سال 74 به پدرم گفتم ميخواهم از ايران بروم. آن هم نه به هر جايي، به آمريکا؛ فقط به آمريکا. پدرم چند دقيقهاي بهت زده به چشمان من نگاه کرد. سرش را پايين انداخت و بي آنکه چيزي بگويد از آشپزخانه بيرون رفت. من تمام تلاشهاي پدرم را براي تربيت يک فرزند خانواده دوست وطنپرست برباد داده بودم.
روزهاي زيادي به اين فکر ميکنم که درآستانه بيست سالگي چه چيز روياي آمريکا را در ذهن من جان ميبخشيد. من تصوري از آمريکا نداشتم. حتي آنقدر که ژاپن، چک و غنا را به واسطه دوستان مکاتبهايم ميشناختم آمريکا را نميشناختم. نميدانستم خيابانهايش چه شکليست. نميدانستم مردمش چه ذائقهاي دارند. نميدانستم خدا را چگونه ميبينند يا سهم آن دنيايشان از اين دنيايشان چقدر است. براي من آمريکا يک حس بود. چيزي نزديکتر از يک تصور. چيزي که از وراي موسيقي کانتري آمريکا مستقيم به قلب من ميرسيد. آمريکا براي من حس آزادي بود. چشمانم را ميبستم و فکر ميکردم با يک کوله پشتي راه ميافتم. راه ميروم. راه ميروم و ميبينم. فقط ميبينم. فکر ميکردم مينشينم در يک استاديوم و با سي هزار تماشاچي فرياد ميزنم. به اين فکر ميکردم که کش آمدن سلول سلول مغزم با تنش سيمهاي گيتار برقي در يک کنسرت شلوغ چه حالي دارد. فکر ميکردم رقصيدن دور از چشم فيلمبردارهاي عروسي، با يک لباس راحت و نه زير يک کيلو لوازم آرايش چرب و مسخره چه حالي دارد. تصور اينکه کسي به رقص از منظر زيبايي نگاه کند نه عشوه خرکي دختر دم بخت همانقدر برايم دور از ذهن بود که نگه داشتن يک مار پيتون در اتاق خواب. فکر ميکردم ميتوانم مست کنم. ماريجوانا بکشم. سيب زميني سرخ کرده بفروشم. پشت صندوق يک مرکز خريد بزرگ به خريدارها لبخند بزنم و بگويم : روز خوبي داشتيد؟ آواي کلمات غريب هنديها و کره ايها و روسها را ببلعم و تمام روز به چشمها نگاه کنم. به چشم هاي درشت سياه، چشمهاي بادامي، چشمهاي ميشي، چشمهاي آبي، خاکستري، سبز و فکر کنم کدام يک از اين چشمها، چشمهاي آناستازياي ديوانه داستايوفسکيست. فکر ميکردم ميتوانم "خطا" کنم. روزها، ساعتها خودم را به ارتفاعات البرز ميرساندم و ميگذاشتم دور از چشم قانون، باد لابهلاي موهايم بدود. شعر ميخواندم و زماني که به "بهانههاي ساده خوشبختي" فروغ ميرسيدم بغض گلويم را ميگرفت.
در آستانه بيست سالگي چه چيزي بيشتر از لمس زندگي، رها کردن خود در زندگي، بخشيدن خود به زندگي ، ميتواند جادويي باشد.
شبي که پدر رسما با رفتنم مخالفت کرد و يکي از اعضا فاميل نطق مبسوطي در مورد وطن پرستي ما ايرانيها و سراب آمريکا ايراد کرد خواب ديدم روپوش بلند مشکي پوشيدهام، يکي از همان مقنعههاي بلند کلفت را به سر دارم و وقتي راه ميروم پاشنههايم با جوراب پاريزين مشکي نخنما از پشت کفش سياه اسپرت بدريخت بيرون ميآيد. من از اتاقي به اتاق ديگر ميروم با يک دسته کاغذ که زيرشان پر است از مهر و امضاهاي بيمعني. خواب ديدم در آشپزخانه دلگير خانهاي قرمهسبزي ميپزم و در حاليکه با مغز خالي به همراه همسر مهربان و فرزندان فرمانبردارم که هيچ خطايي ازشان سرنميزند زل ميزنيم به سريالهاي تلويزيوني، فکر ميکنم دوباره کي سراغ آرايشگرم بروم تا چند رشته ديگر از موهايم را به چندشآورترين شکلي زرد کنم.
اين پست در تاريخ 2007/04/07 نوشته شده است.
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر