بيمار ما در بخش مراقبتهاي ويژه يکي از بيمارستانهاي تهران بستري است. من يک روز در ميان به ملاقات بيمارمان ميروم. زمان ملاقات يک ساعت است . کنار تخت هر مريض هم بيشتر از دو نفر اجازه ايستادن ندارند. من تمام انرژيم را براي آن دو سه دقيقهاي که بايد در چشمان انساني در حال احتضار نگاه کنم، جمع ميکنم. به زور لبخند ميزنم و داخل ميشوم. يک راست سراغ تخت بيمار ميروم و بدون آنکه اجازه بدهم لبخند کشدار بيمعنيم کمي جمع شود ميگويم :
- خوبي خاله
- الحمدالله
- خاله بهتريا .
خاله پلک ميزند.
- خوب اکسيژنتم که برداشتن. معلومه که بهتري.
خاله فقط پلک ميزند. معمولا با يکي از ملاقات کنندگان داخل ميشوم. ملاقات کننده با بغضي در گلو به خاله زل ميزند . انگار به تماشاي سربريدن گوسفند ايستاده باشد. همه غمهاي دنيا در چشمان ملاقات کننده جمع ميشود و با صدايي که به سختي در ميآيد ميگويد
- مليحه خانوم رنگ و روت بهتر شده.
من تعداد روزهايي را ميشمرم که بيمارمان غذا نخورده. و پيش خودم فکر ميکنم چطور ممکن است رنگ و روي خاله بعد از 19 روز گشنگي بهتر شده باشد. خاله به ملاقات کننده نگاه نميکند. نگاه خالي از اميدش را به نقطهاي نامعلوم ميدوزد. من نوشته آويزان به تخت مريض را ميخوانم.
- خاله نوشته بهت ويتامين زدن. ضربان قلبت بهتر شده. ديگه فشارخونتم خوبه.
ملاقات کننده ميگويد
-آره ، اصلا معلومه. خيلي بهتر شده.
خاله پلک ميزند. من و ملاقات کننده دوروبرمان را نگاه ميکنيم. به تختهاي ديگر. به مريضهايي که خيليهاشان زنده از در اين اتاق بيرون نميروند و بعد ناگهان سکوت را ميشکنيم.
- خوب مليحه خانوم با اجازه. ايشاالله زودتر خوب ميشي.
براي خاله دست تکان ميدهم. از در اتاق مراقبتهاي ويژه که بيرون ميآيم احساس ميکنم تمام عضلات صورتم يخ زده. خنده گاهي اوقات خشک ميشود . اين جمله را سالها پيش در کتابي خوانده بودم و چون نفهميده بودمش گوشه دفتر خاطراتم نوشتمش.
من دو هفته است که يک روز در ميان به ملاقات مريضمان ميروم و مريضمان هربار همين مزخرفاتي را که بالا نوشتهام از من و بقيه ملاقات کنندهها ميشنود. بار آخر قبل از آنکه وارد اتاق شوم خواهر بيمار را ديدم که دم در گريه ميکرد. قلبم يک لحظه ايستاد. زن مرا بغل کرد و گفت
- حرف نميزنه. نميخواد ديگه حرف بزنه. هر چي التماسش کردم حرف نزد.
فرصت نکردم لبخندم را روي لبم بگذارم. کنار تخت خاله خالي بود. خاله رويش به پنجره بود. باد ميآمد، خودش را از درز پنجره خاک گرفته تو ميکشيد و تارهاي کدر موهايش را نوازش ميکرد.
- خاله ميبيني چه طوفانيه.
خاله برگشت. تند. انگار مريض نبود.
- آره.
- خيلي باحاله. فهميدي يکي تو همين طوفانه مرد. درخت افتاد روش. حالا شما هي روزا رو بشمر بگو کي ميميرم.
خاله خنديد. چشمانش درخشيد. انگار چشمانش ميگفت با من حرف بزن. من ناگهان فهميدم که خاله تا چه حد محتاج شنيدن است. شنيدن از زندگي. شنيدن از مرگ. فکر کردم فقط آدمي که در برزخ مرگ و زندگيست ارزش زنده بودن و مردن را توامان ميفهمد. شوهر خاله جلوي در صدايم کرد
- بيزحمت بياين بيرون بقيه برن تو.
از بيمارستان بيرون زدم. فکر کردم اگر شوهر خاله به دادم نرسيده بود من چه داشتم از زندگي بگويم که براي انساني محتضر ارزش شنيدن داشته باشد. يادم آمد چند روز پيش در کتابي خوانده بودم که سکوت ما اغلب، سکوت از سر دانايي نيست. سخن گفتن نيازمند کلمه است و کلمه بدون معنا به ذهن نميآيد. سکوت ما از ندانستن است. فکر کردم در سيل اين همه ملاقات کننده هيچکس چيزي از زندگي نميدانست که براي انساني محتضر ارزش شنيدن داشته باشد.
اين پست در تاريخ 2007/06/01 نوشته شده است
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر