۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

به بهانه سالروز تولد

جمعه گذشته من سي و دو سالگي رو پشت سر گذاشتم. جمعه‌اي بود مثل همه جمعه‌هاي ديگه زندگيم با اين تفاوت که درد کهنه‌اي قلقلکم مي‌داد. دردي که دو بار در سال به سراغم مياد. من اسمش رو گذاشتم درد گه شدن. سالهاست که وقتي روي کيک تولدم دولا مي‌شم تا آروزي جديدي رو به دنيا اعلام کنم فقط يک جمله به ذهنم هجوم مياره: امسال هم هيچ گهي نشدم. سه روز پيش اتفاقي لاي دفترچه‌هاي خاطراتم رد اين توهم چيزي شدن رو دنبال مي‌کردم که به نکته جالبي رسيدم. من اولين بار ده سال پيش يعني زماني که تازه بيست و دو سالگي رو پشت سر گذاشته بودم گرفتار درد چيزي شدن شدم. از سه روز پيش با خودم فکر مي‌کنم چطور من در بيست و دو سالگي فکر مي‌کردم بايد زندگيم به نقطه درخشاني رسيده باشه در حاليکه حداقل هجده سال از اين بيست و دو سال رو در يک سيستم کپک زده دروس کپک زده‌اي رو خونده بودم و هيچ تجربه‌اي از دنياي واقعي نداشتم. عجيب‌تر اونکه توي اين سه روز فکر مي‌کردم چطور در طول اين ده سال نتونستم زندگيم رو به سمت نقطه درخشاني که در توهماتم است هدايت کنم.
شايد به نظر احمقانه بياد که زني اولين روزهاي سي و سه سالگيش رو حروم چنين سوالات خنده داري کنه. براي خود من اين سوال که چرا هنوز هيچ نقطه ارزشمندي در زندگي خودم نساختم سالهاي گذشته جوابي قاطع، کوبنده و شديدا اغوا کننده داشت. من هر سال جلوي آينه مي‌ايستادم. به شخصيت ابلوموفي پنهان در وجودم نگاه مي‌کردم و به خودم مي‌گفتم : بيشعور، ادمي که تن لشش رو تکون ‌نمي‌ده و دائم تو ايده‌ال‌هاي مزخرف خودش سير مي‌کنه قراره چي بشه ؟ بعد با شجاعت به خودم ميگفتم: هيچي. دقيقا هيچي ابلوموف عزيز. و درست در همين لحظه، در لحظه هيچي شعف خاصي احساس مي‌کردم. شعفي که ناشي از عدم تعلق خاطرم به همه چيز بود. خودم رو سبکبال و رها احساس مي‌کردم و از اينکه از آينده بدون پول، بدون شهرت، بدون قدرت و بدون تخصص، بدون شغل ثابت، بدون بازنشستگي، بدون بيمه سالمندان، بدون فرزند، بدون وارث نمي‌ترسم از خودم خوشم ميومد. اين احساس سرخوشي آني سبب مي‌شد هيچ‌وقت درد گهي نشدن خيلي طول نکشه. چون ناگهان در فرآيندي پيچيده به لحاظ ذهني و بسيار ساده به لحاظ کلامي يک درد عميق تبديل به شعفي وسيع مي‌شد. شايد اين نشانه‌هاي بلوغ فکري من در آستانه سي و سه سالگي باشه که ديگه چنين جوابي راضيم نمي‌کنه. اين روزها به اين فکر مي‌‌کنم که اگر پنجاه درصد عدم موفقيت اين ده سالم رو به حساب ضعف شخصيتي خودم بگذارم پنجاه درصد ديگش ناشي از آموزه‌هايي است که اگر اشتباه نباشه دستکم غير مفيد و بدون کارکرده. چيزهايي مثل نوعي از آزادگي ، عدم دلبستگي به دنياي مادي و همه چيزهايي که نعمت دنياي ماديه. شهرت، ثروت، قدرت. عدم دلبستگي به دنياي مادي اولين نتيجه‌اش نديدن دنياي ماديه. نشنيدن، نديدن، لمس نکردن و ... بايد دنيا را به قصد بلعيدن نگاه کرد تا در لذت موسيقي پرندگان و صداي آب روان و بادي که لابه‌لاي برگ‌ها مي‌وزه گم شد. و فقط کسي که در اين لذت گم مي‌شه مي‌تونه چيزي قابل شنيدن به دنيا عرضه کنه که چند قرن گوشهاي تشنه ملودي‌هاي زيبا رو روي صندلي ميخکوب کنه. فکر مي‌کنم بخش عمده آموزه‌هاي ما به جاي عدم وابستگي، عدم دلبستگي رو آموزش مي‌ده و همين امر آدم‌هايي سطحي، فراموشکار، متوقع و قصي‌القلب تربيت مي‌کنه. انتظار ستاره شدن در بيست و دو سالگي با حداکثر سه سال تجربه مفيد زندگي در يک معني توقع يک احمق مبتلا به توهم نبوغه و در معني ديگه نفهميدن عمق و ارزش زندگيي که مسلما در بيست و دو سالگي در يک نقطه ستاره‌دار تموم نمي‌شه. هيچ‌چيزي هم نشدن در سي و دو سالگي به يک معني ناتواني در درک ابعاد زيباي زندگيه و در معني ديگه توقع يک احمق مبتلا به توهم توطئه‌ست. امروز فکر مي‌کردم شايد علت فراموشي زودهنگام درد چيزي شدن در من اين باشه که هيچوقت اين خواست در وجود من حک نشده .احساسي آني و زودگذر بوده که با چند جمله پرطمطراق به راحتي فراموش مي‌شه. من در اين چند روز هر چه بيشتر دفترچه‌هاي خاطراتم رو مرور کردم کمتر نشانه‌هايي از دلبستگي‌هاي دنيوي درش ديدم. ته ذهنم اين گزاره قلقلکم مي‌ده که شايد فراموشکاري زودهنگام يک ملت هم ريشه در عدم همين دلبستگي‌ها داشته باشه.
اين پست در تاريه 2007/07/31 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: