وقتي هفت سال پيش حوزه صنعت را رها کردم و وارد آموزش شدم به اين نتيجه رسيده بودم که مشکل ما ندانستن است. کم ميدانيم و بدبختانه چيزهاي ساده و پيشپا افتاده را نميدانيم. فرقي هم نميکند کدام طبقه فکري را نگاه کنيد. از طبقه کمسواد مدرسه نرفته گرفته تا قشر فرهيخته دست به قلممان همگي گرفتار کم دانستن حداقلهاي سطح خودمان هستيم. کشاورز بيسواد فلان روستاي مرزي کشور در جاي خود همانقدر"کم-شعور" عمل ميکند که متوليان توليد انديشه. طي چند سال اخير که نوع کلاسهاي درسيم اجازه ميدهد بچهها هم به اندازه من حرف بزنند اين "کم-شعوري" خودش را بيشتر به رخ ميکشد. همه شاکي هستيم. همه دلخوريم. زيرا همه انتظاراتي داريم که برآورده نشده و نميشود و در چشمانداز آينده هم نميبينيم که شدني در کار باشد. همه فحش ميدهيم و آنقدر اين فحشدادنها و طلبکاريها تکرار شده که غير از آن به چيز ديگري نميتوانيم فکر کنيم. فاجعه است که وقتي به بچهها فرصت ميدهم بزرگترين دغدغه ذهنيشان را بگويند به جاي بيان مشکلات خاص نوجواني همان غرهاي تکراري را تحويل ميدهند که پدرشان و پدر پدرشان هر صبح و شب قرقره ميکنند. بخش تراژيک قضيه اينجاست که وقتي خوب نگاه ميکنيد ميبينيد که فقط بخش کوچکي از آن همه مطالبات به حق است. وقتي مردم را به حرف زدن تشويق ميکنيد، وقتي علت اين همه انتظار و طلبکاري را جويا ميشويد ميبينيد بخش عمده اين همه خواسته بر پايه اطلاعاتي گذاشته شده که چندان درست نيست. طي سالهاي اخير به اين باور رسيدهام که راهي جز تشويق ديگران به بازنگري گزارههاي قطعي و بنيادين فرهنگيمان نداريم. راهي جز آموزش تحليل اطلاعات مربوط به گذشتهمان نداريم. بايد راهي باشد که ذهن نسل آينده را حداقل از قطعيت جملاتي مثل ما مستحق بهترين زندگي هستيم زيرا باهوشترينيم، زيرا دوهزارو پانصدسال تمدني داريم که ديگران نداشتهاند يا زيرا نفت داريم برهانيم. بايد راهي باشد که بشود به نسل بعد آموزش داد براي باور گزارهها به جاي درگير کردن احساسات مليش دليل بخواهد، بتواند گزارهها را سبک و سنگين کند و ببيند چقدر گزارههاي مطلقمان اصلا قابل باور است.به اين نتيجه رسيدم که اگر بتوان دريچهاي به دنياي اطلاعات پنهان شده در اين سرزمين گشود و از طرفي تفکر تحليلي را تقويت کرد سطح آگاهي عمومي خودبهخود بالا خواهد رفت. اما چگونه و از کجا بايد آموزش را شروع کرد؟
خوشبختانه مسئلههاي اجتماعي بيشتر از يک جواب دارند. از ديد من جامعه مثل يک صفحه مشبک است. براي حرکت اين صفحه مشبک به سمت بالا راههاي مختلفي وجود دارد. ميشود کل صفحه را با وارد کردن يک نيرو از پايين به بالا جابهجا کرد. جامعهاي که سياستگذاريهايش به نحويست که سطح زندگي عمومي را در چشماندازي چند ساله بالا ببرد. آموزش را رايگان و در دسترس سازد. تعداد و تنوع روزنامهها و مجلات را افزايش دهد. ترويج کتابخواني کند و سطح کمي و کيفي کتابخانههايش را ارتقا ببخشد. در نهايت با ارتقاء سطح کيفيِ تمام طبقات اجتماعي، جامعه را به بالا ميکشد. راه ديگر اينست که به جاي کل صفحه، نقاط گره، دانه دانه بالا کشيده شود. حتي بهبود کيفيت يک کافه در ذائقه مشتريان، انتظار مشتريان و رفتار آنها تاثير ميگذارد. هر نقطه که به بالا کشيده شود بخشي از صفحه مشبک را با خودش بالا ميکشد. تکرار اين بالا کشيدنها در نهايت کل صفحه جامعه را حرکت ميدهد. راه اول در حيطه قدرت من نيست اما راه دوم در محدوده اختيارات من بود و از اينرو سعي کردم با تغيير کيفيت آموزش در جايي که کار ميکنم در حرکت صفحه جامعهام موثر باشم. انتظارم هيچوقت ايجاد تغييرات عمده در کوتاهمدت نبوده اما انتظارم اينست که در بلندمدت تاثيرات کوچک ولي پايدار پديد بيايد.
اتفاقاتي که در روزهاي اخير افتاده سبب شده به آنچه در ذهن تصور ميکردم شک کنم. چيزي که من به آن توجه نداشتم اينست که سنگيني کل صفحه جامعهاي که در مقابل تغيير مقاومت ميکند چقدر ميتواند نقاطي که من به زحمت بالا کشيدهام را دوباره پايين بکشد. چقدر مهم است من در مورد قابليت تغييرپذيري پايدار گرهاي که رويش ايستادهام و آنرا بالا ميکشم فکر کنم. اگر قرار باشد وقت و انرژي و دانش محدودم را با گروهي از بچهها قسمت کنم کدام طبقه اجتماعي قابليت پذيرش بيشتر دارد؟ طبقه کم بضاعت، قشر متوسط يا قشر مرفه؟ طبقه کم بضاعت به واسطه نوع زندگي خلاقترين و پوياترين گروه است و اصلا چارهاي جز تغيير ندارد اما شرايط محيطي اجازه تغيير به او نميدهد. امکانات بسيار محدود، ترس از چيزي که نميداند چيست، فقر و بالاخره خشم و انزجاري که از غير خودي دارد هر گونه تغيير را پس ميزند. تحت هيچ شرايطي نميشود مدير يک مدرسه جنوب تهران را راضي کرد که کاري خارج از حيطه درسي انجام دهد. قشر متوسط بهترين پشتوانه فرهنگي را براي تغيير دارد. گوش ميدهد. ميتواند چشمانداز تغيير را ببيند و بسياري از اوقات تشويق هم ميکند اما از آنجا که در آستانه ورود به قشر مرفه است به راحتي آموزههايش را براي پريدن به قشر بالاتر فراموش ميکند. پول وسوسه بزرگيست. قشر مرفه نه خلاقيتش را دارد و نه پشتوانه فرهنگيش را اما الزام متفاوت بودن و الزام داشتن نوعي ديسيپلين قشر مرفه پتانسيليست که پارهاي از تغييرات را ميتواند بپذيرد اما از آنجا که اغلب قشر مرفه به واسطه ناداني اقشار ديگر فربه ميشود بعد از مدتي آموزههاي جديد را منافي منافع خود ميبيند و آنها را پس ميزند. اينروزها اين کابوس رهايم نميکند که سالها بعد شاگرداني که تربيت کردهام جاي پدرانشان بنشينند و بگويند يادش بخير چپکوک معلم بينظيري بود. فقط بيچاره کمي احمق بود فکر ميکرد ميتواند جامعه را با دو زنگ کلاس درس عوض کند.
این پست در تاریخ 2/3/2009 نوشته شده است
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر