۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

بانك

اولين واکنش هر شهروند تهراني به يک بانک خلوت با باجه‌هاي خالي يک نفس عميق همراه با احساس مسرت، خوشبختي و خوش‌شانسيست. من هم هنگام ورود به بانک مسکن دقيقا همين حال را داشتم. به غير از باجه اول که تعطيل بود و باجه دوم که دو ارباب رجوع داشت بقيه باجه‌ها خالي بود. با اعتماد به نفس از کنار باجه اول و دوم گذشتم، براي پسربچه سه-چهار ساله‌اي که ناخن پاهايش لاک قرمز تندي داشت و انگشت سبابه دست راستش را تا سر بند اول داخل دماغش فروکرده بود شکلکي درآوردم و قبض تلفن و برق را روي ميز باجه سوم گذاشتم. چند لحظه‌اي بي‌حرکت منتظر شدم تا صندوق‌دار سرش را بلند کند ولي اين اتفاق نيفتاد. ناچار سينه‌ام را صاف کردم و گفتم : ببخشيد آقا دو تا صندوق‌دار بدون آنکه حرفي بزند با سر به باجه دوم اشاره کرد. پسر بچه هنوز انگشتش را بيرون نياورده بود و با تعجب نگاهم مي‌کرد. با وجود آنکه تست‌هاي سنجش ضريب هوشي نشان مي‌دهد من آدم عقب افتاده‌اي نيستم سرم را به سمت باجه چهارم چرخاندم و قبض‌ها را جلوي نفر چهارم گذاشتم. خوشبختانه صندوق‌دار چهارم بلافاصله سرش را بلند کرد و گفت: خانوم فقط باجه دوم، مگه نمي‌بينيد بقيه تعطيله. عصباني شدم. قلبم به تپش افتاد. سرم داغ شد. دست‌هايم لرزيد. خواستم بگويم فقط باجه اول تابلوي تعطيل است را آويزان کرده که زني به همراه دختر بچه پنج-شش ساله‌اي وارد شد. فاصله من و ارباب رجوع جديد تا آخر صف باجه دوم به يک اندازه بود. اعتراض را فراموش کردم و خودم را با سرعتي باورنکردني پشت سر نفر قبلي رساندم و پيروزمندانه به ارباب رجوع جديد که سلانه سلانه به سمت باجه چهارم مي‌رفت گفتم : تعطيلن. همين يکي کار مي‌کنه.
خوش‌شانسي به اشاره‌اي مي‌تواند به يک بدشانسي بزرگ تبديل شود. ارباب رجوع اول يک کيسه بزرگ، دسته پول‌هاي هزارتوماني داشت به انضمام سي تراول چک صد هزارتوماني که بايد همه‌شان پشت نويسي مي‌شد، امضا مي‌شد، ليست همه‌شان با مشخصات شماره چک و بانک و شعبه، وارد قبض واريز مي‌شد ...هوا گرم بود. نگاه من و دو ارباب رجوع ديگر روي حرکت کند خودکار، پشت چک‌ها خشک شده بود. دلم مي‌خواست توي سر مردک مي‌زدم. خودکارش را مي‌گرفتم و تند تند مي‌نوشتم. از فکر اينکه بعد از اين همه کار احمقانه صندوق‌دار گوشه چک‌ها را پاره مي‌کند و بعد از سوراخ کردنشان آنها را باطل مي‌کند چنان اعصابم تحريک شده بود که مي‌توانستم مردک صندوق‌دار را با همان ماشين پانچ لعنتي بکشم.
خوشبختانه صداي رئيس شعبه مرا از اين حس ماليخوليايي بيرون کشيد: سه تا دستگاه دوخت جديد مي‌خوايم. آب سرد کن هم بايد عوض بشه. يه تابلوي آهني ساعت کار بانک براي روي در مي‌خوايم. صندوق‌دار باجه اول گفت: داريم يه دونه ولي به ساعت‌هاي الان نمي‌خوره. ريس گفت يه دونه ساعت کار جديد بده بنويسن. سربازي که تند و تند دستورات رئيس را مي نوشت با ترس گفت: اگه دوباره ساعت‌ها عوض بشه. دختر ارباب رجوع سوم که پشت سر من ايستاده بود تفنگش را به سمت رئيس شعبه گرفت و شليک کرد. صداي دالبي سه بعدي شليک ضدهوايي و مسلسل همراه با فرياد گوشخراش FIRE- FIRE مثل بمب در فضاي بانک ترکيد. زن به يک حرکت تفنگ را از دست دخترش گرفت: مي‌بخشيد آقاي رئيس. و بلافاصله پس گردني محکمي به دختر زد: آدم به آقاي رئيس شليک مي‌کنه؟ دختر بغض کرد اما نگاه غضبناک مادر اجازه آزادشدن جيغي که آماده انفجار بود را نداد. زني که پشت سرش ايستاده بودم پسرک را بغل کرد و روي ميز گذاشت: آقاي رئيس يه دونه از اين دستگاه‌ها که شماره مي‌ده هم بذاريد. پسر انگشت دماغييش را چند بار در هوا چرخاند و يک راست درون استمپ فرو کرد. زن جوان فرياد کشيد: واي کيان من از دست تو چکار کنم. رئيس نگاهي به کيان انداخت و يک قدمي جلو آمد: پسر تو چرا لاک زدي؟ زن دستي به سر پسرش کشيد و با عشوه گفت: آخه من دختر مي‌خواستم. آب دهان کيان شره کرد و باصداي بم خفيفي توي استمپ افتاد. زن وحشت زده استمپ را به سمت من هل داد و پشتش را به استمپ کرد. تو رو خدا يه باجه هم بذاريد واسه ما بچه‌دارها. نمي‌دونيد چقدر سخته به خدا. زني که بعد از من ايستاده بود آه سوزناکي کشيد : آره واقعا من که عاصي شدم. رئيس شعبه به سمت ميزش رفت: اين کارو بکنيم خانوم از فردا بايد يکي رو هم بذاريم دم در دلال‌هارو جمع کنه. زن پشت سر من گفت: وا ، دلال چي؟ رئيس شعبه سرش را از روي کاغذ‌ها بلند کرد. دلال شماره و بچه. ظاهرا قيافه من و دو مشتري کنار دستي آنقدر بهت‌زده بود که رئيس توضيح اضافي بدهد: تازگيا يه خانواده پيدا شده. صبح به صبح مي‌رن شعبه‌هاي پاسداران يه بيست سي تا شماره مي‌گيرن. هر کي مياد تو مي‌بينه بيست نفري جلوشه يه هزاري مي‌ده شماره جلوتر مي‌خره. حالا ما يه باجه هم واسه شما‌ها بذاريم از فردا اين کوليا ميان دم بانک پونصد تومنم مي‌گيرن بچه کرايه مي‌دن. مشتري سر صف تراول چک‌ها را دست صندوق‌دار داد و نگاهي به رئيس شعبه انداخت: مگه در روز چند تا شماره يارو مي‌تونه بفروشه. صندوق‌دار اول چايش را هورت کشيد: خانواده‌ن ديگه هر کدومشون جلوي يه بانک بيست‌تا هم بفروشه. چهار نفرشون مي‌کنه هشتاد تومن. الان چه‌کاري بکني که روزي هشتاد کاسب باشي.
کيان کف دستش را روي استمپ کشيد و با حرارت تمام به روسري سفيد مادرش کوبيد. زن با گوش‌خراش‌ترين صداي ممکن فرياد کشيد: کيااااااااااااااااااااااان. صندوق‌دار داد زد: آقا آقا حواست کجاست. امضاش کن. مرد بهت زده به صندوق‌دار نگاه کرد: يعني يارو ماهي دو-دو و نيم کاسبه ؟

اين پست در تاريخ 2007/07/05 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: