۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

جنگ بعد از جنگ

اينکه موضوع جنگ را براي کلاس نوشتار خلاق انتخاب کردم دو دليل مهم داشت. اول اينکه مي‌خواستم بچه‌ها داستان‌نويسي بر پايه اطلاعات تاريخي را ياد بگيرند و ببينند نويسنده فقط قرار نيست کنج اتاقش بنشيند، سيگار بکشد، روابط چند وجهي فضايي داشته باشد، جوگير شود و در نهايت چيزي بنويسد. نويسنده در بسياري از موارد بايد تاريخ و مردمش را خيلي خوب بشناسد. دوم اينکه در اين چند سال کمتر پيش آمد حرفي از جنگ زده شود و من هراس و نگراني را در نگاه بچه‌ها ببينم. اگر جنگ تا يک دهه قبل براي نوجوان‌ها هيجان‌انگيز و پرماجرا بود حالا نقطه قوت ديگري هم پيدا کرده، به لطف شبکه‌هاي ماهواره‌اي و به خصوص صداي آمريکا تازگي‌ها جنگ نه تنها با خودش آزادي و دمکراسي مي‌آورد، بلکه تنها راه حل مشکلات هم هست!! من که هنوز بعضي شبها با کابوس حمله عراقي‌ها بيدار مي‌شود و هيچ‌وقت يادم نمي‌رود که روي ديوارهاي ترکش‌خورده خرمشهر عراقي‌ها جابه‌جا نوشته بودند " جِعنا لِنبقاء (آمده‌ايم که بمانيم)" نمي‌توانم با تمايل اين جنگ‌‌طلب‌هاي کوچک امروز کنار بيايم که بابت هر چيز کوچکي بغض بزرگي دارند. هميشه معترضند بي‌آنکه بدانند دقيقا به چه چيز معترضند و براي حل مشکلاتشان به راحتي گزينه جنگ را انتخاب مي‌کنند. در طول يک ماه دو داستان و يک فيلم از جنگ مرور کرديم. کمي در مورد حاشيه جنگ و اثرات جنگ حرف زديم و بعد قرار شد بچه‌ها سراغ خانواده‌هايشان بروند. خاطراتشان را از جنگ بشنوند و در نهايت داستاني بر پايه خاطره‌ها بنويسند. از آنجا که فکر مي‌کردم بچه‌ها لابه‌لاي يک عالم خاطره دست و پايشان را گم کنند تاکيد کردم که به يکي دو خاطره بسنده کنند و سعي کنند به جاي درگير شدن در ماجراهاي طولاني حاشيه‌هاي همان يک ماجراي منتخب را خوب ببينند. مثلا سراغ آلبوم عکس‌هاي آن دوره بروند و ببينند مردم چه مي‌پوشيدند يا خانه‌ها و خيابان‌ها چه شکلي داشت. تمام طول هفته نگران بودم زياده‌روي کرده‌باشم و شادي دوران نوجواني را با تصوير جنگ و ابعاد آن خراب کرده باشم اما نتيجه شگفت انگيز بود. بخش عمده‌اي از بچه‌ها نتوانسته بودند سکوت پدر و مادرها بشکنند. هديه نوشته بود: " از روز يکشنبه شروع به زنگ زدن به خاله و دايي و اقوام دور و نزديک کردم و از همه خواستم تا خاطره‌اي از جنگ برايم تعريف کنند. بلافاصله همه عصباني مي شدند و توي ذوقم مي‌زدن که بعد از اين همه مدت زنگ زدم تا اون روزهاي سخت و عذاب‌آور را به يادشان بياورم. بعد هم با لحن بدي عذرخواهي مي‌کردند و مي‌گفتند: عزيزم اونقدر اون روزها سخت بود که ما سعي کريم همه خاطره‌هاش رو از يادببريم." اما تصور آنهايي هم که چيزي از جنگ نوشته بودند جالب بود. سِويم نوشته بود: "مادرم درست سه سال بود که پدرم را نديده بود. من آن زمان شش ساله بودم. مادرم بيست و چهارساعته موبايلش را نگاه مي‌کرد به اميد اينکه پدر جواب sms‌هاي او را داده باشد. هميشه برايم سوال بود که آيا پدر انقدر وقت داشت که جواب sms هايي مانند زندگي گل يا پوچ است، با تو گل بي تو پوچ است را بدهد؟" مائده نوشته بود: "همه سر سفره بوديم که آژير خطر را کشيدن .. هر کسي چيزي از سر سفره برداشت و بابا هميشه هندوانه برمي‌داشت. رفتيم توي زيرزمين. جا کم بود و ما هم شش نفر بوديم و مجبور بوديم خودمان را يه طوري بچپانيم. داداش از همه چاق‌تر بود و جاي بيشتري مي‌گرفت. ما مشغول درست کردن جاهامان بوديم که ناگهان صداي ترکيدن يک خانه کل محل را گرفت. بابا کمي جابه جا شد و براي بار سوم هندوانه‌اش را هورت کشيد. از آن هورت کشيدن‌ها که کل هيکل آدم خيس مي‌شود و گفت: بالام نه بتر شاگل دا دي. معلوم ديير هانچي او يازيچ الدي؟‌ (چه صداي وحشتناکي، معلوم نيست کدوم خانه و خانواده‌اي بيچاره شد؟) البته من از حرف‌هايش چيزي سر در نياوردم آخر دهنش پر بود."!!
اينکه نوجوان‌هاي سيزده، چهارده‌ساله تصويري از جنگ نداشته باشند چيز عجيبي نيست. اما عجيب اينست که نوجوانان کشوري تصويرشان از جنگ مخدوش است که هشت‌سال جنگ نه چندان دور را پشت سر گذاشته اند و اغلب به قضاوت گفت‌وگو‌هاي پراکنده‌شان پاي حرف‌هاي کساني مي‌نشينند که دعوت به جنگ مي‌کنند و هيچ نمي‌فهمم چطور مادر و پدري که حاضر نيست جنگ را به ياد بياورد پاي ماهواره مي‌نشيند. دختر و پسر نوجوانش را هم مي‌نشاند و شايد خيلي از اوقات سرش را به علامت تاييد جنگ تکان مي‌دهد. شايد لازم است گاهي از جنگي که گذشت، همانطور که بود، همانطور خشن و ويران‌کننده براي نسل بعد حرف بزنيم تا به هر بهانه کوچکي راه‌حل جنگ را به ميان نکشند.

اين نوشته در تاريخ 2008/11/04 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: