اخراجيها ماجراي چند لات بيسروپاست که مرام و شرط و شروط عاشقانه آنها را عازم جبهه ميکند. در جريان سفر و به مدد نيروهاي مخلص اراذل متحول ميشوند و يکي از آنها به شهادت ميرسد. اخراجي از نظر من مستقل از موضوع و محتوا که خودش جاي بحث دارد به لحاظ ساخت فيلم نسبتا بدي بود. فيلم ظاهرا در ژانر کمدي اتفاق ميافتد در حاليکه هيچ نگاه کمديي به جنگ يا حاشيه جنگ ندارد. فيلم در ساختار خود هم طنزي ندارد. در فلسفه خود هم طنزي ندارد. چيزي که فيلم را در لحظاتي خندهدار ميکند حاشيه ديالوگهاي شخصيتهاست که ربطي به محتوا و مضمون ندارد. فيلم در منطق خودش باور پذير نيست. در منطق خودش نه با قدرت که به ضعيفترين شکل ممکن ميخواهد به مخاطبش بقبولاند که دشمن بيرحم بود و ميدان جنگ ميدان تحول. اما چند دليل براي گفتههايم.
دسته اراذل و اوباشي که قصد جنگيدن هم ندارند و صرفا براي اثبات وجود داوطلب شدهاند يکراست به پشت خط مقدم اعزام ميشوند. پشت خط مقدم امن و امان است. نه صداي شليک توپخانهاي. نه صداي انفجاري. نه حتي سنگري. همه در نهايت آرامش آموزش ميبينند. قهرمانان اراذل و اوباش از هر گونه قانوني معافند. با همان لباسي که از شهر آمده اند آموزش ميبينند و داش مجيد با گيوههايي تميز که پشتش خوابيده فنون جنگ را ياد ميگيرد. سينه خيز ميرود. ميدود. کلاغپر ميرود.
نيروهاي پشت خط در شرايطي اضطراري به خط مقدم اعزام ميشوند. در ميان راه ارتشي از جان گذشتهاي که قبلا هم يک پايش را از دست داده با ماشين پر از مهمات روي هوا ميرود و تنها چيزي که از او باقي ميماند چيست؟ يک راديو ضبط کوچک تميز که موقع انفجار همراه ارتشي. صداي دختر کوچولوي ارتشي شهيد از راديو ضبط ميآيد. آن هم راديويي که کوچکترين اثري از خاک و خون رويش نيست و چنان برق ميزند که انگار همانجا سر صحنه از زرورقش درآوردهاند.
نيروهاي خودي براي رسيدن به نيروهايي که گير افتادهاند بايد از يک ميدان مين بگذرند. چند نفر اول فرياد کشان همانطور که ساموراييها موقع هاراگيري داد ميکشند به سوي ميدان مين ميدوند بدون اينکه زير پايشان را نگاه کنند که خوب طبيعتا روي مين ميروند. صحنه تلويزيون که قرار است ميدان مين باشد پر از سربازان بيدست و پاي خونيست که دل و جگر آدم را به هم ميريزد. فکر ميکنيد در اين لحظه چه اتفاقي ميافتد. داش مجيد لات متحول شده داوطلب عبور از ميدان مين ميشود. او پا به ميدان ميگذارد. با قدرت. با ايمان. با قدمهاي استوار. با يک جفت گيوه که بعد از آن هم آموزشي در صحرا حتي خاکي هم نشده.
نيروهاي خودي به يک روستاي سبز و پر درخت و احتمالا پر از بزغاله ميرسند. دشمن بيهمه چيز بمب شيميايي زده و بچهها سر کلاس درس پشت ميز مدرسه مردهاند. يادتان نرود که سال هشتم جنگ است و کل فضايي که ما هشت سال در آن جنگيديم عرض چند کيلومتر بيشتر نداشت.
بعثيها بدند. خيلي بد. خيلي بيرحم. آنها با تانکشان وارد بيمارستان صحرايي ميشوند. تختها و مجروحها را با هم زير ميگيرند و در يک فضاي کميک سرشار از خلوص شما صداي نعره جگرخراش رزمندهاي را ميشنويد که دو پايش زير تانک ميرود و له ميشود و رزمنده ميلرزد و احتمالا شما يادتان ميرود به ديدن يک فيلم کميک آمدهايد يا ديدن نيم ساعت اول فيلم سرباز رايان.
در کنار دوستان اراذل که ناگهان متحول ميشوند که معلوم نيست چرا ؟ يک شخصيت سوسول فرنگ رفته هم هست که از آن ور آبها آمده تا به دشمن خاک ايران بجنگد. رفتار دوست فرنگيمان کم و بيش نشان ميدهد ضريب هوشيش پايين است و از بين آن همه نيروي اعزامي جذب همين اراذل قداره بند ميشود و به جمع آنها ميپيوندد. دوست فرنگي وسط داستان گم ميشود.
اينها فقط بخشي از اشکالات فيلم اخراجيها بود. اما مسئله من نقد اين فيلم نيست. خيلي از فيلم هايي که امروز در سالنهاي کوچک و براي مخاطبان فيلمفارسي پسند پخش ميشود همين ايرادات را دارد امامسئله اينجاست که چطور يک فيلم بدساخت با کارگرداني ضعيف تبديل به پرفروش ترين فيلم سينماي ايران ميشود. آن هم در حاليکه نمونه جنگي خوبي مثل ليلي با منست وجود دارد. فروش اخراجيها در اين دوره چه چيز را نشان ميدهد. ما نياز به خنده داريم؟ آنقدر که به هر چيزي بخنديم ؟ آنقدر کهفيلم بنجلي را پر فروشترين کنيم ؟ يا مسئله چيز ديگريست. گول دنياي مديا را خوردهايم. مقهور بازي دنياي اطلاعات شدهايم. اطلاعاتي که اين فيلم را طور ديگري نشان ميداد.
اين پست در تاريخ 2007/08/15 نوشته شده است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر