۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

به بهانه سالروز تولد

جمعه گذشته من سي و دو سالگي رو پشت سر گذاشتم. جمعه‌اي بود مثل همه جمعه‌هاي ديگه زندگيم با اين تفاوت که درد کهنه‌اي قلقلکم مي‌داد. دردي که دو بار در سال به سراغم مياد. من اسمش رو گذاشتم درد گه شدن. سالهاست که وقتي روي کيک تولدم دولا مي‌شم تا آروزي جديدي رو به دنيا اعلام کنم فقط يک جمله به ذهنم هجوم مياره: امسال هم هيچ گهي نشدم. سه روز پيش اتفاقي لاي دفترچه‌هاي خاطراتم رد اين توهم چيزي شدن رو دنبال مي‌کردم که به نکته جالبي رسيدم. من اولين بار ده سال پيش يعني زماني که تازه بيست و دو سالگي رو پشت سر گذاشته بودم گرفتار درد چيزي شدن شدم. از سه روز پيش با خودم فکر مي‌کنم چطور من در بيست و دو سالگي فکر مي‌کردم بايد زندگيم به نقطه درخشاني رسيده باشه در حاليکه حداقل هجده سال از اين بيست و دو سال رو در يک سيستم کپک زده دروس کپک زده‌اي رو خونده بودم و هيچ تجربه‌اي از دنياي واقعي نداشتم. عجيب‌تر اونکه توي اين سه روز فکر مي‌کردم چطور در طول اين ده سال نتونستم زندگيم رو به سمت نقطه درخشاني که در توهماتم است هدايت کنم.
شايد به نظر احمقانه بياد که زني اولين روزهاي سي و سه سالگيش رو حروم چنين سوالات خنده داري کنه. براي خود من اين سوال که چرا هنوز هيچ نقطه ارزشمندي در زندگي خودم نساختم سالهاي گذشته جوابي قاطع، کوبنده و شديدا اغوا کننده داشت. من هر سال جلوي آينه مي‌ايستادم. به شخصيت ابلوموفي پنهان در وجودم نگاه مي‌کردم و به خودم مي‌گفتم : بيشعور، ادمي که تن لشش رو تکون ‌نمي‌ده و دائم تو ايده‌ال‌هاي مزخرف خودش سير مي‌کنه قراره چي بشه ؟ بعد با شجاعت به خودم ميگفتم: هيچي. دقيقا هيچي ابلوموف عزيز. و درست در همين لحظه، در لحظه هيچي شعف خاصي احساس مي‌کردم. شعفي که ناشي از عدم تعلق خاطرم به همه چيز بود. خودم رو سبکبال و رها احساس مي‌کردم و از اينکه از آينده بدون پول، بدون شهرت، بدون قدرت و بدون تخصص، بدون شغل ثابت، بدون بازنشستگي، بدون بيمه سالمندان، بدون فرزند، بدون وارث نمي‌ترسم از خودم خوشم ميومد. اين احساس سرخوشي آني سبب مي‌شد هيچ‌وقت درد گهي نشدن خيلي طول نکشه. چون ناگهان در فرآيندي پيچيده به لحاظ ذهني و بسيار ساده به لحاظ کلامي يک درد عميق تبديل به شعفي وسيع مي‌شد. شايد اين نشانه‌هاي بلوغ فکري من در آستانه سي و سه سالگي باشه که ديگه چنين جوابي راضيم نمي‌کنه. اين روزها به اين فکر مي‌‌کنم که اگر پنجاه درصد عدم موفقيت اين ده سالم رو به حساب ضعف شخصيتي خودم بگذارم پنجاه درصد ديگش ناشي از آموزه‌هايي است که اگر اشتباه نباشه دستکم غير مفيد و بدون کارکرده. چيزهايي مثل نوعي از آزادگي ، عدم دلبستگي به دنياي مادي و همه چيزهايي که نعمت دنياي ماديه. شهرت، ثروت، قدرت. عدم دلبستگي به دنياي مادي اولين نتيجه‌اش نديدن دنياي ماديه. نشنيدن، نديدن، لمس نکردن و ... بايد دنيا را به قصد بلعيدن نگاه کرد تا در لذت موسيقي پرندگان و صداي آب روان و بادي که لابه‌لاي برگ‌ها مي‌وزه گم شد. و فقط کسي که در اين لذت گم مي‌شه مي‌تونه چيزي قابل شنيدن به دنيا عرضه کنه که چند قرن گوشهاي تشنه ملودي‌هاي زيبا رو روي صندلي ميخکوب کنه. فکر مي‌کنم بخش عمده آموزه‌هاي ما به جاي عدم وابستگي، عدم دلبستگي رو آموزش مي‌ده و همين امر آدم‌هايي سطحي، فراموشکار، متوقع و قصي‌القلب تربيت مي‌کنه. انتظار ستاره شدن در بيست و دو سالگي با حداکثر سه سال تجربه مفيد زندگي در يک معني توقع يک احمق مبتلا به توهم نبوغه و در معني ديگه نفهميدن عمق و ارزش زندگيي که مسلما در بيست و دو سالگي در يک نقطه ستاره‌دار تموم نمي‌شه. هيچ‌چيزي هم نشدن در سي و دو سالگي به يک معني ناتواني در درک ابعاد زيباي زندگيه و در معني ديگه توقع يک احمق مبتلا به توهم توطئه‌ست. امروز فکر مي‌کردم شايد علت فراموشي زودهنگام درد چيزي شدن در من اين باشه که هيچوقت اين خواست در وجود من حک نشده .احساسي آني و زودگذر بوده که با چند جمله پرطمطراق به راحتي فراموش مي‌شه. من در اين چند روز هر چه بيشتر دفترچه‌هاي خاطراتم رو مرور کردم کمتر نشانه‌هايي از دلبستگي‌هاي دنيوي درش ديدم. ته ذهنم اين گزاره قلقلکم مي‌ده که شايد فراموشکاري زودهنگام يک ملت هم ريشه در عدم همين دلبستگي‌ها داشته باشه.
اين پست در تاريه 2007/07/31 نوشته شده است.

روياي آمريکا در سي سالگي

اعجاز دهه سوم زندگي شايد اينست که آرزوها هيچوقت در آن نمي‌ميرد. آينده پيش روست و جواني ابدي که به تو امکان مي‌دهد فکر کني فردا هميشه هست. فردا براي برآورده‌شدن آرزوهاي تلنبار شده. اما زمان مي‌گذرد و آرزوي بيست و پنج سالگي برآورده نشده براي هميشه در زندان زمان از دست رفته مدفون مي‌شود. اين حقيقت را در آستانه سي سالگي کشف کردم.
من در شرايطي پا به سي سالگي گذاشتم که عليرغم تلاشم در اين سرزمين تجربه‌هايم از عمق زندگي، از درک لذت‌هاي زندگي انگشت‌شمار بود. من هويت فردي نصفه نيمه کاره‌اي داشتم که منتج از دوره کودکي کم مايه، نوجواني تهي از نوجواني و جواني خالي از اشتباه بود. با اين حال وقتي روي شمع‌هاي تولد سي سالگيم خم شدم تا آرزوي سي سالگيم را به دنيا اعلام کنم متوجه شدم روياي جديدي دارم و چيزي سي ساله از زندگي مي‌خواهم. در سي سالگي من سهمم را از زندگي شهري مي‌خواستم. هويت اجتماعيم را به عنوان يک شهروند .جايگاه عادلانه‌اي را به عنوان يک شهروند، اميد به کسب قدرت در حيطه تخصصم را به عنوان يک شهروند، امنيت شغليم را به عنوان يک شهروند، احترام به حريم خصوصي و عقايد شخصيم را به عنوان يک شهروند، و اجازه تلاش براي بهبود زندگي شهروندان ديگر را باز به عنوان يک شهروند. اما آن چه مي‌بينم اينست که آموزه‌هاي فرهنگي و نه سياسي ما تنها زماني فرد را به عنوان شهروند مي‌پذيرد که فرد قابل حل شدن در جامعه باشد. پس دست به کار مي‌شود و روزهاي سرشار از توانايي و خلاقيت و اميد تو را چنان در هاون بايد‌ها و چارچوب‌ها مي‌کوبد که پودر قابل حلي در اجتماع شوي.
براي آنکه در جامعه حل شوي بايد معيارهاي فضايي را بپذيري که محدوده اختيارات و حقوق افراد در آن شفاف نيست. معيار ارزش‌يابي مبتني بر بررسي کارکرد توانمندي‌ها وجود ندارد. هر حرفي مي‌تواند تو را از پله‌هاي ترقي پايين بکشد. رابطه‌ات با آدم‌هاي درون مجموعه نه مبتني بر دوستي يا همکاري بلکه مبتني بر نوعي سازش پنهان است. بايد حمايت کني تا حمايت شوي. از چه کسي؟ از هر کسي که قدرت بيشتري دارد. از هر کسي که نفوذ بيشتري دارد. اصل کار آخرين مرحله و کم اهميت‌ترين قسمت حيات يک پروژه است. پس کم ارزش‌ترين افراد با کمترين دستمزد‌ها کار اصلي را به پايان مي‌برند. کار قائم به فرد است. شرکت‌هاي موفق با آدم‌هاي موفق مي‌آيند و با مرگشان هم تمام مي‌شوند. اجتماع يعني من. سطل آشغال يعني همه دنيا غير از محدوده منافع کوتاه مدت و لحظه‌اي من.
در چنين فضايي براي ماندن بايد رفاقت‌هاي ظاهري بسازي. بايد وقتت را صرف ايجاد حاشيه‌هاي مطمئن کني. باج بدهي و يار بخري. بايد براي گذران زندگي فکر قرار گرفتن در هسته اصلي کار را از سرت بيرون کني و به سيل باج بگيرهاي حاشيه کار بپردازي. بايد بداني رفتار و گفتار شهروندان نه ضمانت قانوني دارد و نه ضمانت اخلاقي. بايد مجيز گوي بزرگان شوي. دولا شوي تا جايي مي ‌تواني و با پنبه سر ببري باز هم تا جايي که مي‌تواني.
با اين حساب به آينده که نگاه مي‌کنم در سايه کشورم خودم را شهروندي مي‌بينم که با دزدي‌هاي کوچک گذران زندگي مي‌کند. تفريحش نق زدن‌هاي پياپي و غيبت‌هاي پر شاخ و برگ است. با سرود اي ايران غرور مليش فوران مي‌کند و اعتراض اجتماعيش در حد شکستن شيشه‌هاي يک اتوبوس است. اگر قدرت نگيرد مجيز بزرگان را مي‌گويد و مترصد مي‌نشيند تا هر نيروي جديدي را از بين ببرد. اگر قدرت بگيرد براي حفظ کرسيش از هيچ‌گونه هاون کوبيي دريغ نمي‌کند. چنين تصويري بي‌شک ناخوشايند است. يا بايد ايستاد و تغيير داد که چنين قدرتي در توان آدم‌هايي بدون هويت فردي نيست يا بايد چشم دوخت به هر کشوري که حاضر شود حداقل‌هاي مورد نياز يک شهروند را (حتي به عنوان شهروند درجه دو) برآورده کند.
اين پست در تاريخ 2007/07/25 نوشته شده است.

معرفي كتاب

نام کتاب: هم‌نام
نويسنده : جامپا لاهيري
ترجمه : امير مهدي حقيقت
انتشارات ماهي
زمستان 1383 Jumpa Lahiri
The Namesake
Houghton Mifflin
New York, 2003


کتاب هم نام احتمالا يکي از رمان‌هاي خوب در حوزه ادبيات مهاجرت است. داستان سرگذشت يک زوج بنگالي است که زندگي جديدي را در آمريکا شروع مي کنند. بچه‌دار مي‌شوند و برخلاف تصورشان براي هميشه در آمريکا مي مانند. داستان بي‌اندازه ساده و بي‌حاشيه است. وضعيت نسل اول مهاجر و نسل دوم نيمه آمريکايي آنقدر پرتنش و گاهي اوقات دلگير است که نويسنده براي تاثير گذاري بيشتر احتياج به شاخ و برگ دادن و حادثه ساختن ندارد.
از نظر من رمان هم‌نام بيشتر از آنکه يک اثر ادبي باشد گزارشي سيصد و پنجاه صفحه‌اي از روزهاي سخت زندگي مهاجريني‌ست که سعي مي‌کنند با جامعه آمريکايي کنار بيايند. نسل مهاجر اگر چه با روياي تجربه زندگيي متفاوت ( در همه ابعاد) راهي آمريکا مي‌شود اما خيلي زود به همان فرصت‌هاي شغي و اقتصاديش بسنده مي‌کند و درهاي خانه اش را به روي خارجي و فرهنگ کشور ميزبان ، حتي فرهنگ مهاجرين ديگر ميی‌بندد. کولوني کم جمعيت بسته‌اي از مليت خودش مي‌سازد که حتي بعد از سي سال زندگي در آمريکا همچنان وفادار به باورها، عقايد، غذاها و حتي پوشش مليت خودش است. براي مهاجرين ظاهرا آمريکا هميشه با فاصله اي از آنها مي‌ايستد . تراژدي نسل اول زماني شکل مي‌گيرد که آنها درمي‌يابند نه تنها آمريکا را به عنوان وطن نپذيرفته‌اند بلکه ديگر قرابتي هم با سرزمين مادريشان ندارند.
اما فرزندان مهاجرين برخلاف پدر و مادرشان اين تضاد آزارشان مي دهد. آنها برخلاف پدر و مادرهايشان که در جامعه بسته خود بدون احساس ناراحتي زندگي مي‌کنند نياز دارند به عنوان يک آمريکايي پذيرفته شوند. نسل نيمه آمريکايي برزخ خودش را دارد. بايد خودش را به خودش، خانواده‌اش و آمريکا ثابت کند. به آمريکا به عنوان يک آمريکايي، به خانواده‌اش به عنوان يک بنگالي و به خودش به عنوان چه؟ خودش هم نمي‌داند. داستان به خوبي دل‌مشغولي‌هاي فرزندان مهاجرت را نشان مي‌دهد و در نهايت اين قوت قلب را مي‌دهد که فرزندان فرزندان مهاجرين، آمريکايي خواهند شد بدون آنکه درکي از برزخ گذار دو نسل قبل داشته باشد.
براي کساني‌که مسئله مهاجرت برايشان جاذبه دارد کتاب‌هاي جامپا لاهيري حرف‌هاي زيادي براي گفتن دارد. اما رمان هم‌نام به لحاظ ساختار ادبي از نظر من مشکلاتي دارد. داستان‌هايش اگرچه سرشار از جاذبه و لطافت گفتاري است اما به نظر مي‌رسد بهانه‌هاي اتصال داستان‌ها چندان بهانه‌هاي خوبي نيست. آنچه چند داستان اول را به هم متصل مي‌کند جايي وسط‌هاي کتاب گم مي‌شود و انگار نويسنده پايان کتاب ياد بهانه‌اش افتاده باشد، با چند جمله به زور داستان‌هاي پاياني را به داستان‌هاي اوليه کتاب مي‌دوزد. اين مشکل اگرچه پايان کتاب کمي دلخوري پيش مي‌آورد اما ذره‌اي از ارزش فصل‌هاي کتاب ( بطور مجزا) کم نمي‌کند.
اين پست در تاريخ 2007/07/19 نوشته شده است.

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

روياي آمريکا در بيست و پنج سالگي

به دلايل متعدد تا سال 80 آمريکا که هيچ ، من حتي نتوانستم پايم را از مرزهاي ايران بيرون بگذارم.
من لحظه‌هاي پرشور بيست سالگي را به سرعت پشت سر گذاشتم بدون آنکه شيدايي زندگي را بچشم. عشق و شيدايي، گريز و تنهايي، وسوسه مرگ، وسوسه ديدن، شنيدن، چشيدن، بوئيدن و لمس کردن. همه چيزهايي که مي‌تواند دستمايه تحمل لحظه‌هاي سخت زندگي باشد. همه چيزهايي که در خلال تجربه‌اش مي‌توان به درکي آني و ناگهاني از لذت زندگي رسيد. همه چيزهايي که دستمايه زيباييست؛ موسيقي ، نقاشي، ادبيات.
با اين حال عقربه‌هاي ساعت براي زمان از دست رفته نمي‌ايستد. بيست و پنج سالگي روياهاي خودش را دارد و چيزهاي ديگري از زندگي طلب مي‌کند. من دانشگاه را پشت سر گذاشتم و به خيل نيروي کار اجتماع پيوستم و آنجا بود که در ميان آدم‌ها احساس کردم به دايره‌اي از دوستان نياز دارم؛ به اجتماعي که پاسخگوي سوالات و انديشه‌هاي من باشد. به اجتماعي که نگرشي مشابه من به زندگي داشته باشد. بيست و پنج سالگي دوران خوش غلت زدن در لحظه‌ تمام مي‌شود و آينده معنا مي‌يابد. من نقشه‌هاي بزرگي در سر داشتم و براي عملي ساختن نقشه‌هايم به اجتماعي نياز داشتم که هم مسير و هم هدف من باشد. من به يک هويت نياز داشتم. هويتي که به من مي‌گفت چگونه فکر مي‌کنم، چه مي‌خواهم، به کدام سو مي‌روم، چه نمي‌خواهم، چه نمي‌پسندم، با چه کساني مي‌انديشم، با چه کساني سهمم از زندگي را قسمت مي‌کنم.
بيست و پنج سالگي روزهاي برزخي کشف اين هويت بود. به خودم که مراجعه مي‌کردم از اينکه تا اين حد خاليم به وحشت مي‌افتادم. من در بهترين حالت يک فرهنگ لغت خوب بود. مجموعه‌‌اي از کلمات بي هيچ پشتوانه‌اي از تجربه. رويم را که به طرف ديگران مي‌گرداندم تا خودم را در آنها ببينم، مي‌ديدم همه در حال رفتنند. فصل مشترک من باکودکي و جنگ مي‌رفت. فصل مشترک من با نوجواني مي‌‌رفت. فصل مشترک من با اضطراب مهمترين امتحان زندگي، فصل مشترک من با آينده، با آنها که قرار بود شريک نقشه‌هاي من باشند.
تنهايي جهنم است؛ خود جهنم. وقتي خودت را روي کاغذ مي‌نويسي و سرجمع تجربه‌هاي خاص زندگيت ده جمله نمي‌شود، تنهايي. وقتي با کساني معاشرت مي‌کني که نشاني از گذشته تو ندارند تنهايي. وقتي خودت را به کساني معرفي مي‌کني که چون در حال رفتنند علاقه‌اي به شناختن تو ندارند تنهايي. وقتي با کساني حرف مي‌زني که همه رويايشان را در قاره ديگري مي‌بينند که هيچ ربطي به تو و سرزمينت ندارد تنهايي.
اين روزها فکر مي‌کنم واکنش من به آن ترس کشنده از تنهايي چه بود. برايم مثل روز واضح بود که رفتن راه حل اين تنهايي نيست. من خشمگين بودم. از آنها که مي‌رفتند. از آنها که رفتن را تقبيح مي‌کردند. از آنها که رفتن را تشويق مي‌کردند. حتي از آنان که فکر مهاجرت به مغزشان خطور هم نمي‌کرد. به خودم مي‌گفتم چطور گرفتار اين برزخ شده‌ام. نمي‌دانستم راه خوب کدام است. فقط به اين فکر مي‌کردم که بند بند وجودم از هم نگسلد و چه چيز نزديک‌تر از مفهوم وطن به من. اين بود که به ريسمان وطن چنگ زدم. بعد‌ها در لحظه‌هاي تنهايي با خودم مي‌گفتم آيا اين خاک مرا به ترغيب ماندن ديگران مي‌کشيد. و به اين نتيجه رسيدم که وطن معناي غريبي دارد. وطن چيزيست ميان خاکي که در آن زاده شده‌اي، دلهايي که دوستشان داري، زباني که به آن حرف مي‌زني و عادات مشترکي که سبب مي‌شود بي آنکه کسي را بشناسي بگويي آشناست. امروز فکر مي‌کنم اصرار من به ماندن در وطن ، اصرارم به گم نشدن دلهايي بود که من براي به دست آوردن سهمي در سرزمينشان تلاش کرده بودم.

اين پست در تاريخ 2007/07/06 نوشته شده است.

بانك

اولين واکنش هر شهروند تهراني به يک بانک خلوت با باجه‌هاي خالي يک نفس عميق همراه با احساس مسرت، خوشبختي و خوش‌شانسيست. من هم هنگام ورود به بانک مسکن دقيقا همين حال را داشتم. به غير از باجه اول که تعطيل بود و باجه دوم که دو ارباب رجوع داشت بقيه باجه‌ها خالي بود. با اعتماد به نفس از کنار باجه اول و دوم گذشتم، براي پسربچه سه-چهار ساله‌اي که ناخن پاهايش لاک قرمز تندي داشت و انگشت سبابه دست راستش را تا سر بند اول داخل دماغش فروکرده بود شکلکي درآوردم و قبض تلفن و برق را روي ميز باجه سوم گذاشتم. چند لحظه‌اي بي‌حرکت منتظر شدم تا صندوق‌دار سرش را بلند کند ولي اين اتفاق نيفتاد. ناچار سينه‌ام را صاف کردم و گفتم : ببخشيد آقا دو تا صندوق‌دار بدون آنکه حرفي بزند با سر به باجه دوم اشاره کرد. پسر بچه هنوز انگشتش را بيرون نياورده بود و با تعجب نگاهم مي‌کرد. با وجود آنکه تست‌هاي سنجش ضريب هوشي نشان مي‌دهد من آدم عقب افتاده‌اي نيستم سرم را به سمت باجه چهارم چرخاندم و قبض‌ها را جلوي نفر چهارم گذاشتم. خوشبختانه صندوق‌دار چهارم بلافاصله سرش را بلند کرد و گفت: خانوم فقط باجه دوم، مگه نمي‌بينيد بقيه تعطيله. عصباني شدم. قلبم به تپش افتاد. سرم داغ شد. دست‌هايم لرزيد. خواستم بگويم فقط باجه اول تابلوي تعطيل است را آويزان کرده که زني به همراه دختر بچه پنج-شش ساله‌اي وارد شد. فاصله من و ارباب رجوع جديد تا آخر صف باجه دوم به يک اندازه بود. اعتراض را فراموش کردم و خودم را با سرعتي باورنکردني پشت سر نفر قبلي رساندم و پيروزمندانه به ارباب رجوع جديد که سلانه سلانه به سمت باجه چهارم مي‌رفت گفتم : تعطيلن. همين يکي کار مي‌کنه.
خوش‌شانسي به اشاره‌اي مي‌تواند به يک بدشانسي بزرگ تبديل شود. ارباب رجوع اول يک کيسه بزرگ، دسته پول‌هاي هزارتوماني داشت به انضمام سي تراول چک صد هزارتوماني که بايد همه‌شان پشت نويسي مي‌شد، امضا مي‌شد، ليست همه‌شان با مشخصات شماره چک و بانک و شعبه، وارد قبض واريز مي‌شد ...هوا گرم بود. نگاه من و دو ارباب رجوع ديگر روي حرکت کند خودکار، پشت چک‌ها خشک شده بود. دلم مي‌خواست توي سر مردک مي‌زدم. خودکارش را مي‌گرفتم و تند تند مي‌نوشتم. از فکر اينکه بعد از اين همه کار احمقانه صندوق‌دار گوشه چک‌ها را پاره مي‌کند و بعد از سوراخ کردنشان آنها را باطل مي‌کند چنان اعصابم تحريک شده بود که مي‌توانستم مردک صندوق‌دار را با همان ماشين پانچ لعنتي بکشم.
خوشبختانه صداي رئيس شعبه مرا از اين حس ماليخوليايي بيرون کشيد: سه تا دستگاه دوخت جديد مي‌خوايم. آب سرد کن هم بايد عوض بشه. يه تابلوي آهني ساعت کار بانک براي روي در مي‌خوايم. صندوق‌دار باجه اول گفت: داريم يه دونه ولي به ساعت‌هاي الان نمي‌خوره. ريس گفت يه دونه ساعت کار جديد بده بنويسن. سربازي که تند و تند دستورات رئيس را مي نوشت با ترس گفت: اگه دوباره ساعت‌ها عوض بشه. دختر ارباب رجوع سوم که پشت سر من ايستاده بود تفنگش را به سمت رئيس شعبه گرفت و شليک کرد. صداي دالبي سه بعدي شليک ضدهوايي و مسلسل همراه با فرياد گوشخراش FIRE- FIRE مثل بمب در فضاي بانک ترکيد. زن به يک حرکت تفنگ را از دست دخترش گرفت: مي‌بخشيد آقاي رئيس. و بلافاصله پس گردني محکمي به دختر زد: آدم به آقاي رئيس شليک مي‌کنه؟ دختر بغض کرد اما نگاه غضبناک مادر اجازه آزادشدن جيغي که آماده انفجار بود را نداد. زني که پشت سرش ايستاده بودم پسرک را بغل کرد و روي ميز گذاشت: آقاي رئيس يه دونه از اين دستگاه‌ها که شماره مي‌ده هم بذاريد. پسر انگشت دماغييش را چند بار در هوا چرخاند و يک راست درون استمپ فرو کرد. زن جوان فرياد کشيد: واي کيان من از دست تو چکار کنم. رئيس نگاهي به کيان انداخت و يک قدمي جلو آمد: پسر تو چرا لاک زدي؟ زن دستي به سر پسرش کشيد و با عشوه گفت: آخه من دختر مي‌خواستم. آب دهان کيان شره کرد و باصداي بم خفيفي توي استمپ افتاد. زن وحشت زده استمپ را به سمت من هل داد و پشتش را به استمپ کرد. تو رو خدا يه باجه هم بذاريد واسه ما بچه‌دارها. نمي‌دونيد چقدر سخته به خدا. زني که بعد از من ايستاده بود آه سوزناکي کشيد : آره واقعا من که عاصي شدم. رئيس شعبه به سمت ميزش رفت: اين کارو بکنيم خانوم از فردا بايد يکي رو هم بذاريم دم در دلال‌هارو جمع کنه. زن پشت سر من گفت: وا ، دلال چي؟ رئيس شعبه سرش را از روي کاغذ‌ها بلند کرد. دلال شماره و بچه. ظاهرا قيافه من و دو مشتري کنار دستي آنقدر بهت‌زده بود که رئيس توضيح اضافي بدهد: تازگيا يه خانواده پيدا شده. صبح به صبح مي‌رن شعبه‌هاي پاسداران يه بيست سي تا شماره مي‌گيرن. هر کي مياد تو مي‌بينه بيست نفري جلوشه يه هزاري مي‌ده شماره جلوتر مي‌خره. حالا ما يه باجه هم واسه شما‌ها بذاريم از فردا اين کوليا ميان دم بانک پونصد تومنم مي‌گيرن بچه کرايه مي‌دن. مشتري سر صف تراول چک‌ها را دست صندوق‌دار داد و نگاهي به رئيس شعبه انداخت: مگه در روز چند تا شماره يارو مي‌تونه بفروشه. صندوق‌دار اول چايش را هورت کشيد: خانواده‌ن ديگه هر کدومشون جلوي يه بانک بيست‌تا هم بفروشه. چهار نفرشون مي‌کنه هشتاد تومن. الان چه‌کاري بکني که روزي هشتاد کاسب باشي.
کيان کف دستش را روي استمپ کشيد و با حرارت تمام به روسري سفيد مادرش کوبيد. زن با گوش‌خراش‌ترين صداي ممکن فرياد کشيد: کيااااااااااااااااااااااان. صندوق‌دار داد زد: آقا آقا حواست کجاست. امضاش کن. مرد بهت زده به صندوق‌دار نگاه کرد: يعني يارو ماهي دو-دو و نيم کاسبه ؟

اين پست در تاريخ 2007/07/05 نوشته شده است.

روياي آمريکا در بيست سالگي

سال 74 به پدرم گفتم مي‌خواهم از ايران بروم. آن هم نه به هر جايي، به آمريکا؛ فقط به آمريکا. پدرم چند دقيقه‌اي بهت زده به چشمان من نگاه کرد. سرش را پايين انداخت و بي آنکه چيزي بگويد از آشپزخانه بيرون رفت. من تمام تلاش‌هاي پدرم را براي تربيت يک فرزند خانواده دوست وطن‌پرست برباد داده بودم.
روزهاي زيادي به اين فکر مي‌کنم که درآستانه بيست سالگي چه چيز روياي آمريکا را در ذهن من جان مي‌بخشيد. من تصوري از آمريکا نداشتم. حتي آنقدر که ژاپن، چک و غنا را به واسطه دوستان مکاتبه‌ايم مي‌شناختم آمريکا را نمي‌شناختم. نمي‌دانستم خيابان‌هايش چه شکليست. نمي‌دانستم مردمش چه ذائقه‌اي دارند. نمي‌دانستم خدا را چگونه مي‌بينند يا سهم آن دنيايشان از اين دنيايشان چقدر است. براي من آمريکا يک حس بود. چيزي نزديک‌تر از يک تصور. چيزي که از وراي موسيقي کانتري آمريکا مستقيم به قلب من مي‌رسيد. آمريکا براي من حس آزادي بود. چشمانم را مي‌بستم و فکر مي‌کردم با يک کوله پشتي راه مي‌افتم. راه مي‌روم. راه مي‌روم و مي‌بينم. فقط مي‌بينم. فکر مي‌کردم مي‌نشينم در يک استاديوم و با سي هزار تماشاچي فرياد مي‌زنم. به اين فکر مي‌کردم که کش آمدن سلول سلول مغزم با تنش سيمهاي گيتار برقي در يک کنسرت شلوغ چه حالي دارد. فکر مي‌کردم رقصيدن دور از چشم فيلم‌بردارهاي عروسي، با يک لباس راحت و نه زير يک کيلو لوازم آرايش چرب و مسخره چه حالي دارد. تصور اينکه کسي به رقص از منظر زيبايي نگاه کند نه عشوه خرکي دختر دم بخت همانقدر برايم دور از ذهن بود که نگه داشتن يک مار پيتون در اتاق خواب. فکر مي‌کردم مي‌توانم مست کنم. ماري‌جوانا بکشم. سيب زميني سرخ کرده بفروشم. پشت صندوق يک مرکز خريد بزرگ به خريدارها لبخند بزنم و بگويم : روز خوبي داشتيد؟ آواي کلمات غريب هندي‌ها و کره اي‌ها و روس‌ها را ببلعم و تمام روز به چشم‌ها نگاه کنم. به چشم هاي درشت سياه، چشم‌هاي بادامي، چشم‌هاي ميشي، چشم‌هاي آبي، خاکستري، سبز و فکر کنم کدام يک از اين چشم‌ها، چشم‌هاي آناستازياي ديوانه داستايوفسکي‌ست. فکر مي‌کردم مي‌توانم "خطا" کنم. روزها، ساعت‌ها خودم را به ارتفاعات البرز مي‌رساندم و مي‌گذاشتم دور از چشم قانون، باد لابه‌لاي موهايم بدود. شعر مي‌خواندم و زماني که به "بهانه‌هاي ساده خوشبختي" فروغ مي‌رسيدم بغض گلويم را مي‌گرفت.
در آستانه بيست سالگي چه چيزي بيشتر از لمس زندگي، رها کردن خود در زندگي، بخشيدن خود به زندگي ، مي‌تواند جادويي باشد.
شبي که پدر رسما با رفتنم مخالفت کرد و يکي از اعضا فاميل نطق مبسوطي در مورد وطن پرستي ما ايراني‌ها و سراب آمريکا ايراد کرد خواب ديدم روپوش بلند مشکي پوشيده‌ام، يکي از همان مقنعه‌هاي بلند کلفت را به سر دارم و وقتي راه مي‌روم پاشنه‌‌هايم با جوراب‌ پاريزين مشکي نخ‌نما از پشت کفش سياه اسپرت بدريخت بيرون مي‌آيد. من از اتاقي به اتاق ديگر مي‌روم با يک دسته کاغذ که زيرشان پر است از مهر و امضا‌هاي بي‌معني. خواب ديدم در آشپزخانه دلگير خانه‌اي قرمه‌سبزي مي‌پزم و در حاليکه با مغز خالي به همراه همسر مهربان و فرزندان فرمان‌بردارم که هيچ خطايي ازشان سرنمي‌زند زل مي‌زنيم به سريال‌هاي تلويزيوني، فکر مي‌کنم دوباره کي سراغ آرايشگرم بروم تا چند رشته ديگر از موهايم را به چندش‌آورترين شکلي زرد کنم.
اين پست در تاريخ 2007/04/07 نوشته شده است.

گزارش پنجم تيرماه

ساعت هشت صبح : به عليرضا قول دادم آدم باشم. براي زندگيم برنامه داشته باشم. وقت تلف نکنم و مثل احمق‌ها پاي سريال‌هاي تلويزيون نشينم. تا ساعت دوازده ماتحت مبارک رو هر جوري هست روي صندلي بند مي‌کنم. راس دوازده دفتر و کتاب رو جمع مي‌کنم و مي‌زنم بيرون. بايد يه چک به حساب بذارم. محاسبه مي‌کنم: "رفت و برگشت و معطلي بانک جمعا يک ساعت و نيم".
ساعت دوازده و نيم : بانک پارسيان شعبه بهشتي. برق نيست. نگهبان بانک دم در ايستاده و تخمه مي‌شکنه. "برو شعبه تختي. برق داره." راهي نيست. تا بانک پياده مي‌رم. خوشبختانه برق هست. شماره مي‌گيرم. پنجاه و هشت نفر جلوتر از من منتظر نوبتن.
ساعت دو و نيم : لعنت به تابستون. لعنت به بوي گند آشغال. لعنت به اين روپوش مسخره. لعنت به اين لچکي که دور کله‌م بستم . لعنت به شير که امروز گرون شده. ماست مي‌خرم. اونم بله؟ لعنت به ماست. خودم رو مي‌رسونم خونه. مي‌رسونم به حموم. مي‌رسونم به شير دوش و پرواز مي‌کنم. آه اي اسفنديار مغموم جان مادرت من و با خودت ببرررررررر.
ساعت سه و نيم : گلاب به روتون حالت تهوع. گرما زده شدم.
ساعت چهار و نيم : گلاب به روتون حالت تهوع ادامه داره.
ساعت شش : وضعيت به حالت عادي برمي‌گرده.
ساعت هفت : Every word I write about those events of 1964 is the product of struggle with silence…I know nothing of this silence except that it lies outside the reach of my intelligence, beyond words, that is why this silent must win………………………………………………………………………………..
ساعت هشت و نيم : بارون. تند و شتابزده. چشمام رو مي‌بندم . بو مي‌کشم. بوي بارون. بوي خاک. بوي رطوبت. لباسم از عرق خيسه . مي‌پرم لب پنجره و بازش مي‌کنم. جييييييييييييييغ بنفش يه تانکر که تو سرازيري گلبرگ خلاص کرده. داد چند نفر زير پنجره اتاقم: "مادر جنده مي‌بينه کفريم." و رژه پرصداي دونه‌هاي درشت بارون. دو نفر ظاهرا منتظر تاکسين. اولي داد مي‌کشه : مُسسسسس. بغليش ادامه مي‌ده : دَقييييم. يه ماشين ترمز مي‌زنه: مُسسسسسسسسسس.
ساعت نه : عليرضا بريم پياده روي؟ ماه پشت ابرها مي‌درخشه. لبه پفي ابري بالاي سرمون مهتابي شده. بو مي‌کشم. اکسيژن رو بو مي‌کشم. گاهي ماشيني قيژ کشان از شونزده متري مجيديه مي‌گذره. بو مي‌کشم. يه کاميون مي‌گذره. مثل همون نفت‌‌کش لعنتي؛ خلاص. عليرضا مي‌گه :"بارون با طعم تهرون". چشمام رو مي‌بندم. واي خوشبختي تو چقدر شبيه اکسيژني. شبيه دو تا اکسيژن تپلي چسبيده به‌هم با يه پيوند محکم دوگانه کووالانسي.
ساعت ده : ميز گرد حيدري با مسئولين سهميه بندي بنزين. مجله رو ورق مي‌زنم و به استدلال مسئول مربوطه گوش مي‌دم." ببينيد وقتي ترافيک نباشه اون اتوبوسي که مسيري رو يک ساعت و نيمه مي‌رفته نيم ساعته مي‌ره. بنابراين اصلا لازم نيست ما چيزي به ناوگانمون اضافه کنيم چون همين اتوبوس مي‌تونه تو يک ساعت و نيم سه بار بره و بياد. انگار ما ناوگانمون رو سه برابر کرديم. چون من اين تحليل رو از زبون توکلي هم شنيدم زياد بهت زده نمي‌شم اما مجله رو ميارم پايين که ببينم قيافه حيدري چه شکلي شده.
ساعت يازده : دارم با آني چت مي‌کنم. تلفن زنگ مي‌زنه. گلاره پشت خط.. صداي عليرضا رو از تو حال مي‌شنوم. چي شده؟ آتيش. الان شما چطورين. نياين بيرون. پليس اومده ؟ ماشينا رو کجا گذاشتين؟
ساعت يازده و نيم: رسالت تا کرمان بسته. دو سه هزار نفري جمع شدن تو خيابون. مردم سنگ پرت مي‌کنن. پليس سنگا رو جمع مي‌کنه و پرتشون ‌مي‌کنه طرف مردم. بايد در مصرف همه چيز صرفه‌جويي کرد؛ حتي سلاح سرد.
ساعت يک ربع به دوازده : در تلويزيون هيچ خبري نيست.
ساعت دوازده : پمپ بنزين رو دوبار آتيش زدن اما آتيش رو زود خاموش کردن. شيشه اتوبوس‌هاي شرکت واحد اولين هدف‌ ملس سنگ‌هاست.
ساعت دوازده و ربع : در سايت‌ها هيچ خبري نيست.
ساعت دوازده و نيم : گاز اشک آور، پليش ضد شورش، شعار، بانک جاي بديه. توش پول هست. پول مال پولدارهاست. بانک‌ها دومين هدف ملس سنگ‌هاست.
ساعت يک ربع به يک : در ماهواره خبري نيست. البته مطمئن نيستم چون اين يه قلم جنس رو نداريم. اما اصولا توش چيزي پيدا نمي‌شه.
ساعت يک بامداد: پليس مردم شهرک رسالت رو مي‌فرسته تو و در رو روشون مي‌بنده،گاز اشک‌آور، صف چندصد متري براي بنزين، مردم عصباني، شهروند جاي بديه. توش پر از جنسه. جنس رو پولدارها مي‌خرن. باز هم يه هدف ملس ديگه.
ساعت يک و نيم بامداد : پليس ضد شورش، مردم معترض، گالن‌هاي منتظر بنزين، دود، سيل تماشاچي‌هاي هيجان‌زده، فحش‌هاي بالاي هجده‌سال
ساعت يک ربع به دو : دوستان وقت لالاست برين خونه‌هاتون. جمعيت متفرق مي‌شه. پليس. خيابون‌ خالي. خيابون پر از شيشه خرده. پمپ بنزين داغون. بنزين کوپني. ببخشيد اصلا يادم رفت اين گزارش پنجم تيره نه ششم.

اين پست در تاريخ 2007/06/28 نوشته شده است.

ورود ممنوع

مرکز خريد صفر-شش در خيابان پاسداران ، کمي پايين‌تر از چهار راه پاسداران واقع شده. اين مرکز خريد يکي از مجموعه مرکز خريد‌هاي ارزان قيمتي‌ست که مي‌توانيد در آن از شير مرغ تا جان آدميزاد را با ارزان‌ترين قيمت و البته نازلترين کيفيت پيدا کنيد. اين مرکز يک در ورودي بزرگ به عرض حدود سه متر دارد. پياده‌روي خيابان توسط دو سري پلکان در چپ و راست و يک سطح شيب‌دار در وسط به محوطه مرکز خريد متصل مي ‌شود. بر خلاف اغلب مراکز خريدها ارتفاع پله‌ها کم است و سطح شيب‌دار، شيبي بسيار ملايم دارد. بالاي در ورودي تابلوي بزرگي قرار دارد که رويش نوشته شده "مرکز خريد صفر- شش" و در سمت چپ در ورودي پارچه بزرگي نصب شده که حکم بيل‌بورد تبليغاتي را دارد. اگر دست بر قضا شما متوجه تابلوي بزرگ ورودي و آن پارچه بدريخت آويزان نشويد خيل عظيم خريداراني که از دروازه مرکز خريد عبور مي‌کنند به شما نشان مي‌دهند در ورودي کجاست.
حدود پنجاه قدم پايين‌تر از در ورودي يک خروجي يا ورودي – نمي‌دانم-به عرض کمتر از يک‌متر نرده‌هاي مرکز خريد را شکافته. بالاي اين سوراخ تابلوي نسبتا بزرگ قرمز رنگي نصب شده که روي آن نوشته : ورود افراد متفرقه ممنوع. مسلما در مکان يابي تابلو دقت فراواني شده چون اگر شخصي با قد متوسط يک متر و شصت و پنج روبه‌روي سوراخ بايستد نوشته روي تابلو دقيقا در امتداد مردمک هاي چشمش قرار مي‌گيرد. با وجود چنين تابلويي که هم از علم روانشناسي در انتخاب رنگ آن استفاده شده و هم مکان‌يابي بسيار دقيقي دارد، متصدي امر براي محکم کاري يکي از آن پايه‌هاي چرخان فلزي که اتفاقا قفل هم هست و نمي‌چرخد را چنان در چارچوب تعبيه کرده که لبه‌هاي پره‌هاي فلزي چرخان کاملا بر ديواره چارچوب مماس مي‌شود و امکان هر نوع گريزي را منتفي مي کند.
اين همه را گفتم تا به اين پديده جالب اشاره کنم که بنده در مدت پانزده دقيقه انتظار در مقابل مرکز خريد شاهد تلاش مذبوحانه سه انسان فرهيخته براي ورود از محل ممنوعه بودم.
اين پست در تاريخ 2007/06/26 نوشته شده است.

انديشه‌هاي امروز

چند وقت پيش به واسطه سفرهايم چند دوست غير ايراني پيدا کردم. بعضي‌هاشان را در مهماني‌هاي خارج از ايران ديده‌ام و بعضي را در مهماني‌هاي ايراني. آنهايي که زندگي در ايران را بيشتر از اروپا و آمريکا دوست دارند. آنها که به واسطه ازدواجشان نيمه ايراني شده‌اند و آنها که مسافرند.
اولين باري که به مهماني اين دوستان دعوت شدم با خودم فکر مي‌کردم چه عاملي باعث شده من به جمع کساني دعوت شوم که اغلبشان تحصيلات آکادميک خوبي را پشت سر گذاشته‌اند. مهم‌تر از آن فکر مي‌کردم يک معلم ساده که فقط چند روزي در هفته در يکي از معمولي‌ترين مدارس تهران درس مي‌دهد چه حرفي مي‌تواند براي اين جماعت داشته باشد. مانده بودم وقتي بحث‌هاي جدي پيش آمد، از همان‌ها که در مهماني‌هاي ما بي‌بروبرگرد پيش مي‌آيد من با زبان انگليسي دست و پا شکسته‌ام و بي‌سوادي قابل ملاحظه‌ام چه کنم.
لحظات در اولين مهماني به کندي مي‌گذشت. همه حدود ساعت هفت عصر آمده بودند و من زانوي غم به بغل گرفته بودم که اين لحظه‌ها را چطور تا نيمه شب برسانم. همه با هم حرف مي‌زدند. مهمان‌ها جاهايشان را عوض مي‌کردند و جبر چيدمان مبلمان خانه سبب نمي‌شد گفتگوها به سرعت به سکوت ختم شود. حرف‌ها، مثل گزارشي از مشاهدات روزمره بود. از اينکه براي تغيير مزه سالاد ماکاروني از چه ادويه جديدي استفاده شده تا اينکه گلهاي آپارتماني چقدر در آپارتمان‌هاي ايراني کم ديده مي‌شود يا فلان کلاس ورزش چقدر خوب است يا فلان راننده تاکسي چطور حرف مي‌زند. انگار همه قرار گذاشته بودند با شگفتي از همه چيزهاي ساده حرف بزنند. من تا نيمه شب صبر کردم تا بحث‌‌هاي جدي و اصلي شروع شود. مثلا کسي پاي انتخابات آمريکا را وسط بکشد يا از شايعه سقوط بازار بورس در ايران حرف بزند. اميدوار بودم اين صحبت‌ها شروع شود تا من هم آن چيزهايي را که در کتاب‌ها يا روزنامه‌هاي مورد علاقه‌ام خوانده بودم قرقره کنم. اما مهماني تمام شد بدون آنکه کلمه‌اي بحث جدي به ميان بيايد.
من چند روزي در بهت و حيرت بودم. در مهماني‌هاي بعدي به تدريج متوجه شدم نه تنها کسي حرف روزنامه‌ها و اخبار تلويزيون و شايعات کوچه و خيابان را تکرار نمي‌کند بلکه کمتر پيش مي‌آيد کسي در حرف زدنش به " تفسير" متوسل شود. آنچه هر کسي مي‌گفت مجموعه‌اي از "مشاهدات" شخصي بود. اگر هم کسي مشاهداتش را تفسير مي‌کرد پيش از آن مشاهدات را بيان مي‌کرد و به من مخاطب امکان مي‌داد در مورد تفسيرش قضاوت کنم.
بايد اقرار کنم که مهماني‌‌هاي بعدي که پيش مي‌آمد با کله مي‌رفتم. چون نه تنها حرف‌هاي تکراري و نااميد‌کننده‌اي وجود نداشت تا خسته‌ و افسرده‌ام کند بلکه مي‌دانستم حتما چيزي براي يادگرفتن در محافلشان وجود دارد. کتابي براي خواندن پيدا مي‌کردم. خواننده جديدي مي‌شناختم. متوجه زيبايي ترکيب رنگ جديدي مي‌شدم..کم‌کم در پي گفتگو‌ها متوجه شدم چرا من و دوستانم عليرغم اينکه در کشوري پر حادثه و پر از اطلاعات زندگي مي‌کنيم تا اين حد شبيه هم هستيم اما دوستان غربي عليرغم اطلاعات کمتر و زندگي کم حاشيه‌تر تا اين حد از هم متفاوتند. وقتي هر کسي به جاي ارائه نقد و تفسير به بيان مشاهده خود مي‌پردازد به ديگران امکان مي‌دهد که به فراخور دانش و تجربه و قدرت انديشه خود تعبيري متفاوت انتخاب کند و مسلما تفسيرهاي متفاوت از زندگي، آدم‌هاي متفاوتي مي‌سازد وگرنه تاريخ ظاهرا نشان مي‌دهد واقعيتي که در اطراف ما در جريان است بارها و بارها تکرار شده است.
اين پست در تاريخ 2007/06/20 نوشته شده است.

گزارش يک هفته

داشتم روي طرح داستان کميک استريپ کار مي‌کردم که تلفن زنگ زد. نيشم تا بناگوش باز بود. به قسمت‌هاي خنده‌دار يکي از ماجراهاي داستان رسيده بودم و سلول‌هاي نازنين خاکستري مغزم با تمام قوا سيلي از شيطنت‌هاي بچگيم را به يادم مي‌آورد. اگر شرايط اضطراري نبود سراغ تلفن نمي‌رفتم. گوشي را برداشتم. عليرضا پشت خط گفت : خاله فوت کرده. ما داريم مي‌ريم بيمارستان. تو برو خونه مامان. با اينکه ده روز بود انتظار اين لحظه را مي‌کشيديم ناباورانه به صفحه مونيتور خيره شدم. ناباورانه حمام کردم. ناباورانه تا خانه پدري عليرضا رانندگي کردم و وقتي رسيدم ناباورانه گريه کردم.
بخش مراقبت‌هاي ويژه بيمارستان جم سه‌شنبه چهارنفر را راهي سرخانه کرد. روز خاک سپاري خانواده آن سه متوفي ديگر هم حضور داشتند. هوا گرم بود. جمعت زيادي جلوي در غسالخانه ازدحام کرده بودند. همه منتظر بودند. نمي‌دانم چرا ياد آن روزهايي افتادم که پشت در سفارت کانادا انتظار ويزايم را مي‌کشيدم. لحظه‌هايي که با تمام وجودت فکر مي‌کني من اينجا چه غلطي مي‌کنم. هر چند دقيقه‌ جنازه‌اي لا اله .. گويان از در غسالخانه بيرون مي‌آمد. جنازه‌اي ديگر لا اله.. گويان به سمت محل نماز ميت مي‌رفت . يکي ديگر مقر نماز را دور مي‌زد و به سمت نعش‌کش ها مي‌رفت. فضا پر بود از ريتم دردناک لا اله الا الله و جنازه‌ها که يک و نيم متر بالاتر از زمين روي دوش زنده‌ها در فضاي سوزان بهشت زهرا شناور بودند.
جنازه را که داخل قبر گذاشتند من هنوز ناباورانه به پاهاي مريض چند روز پيشمان نگاه مي‌کردم. بالاي سر گودال ايستادم و ناباورانه به همه آن چيزهايي که خوانده مي‌شد گوش دادم و لابه‌لايش به حرف‌هاي مريض چند روز پيشمان فکر کردم که جاي پايش را در آينده محکم کرده بود. مي‌خواست به خانه برگردد و يک عالمه کار بکند. مسافرت برود. سراغ مستاجرش برود. ورزش کند. دکتر پوست برود و کرم‌هاي ضد چروک بگيرد. گودال را که پر کردند انگار گورکن با همان بيلش توي سرم زده باشد ناگهان کشف کردم که شانس همه آن يک عالمه کار ناگهان از يک نفر گرفته شده. من با وحشتي که کمتر سراغم مي‌آيد يادم افتاد که دو مجموعه داستان نيمه کاره دارم و يک طرح کميک استريپ که دقيقا در نقطه اوجش رها شده و من به هيچ کس، حتي به عليرضا نگفتم اگر پرونده زندگي من بسته شد آن پرده اوج داستان را چطور بنويسد.
مراسم عزاداري با شکوه برگزار شد. شوهر مرحومه و خانواده مرحومه تمام تلاششان را کردند که مراسمي عالي برگزار کنند و هيچ‌کس نمي‌داند چرا در حاليکه ما کمتر زندگي‌هاي عالي داريم و کمتر به ساختن زندگي‌هاي با شکوه براي خودمان و ديگران فکر مي‌کنيم تا اين حد به مراسمي باشکوه بعد از مرگمان نيازمنديم. مردم چهار روز تمام براي تسلاي خاطر بازماندگان مهمانشان بودند بدون اينکه کلمه‌اي حرف براي گفتن داشته باشند. جز اينکه خرما بخورند تا فاتحه‌شان به متوفي برسد و من هم البته به عنوان يکي از بازماندگان تمام تلاشم را کردم تا سيني‌هاي پر از خرما را آماده پذيرايي دوستاني کنم که براي تسلايمان مي‌آمدند.

اين پست در تاريخ 2007/06/17 نوشته شده است

با من حرف بزن

بيمار ما در بخش مراقبت‌هاي ويژه يکي از بيمارستان‌هاي تهران بستري است. من يک روز در ميان به ملاقات بيمارمان مي‌روم. زمان ملاقات يک ساعت است . کنار تخت هر مريض هم بيشتر از دو نفر اجازه ايستادن ندارند. من تمام انرژيم را براي آن دو سه دقيقه‌اي که بايد در چشمان انساني در حال احتضار نگاه کنم، جمع مي‌کنم. به زور لبخند مي‌زنم و داخل مي‌شوم. يک راست سراغ تخت بيمار مي‌روم و بدون آنکه اجازه بدهم لبخند کش‌دار بي‌معنيم کمي جمع شود مي‌گويم :
- خوبي خاله
- الحمدالله
- خاله بهتريا .
خاله پلک مي‌زند.
- خوب اکسيژنتم که برداشتن. معلومه که بهتري.
خاله فقط پلک مي‌زند. معمولا با يکي از ملاقات کنندگان داخل مي‌شوم. ملاقات کننده با بغضي در گلو به خاله زل مي‌زند . انگار به تماشاي سربريدن گوسفند ايستاده باشد. همه غم‌هاي دنيا در چشمان ملاقات کننده جمع مي‌شود و با صدايي که به سختي در مي‌آيد مي‌گويد
- مليحه خانوم رنگ و روت بهتر شده.
من تعداد روزهايي را مي‌شمرم که بيمارمان غذا نخورده. و پيش خودم فکر مي‌کنم چطور ممکن است رنگ و روي خاله بعد از 19 روز گشنگي بهتر شده باشد. خاله به ملاقات کننده نگاه نمي‌کند. نگاه خالي از اميدش را به نقطه‌اي نامعلوم مي‌دوزد. من نوشته آويزان به تخت مريض را مي‌خوانم.
- خاله نوشته بهت ويتامين زدن. ضربان قلبت بهتر شده. ديگه فشارخونتم خوبه.
ملاقات کننده مي‌گويد
-آره ، اصلا معلومه. خيلي بهتر شده.
خاله پلک مي‌زند. من و ملاقات کننده دوروبرمان را نگاه مي‌کنيم. به تخت‌هاي ديگر. به مريض‌هايي که خيلي‌هاشان زنده از در اين اتاق بيرون نمي‌روند و بعد ناگهان سکوت را مي‌شکنيم.
- خوب مليحه خانوم با اجازه. اي‌شاالله زودتر خوب مي‌شي.
براي خاله دست تکان مي‌دهم. از در اتاق مراقبت‌هاي ويژه که بيرون مي‌آيم احساس مي‌کنم تمام عضلات صورتم يخ زده. خنده گاهي اوقات خشک مي‌شود . اين جمله را سالها پيش در کتابي خوانده بودم و چون نفهميده بودمش گوشه دفتر خاطراتم نوشتمش.
من دو هفته است که يک روز در ميان به ملاقات مريضمان مي‌روم و مريضمان هربار همين مزخرفاتي را که بالا نوشته‌ام از من و بقيه ملاقات کننده‌ها مي‌شنود. بار آخر قبل از آنکه وارد اتاق شوم خواهر بيمار را ديدم که دم در گريه مي‌کرد. قلبم يک لحظه ايستاد. زن مرا بغل کرد و گفت
- حرف نمي‌زنه. نمي‌خواد ديگه حرف بزنه. هر چي التماسش کردم حرف نزد.
فرصت نکردم لبخندم را روي لبم بگذارم. کنار تخت خاله خالي بود. خاله رويش به پنجره بود. باد مي‌آمد، خودش را از درز پنجره خاک گرفته تو مي‌کشيد و تارهاي کدر موهايش را نوازش مي‌کرد.
- خاله مي‌بيني چه طوفانيه.
خاله برگشت. تند. انگار مريض نبود.
- آره.
- خيلي باحاله. فهميدي يکي تو همين طوفانه مرد. درخت افتاد روش. حالا شما هي روزا رو بشمر بگو کي ميميرم.
خاله خنديد. چشمانش درخشيد. انگار چشمانش مي‌گفت با من حرف بزن. من ناگهان فهميدم که خاله تا چه حد محتاج شنيدن است. شنيدن از زندگي. شنيدن از مرگ. فکر کردم فقط آدمي که در برزخ مرگ و زندگيست ارزش زنده بودن و مردن را توامان مي‌فهمد. شوهر خاله جلوي در صدايم کرد
- بي‌زحمت بياين بيرون بقيه برن تو.
از بيمارستان بيرون زدم. فکر کردم اگر شوهر خاله به دادم نرسيده بود من چه داشتم از زندگي بگويم که براي انساني محتضر ارزش شنيدن داشته باشد. يادم آمد چند روز پيش در کتابي خوانده بودم که سکوت ما اغلب، سکوت از سر دانايي نيست. سخن گفتن نيازمند کلمه است و کلمه بدون معنا به ذهن نمي‌آيد. سکوت ما از ندانستن است. فکر کردم در سيل اين همه ملاقات کننده هيچکس چيزي از زندگي نمي‌دانست که براي انساني محتضر ارزش شنيدن داشته باشد.

اين پست در تاريخ 2007/06/01 نوشته شده است

خاطرات يک دبير

خانم فدايي در طبقه پنجم آپارتماني نوساز در يکي از کوچه‌هاي فرعي زعفرانيه زندگي مي‌کند. پنجره آشپزخانه‌اش به نمايي از شهر خاکستري تهران باز مي‌شود و پنجره‌هاي شمالي اتاق‌ها به چشم‌انداز باغ بزرگي که يادگار تهران قديم است. هر بعد از ظهر جمعه قبل از آنکه من از خانه‌شان خارج شوم با بازوهاي گره شده و صدايي که اضطراب عجيبي درآن موج مي‌زند از پشت کانتر آشپزخانه جلو مي‌آيد و مي‌پرسد : "وضع مونا چطوره ؟" مونا سرش را پايين مي‌اندازد و من بلافاصله به هردويشان اطمينان مي دهم که مشکل عمده‌اي در يادگيري مونا وجود ندارد.
در طول سه ماه گذشته هر بار از در خانه خانم فدايي خارج شده‌ام با خودم فکر کرده‌ام اگر من هم در پانزده سالگي جذابيت مونا را داشتم، مي‌توانستم بعد از دو ساعت اسب سواري پشت پيانو‌ام بنشينم، ثانيه‌ها را مهمان قطعات باخ کنم و دور از ازدحام تهران بزرگ به سنگ‌فرش‌هاي پاريس فکر کنم آيا باز هم دلم مي‌خواست بدانم چرا نور در مسير عبور خود گاهي مي‌شکند.
هفته گذشته خودم را آماده کردم تا سر صحبت را با خانم فدايي باز کنم. مثل هميشه قبل از آنکه براي بستن بند کفش‌هايم دولا شوم خانم فدايي از سايه‌روشن نشيمن پشت اشپزخانه‌اش خارج شد و گفت "خانم سراج گفتن شما داريد ميريد آمريکا." من سرم را بالا آوردم. رد تمرينات اروبيک روي بازوهاي لخت خانم فدايي هيچ تناسبي با دکوراسيون قرن هجدهمي خانه نداشت."هنوز معلوم نيست. من يه سفر رفتم و برگشتم." خانم فدايي به نزديک‌ترين صندلي تکيه داد. "خوب. چطور بود ؟"
"از چه نظر؟"
" از همه نظر.من يکي از دوستام چند سال پيش رفت. اون موقع ما انترن بوديم. همه چيز و ول کرد و با شوهرش رفت. امسال اومده بود ايران. مي‌گفت خيلي سختي کشيديم. يه روزهايي واقعا داشتيم از گشنگي مي‌مرديم. مي‌گفت آمريکايي‌ها خيلي خوبن. خيلي کمکشون کردن. الانم وضع زندگيشون خيلي خوب شده."
خانم فدايي يک دفعه ساکت شد. نمي‌توانستم تصور کنم وضع خوب از نظر زني سي و هفت، هشت ساله که در خانه‌اي يک ميليون دلاري زندگي مي‌کند چه معني مي‌دهد. گفتم "بله خوب جاي خوبيه. جاي جذاببييه. يعني براي من اينجوري بود." خانم فدايي انگشتان کشيده‌اش را دور موهاي مش شده پيچيد و به بامبوهاي کنج ديوارچشم دوخت. سکوت سنگين اتاق آزارم مي‌داد. گفتم "البته براي کسي که اينجا همه چيز داره شايد آمريکا خيلي هم جذاب نباشه." خانم فدايي بلافاصله گفت: "اونجا مي‌شه پيشرفت کرد." گفتم : "پيشرفت ؟ تو چي پيشرفت کرد؟" فدايي دستش را دور کمر دخترش انداخت. "تو همه چيز." من بي دليل گفتم : "بله ممکنه." از در که بيرون آمدم خانم فدايي ومونا جلوي در ايستادند تا آسانسور به طبقه پنجم رسيد. در آسانسور را که باز کردم خانم فدايي گفت: "موفق باشيد." نگاهش مثل نگاه زندانيي بود که شاهد آزاد شدن هم سلوليش باشد.سوار آسانسور که شدم خودم را در آينه قديش نگاه کردم. روياي آمريکا چقدر قيافه‌ام را شبيه آدم‌هاي خشبخت کرده بود. شبيه آدم‌هاي پيشرفت‌کرده !!

اين پست در تاريخ 2007/05/29 نوشته شده است

مسئلتن

مکالمه تلفني من با يک دوست قديمي :
_ چي شده باز دختر ؟
_ هيچي، کمره درد گرفته دوباره .
_ چکار کردي باز ؟
_ هيچي، رقصيدم .
(دوست عزيز با تعجب )
_ رقصيدي ؟ خوب پس عروسي بهت نساخته.
_ عروسي نبودم. هفته ديگه اتفاقا عروسيم.
_ پس مهموني بهت نساخته.
_ مهموني ؟ کدوم مهموني. تازه مگه شما تو مهمونياتون مي‌رقصيد ؟ ما که دورو برمون و يه مشت پير و پاتال گرفتن. همشمونم مي‌خوان اين آخر عمري مشکلات مملکت و حل کنن.
_ پس کجا رقصيدي شيطون ؟
_ خونمون. تنهايي. جلوي حضرت کتابخونه و کامپيوتر عزيز.
(سکوت دوست عزيز پشت خط تلفن)
_ الو ؟
_ تو ديوونه‌اي برو پيش يه روانکاوي ، چيزي.
_ واسه چي ؟
_ مگه آدم عاقل با خودش مي‌رقصه ؟

يکي از دبيرستان‌هاي تهران. مکالمه رو در رو با يکي از دبيران :
_ خدا بد نده.
_ داده خانم فلاني.
_ اي بابا ، کمرتونه ؟
_ بله.
_ منم گرفتارشم. مال بار سنگينه. بار سنگين بلند نکنيد. حالا يه کمم اين اقايون کار کنن نمي‌ميرن. بي‌خودي مثل ما جونت و نذار واسه مردا، هي بدو اين‌ور بدو ..
همکار عزيز ول‌کن نيست.
_ خانم فلاني من داشتم مي رقصيدم اينجوري شد.
خانم فلاني ابروهاش رو بالا مي‌کشه. انقدر که تاج ابروهاش زير لبه مقنعه مشکي گم مي‌شه. کمي سرش رو جلو مياره. من و با تعجب نگاه مي‌کنه. سرش رو عقب مي‌کشه و اين بار از دور براندازم مي‌کنه و آروم مي‌گه :
_ شما بچه داريد؟
_ نه خير (با خنده مي‌گم).
_ شما يه بچه بياريد همه مشکلاتتون حل مي‌شه.
من متوجه رابطه گودرز و شقايق نمي‌شم.
_ چه مشکلي خانم فلاني ؟
_ همين بيکاري ديگه. انقدر سرتون شلوغ مي‌شه که اينجور کارا از يادتون مي‌ره.

سر کلاس درس. بيست شاگرد شانزده ساله. نيش‌ها تا بناگوش باز
_ واااااااااااااااي خانوم چي شدين ؟
_ کمر درد گرفتم.
_ واااااااااي خانوم چرا ؟
عقب تري ‌ها ريز مي‌خندن. خلاف‌ترها زير گوش بقيه چيز‌هايي پچ‌پچ مي‌کنن که به خنده بقيه کمک قابل توجهي مي کنه.
_ خانوم يخچال بلند کرديد ؟ (خنده شيطنت بار)
_ خانوم بچه‌تون و بلند کرديد ؟ (خنده شيطنت بار)
_ خانوم چکار کردين ؟ (خنده شيطنت بار)
_ خانوم دقيقا کي درد گرفت ؟ (خنده شيطنت بار)
_ خانوم داشتين چکار مي‌کردين درد گرفت ؟ (خنده شيطنت بار)
چيزي که دوستان کوچولوي من نمي‌دونن اينه که منم صد‌ در صد قبل لز هفده ساله شدن شانزده سالگي رو پشت سر گذاشتم و مي‌تونم تصور کنم الان در مغزهاي کوچولوشون چه صحنه‌هايي داره تصوير مي‌شه. بي‌مقدمه مي‌گم.
_ دوستان علتش اون چيزي که الان همتون دارين از تصورش کيف مي‌کنين نيست متاسفانه.
کلاس يک دفعه ساکت مي‌شه. چند نفر سرخ مي‌شن. يکي دو نفر لب‌هاشون رو گاز مي‌گيرن.

مطب دکتر.
_ شغلتون چيه ؟
_ معلم هستم.
(پزشک اخم مي‌کنه.)
_ خوب زياد نبايد بايستيد. موقع ايستادن يه پاتون بايد بالاتر باشه ، يه توپ يا يه آجر زير پاتون بايد باشه که به کمر فشار نياد . روي دفتر بچه‌ها ..
دکتر عزيز ول‌کن نيست .
_ آقاي دکتر من داشتم مي رقصيدم اينطوري شد.
انگار دوست پزشکمون که بي‌نهايت جديست به برق 220 ولت وصل شده. سرش رو با تکاني سريع از روي نسخه بلند مي‌کنه.
_ مي‌رقصيديد ؟ ( و بعد از مکث طولاني ) رقص که کمر درد نمياره.
_ حرکات موزون نه جناب دکتر. يه کم از حرکات موزون شديدتر تصور کنيد.
_ دکتر چند ثانيه توي چشمهاي من زل مي زنه.
_ شما چند سالتونه ؟
_ سي و دو سال سه ماه کم .
_ خوبه. روحيه‌تون خوبه ( اين جمله با کمي افسوس، اندوه و تعجب ادا مي‌شه)
دفترچه بيمه رو به طرفم دراز مي‌کنه.
_ رقص اشکال نداره ولي ژيمناستيک نه.
من با چشم‌‌هاي گرد شده مي‌گم:
_ بله آقاي دکتر!
فکر مي‌‌کنم من به کسي فرق ظريف رقص و حرکات موزون رو گوشزد کردم که فرق فاحش رقص و ژيمناستيک رو نمي‌دونه.
نتيجه اخلاقي چند پست بالا :
شما در سن سي و دو سالگي از نظر نوجوان شانزده ساله آنقدر پير شده‌ايد که نرقصيد. از نظر يک ميان سال پنجاه ساله هم بايد آنقدر پير شده‌باشيد که اين کار را نکنيد. از ديد يک جوان برومند هم سن و سالتان بايد آنقدر جدي باشيد که سريع‌تر پير شويد. و اگر شادي فردي‌تان را در خلوتتان با يکي از طبيعي‌ترين حرکات ممکن که از انسان‌هاي اوليه‌هم سر مي‌زده نشان دهيد از ديد دوستان شهروندتان کمي تا قسمتي ديوانه تلقي مي‌شويد.
مسئلتن : چرا ؟

اين پست در تاريه 2007/05/28 نوشته شده است