرا از وحشيگري نجات داد. سالهاي ابتدايي دبستان متوجه شدم زبان از شمشير کاراتر است. پس ساعتها جلوي پنجرههاي قدي آفتابگير خانه مادربزرگ دراز ميکشيدم و در تصورم براي هزاران سرباز زرهپوش وفادار سخنراني ميکردم. در هشت سالگي براي اولين بار توان رهبريم را محک زدم. چهل دانشآموز را عليه رشوهگيري دبير کلاسم شوراندم. نيم ساعت در سرماي شديد و ميان بيست سانت برف جلوي دفتر مدير تحصن کرديم. فرداي آن روز ده نفر گرفتار تب و لرز شدند. من دو سيلي از مدير، دو سيلي از ناظم و دو سيلي هم از معلمم دريافت کردم. پدرم فقط با افتخار اخم کرد !! ده ساله که شدم دايي منوچهر اعلام کرد آنقدر بزرگ شدهام که خودم هديه تولدم را انتخاب کنم. من همان روز با هزار کلک به تنها کتابفروشي ستارخان رفتم و در حاليکه که نفس نفس ميزدم پرسيدم: آقا يه کتاب درباره امپراتور دارين؟ يادم ميآيد مرد ميانسالي که روي صندلي لهستاني شکستهاي چرت ميزد، به زور خودش را روي صندلي بالا کشيد و بدون آنکه زحمت عينک زدن به خودش بدهد گفت: چه جور امپراتوري پسر جون؟ خوشبختانه منتظر جواب من نشد چون واقعا نميدانستم چهجور امپراتوري ميخواهم. کتابفروش کتابي در مورد زندگي ناپلئون بناپارت از نزديکترين قفسه به صندليش بيرون کشيد و روي ميز گذاشت. در دو جمله برايش توضيح دادم که فردا براي خريد کتاب برخواهم گشت و در دو جمله ديگر در ذهنم عهد کردم وقتي حکومت را در دست گرفتم اين کتابدار بيدقت را گوشمالي بدهم تا ديگر به منِ دختر، پسر نگويد.
به اين ترتيب من در ده سالگي صاحب کتاب زندگينامه ناپلئون بناپارت شدم. احتمالا اگر آن کتاب به تنهايي خوانده ميشد تاثيرات شگرفي بر امپراتور بالقوه وجود من ميگذاشت اما از بخت بد، من همان سال از دوست مادرم کتاب زندگينامه چارليچاپلين، از مادرم کتاب زندگينامه مادامکوري و از دوست داييم کتاب زندگينامه هلنکلر را دريافت کردم. پدر برايم ديوان شعر پروين اعتصامي را خريد و من ناغافل از آنچه کتابها ميتوانند بر سر روياهايم بياورند همهشان را در طول يک سال بعد خواندم و اينگونه روياي شفاف و دوستداشتني من دستخوش پارازيتهاي روياي اطرافيانم شد.
من در يازده سالگي مادرم را از دست دادم و بيانکه خود بخواهم درگير مسئله مرگ شدم. شور زندگي جايش را به ساعتها غور در جهنم و بهشت و دوزخ داد و عشق کشورگشايي با قول احمقانهاي که هفته آخر زندگي مادرم به او دادم سرکوب شد. بايد پزشک ميشدم.
دوازده سالگي برزخ را با تمام وجودم تجربه کردم.هر چه بيشتر به پزشک شدن فکر ميکردم بيشتر ترس برم ميداشت. شبها روح مادر بيچارهام را پاي ميز مذاکره ميکشيدم تا حداقل تخفيفي بدهد و به دانشمند شدن من راضي شود. بالاخره بعد از يکسال مذاکره مادر را راضي کردم دانشمند شوم. اول جانورشناس، بعد زمين شناس، اتم شناس و بالاخره دانشمند فضانورد. از آنجايي که فضانوردي در ايران تعريف نشده بود رويايم را به نزديکترين گزينه محتمل تغيير دادم. تصميم گرفتم ستارهشناس شوم. ديگر روزها تنم را به گرماي خورشيد نميسپردم بلکه شبها به شکار ستارگان ميرفتم و در سکوت و تاريکي مست کننده شب به خودم ميگفتم من امپراتور دنياي کهکشانها خواهم بود.
قبل از پانزده سالگي به خواست و توصيه پدرم ده کتاب از رمانهاي ادبي مشهور جهان را خواندم که به غير از خاک خوبِ پرلباک همهاش به نظرم جفنگ آمد. در شانزده سالگي گرفتار نوعي وحشيگري متمدنانه شدم. هيتلر را ستايش ميکردم. ماوراءالطبيعه را در هر شکل و نوعي کشک ميدانستم و به نظرم هيچ چيز مثل مهملات دنياي ادبيات نميتوانست ملت عقبماندهاي چون ما را همچنان عقب نگه دارد. به اين باور رسيده بودم که بعضي شهرها بايد با خاک يکسان شود تا بيماري خرافات و تنبلي به کل از پيکره ايران پاک شود. دو سال آخر دبيرستان را مثل اغلب نوجوانان درسخوان همنسل خودم مثل يک گاو تمام عيار زندگي کردم. فقط درس خواندم و تست کنکور زدم. سه ماه قبل از کنکور مرحله اول در يک دريافت آني که براي خودم هم قابل فهم نبود به اين نتيجه رسيدم که کاري احمقانهتر از درسخواندن در سيستم آکادميک وجود ندارد. موضعم را اعلام کردم. پدر تا مرز سکته رفت و همه اعضاي تحصيلکرده فاميل بسيج شدند تا مرا از اين اشتباه بزرگ بيرون بياورند. من در کشاکش راهنماييهاي دلسوزان همخون و غيرهمخون کتاب گاندي را در کتابخانه پدرم کشف کردم و چنان تحت تاثير افکار گاندي قرار گرفتم که براي مدتي هرگونه اعتراض مستقيم را کنار گذاشتم. خوشبختانه به مرگ گرفتن من سبب شد به پدر به تب راضي شود. عليرغم مخالفت همه اعضاي فاميل فيزيک را انتخاب کردم. البته نه به دليل لذت بردن از حل مسائل فيزيک يا بردن جايزه نوبل، روياي کودکي من آرام آرام تا هجده سالگي خزيده بود. در نامهاي براي پدرم نوشتم: قدرت در فيزيک است. آن زمان که آدمهاي معمولي درگير مسائل کوچک و بياهميتي مثل تغيير حکومت هستند من گوشه اتاقم نشستهام و روي يک تکه کاغذ يک کهکشان بزرگِ بزرگ با ميليونها کره کوچک مثل هميني که رويش ايستادهايم را جابهجا ميکنم. عجب حماقتي !!
در بيست سالگي براي اولين بار عاشق شدم. البته نفهميدم حالتي که گرفتارش شدهام عوارض عاشقيست. يک هفته گريه ميکردم. تمام دو ساعت کلاس کاراته مثل شتر بهارمست عربده ميکشيدم. يکي از اعضاي کانون قرآن شريف که آن روزها تلاش ميکرد مرا با افکار چمران و شريعتي به راه راست بياورد با ديدن اشکهاي من به اين نتيجه رسيد که من دچار تحول معنوي شگرفي شدهام. سپيده که پزشکي مي خواند گفت اين شروع افسردگي خطرناکيست که ممکن است حتي کارم را به جنون بکشد. استادم گفت براي در رفتن از امتحان او بسيار خوب فيلم بازي ميکنم و بهتر است جاي فيزيکدان شدن هنرپيشگي را انتخاب کنم. پدرم تشخيص داد از بيشعوري مفرط رنج ميبرم و براي همين کتاب مباني جامعهشناسي و سوسياليسم چيست را روي ميزم گذاشت تا کمي باشعور شوم. رکسانا تنها کسي بود که بعد از يک ماه حرف زدن با من، پسري را در زندگيم کشف کرد و فقط دوبار ديده بودمش. همين.
من بعد از عاشقيت احمقانه دو ديدارانهام به جان کتابخانهها افتادم. از کتابخانه پدرم گرفته تا کتابخانه دانشگاه، کتابخانه حسينيه ارشاد و کتابخانه دايي. و البته اول از همه با همان رمانهايي شروع کردم که پنج سال قبلش با قدرت آنها را يک مشت جفنگيات خوانده بودم. رقصيدن ياد گرفتم و موسيقي و نقاشي را کشف کردم. در تمام اين مدت توپ روياي بينواي من بيهدف گيج ميزد و ميچرخيد بيآنکه بتواند به من تصويري دوست داشتني ارائه کند. من بدبينانه به توپ سحرآميزم نگاه ميکردم و با خودم ميگفتم شايد از ابتداي زندگيم ميخواستم رقاص شوم اما فرزند يک انقلاب خشن و جنگي خشنتر بودن آدم را رقاص نميکند. هر روز که ميگذشت بهتزدهتر به رگههاي بيجان توپ روياهايم نگاه ميکردم. بهت زدهتر مي پرسيدم در دنياي فيزيک چه ميکنم. چطور هيتلر را ستايش ميکردم. چطور خرمگسهاي بيچاره را به سوزن ميکشيدم.
دوره چهارساله دانشگاه را به کمک دوستان و خانوادهام تمام کردم فقط براي اينکه به قول پدرم يک کار را در زندگيم تمام کرده باشم.
در فاصله يک دهه گذشته توپ رويايي من از نفس افتاده. کند ميچرخد و گاهي اصلا نميچرخد. مردي ده سال پيش به من گفت تو تا ابد در دنياي واژهها گرفتار خواهي شد. گاهي فکر ميکنم شايد او درست گفته باشد و سرنوشت من امپراتوري دنياي واژگان است. گاهي هم فکر ميکنم اگر اين توپ سحرآميز جور ديگري چرخ ميزد، جور ديگري پايين ميآمد..
من همچنان گرفتار جادوي روياها هستم و به هر کسي که ميرسم دلم ميخواهد بپرسم توپ روياي شما تا به زمين برسد چقدر چرخ زده؟
اين پست در تاريخ 2008/02/17 نوشته شده است.
۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر