چند وقت پيش به واسطه سفرهايم چند دوست غير ايراني پيدا کردم. بعضيهاشان را در مهمانيهاي خارج از ايران ديدهام و بعضي را در مهمانيهاي ايراني. آنهايي که زندگي در ايران را بيشتر از اروپا و آمريکا دوست دارند. آنها که به واسطه ازدواجشان نيمه ايراني شدهاند و آنها که مسافرند.
اولين باري که به مهماني اين دوستان دعوت شدم با خودم فکر ميکردم چه عاملي باعث شده من به جمع کساني دعوت شوم که اغلبشان تحصيلات آکادميک خوبي را پشت سر گذاشتهاند. مهمتر از آن فکر ميکردم يک معلم ساده که فقط چند روزي در هفته در يکي از معموليترين مدارس تهران درس ميدهد چه حرفي ميتواند براي اين جماعت داشته باشد. مانده بودم وقتي بحثهاي جدي پيش آمد، از همانها که در مهمانيهاي ما بيبروبرگرد پيش ميآيد من با زبان انگليسي دست و پا شکستهام و بيسوادي قابل ملاحظهام چه کنم.
لحظات در اولين مهماني به کندي ميگذشت. همه حدود ساعت هفت عصر آمده بودند و من زانوي غم به بغل گرفته بودم که اين لحظهها را چطور تا نيمه شب برسانم. همه با هم حرف ميزدند. مهمانها جاهايشان را عوض ميکردند و جبر چيدمان مبلمان خانه سبب نميشد گفتگوها به سرعت به سکوت ختم شود. حرفها، مثل گزارشي از مشاهدات روزمره بود. از اينکه براي تغيير مزه سالاد ماکاروني از چه ادويه جديدي استفاده شده تا اينکه گلهاي آپارتماني چقدر در آپارتمانهاي ايراني کم ديده ميشود يا فلان کلاس ورزش چقدر خوب است يا فلان راننده تاکسي چطور حرف ميزند. انگار همه قرار گذاشته بودند با شگفتي از همه چيزهاي ساده حرف بزنند. من تا نيمه شب صبر کردم تا بحثهاي جدي و اصلي شروع شود. مثلا کسي پاي انتخابات آمريکا را وسط بکشد يا از شايعه سقوط بازار بورس در ايران حرف بزند. اميدوار بودم اين صحبتها شروع شود تا من هم آن چيزهايي را که در کتابها يا روزنامههاي مورد علاقهام خوانده بودم قرقره کنم. اما مهماني تمام شد بدون آنکه کلمهاي بحث جدي به ميان بيايد.
من چند روزي در بهت و حيرت بودم. در مهمانيهاي بعدي به تدريج متوجه شدم نه تنها کسي حرف روزنامهها و اخبار تلويزيون و شايعات کوچه و خيابان را تکرار نميکند بلکه کمتر پيش ميآيد کسي در حرف زدنش به " تفسير" متوسل شود. آنچه هر کسي ميگفت مجموعهاي از "مشاهدات" شخصي بود. اگر هم کسي مشاهداتش را تفسير ميکرد پيش از آن مشاهدات را بيان ميکرد و به من مخاطب امکان ميداد در مورد تفسيرش قضاوت کنم.
بايد اقرار کنم که مهمانيهاي بعدي که پيش ميآمد با کله ميرفتم. چون نه تنها حرفهاي تکراري و نااميدکنندهاي وجود نداشت تا خسته و افسردهام کند بلکه ميدانستم حتما چيزي براي يادگرفتن در محافلشان وجود دارد. کتابي براي خواندن پيدا ميکردم. خواننده جديدي ميشناختم. متوجه زيبايي ترکيب رنگ جديدي ميشدم..کمکم در پي گفتگوها متوجه شدم چرا من و دوستانم عليرغم اينکه در کشوري پر حادثه و پر از اطلاعات زندگي ميکنيم تا اين حد شبيه هم هستيم اما دوستان غربي عليرغم اطلاعات کمتر و زندگي کم حاشيهتر تا اين حد از هم متفاوتند. وقتي هر کسي به جاي ارائه نقد و تفسير به بيان مشاهده خود ميپردازد به ديگران امکان ميدهد که به فراخور دانش و تجربه و قدرت انديشه خود تعبيري متفاوت انتخاب کند و مسلما تفسيرهاي متفاوت از زندگي، آدمهاي متفاوتي ميسازد وگرنه تاريخ ظاهرا نشان ميدهد واقعيتي که در اطراف ما در جريان است بارها و بارها تکرار شده است.
اين پست در تاريخ 2007/06/20 نوشته شده است.
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر