۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

خاطرات يک دبير

خانم فدايي در طبقه پنجم آپارتماني نوساز در يکي از کوچه‌هاي فرعي زعفرانيه زندگي مي‌کند. پنجره آشپزخانه‌اش به نمايي از شهر خاکستري تهران باز مي‌شود و پنجره‌هاي شمالي اتاق‌ها به چشم‌انداز باغ بزرگي که يادگار تهران قديم است. هر بعد از ظهر جمعه قبل از آنکه من از خانه‌شان خارج شوم با بازوهاي گره شده و صدايي که اضطراب عجيبي درآن موج مي‌زند از پشت کانتر آشپزخانه جلو مي‌آيد و مي‌پرسد : "وضع مونا چطوره ؟" مونا سرش را پايين مي‌اندازد و من بلافاصله به هردويشان اطمينان مي دهم که مشکل عمده‌اي در يادگيري مونا وجود ندارد.
در طول سه ماه گذشته هر بار از در خانه خانم فدايي خارج شده‌ام با خودم فکر کرده‌ام اگر من هم در پانزده سالگي جذابيت مونا را داشتم، مي‌توانستم بعد از دو ساعت اسب سواري پشت پيانو‌ام بنشينم، ثانيه‌ها را مهمان قطعات باخ کنم و دور از ازدحام تهران بزرگ به سنگ‌فرش‌هاي پاريس فکر کنم آيا باز هم دلم مي‌خواست بدانم چرا نور در مسير عبور خود گاهي مي‌شکند.
هفته گذشته خودم را آماده کردم تا سر صحبت را با خانم فدايي باز کنم. مثل هميشه قبل از آنکه براي بستن بند کفش‌هايم دولا شوم خانم فدايي از سايه‌روشن نشيمن پشت اشپزخانه‌اش خارج شد و گفت "خانم سراج گفتن شما داريد ميريد آمريکا." من سرم را بالا آوردم. رد تمرينات اروبيک روي بازوهاي لخت خانم فدايي هيچ تناسبي با دکوراسيون قرن هجدهمي خانه نداشت."هنوز معلوم نيست. من يه سفر رفتم و برگشتم." خانم فدايي به نزديک‌ترين صندلي تکيه داد. "خوب. چطور بود ؟"
"از چه نظر؟"
" از همه نظر.من يکي از دوستام چند سال پيش رفت. اون موقع ما انترن بوديم. همه چيز و ول کرد و با شوهرش رفت. امسال اومده بود ايران. مي‌گفت خيلي سختي کشيديم. يه روزهايي واقعا داشتيم از گشنگي مي‌مرديم. مي‌گفت آمريکايي‌ها خيلي خوبن. خيلي کمکشون کردن. الانم وضع زندگيشون خيلي خوب شده."
خانم فدايي يک دفعه ساکت شد. نمي‌توانستم تصور کنم وضع خوب از نظر زني سي و هفت، هشت ساله که در خانه‌اي يک ميليون دلاري زندگي مي‌کند چه معني مي‌دهد. گفتم "بله خوب جاي خوبيه. جاي جذاببييه. يعني براي من اينجوري بود." خانم فدايي انگشتان کشيده‌اش را دور موهاي مش شده پيچيد و به بامبوهاي کنج ديوارچشم دوخت. سکوت سنگين اتاق آزارم مي‌داد. گفتم "البته براي کسي که اينجا همه چيز داره شايد آمريکا خيلي هم جذاب نباشه." خانم فدايي بلافاصله گفت: "اونجا مي‌شه پيشرفت کرد." گفتم : "پيشرفت ؟ تو چي پيشرفت کرد؟" فدايي دستش را دور کمر دخترش انداخت. "تو همه چيز." من بي دليل گفتم : "بله ممکنه." از در که بيرون آمدم خانم فدايي ومونا جلوي در ايستادند تا آسانسور به طبقه پنجم رسيد. در آسانسور را که باز کردم خانم فدايي گفت: "موفق باشيد." نگاهش مثل نگاه زندانيي بود که شاهد آزاد شدن هم سلوليش باشد.سوار آسانسور که شدم خودم را در آينه قديش نگاه کردم. روياي آمريکا چقدر قيافه‌ام را شبيه آدم‌هاي خشبخت کرده بود. شبيه آدم‌هاي پيشرفت‌کرده !!

اين پست در تاريخ 2007/05/29 نوشته شده است

هیچ نظری موجود نیست: