۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

بی عنوان

خانم ف زن ريزه اندام زيبايي‌ست. پوستي جوگندمي و لب‌هاي ظريف قرمزي دارد و وقتي مي‌خندد دو چال عميق خوش‌ترکيب زير گونه‌هايش نقش مي‌بندد. اولين روز سال تحصيلي به محض آنکه خودم را معرفي کردم خانم ف هيجان‌زده روي صندليش خم شد و گفت: واي خانم چپ‌کوک چه سعادتي. من پارسال دائم نوشته‌هاي کلاس شما رو دنبال مي‌کردم. خيلي دلم ميخواد از اين خلاقيت سر در بيارم. همان روز خانم ف پيش از تعطيلي مدرسه جلويم را گرفت و گفت يک پسر ده ساله دارد که حرف‌هاي عجيب و غريبي مي‌زند. بي‌اندازه باهوش و خلاق است و عاشق ديدن کارتون و کشيدن شخصيت‌هاي کارتونيست. خانم ف مي‌خواست بداند براي خلاق‌تر کردن فرزندش چه بايد بکند. از آنجا که هنوز خانم ف را نمي‌شناختم فقط پيشنهاد کردم خوراک کافي در زمينه کارتون و کاريکاتور در اختيار فرزندش قرار دهد و بيشتر از آن کاري به کار فرزندش نداشته باشد. دو هفته بعد هنوز وارد دفتر نشده بودم که خانم ف جلويم را گرفت: خانوم چپ‌کوک اين کتاب دنياي سوفي که به بچه‌هاي اول درس مي‌دين، کتاب خوبيه؟ گفتم: يعني چي کتاب خوبيه؟ خانم ف که شايد منتظر اين سوال بود گفت: يعني من براي پسرم بخرم؟ گفتم: هنوز زوده بذاريد سه-‌چهار سال ديگه. خانم ف کتاب دنياي سوفي را از روي ميز دفتردار برداشت و ورق زد: پس من خودم بخونمش که آمادگيش رو داشته باشم. بالاخره اگه پسرم بعدا سوالي داشت بتونم جواب بدم. هفته بعد خانم ف با کتاب دنياي سوفي وارد دفتر شد. با همان خنده دلرباي هميشگي روبه‌رويم نشست و گفت: خانم چپ‌کوک مي‌شه بگين اين کتاب رو چه‌جوري بخونم؟ خانم دال که پسرش هم سن و سال پسر خانم ف است روي ميز خم شد و نگاهي به کتاب انداخت: مال بچه‌هاست؟ خانم ف گفت: مال بچه‌ها که نيست اما براشون خوبه. خانم دال نفس عميقي کشيد و گفت: من نمي‌دونم اين بچه‌هاي امروز چرا کتاب نمي‌خونن. من کشته‌يار اميررضا شدم، مگه مي‌خونه. خانم جيم گفت: بايد تشويقشون کنين. خانم دال گفت: بابا مدرسه اينا دائم جايزه مي‌ده. يعني خودمون مي‌خريم مدرسه که قربونش برم. خانم ف حرف خانم دال را بريد: من به پسرم گفتم اگه از فلان ناشر چهار تا کتاب بخوني تو مسابقه قرعه کشي شرکت مي‌کني. ولي پدرسوخته حواسش جمعه. دو صفحه‌ش رو خوند اومد اول اتمام حجت کرد که سرش کلاه نره. گفت من واسه توپ و مدادتراش و اين چيزا کتاب نمي‌خونم. اگه جايزه‌ش مسافرته مي‌خونم. ديگه منم از روي ناچاري گفتم جايزه‌ش سفره، بلکه به کتاب خوندن علاقه‌مند بشه. حالا آقا اگه چهار تا کتاب بخونه بايد يه سفر بفرستيمش کيش تا تشويق بشه. تمام مدت زنگ بعد به اين فکر مي‌کردم که اگر بچه‌اي داشتم بابت خواندن چند صد کتاب هم حاضر نمي‌شدم او را به سفري چند صد هزار توماني بفرستم. آنهم به جايي که فکر تعطيل مي‌شود. ولع مرکز خريد‌هاست و چند تفريح نصفه‌نيمه‌کاره که حتي تجربه لذت را هم تمام نمي‌کند. زنگ تفريح بعدي که خورد خودم را آماده مي‌کردم، به خانم ف بگويم بايد روندي را پيدا کند که پسرش از دانستن لذت ببرد. اما پيش از آنکه من مهلت حرف زدن پيدا کنم خانم ف دفترچه کوچکي از کيفش بيرون آورد و کنارم نشست: خانوم چپ‌کوک زنگ پيش وقت نشد، هم اين کتاب رو بگين چه مدلي بخونمش، البته خوندمش ولي احساس مي‌کنم اينجوري که من خوندم نبايد مي‌خوندم، شما انگار يه جور ديگه به بچه‌ها درس مي‌دين، هم چند تا رمان خوب بهم معرفي کنين براي پسرم بگيرم. مي‌خوام رمان حسابي باشه. هيجان خانم ف اعصابم را به هم ريخته بود. پرسيدم: رمان بخونه که چي ‌بشه؟ سکوت براي لحظه‌اي فضاي اتاق را پر کرد. خانم ف مطمئنا منتظر چنين سوالي نبود.
-‌ مي‌دونيد مي‌خوام بعدا که بزرگ شد آدم حسابي بشه، چطور بگم احساس داشته باشه، لطيف باشه. مي‌خوام تصميم‌هاي خوب بگيره. خانم دال گفت: خانم پسري که لطيف باشه سر شونزده، هيفده سالگي عاشق مي‌شه. خانم ف از جا پريد: نگيد تو رو خدا، اون جوري که نمي‌خوام لطيف بشه. خانم دال گفت: وا، لطيف شدن همينه ديگه. خانم ف چشم‌هاي ميشي کوچکش را تنگ کرد و سر انگشتان استخوانيش را بهم ماليد و بعد از مکثي کوتاه گفت: نمي‌دونم مي‌خوام باشعور باشه، مي‌فهمين چي‌مي‌گم. نمي‌خوام مثل آدم‌هاي الان بيشعور باشه. بيشعور هم نه، مردم بيشعور نيستن اما.. نمي‌دونم، مي‌خوام بچه‌م اينجوري که بقيه هستن نباشه. بفهمه. مي‌دونين چي‌گم. خوب بفهمه. خانم جيم بهت‌زده خانم ف را نگاه مي‌کرد. من با شک و ترديد گفتم: مي خوايد پسرتون آگاه باشه؟ بفهمه دور و برش چه خبره ؟ خانم ف حرفم را بريد و انگار واژه‌اي که دنبالش مي‌گشت را پيدا کرده باشد هيجانزده گفت: مي‌دونيد انسانيت رو بفهمه چيه. اين خيلي مهمه. توي رمان‌ها از انسانيت خيلي خوب حرف زدن.
از خانم ف مهلت خواستم تا ليستي از کتاب‌هاي داستاني که انسانيت را خوب تفهيم مي‌کند تهيه کنم. وسواس خانم ف در اين چند هفته به من هم سرايت کرده. هر روز اسمي مي‌نويسم و خط مي‌زنم و هر هفته به خانم ف وعده مي‌دهم که ليست کتاب‌ها را هفته بعد تحويل خواهم داد اما راستش هر بار که نام کتابي را مي‌نويسم تصوير آن همه آدم باسوادِ بي‌شعوري که در اين سي و سه سال ديده‌ام جلوي چشمانم رژه مي‌رود و فکر مي‌کنم براي آگاه شدن چيزي بيش از کتاب خواندن لازم است. به اين نتيجه رسيدم بيش از کتاب‌ها و در کنار کتاب‌ها ما نياز داريم با يکديگر حرف بزنيم. بهتر بگويم با يکديگر بلند بلند فکر کنيم. آن هم نه در مورد آزادي، دموکراسي، حقوق بشر، پست‌مدرنيسم، در مورد چاله آب جلوي در خانه‌مان، در مورد رفتار بقال سر کوچه‌مان، در مورد اينکه يک گلدان سفالي را کجاي خانه‌مان بگذاريم که احساس لذت بيشتري ايجاد کند. در مورد احساس حقارتي که همه‌مان را دارد خفه مي‌کند. ببينيم مسير فکر کردنمان در تب‌و تاب يک گفتگو چطور و چرا تغيير مي‌کند. فقط نمي‌دانم خانم ف با چهل و هشت ساعت تدريس در هفته، تصحيح هر هفته اوراق امتحاني، کار خانه، رسيدگي به درس و مشق پسرش، کلاس نقاشي و زبان و ورزش پسرش و آن‌همه کتابي که براي فرزندش تا به حال خريده فرصتي براي فکر کردن و گفتگو کردن با خودش و ديگران دارد يا نه.

این نوشته در تاریخ 8/12/2008 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: