يه پست نيمهکاره نوشتم در مورد چرا ادبيات. يکي هم در مورد روح جمعي، يکي در مورد فيلمهاي خوبي که اين هفته ديدم. يکي در مورد مدرنيسم. يکي در مورد جايگاه شهر در سريالهاي ماه رمضون. همشون رو نوشتم ولي از هر کدوم دو خط نه بيشتر. به خط سوم که ميرسم ميخوام بالا بيارم. انگار اين من نيستم که پشت مونيتور نشستم. انگار انگشتهاي من نيست که روي کيبور ميدوه. من گم شدم.
گاهي بعد از غروب سريالهاي ماه رمضون رو ميبينم. سريالهاي مشمئز کننده که چنان بيظرافت و لطافت ساخته شده که آدم تهوع ميگيره. پاي تلويزيون که ميشينم انگار يکي چنگک برداشته و ميکشه به روحم. گاهي سراغ رمانهاي امروزي ايراني ميرم. حالم از اين دنياي بي عشق و لطافت، پر از غرولند، تصنعي و بيفکر به هم ميخوره. آخرش مثل معتادها پناه ميبرم به همون رمانهاي خارجي سانسور شده، به فيلمهاي خارجي که با هزار سلام و صلوات بايد بخري تا فروشندش گير نيفته، به موسيقي غربي که ميتونه ببرتت تا آسمون.
من کجام. لحظاتي که روحم به پرواز درمياد همسفر غربم . عشق و زيبايي رو با کلمات انگليسي ميشنوم. تو خونههاي غربي ميبينم. رو سنگفرشهاي پاريس حس ميکنم. با گام موسيقي غربي ميشنوم. تو زيبايي اندام زن سفيد پوست غربي ميبينم. من کجام. به خودم ميگم مطمئني مجيديه تهرون زندگي ميکني. نفست بوي لوله اگزوز ميده، با صداي فحش خواهر و مادر دو تا راننده گشنه از خواب بيدار ميشي. جاي موسيقي عربده ميشنوي. به خودم ميگم طول زندگيم که تو اين خراب شدم. اما عرضش چي. بيخود نيست پاي کاغذ و مدادم که ميشينم يبوست ميگيرم. نميتونم دو تا جمله بنويسم که توش زيبايي و نرمي موج بزنه. اگر هم مينويسم ميبينم شبيه مالنا شده يا آميلي يا جان يا ادوارد. هيچکدومشون شبيه محمود و فريبا و اسد نيست. رد خيابون هاي تهرون تو هيچ رويايي نيست. واقعا نميدونم کجام . واقعا نميدونم کيم. چطور ميتونم خودي رو واقعي ببينم که تو دنياي مجازي فکر ميکنه. تو دنياي يک طرفه فيلم و کتاب و موسيقي حس ميکنه و تو دنياي واقعي، با آدم هاي واقعي فقط مثل يه گاو ميچره.
اين پست در تاريخ 2007/10/07 نوشته شده است.
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر