کتاب عطر سنبل، عطر کاج يکي از کتابهايي بود که من براي کلاس نوشتار خلاق انتخاب کرده بودم. از اونجا که کتاب کم حجم نبود تو کلاس به خوندن يکي از داستانها اکتفا کرديم و مطالعه باقي کتاب به بچهها محول شد. من براي اینکه مطمئن بشم بچهها کتاب رو کامل ميخونن از مدرسه خواستم کتاب رو خودش خریداری کنه و در اختیار بچه ها قرار بده تا جای بهانه برای کسی باقی نمونه. سر کلاس هم چند بار تذکر دادم که يکي از سوالات امتحان آخر ترم قطعا از کتاب جزايري دوما انتخاب خواهد شد. فرآيند خريد کتاب کمي طول کشيد و بعضي از بچهها خودشون کتاب رو خريدن و لاجرم تعدادي از کتابها روي ميز دفتردار مدرسه باد کرد.
از جريان خريد کتاب مدتي گذشت. ناظم هر بار چشمش به من میفتاد غر و لندش شروع می¬شد که نمی¬دونه با کتاب¬های باقیمونده چه کنه. من هم که راه حلي به ذهنم نمي¬رسيد هر بار شونههام رو بالا مي¬نداختم و بحث رو عوض ميکردم. روز امتحان طبق معمول پلهها رو دو تا يکي بالا ميرفتم تا به موقع سر جلسه امتحان حاضر بشم که خانم الف، دفتردار مدرسه جلوم رو گرفت. برگههاي امتحاني من دستش بود و همانطور که به سوال مربوط به کتاب عطر سنبل، عطر کاج اشاره ميکرد گفت: "خانم چپکوک عجب سوال جالب دادین. منم کتاب رو خوندم. يعني راستش رو ميز بود، حوصلهم هم سر رفته بود، برداشتم کتاب رو ورق زدم. ديدم اِ اين خانوم فيروزه آبادانيه. آخه ما هم آباداني هستيم. ديگه کتاب رو تا آخرش خوندم. چقدرم خندهدار بود."
با خانم الف تا سالن امتحان رفتيم. خانم الف گاهي روي برگههاي بچهها خم ميشد و جواب سوال مربوط به شخصيت فيروزه رو ميخوند. يکي از بندهاي سوال اين بود که با توجه به داستانهاي مجموعه بچهها تصويري از فيزيک ظاهری و روحيه شخصيت فيروزه ارائه کنن. بعد از امتحان همونطور که برگه کلاس¬های مختلف رو دسته¬بندی می¬کردم از خانم الف پرسیدم: "شما زیاد کتاب می خونین؟" خانم الف همونطور که یکی از برگه ها رو ورق می زد گفت: "نه خیلی. ولی این یکی خیلی بامزه بود. این نوشته¬های فیروزه خانم هم واسه ما ماجرا شده. مامان و بابای من پدر و مادر این خانم جزایری رو می¬شناختن. دیگه وقتی موضوع کتاب رو براشون گفتم جفتی نشستن خوندنش. مامانم گیر داده بود که این فیروزه خیلی دروغگوه. باباش خیلی¬م خوب انگلیسی حرف می¬زده. بابامم گیر داده بود به مامانم که تو که انگلیسی بلد نیستی. اون بابا یه چیزی بلغور می¬کرده تو هم فکر می کردی انگلیسیه."
يک ماه پيش که براي رسيدگي به تنها برگه اعتراضي يکي از شاگردام به مدرسه رفتم مشاور برنامهريز دبيرستان، خانم ب، روي پلهها ايستاده بود. کمي خوش و بش کرديم و از گروني و گرما و صفهاي طولاني بنزين حرف زديم. خواستم خداحافظي کنم که خانم ب گفت: "راستي خانم چپکوک من اين کتاب عطر سنبل رو خوندم. چقدر جالب راجع به فرهنگ ما نوشته. نميشه يه چند تا کتاب اينجوري معرفي کنيد که هم داستان باشه هم به شناخت فرهنگ خودمون کمک کنه. فکر کردم اصلا يه درسي بذاريم براي بچهها، از اين چيزها ياد بگيرن يه کم خودشون رو بشناسن."
راستش باورم نميشد تلنبار شدن چند تا کتاب روي ميز ناظم، معلمها رو هم درگير کتاب کنه. به خانم ب قول دادم سري به کتابفروشيها بزنم و ببينم آيا کتابي که به شکل داستاني باشه و حرفي از خودمون بزنه که کمي شعورمون رو بالا ببره! پيدا ميشه يا نه.
قضيه رو پاک فراموش کرده بودم تا ديروز که ناظم مدرسه زنگ زد. گفت مدرسه می¬خواد برای سال آینده یه کم روی کتاب¬خونی کارکنه تا بچه¬ها بیشتر به کتاب خوندن علاقه¬مند بشن. از من خواست خودم رو برای یه برنامه دو ساعته توی آبان آماده کنم تا برای بچه¬ها در مورد کتاب خوندن حرف بزنم. البته نه اونجوری که تلویزیون توی برنامه کودک حرف می¬زنه و یه مشت جمله کلیشه¬ای که مادربزرگ منم حفظه غرغره می¬کنه. همونطور که ناظم حرف می¬زد روی تقویم سال بعد تحصیلی برنامه کتابخونی رو علامت زدم. خواستم خداحافظی کنم که ناظم گفت: "راستی خانم چپ¬کوک یه چیزی بپرسم. این دختر خواهر من کتاب عطر سنبل رو خونده، خوشش اومده. واسه تولدش بردم. دو هفته ست بهش قول دادم بپرسم کتاب این مدلی بازم هست یا نه. ولی انقده گرفتارم هی یادم می ره بهتون زنگ بزنم."
به ناظم مدرسه قول دادم سری به کتاب فروشی¬ها بزنم و ببینم آیا کتابی پیدا می¬شه که مثل کتاب عطر سنبل جذاب باشه و حرفی در مورد خودمون بزنه و شخصیت¬هاش اسمهای عجیب و غریب نداشته باشن و از جنس خودمون باشن. از جنس چپ کوک یا از جنس خانم ناظم و دفتردار و مشاور مدرسه.
اين نوشته در تاريخ 2008/08/30 نوشته شده است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر