۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

چرا ادبيات

پرده اول
پنج سال پيش وقتي داشتم دبيرستان فرزانگان تهران رو به عنوان يک معلم سرکش و ناسازگار ترک مي‌کردم يکي از دبيران قديمي مدرسه صدام کرد. اون سال من کنار کلاس‌هاي فيزيکم که به شدت موفق بود کلاس آزادي هم با عنوان تفکر خلاق داشتم. اسمش رو ناگهاني انتخاب کرده بودم و اصلا روحم هم خبر نداشت درسي با همين عنوان در مدارس آمريکا ارائه مي‌شه و اصلا ترکيب دو کلمه تفکر و خلاق ترکيب جديدي نيست. ( اين همون روح زمانه‌ست که قبلا ازش حرف زدم). من براي خانم الف احترام زيادي قائل بودم. معلم توانايي بود. بي‌اندازه مهربان، خوش ذوق و در هفتاد و چند سالگي سرشار از انرژي و طراوت فکري. چند دقيقه‌اي از توانايي‌هاي من در تدريس فيزيک گفت. از استعداد ذاتيم در مديريت و هدايت کلاس تعريف کرد و در حاليکه از ادامه حضور دائمي من در نظام آموزش و پرورش ابراز نگراني مي‌کرد بي‌مقدمه گفت : من اگر جاي شما بودم ادبيات تدريس مي‌کردم نه فيزيک. البته نه به اين دليل که شما دبير خوبي براي تدريس فيزيک نيستيد بلکه به اين خاطر که وقتي از ادبيات حرف مي‌زنيد چشماتون برق مي‌زنه. ادبيات درس بديد و زندگي کنيد.
من که تا چند دقيقه قبل از تعريف و تمجيد‌هاي خانم الف حسابي باد کرده بودم به فشار سوزن تدريس ادبيات ترکيدم. اشکم سرازير شد و وجودم يکاز خشمي باورنکردني لرزيد. عليرغم علاقه‌‌ام به ادبيات پيشنهاد تدريس اون رو توهيني به شعور و توانمندي‌هاي خودم مي‌دونستم.
پرده دوم
از سال گذشته مدير مدرسه زمزمه مي‌کرد که بايد جايي براي هنرها در سيلابس درسي مدرسه باز بشه. چند بار بحث ادبيات پيش اومد. من معتقد بودم بچه‌ها بايد تو همين سن نوجواني کشف زيبايي رو آموزش ببينن. معتقد بودم همونطور که نگاه مبتني بر منطق رو از طريق علوم آموزش مي‌ديم بايد نگاه زيبا شناسانه‌ رو هم از طريق هنر آموزش بديم. مدير پيشنهاد داد نگاه به ادبيات رو من به عهده بگيرم. و من به عهده گرفتم.
پرده سوم
درس دومين جلسه کلاس‌هاي تفکر خلاق من به بحث روياي شخصي يا آرزوي شخصي اختصاص داره. من نيم ساعتي در مورد جايگاه داشتن يک روياي شخصي در زندگي حرف زدم. بحث باز شد و سوالاتي از اين دست رو مطرح کرديم که آدمي که در زندگيش روياي شخصي نداره چه جور مسيري رو احتمالا طي مي‌کنه و اينکه چقدر اعلام اين روياي شخصي به جهان اطرافمون مهمه. نيم ساعت آخر قرار شد هر کس روياي شخصي خودش رو بنويسه. يکي از بچه‌ها دستش رو بلند کرد و گفت نمي‌تونه اين کار رو بکنه. چون روياش يه رازه بين خودش و مادرش. با هم حرف زديم. از من اصرار بود و از اون انکار. مي‌گفت روياش مثل روياي بقيه نيست که مي‌خوان مهندس يا دکتر بشنو اصلا روياش در مورد شغلش نيست. مي‌گفت مطمئنه که اگه روياش رو بگه ديگران فکر مي‌کنن اون ديوونست. مي‌گفت روياي من مثل اين مي‌مونه که بگم مي‌خوام يکي رو بکشم. بالاخره بعد از بيست دقيقه گفتگو و بعد از اينکه همه بچه‌هاي کلاس روياهاشون رو خوندن شاگردم زبون باز کرد. روياي ساده‌اي داشت. مي‌خواست نويسنده بشه !!!

اين پست در تاريخ 2007/10/03 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: