۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

روياي آمريکا در سي سالگي

اعجاز دهه سوم زندگي شايد اينست که آرزوها هيچوقت در آن نمي‌ميرد. آينده پيش روست و جواني ابدي که به تو امکان مي‌دهد فکر کني فردا هميشه هست. فردا براي برآورده‌شدن آرزوهاي تلنبار شده. اما زمان مي‌گذرد و آرزوي بيست و پنج سالگي برآورده نشده براي هميشه در زندان زمان از دست رفته مدفون مي‌شود. اين حقيقت را در آستانه سي سالگي کشف کردم.
من در شرايطي پا به سي سالگي گذاشتم که عليرغم تلاشم در اين سرزمين تجربه‌هايم از عمق زندگي، از درک لذت‌هاي زندگي انگشت‌شمار بود. من هويت فردي نصفه نيمه کاره‌اي داشتم که منتج از دوره کودکي کم مايه، نوجواني تهي از نوجواني و جواني خالي از اشتباه بود. با اين حال وقتي روي شمع‌هاي تولد سي سالگيم خم شدم تا آرزوي سي سالگيم را به دنيا اعلام کنم متوجه شدم روياي جديدي دارم و چيزي سي ساله از زندگي مي‌خواهم. در سي سالگي من سهمم را از زندگي شهري مي‌خواستم. هويت اجتماعيم را به عنوان يک شهروند .جايگاه عادلانه‌اي را به عنوان يک شهروند، اميد به کسب قدرت در حيطه تخصصم را به عنوان يک شهروند، امنيت شغليم را به عنوان يک شهروند، احترام به حريم خصوصي و عقايد شخصيم را به عنوان يک شهروند، و اجازه تلاش براي بهبود زندگي شهروندان ديگر را باز به عنوان يک شهروند. اما آن چه مي‌بينم اينست که آموزه‌هاي فرهنگي و نه سياسي ما تنها زماني فرد را به عنوان شهروند مي‌پذيرد که فرد قابل حل شدن در جامعه باشد. پس دست به کار مي‌شود و روزهاي سرشار از توانايي و خلاقيت و اميد تو را چنان در هاون بايد‌ها و چارچوب‌ها مي‌کوبد که پودر قابل حلي در اجتماع شوي.
براي آنکه در جامعه حل شوي بايد معيارهاي فضايي را بپذيري که محدوده اختيارات و حقوق افراد در آن شفاف نيست. معيار ارزش‌يابي مبتني بر بررسي کارکرد توانمندي‌ها وجود ندارد. هر حرفي مي‌تواند تو را از پله‌هاي ترقي پايين بکشد. رابطه‌ات با آدم‌هاي درون مجموعه نه مبتني بر دوستي يا همکاري بلکه مبتني بر نوعي سازش پنهان است. بايد حمايت کني تا حمايت شوي. از چه کسي؟ از هر کسي که قدرت بيشتري دارد. از هر کسي که نفوذ بيشتري دارد. اصل کار آخرين مرحله و کم اهميت‌ترين قسمت حيات يک پروژه است. پس کم ارزش‌ترين افراد با کمترين دستمزد‌ها کار اصلي را به پايان مي‌برند. کار قائم به فرد است. شرکت‌هاي موفق با آدم‌هاي موفق مي‌آيند و با مرگشان هم تمام مي‌شوند. اجتماع يعني من. سطل آشغال يعني همه دنيا غير از محدوده منافع کوتاه مدت و لحظه‌اي من.
در چنين فضايي براي ماندن بايد رفاقت‌هاي ظاهري بسازي. بايد وقتت را صرف ايجاد حاشيه‌هاي مطمئن کني. باج بدهي و يار بخري. بايد براي گذران زندگي فکر قرار گرفتن در هسته اصلي کار را از سرت بيرون کني و به سيل باج بگيرهاي حاشيه کار بپردازي. بايد بداني رفتار و گفتار شهروندان نه ضمانت قانوني دارد و نه ضمانت اخلاقي. بايد مجيز گوي بزرگان شوي. دولا شوي تا جايي مي ‌تواني و با پنبه سر ببري باز هم تا جايي که مي‌تواني.
با اين حساب به آينده که نگاه مي‌کنم در سايه کشورم خودم را شهروندي مي‌بينم که با دزدي‌هاي کوچک گذران زندگي مي‌کند. تفريحش نق زدن‌هاي پياپي و غيبت‌هاي پر شاخ و برگ است. با سرود اي ايران غرور مليش فوران مي‌کند و اعتراض اجتماعيش در حد شکستن شيشه‌هاي يک اتوبوس است. اگر قدرت نگيرد مجيز بزرگان را مي‌گويد و مترصد مي‌نشيند تا هر نيروي جديدي را از بين ببرد. اگر قدرت بگيرد براي حفظ کرسيش از هيچ‌گونه هاون کوبيي دريغ نمي‌کند. چنين تصويري بي‌شک ناخوشايند است. يا بايد ايستاد و تغيير داد که چنين قدرتي در توان آدم‌هايي بدون هويت فردي نيست يا بايد چشم دوخت به هر کشوري که حاضر شود حداقل‌هاي مورد نياز يک شهروند را (حتي به عنوان شهروند درجه دو) برآورده کند.
اين پست در تاريخ 2007/07/25 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: