۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

ما

پونزدهمين باري بود که شماره تلفن‌بانک پارسيان رو مي‌گرفتم. قبل از اونکه زن خوش‌صداي خونسرد اون طرف خط موجودي حساب رو اعلام کنه ضربان قلبم بالا رفت. اولين عدد رو که شنيدم گوشي رو قطع کردم. شقيقه‌هام تند مي‌زد. پله‌هاي مترو رو دو تا يکي پايين رفتم و خودم رو روي يکي از صندلي‌هاي خالي واگن‌هاي زنونه انداختم. زن کنار دستيم خودش رو جمع‌وجور کرد و به محض حرکت قطار گفت: جيرجير مي‌کنه. يکي توي مغزم داد مي‌کشيد: "مرتيکه باز که پول تو حساب من نبود. مگه من مسخره توام . يه ماهه امروز فردا مي‌کني." برگشتم طرف زن و با صداي بلند گفتم: "بله؟" زن خودش رو عقب کشيد: "جيرجير مي‌کنه واگنه. جدانشه؟" شماره آقاي ح رو روي مونيتور موبايلم آوردم و زل زدم بهش. دستم مي‌لرزيد. رو پس‌زمينه داد و بيداد مغزم يکي مي‌گفت: "آروم باش بابا، همينه ديگه. طرف قاچاق‌چيه. ديگه چه انتظاري ازش داري؟ شانس آوردي بالاخره اجاره‌ش رو مي‌ده. خيلي‌ها اونم نمي‌دن." چشمام رو هم گذاشتم تا تصوير سه باب مغازه‌اي که که آقاي ح توي اين پنج سال مستاجريش خريده از ذهنم بيرون بره اما نمي‌شد. انگار تابلوي کوفتي اون سه تا مغازه چسبيده بود ته مغزم. دکمه تماس رو زدم و يه نفس عميق کشيدم. بوق‌هاي آزاد رو تا هفت که شمردم آقاي ح گوشي رو برداشت. با توپ پر رفتم تو شکمش: "آقا باز که امروز تو حساب من پول نبود. به خدا منم به مردم قول مي‌دم. چقدر به بقيه بگم امروز فردا، نمي‌ريزين بگيد نمي‌ريزم منم تکليفم رو با خودم و شما بدونم. اين که نمي‌شه." آقاي ح بعد از يه سکوت طولاني جواب داد: "والا من دو روزه گرفتار آگاهيم. پريروز صبح پول گرفته بودم بيارم بانک، بريزم حسابت. زدم به يه موتوري. پياده شدم ببينم حالش چطوره، سوار که شدم ديدم موبايلم و پول‌ها نيست." انگار آب سرد ريختن روم. نمي‌دونستم راست مي‌گه يا دروغ. يکي ته مغزم داد مي‌کشيد: "مرتيکه دروغ مي‌گه. هر ماه همين بساطه."صدام در نميومد. نمي‌دونستم چي‌بگم. به خودم گفتم: "خوش‌بين باش دختر. ممکنه راست بگه." به زور گفتم: "حالا چقدر بوده؟" آقاي ح مستاصل گفت: "چهارتومن. اجاره شما و پول مانتوها که خريديم. توي آگاهي گفتن از موتوريه شکايت کن اينا دست خودشون تو کاره. اما آخه من که چيزي نديدم. تهمت بزنم که نمي‌شه. گفتم حتما بايد اين پول مي‌رفته." احساسات انسان‌دوستانه‌م بدجوري تحريک شده بود. خواستم چيزي بگم که آقاي ح پيش‌دستي کرد: "چپ‌کوک جان يه دو سه روزي به من مهلت بده، من پولش رو برات جور مي‌کنم. يه چک دارم سه روز ديگه پاس مي‌شه. مي‌دم پول خونه‌رو" ضربان قلبم اومده بود پائين. بلند بلند گفتم: "حالا من يه کاريش مي‌کنم خودم. شما هر وقت داشتي بده." داد مي‌زدم که اون صداي لعنتي ته مغزم رو نشنوم: "خره بازيه. باز تو باور کردي. رفت سه هفته ديگه پول به تو بده."
گوشي رو قطع کردم و زل زدم به دختري که مثل اسب موهاي سيخ‌سيخي ژل زده‌ش رو از جلوي يه مقنعه کهنه پرز گرفته گذاشته بود بيرون. احساس درموندگي مي‌کردم. از تصور اينکه آقاي ح پشت ميز بوتيک لباس‌فروشي‌ش داره به ريش من مي‌خنده خونم به جوش ميومد. با اينکه يه ايستگاه تا دانشگاه شريف مونده بود پياده شدم و زدم بيرون. بايد يه کم آروم مي‌شدم. به خودم گفتم فکرش رو نکن. يارو همپياله تو که نيست. تو هم اگه کلک‌هاي اون رو بلد بودي الان جاي داستان نوشتن مي‌رفتي تايلند شورت و سوتين ميوردي، پنج ساله بارت رو مي‌بستي. طرفِ تو امثال خودتن. يادم افتاد از آخرين مکالمه من و ناشري که کتابم رو بهش دادم دو هفته گذشته. بار آخر بهم قول داد ديگه تاخيري در کار نباشه و جوابم رو ظرف دو هفته بده.
آقاي ت با صداي يکنواخت هميشگيش گوشي رو برداشت. مجبور شدم يه بار از اول خودم رو معرفي کنم تا يادش بياد کسي که چهل روز پيش کتاب برده و تا حالا سه بار زنگ زده تا جواب بگيره کيه. آقاي ت معرفي يک دقيقه‌اي تکراري من رو شنيد و بعد از يه مکث چند ثانيه‌اي گفت: "خانم چپ‌کوک، شما مثل اينکه خيلي عجله داريد. شما بيست و هشتم ماه کتاب رو به ما داديد. هنوز ده روز نشده." اول فکر کردم اشتباه شنيدم. بعد فکر کردم ديوونه شدم. با تعجب گفتم: "آقاي ت من سه بار به فاصله حداقل يه هفته به شما زنگ زدم اونوقت چطور ممکنه هفته پيش کتاب رو به شما داده باشم؟" آقاي ت با اعتماد به نفس تمام گفت: "ببينيد من الان تقويمم اينجا نيست که به شما دقيق بگم شما کي کتاب رو تحويل داديد." عصباني شده بودم. سعي کردم داد نکشم: "احتياج نيست. من به شما مي‌گم. بيست و هشتم ماه آبان ساعت دوازده و ده دقيقه من به شما کتاب تحويل دادم. قرار هم شد دو هفته‌اي جواب بگيرم. الان هم هفته دوم دي‌ماهه."
تلفن رو که قطع کردم ناي راه رفتن نداشتم. مي‌خواستم به هيچ چيز فکر نکنم. زنگ زدم مدرسه، ببينم طرح گفتگويي که پيشنهاد کرده بودم مورد قبول واقع شده يا نه. مدير حسابي تحويلم گرفت و گفت از طرح خيلي خوششون اومده و قراره به زودي اجرا بشه. داشتم کم‌کم هم پياله‌ها و غير هم‌پياله‌ها رو فراموش مي‌کردم که مدير بحث رو عوض کرد: "در ضمن چپ‌کوک جان مادر پگاه زنگ زده‌بود مي‌گفت تو دو روز مونده به امتحان از بچه‌ها خواستي يه کتاب سيصد صفحه‌اي بخونن. مي‌گفت همه پدر و مادرها از کلاست ناراضين. حالا من جلوش درومدم گفتم نظر سنجي‌هامون چيز ديگه مي‌گه. اين و که گفتم خودش رو جمع‌و‌جور کرد ولي.." حرف مدير رو بريدم: "به پگاه بگين سر کلاس راهش نمي‌دم تا مادرش بياد و بابت دروغش عذرخواهي کنه." فکر کنم مدير بدجوري جا خورده بود: "چپ‌کوک جان اتفاقي نيفتاده که. من ازت حمايت کردم. اينا هم بچه‌ن." شقيقه‌هام باز مي‌زد. صدام مي‌لرزيد: "مشکل همين‌جاست. توي کثافت دروغگوييمون داريم خفه مي‌شيم. نمره‌ش رو رد نمي‌کنم تا تکليف اين دروغ مشخص بشه."
تلفن رو قطع کردم و کنار جدول روبه‌روي دانشگاه نشستم. کارگرها براي پل هوايي جلوي دانشگاه پله برقي کار مي‌ذاشتن تا ريخت‌و قيافه‌مون بيشتر شبيه آدمهاي متمدن بشه.

این پست در تاریخ 19/1/ 2009 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: