۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

دست اندازهاي كافه پيانو

کافه پيانو مجموعه‌ داستان‌هاي کوتاهي‌ست که به نظر مي‌رسد در کنار هم قصد دارند تصويري يک‌پارچه از زندگي يک مرد کافه‌دار مشهدي ارائه کند. مرد روشنفکري که زماني روزنامه‌اي در تهران منتشر مي‌کرده، مسحور سينماست، ادبيات روشنفکري را مي‌پسندد، تا آنجا که شمار بازخواني کتاب‌هاي مورد علاقه‌اش از سه‌بار و چهاربار گذشته است. داستان‌ها اگر‌چه کم و بيش جذابند و بعضي‌هاشان به قول خود نويسنده جمله‌اي طلايي دارند که خواننده را به فکر وادار مي‌کند اما مجموعه داستان‌ها ايرادهاي قابل ملاحظه‌اي هم دارد که نمي‌توان به راحتي از آن‌ها گذشت و نواقص داستاني را پاي "گونه‌اي ديگر نوشتن" گذاشت. از ديد من چند ضعف مهم، نقاط قوت داستان را تحت‌الشعاع قرار مي‌داد.
- چيدمان داستان‌ها از نوعي شلختگي رنج مي‌برد. بعضي داستان‌ها به تنهايي مستقلند. مي‌شود آنها را جدا از مجموعه داستاني خواند و با آن ارتباط کامل برقرار کرد. برخي ديگر داستان‌هاي نصفه نيمه‌اي هستند که خواننده بايد رد ادامه داستان را در داستاني ديگر دنبال کند. بعضي داستان‌ها به دو قسمت سريالي پشت هم تقسيم شده‌اند در حاليکه به راحتي مي‌توانستند در يک داستان قرار گيرند و معلوم نيست چرا دوپاره شده‌اند. قاعدتا خواننده هم مثل خود نويسنده در هر تغيير ساختار داستاني دليلي دنبال مي‌کند. رماني که به صورت پازل‌هاي داستان کوتاه نوشته مي‌شود بايد ارجحيتي در شکل پازل بودنش داشته باشد اما به نظر نمي‌آيد تقسيم‌بندي‌هاي داستاني کافه پيانو منطق يا ساختار مشخصي داشته باشد يا ايده‌اي براي ساختار داستان به نمايش بگذارد.
- شخصيت‌‌هاي زن داستان به خصوص دو شخصيت پري‌سيما و صفورا که در بيشتر داستان‌ها حضور دارند گرفتار تضاد‌هاي داخلي و ضعف پردازش‌اند. به نظر مي‌آيد تصوير اين دو زن در ذهن خود نويسنده هم چندان روشن نيست و از داستاني به داستان ديگر به فراخور تمايلات نويسنده تغيير مي‌کند. صفورا در اولين داستان دختر جلفي‌ست که حاضر است اندامش را از پنجره طبقه دوم خانه‌اش به نمايش بگذارد، بلکه نگاه مرد غريبه کافه‌دار را به خودش جلب کند.(صفحه 29). همين دختر جلف کم‌عقل در ورودش به کافه رفتار دختر معقولي را دارد که به ظاهر يک سر و گردن هم از دختران معمولي بالاتر است. هنرهاي نمايشي مي‌خواند. براي هنرش هدفي دنبال مي‌کند و با رفتاري که نشانه‌اي از سبک‌مغزي در آن ديده نمي‌شود به مرد کافه‌دار پيشنهاد کار مي‌دهد (صفحه 49-50). همين صفورا که به نظر مي‌رسد به دنبال عرضه هنرش است در مکالمه با مرد کافه‌چي دختري با طبيعت وحشي و سرکش را به نمايش مي‌گذارد که به راحتي چارچوب‌هاي اجتماعي را مي‌شکند. صفورا در صفحه 138 تبديل به يکي از زن‌‌هاي کليشه‌اي جذاب سينما و ادبيات مي‌شود. زن‌هايي که وحشي‌بودنشان به واسطه هوش يا بدطينتي‌ نيست بلکه از آن جهت که اسير طبيعتي سودايي‌اند مردان را به سوي خود مي‌کشند. صفورا در ادامه باز هم شکل عوض مي‌کند. پشت پيش‌خوان کافه و در خانه‌اش ديگر دختري وحشي، سرکش يا جلف نيست. زني‌ست که به خوبي مردان را مي‌شناسد و رفتارش نشان مي‌دهد تجربه‌ رام کردن مردان را پشت سر گذاشته و مي‌داند چطور خودش را ( نه در شکل شيطنت‌هاي خام يک دختر بلکه در هيات يک زن بالغ) عرضه کند ( صفحه 177). البته مي‌شود زني پاره‌اي از اين تضاد‌ها را درون خودش داشته باشد. اما نويسنده بايد جايي جمع‌آمدن اين تضاد‌ها را در يک شخصيتش توجيه کند. تنها توجيه نويسنده پايان داستان است که خودش مي‌گويد شخصيت‌هايش تا حدود زيادي واقعيند و شايد انتظار دارد من خواننده حرفش را بپذيرم و اصلا آنقدر من خواننده را دست‌کم مي‌گيرد که اصرار دارد به من بگويد کمي از ساده‌لوحيم دست بردارم و حرف‌هايش را دربست قبول نکنم: "پس بايد بگويم که قريب به اتفاق شخصيت‌‌ها واقعي‌اند و رويدادها حقيقي که در کافه پيانو رخ مي‌دهند مبنايي واقعي دارند اما همه اين‌ها؛ باز هم دليل نمي‌شود که شما يکايک‌شان را واقعي و دقيقا با واقعيت منطبق بدانيد." حتي اگر من خواننده بپذيرم که شخصيت صفورا زاده ذهن مردکافه‌دار است و لاجرم در هر تصوير آن چيزي‌ست که در لحظه مرد کافه‌دار مي‌خواهد ببيند باز هم ضعف داستان برطرف نمي‌شود زيرا پري‌سيما هم گرفتار همين تضاد‌هاي بي‌دليل است. زني که به قول شوهرش در کتاب‌‌هاي کودکيش سير مي‌کند و هنوز شوهرش را يک شاهزاده سوار بر اسب سفيد مي‌بيند. رمان‌‌هاي عاشقانه بي‌محتوا مي‌خواند. جارو برقيش را از همه چيز بيشتر دوست داد و چنان احساساتي‌ست که انتظار دارد شوهرش دائم به او زنگ بزند و بگويد دوستش دارد در تصويرهاي ديگر تبديل به زني مي‌شود که شطرنج بازي مي‌کند! حاضر مي‌شود زندگيش را رها کند و دو سال به تهران برود تا فوق‌ليسانس بخواند. مقتصدانه خرج مي‌کند، حتي زماني که در قهر است! و چنان منطقي‌است که مي‌گويد زني که نمي‌تواند شوهرش را تحمل کند پاي بچه‌اش نمي‌سوزد و خانه را ترک مي‌کند. هيچ‌کجاي داستان امکاني براي خواننده فراهم نشده که او بتواند تضادهاي پري‌سيما را بپذيرد يا لااقل براي خودش فرضيه‌اي بسازد که پري‌سيما زني‌ست در حال گذار از شيوه تفکر زن سنتي ايراني به زن امروزي.
- در کنار اين دو، اشکالات ديگري هم هست. به غير از سه شخصيت اصلي، بقيه شخصيت‌ها کم رمق مي‌آيند و مي‌روند بدون آنکه اثري بر جريان داستان بگذارند. شخصيت‌هايي که اگر حذف شوند کوچکترين خللي به داستان وارد نمي‌شود. در يک سوم پاياني داستان ديگر خبري از "داستان" نيست. نويسنده است و مجموعه خشم‌ها و ناراحتي‌ها و عقايدش که بيشتر در قالب يک سخنراني، تند و بي‌حوصله بيرون مي‌ريزد.
با تمام اين احوال کافه پيانو خوانديست. زيرا داستاني‌ست که فضا و زمان آشنا دارد. پيچيدگي زباني بي‌مورد ندارد. گوشه و کنار هر داستان حرفي مي‌زند که آشناي ذهن خواننده ايراني است. دغدغه‌هايش مال خودمان است. آدم‌هايش هم مال خودمان است. گيرم آدم‌هايش هر کدام چند آدمند پيچيده در قالب يک بدن و به ارفاق احتياج دارند تا براي من خواننده باور پذير شوند.


اين پست در تاريخ 2008/07/03 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: