۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

گزارش يک هفته

داشتم روي طرح داستان کميک استريپ کار مي‌کردم که تلفن زنگ زد. نيشم تا بناگوش باز بود. به قسمت‌هاي خنده‌دار يکي از ماجراهاي داستان رسيده بودم و سلول‌هاي نازنين خاکستري مغزم با تمام قوا سيلي از شيطنت‌هاي بچگيم را به يادم مي‌آورد. اگر شرايط اضطراري نبود سراغ تلفن نمي‌رفتم. گوشي را برداشتم. عليرضا پشت خط گفت : خاله فوت کرده. ما داريم مي‌ريم بيمارستان. تو برو خونه مامان. با اينکه ده روز بود انتظار اين لحظه را مي‌کشيديم ناباورانه به صفحه مونيتور خيره شدم. ناباورانه حمام کردم. ناباورانه تا خانه پدري عليرضا رانندگي کردم و وقتي رسيدم ناباورانه گريه کردم.
بخش مراقبت‌هاي ويژه بيمارستان جم سه‌شنبه چهارنفر را راهي سرخانه کرد. روز خاک سپاري خانواده آن سه متوفي ديگر هم حضور داشتند. هوا گرم بود. جمعت زيادي جلوي در غسالخانه ازدحام کرده بودند. همه منتظر بودند. نمي‌دانم چرا ياد آن روزهايي افتادم که پشت در سفارت کانادا انتظار ويزايم را مي‌کشيدم. لحظه‌هايي که با تمام وجودت فکر مي‌کني من اينجا چه غلطي مي‌کنم. هر چند دقيقه‌ جنازه‌اي لا اله .. گويان از در غسالخانه بيرون مي‌آمد. جنازه‌اي ديگر لا اله.. گويان به سمت محل نماز ميت مي‌رفت . يکي ديگر مقر نماز را دور مي‌زد و به سمت نعش‌کش ها مي‌رفت. فضا پر بود از ريتم دردناک لا اله الا الله و جنازه‌ها که يک و نيم متر بالاتر از زمين روي دوش زنده‌ها در فضاي سوزان بهشت زهرا شناور بودند.
جنازه را که داخل قبر گذاشتند من هنوز ناباورانه به پاهاي مريض چند روز پيشمان نگاه مي‌کردم. بالاي سر گودال ايستادم و ناباورانه به همه آن چيزهايي که خوانده مي‌شد گوش دادم و لابه‌لايش به حرف‌هاي مريض چند روز پيشمان فکر کردم که جاي پايش را در آينده محکم کرده بود. مي‌خواست به خانه برگردد و يک عالمه کار بکند. مسافرت برود. سراغ مستاجرش برود. ورزش کند. دکتر پوست برود و کرم‌هاي ضد چروک بگيرد. گودال را که پر کردند انگار گورکن با همان بيلش توي سرم زده باشد ناگهان کشف کردم که شانس همه آن يک عالمه کار ناگهان از يک نفر گرفته شده. من با وحشتي که کمتر سراغم مي‌آيد يادم افتاد که دو مجموعه داستان نيمه کاره دارم و يک طرح کميک استريپ که دقيقا در نقطه اوجش رها شده و من به هيچ کس، حتي به عليرضا نگفتم اگر پرونده زندگي من بسته شد آن پرده اوج داستان را چطور بنويسد.
مراسم عزاداري با شکوه برگزار شد. شوهر مرحومه و خانواده مرحومه تمام تلاششان را کردند که مراسمي عالي برگزار کنند و هيچ‌کس نمي‌داند چرا در حاليکه ما کمتر زندگي‌هاي عالي داريم و کمتر به ساختن زندگي‌هاي با شکوه براي خودمان و ديگران فکر مي‌کنيم تا اين حد به مراسمي باشکوه بعد از مرگمان نيازمنديم. مردم چهار روز تمام براي تسلاي خاطر بازماندگان مهمانشان بودند بدون اينکه کلمه‌اي حرف براي گفتن داشته باشند. جز اينکه خرما بخورند تا فاتحه‌شان به متوفي برسد و من هم البته به عنوان يکي از بازماندگان تمام تلاشم را کردم تا سيني‌هاي پر از خرما را آماده پذيرايي دوستاني کنم که براي تسلايمان مي‌آمدند.

اين پست در تاريخ 2007/06/17 نوشته شده است

هیچ نظری موجود نیست: