هفته پيش سر کلاس خلاقيت از شاگردهاي کلاسم پرسيدم چقدر کتاب مي خونند. تصورم بر اين بود که اونها هم مثل دوره نوجواني خودم شيفته ادبيات رمانتيک، داستانهاي علمي-تخيلي، يا شگفتيهاي علم باشند. اما شاگردان من نه تنها کتاب نميخونند، علاقهاي هم به مطالعه ندارند و مهمتر از اون اصلا دليلي نمي بينند وقتشون رو با اين جور چيزها بگذرونند. کتابهاي درسي براي کشتن روح علم طلبشون کافيه. داستان رو هم چرا بايد توي کتابها جستجو کنند وقتي پرده سحرآميز سينما و تلويزيون هست و هر داستاني رو از جنايي و علمي-تخيلي گرفته تا عاشقانه براشون به تصوير ميکشه. در بين شاگردهام دو نفر خوره کتاب بودند که يکيشون شيفته رمانهاي عامه پسند بود. شاگرد کتابخوان من که بيخبر از علايق ادبي من نبود ليست بلند بالايي از رمانهاي عامهپسند رو جلوي روم گذاشت و وقتي ديد من هيچکدومشون رو نخوندم و تازه توصيه ميکنم به جاي خوندن اين رمانها کتابهايي رو بخونه که ارزش ادبي دارند و زمان از دور خارجشون نکرده با تعجب نگاهم کرد و گفت: ولي چرا ؟ اينا خيلي قشنگن. خيلي آدم چيز ياد ميگيره.
واقعيتش عليرغم بادي که به غبغب انداخته بودم هيچ جواب قانع کنندهاي براي شاگردم نداشتم. نهتنها نميتونستم دليل روشني بيارم که چرا خوندن يک رمان عاشقانه که ارزش ادبي داره ( مثل زنبق دره) بهتر از خوندن يک رمان عاشقانه عامه پسنده حتي به يک سوال کليتر هم نميتونستم جواب بدم. اصلا چرا ادبيات ؟ چرا ادبيات مهمه يا لازمه ؟ چرا بايد يا بهتره بچهها کتاب بخونند ؟ چرا بايد يا بهتره يا لازمه آدمبزرگها بعد از طي جووني با کتاب قهر نکنند و اگر اين اتفاق بيفته چي ميشه ؟
اين پست در تاريخ 2007/09/19 نوشته شده است.
۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر