به دلايل متعدد تا سال 80 آمريکا که هيچ ، من حتي نتوانستم پايم را از مرزهاي ايران بيرون بگذارم.
من لحظههاي پرشور بيست سالگي را به سرعت پشت سر گذاشتم بدون آنکه شيدايي زندگي را بچشم. عشق و شيدايي، گريز و تنهايي، وسوسه مرگ، وسوسه ديدن، شنيدن، چشيدن، بوئيدن و لمس کردن. همه چيزهايي که ميتواند دستمايه تحمل لحظههاي سخت زندگي باشد. همه چيزهايي که در خلال تجربهاش ميتوان به درکي آني و ناگهاني از لذت زندگي رسيد. همه چيزهايي که دستمايه زيباييست؛ موسيقي ، نقاشي، ادبيات.
با اين حال عقربههاي ساعت براي زمان از دست رفته نميايستد. بيست و پنج سالگي روياهاي خودش را دارد و چيزهاي ديگري از زندگي طلب ميکند. من دانشگاه را پشت سر گذاشتم و به خيل نيروي کار اجتماع پيوستم و آنجا بود که در ميان آدمها احساس کردم به دايرهاي از دوستان نياز دارم؛ به اجتماعي که پاسخگوي سوالات و انديشههاي من باشد. به اجتماعي که نگرشي مشابه من به زندگي داشته باشد. بيست و پنج سالگي دوران خوش غلت زدن در لحظه تمام ميشود و آينده معنا مييابد. من نقشههاي بزرگي در سر داشتم و براي عملي ساختن نقشههايم به اجتماعي نياز داشتم که هم مسير و هم هدف من باشد. من به يک هويت نياز داشتم. هويتي که به من ميگفت چگونه فکر ميکنم، چه ميخواهم، به کدام سو ميروم، چه نميخواهم، چه نميپسندم، با چه کساني ميانديشم، با چه کساني سهمم از زندگي را قسمت ميکنم.
بيست و پنج سالگي روزهاي برزخي کشف اين هويت بود. به خودم که مراجعه ميکردم از اينکه تا اين حد خاليم به وحشت ميافتادم. من در بهترين حالت يک فرهنگ لغت خوب بود. مجموعهاي از کلمات بي هيچ پشتوانهاي از تجربه. رويم را که به طرف ديگران ميگرداندم تا خودم را در آنها ببينم، ميديدم همه در حال رفتنند. فصل مشترک من باکودکي و جنگ ميرفت. فصل مشترک من با نوجواني ميرفت. فصل مشترک من با اضطراب مهمترين امتحان زندگي، فصل مشترک من با آينده، با آنها که قرار بود شريک نقشههاي من باشند.
تنهايي جهنم است؛ خود جهنم. وقتي خودت را روي کاغذ مينويسي و سرجمع تجربههاي خاص زندگيت ده جمله نميشود، تنهايي. وقتي با کساني معاشرت ميکني که نشاني از گذشته تو ندارند تنهايي. وقتي خودت را به کساني معرفي ميکني که چون در حال رفتنند علاقهاي به شناختن تو ندارند تنهايي. وقتي با کساني حرف ميزني که همه رويايشان را در قاره ديگري ميبينند که هيچ ربطي به تو و سرزمينت ندارد تنهايي.
اين روزها فکر ميکنم واکنش من به آن ترس کشنده از تنهايي چه بود. برايم مثل روز واضح بود که رفتن راه حل اين تنهايي نيست. من خشمگين بودم. از آنها که ميرفتند. از آنها که رفتن را تقبيح ميکردند. از آنها که رفتن را تشويق ميکردند. حتي از آنان که فکر مهاجرت به مغزشان خطور هم نميکرد. به خودم ميگفتم چطور گرفتار اين برزخ شدهام. نميدانستم راه خوب کدام است. فقط به اين فکر ميکردم که بند بند وجودم از هم نگسلد و چه چيز نزديکتر از مفهوم وطن به من. اين بود که به ريسمان وطن چنگ زدم. بعدها در لحظههاي تنهايي با خودم ميگفتم آيا اين خاک مرا به ترغيب ماندن ديگران ميکشيد. و به اين نتيجه رسيدم که وطن معناي غريبي دارد. وطن چيزيست ميان خاکي که در آن زاده شدهاي، دلهايي که دوستشان داري، زباني که به آن حرف ميزني و عادات مشترکي که سبب ميشود بي آنکه کسي را بشناسي بگويي آشناست. امروز فکر ميکنم اصرار من به ماندن در وطن ، اصرارم به گم نشدن دلهايي بود که من براي به دست آوردن سهمي در سرزمينشان تلاش کرده بودم.
اين پست در تاريخ 2007/07/06 نوشته شده است.
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر