جلسه سوم کلاس نوشتار خلاق بايد لافکاديوي شل سيلور استاين رو سر کلاس ميخوندم. در اولين نقطه تعليق، يعني قبل از ملاقات لافکاديو با رئيس سيرک داستان رو نگه ميداشتم و از بچهها ميخواستم خصوصيات ديگه لافکاديو رو حدس بزنن. بعد داستان رو ادامه ميدادم تا نقطه تعليق اصلي داستان يعني جايي که لافکاديو بعد از يک شب اقامت در شهر آماده ميشه تا به سيرک فينچ فينگر بره و برنامه اجرا کنه و مشهور بشه.. همونطور که ريس سيرک بهش وعده داده بود.
بچه ها محو داستان شده بودن و بابت نگه داشتن داستان کمي غر زدن. بهشون گفتم : ميخوام شما از زبون عمو شلبي بگيد چه اتفاقاتي براي لافکاديو ميفته. کلاس چند دقيقهاي ساکت شد. نميخواستم خودم اولين پيشنهاد رو بدم و ذهن بچهها رو به سمت چيز خاصي هدايت کنم. اين بود که انقدر آسمون و ريسمون به هم بافتم تا بالاخره يکي زبون باز کرد و گفت : لافکاديو تو شهر مشهور ميشه. اما بعدش ميبينه دلش براي دوستاش تنگ شده . ميفهمه که پول خوشبختي نمياره و برميگرده پيش دوستاش توي جنگل.
با اينکه چنين پايانبندي اخلاقي حالم رو بهم ميزد سعي کردم با تمام وجود خودم رو ذوقمرگ نشون بدم تا بقيه هم تشويق بشن حرف بزنن. خوشبختانه من تو هر چي ناموفق باشم فيلم بازي کردنم حرف نداره. چنان بال بال زدم و اولين جمله رو با هزار تشويق و آفرين پاي تخته نوشتم که يخ مغزها ترک خورد. بعد از يه ربع سيل جملات بود که از مغزها تراوش ميشد.
لافکاديو گرفتار شيطون ميشه!! ريس سيرک شيطونه که اومده سراغ لافکاديو !! لافکاديو يه بچه رو گروگان ميگيره و ..!! لافکاديو همه شيرها رو مياره به شهر تا آدمها رو بخورن !! آدمها به لافکاديو تيراندازي ميکنن !! لافکاديو سرطان ميگيره !!! لافکاديو معتاد ميشه !!!! و بالاخره از همه جالبتر که توي هر چهار کلاس من تکرار شد اينکه لافکاديو خودکشي ميکنه !!!!!
چرا ؟ تعجب کرده بودم. انگار من داشتم تو يکي از مدارس جهنم نوشتار خلاق درس ميدادم. چطور لافکاديويي که شاد و شنگوله، به خاطر امتحان کردن مزه يه باسلوق و نه شهرت و ثروت به شهر مياد، دوست داره روزي چند هزار بار با آسانسور بالا و پايين بره و شبها با عمو شلبي دوغ غير الکلي!! بخوره دست به خودکشي يا ديگرکشي ميزنه.
مجبور شدم نيم ساعتي راجع به زندگي و خودمون و بقيه آدمها سخنراني کنم تا بچهها رو به سمت چارچوبهاي غيررسانهاي شاد!! هدايت کنم. بالاخره بعد از نيم ساعت تلاش مزبوحانه من، يکي گفت : لافکاديو خيلي پولدار ميشه. وقتي پير شد عاشق دختر ريس سيرک ميشه. براي اولين بار از شنيدن چنين پايانبندي بندتنبوني هنديي ذوق کردم. حداقل اين يکي کمي احساسات انساني با خودش داشت.
مجبور شديم نيم ساعت هم روي پايان بنديهاي عاشقانه آبکي تلويزيون مانور بديم تا به اولين پيشنهاد غير رسانهاي برسيم : لافکاديو اصلا به سيرک نميره. به يه قنادي ميره و مسئول فروش باسلوق ميشه.
در اين فاصله کم و بيش از بچهها ميخواستم خودشون رو جاي لافکاديو بذارن. مشکل بود بهشون بگم شخصيتهاي داستاني موجودات عجيب و غريبي نيستن، کسايي هستن مثل خود ما، با مشکلات مشابه و خواستههاي مشابه. واقعيتش نه سينماي امروز ايران، نه داستانهاش و نه تلويزيون شخصيتها و فضاهايي رو خلق نميکنه که براي ما آشنا باشه.
به بچهها يه هفته وقت دادم تا به ادامه ماجراي لافکاديو فکر کنن. البته با اين ديد که لافکاديو از خودمونه. نتيجهش رو تو پست بعدي بخونيد.
اين پست در تاريخ 2007/10/25 نوشته شده است.
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر