ساعت هشت صبح : به عليرضا قول دادم آدم باشم. براي زندگيم برنامه داشته باشم. وقت تلف نکنم و مثل احمقها پاي سريالهاي تلويزيون نشينم. تا ساعت دوازده ماتحت مبارک رو هر جوري هست روي صندلي بند ميکنم. راس دوازده دفتر و کتاب رو جمع ميکنم و ميزنم بيرون. بايد يه چک به حساب بذارم. محاسبه ميکنم: "رفت و برگشت و معطلي بانک جمعا يک ساعت و نيم".
ساعت دوازده و نيم : بانک پارسيان شعبه بهشتي. برق نيست. نگهبان بانک دم در ايستاده و تخمه ميشکنه. "برو شعبه تختي. برق داره." راهي نيست. تا بانک پياده ميرم. خوشبختانه برق هست. شماره ميگيرم. پنجاه و هشت نفر جلوتر از من منتظر نوبتن.
ساعت دو و نيم : لعنت به تابستون. لعنت به بوي گند آشغال. لعنت به اين روپوش مسخره. لعنت به اين لچکي که دور کلهم بستم . لعنت به شير که امروز گرون شده. ماست ميخرم. اونم بله؟ لعنت به ماست. خودم رو ميرسونم خونه. ميرسونم به حموم. ميرسونم به شير دوش و پرواز ميکنم. آه اي اسفنديار مغموم جان مادرت من و با خودت ببرررررررر.
ساعت سه و نيم : گلاب به روتون حالت تهوع. گرما زده شدم.
ساعت چهار و نيم : گلاب به روتون حالت تهوع ادامه داره.
ساعت شش : وضعيت به حالت عادي برميگرده.
ساعت هفت : Every word I write about those events of 1964 is the product of struggle with silence…I know nothing of this silence except that it lies outside the reach of my intelligence, beyond words, that is why this silent must win………………………………………………………………………………..
ساعت هشت و نيم : بارون. تند و شتابزده. چشمام رو ميبندم . بو ميکشم. بوي بارون. بوي خاک. بوي رطوبت. لباسم از عرق خيسه . ميپرم لب پنجره و بازش ميکنم. جييييييييييييييغ بنفش يه تانکر که تو سرازيري گلبرگ خلاص کرده. داد چند نفر زير پنجره اتاقم: "مادر جنده ميبينه کفريم." و رژه پرصداي دونههاي درشت بارون. دو نفر ظاهرا منتظر تاکسين. اولي داد ميکشه : مُسسسسس. بغليش ادامه ميده : دَقييييم. يه ماشين ترمز ميزنه: مُسسسسسسسسسس.
ساعت نه : عليرضا بريم پياده روي؟ ماه پشت ابرها ميدرخشه. لبه پفي ابري بالاي سرمون مهتابي شده. بو ميکشم. اکسيژن رو بو ميکشم. گاهي ماشيني قيژ کشان از شونزده متري مجيديه ميگذره. بو ميکشم. يه کاميون ميگذره. مثل همون نفتکش لعنتي؛ خلاص. عليرضا ميگه :"بارون با طعم تهرون". چشمام رو ميبندم. واي خوشبختي تو چقدر شبيه اکسيژني. شبيه دو تا اکسيژن تپلي چسبيده بههم با يه پيوند محکم دوگانه کووالانسي.
ساعت ده : ميز گرد حيدري با مسئولين سهميه بندي بنزين. مجله رو ورق ميزنم و به استدلال مسئول مربوطه گوش ميدم." ببينيد وقتي ترافيک نباشه اون اتوبوسي که مسيري رو يک ساعت و نيمه ميرفته نيم ساعته ميره. بنابراين اصلا لازم نيست ما چيزي به ناوگانمون اضافه کنيم چون همين اتوبوس ميتونه تو يک ساعت و نيم سه بار بره و بياد. انگار ما ناوگانمون رو سه برابر کرديم. چون من اين تحليل رو از زبون توکلي هم شنيدم زياد بهت زده نميشم اما مجله رو ميارم پايين که ببينم قيافه حيدري چه شکلي شده.
ساعت يازده : دارم با آني چت ميکنم. تلفن زنگ ميزنه. گلاره پشت خط.. صداي عليرضا رو از تو حال ميشنوم. چي شده؟ آتيش. الان شما چطورين. نياين بيرون. پليس اومده ؟ ماشينا رو کجا گذاشتين؟
ساعت يازده و نيم: رسالت تا کرمان بسته. دو سه هزار نفري جمع شدن تو خيابون. مردم سنگ پرت ميکنن. پليس سنگا رو جمع ميکنه و پرتشون ميکنه طرف مردم. بايد در مصرف همه چيز صرفهجويي کرد؛ حتي سلاح سرد.
ساعت يک ربع به دوازده : در تلويزيون هيچ خبري نيست.
ساعت دوازده : پمپ بنزين رو دوبار آتيش زدن اما آتيش رو زود خاموش کردن. شيشه اتوبوسهاي شرکت واحد اولين هدف ملس سنگهاست.
ساعت دوازده و ربع : در سايتها هيچ خبري نيست.
ساعت دوازده و نيم : گاز اشک آور، پليش ضد شورش، شعار، بانک جاي بديه. توش پول هست. پول مال پولدارهاست. بانکها دومين هدف ملس سنگهاست.
ساعت يک ربع به يک : در ماهواره خبري نيست. البته مطمئن نيستم چون اين يه قلم جنس رو نداريم. اما اصولا توش چيزي پيدا نميشه.
ساعت يک بامداد: پليس مردم شهرک رسالت رو ميفرسته تو و در رو روشون ميبنده،گاز اشکآور، صف چندصد متري براي بنزين، مردم عصباني، شهروند جاي بديه. توش پر از جنسه. جنس رو پولدارها ميخرن. باز هم يه هدف ملس ديگه.
ساعت يک و نيم بامداد : پليس ضد شورش، مردم معترض، گالنهاي منتظر بنزين، دود، سيل تماشاچيهاي هيجانزده، فحشهاي بالاي هجدهسال
ساعت يک ربع به دو : دوستان وقت لالاست برين خونههاتون. جمعيت متفرق ميشه. پليس. خيابون خالي. خيابون پر از شيشه خرده. پمپ بنزين داغون. بنزين کوپني. ببخشيد اصلا يادم رفت اين گزارش پنجم تيره نه ششم.
اين پست در تاريخ 2007/06/28 نوشته شده است.
۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر