شنبهها، دو زنگ اول يکي از بهترين ساعتهاي عمر منست. با بچههاي پايه اول دبيرستان مباني فکري غرب را از يونان باستان در سه حوزه فلسفه، علم و هنر دنبال ميکنيم. بچهها علاقهمندند. اوايل سال وحشت به هم ريختن مباني فکريشان در نگاهشان موج ميزد، حالا آن همه ترس و پس زدن جايش را به کنجکاوي داده. کنجکاوي درخشاني در نگاهشان موج ميزند و همين براي سرمستي و ديوانگي بامداد شنبههاي من کافيست.
فيلسوفان بعد از ارسطو را با توضيح چهار گرايش فکري کلبيان، رواقيان، اپيکوريان و نوافلاطونيها پشت سر گذاشته بودم و آماده ميشدم وارد حوزه جديد شوم که سر و صدا کلاسم را برداشت. هر کسي با بغل دستيش صحبت ميکرد که کدام گرايش فکري برايش جالبتر است. کلاس را که در اين هيجان ديدم توصيه کردم طرفداران هر گروه فکري دستشان را بالا ببرند. بعضيها اعتقاد داشتند گرايش به چند گروه فکري دارند. بعضيشان معتقد بودند همه اين گروهها کم و بيش يکجور فکر ميکنند و برخي فکر ميکردند احمقتر از کلبيها پيدا نميشود. بالاخره نظر سنجي کرديم. کلبيان مسلما ميان قشر ثروتمندان چندان جايگاهي نداشتند، با اين حال دست دو سه نفر بالا رفت. از محسنات آموزش علوم در مدارس اينست که اسم طبيعت بچهها را به جاي زيبايي و آزادي ياد فيزيک و شيمي و زيستشناسي مياندازد. اسم رواقيان که به ميان آمد بابت همان طبيعت مادرمرده کهير زدند با اين حال چند نفري با احتياط دستشان بالا رفت. اپيکوريان نياز به گفتن نيست که همه را به وجد آورده بود، نو افلاطونيها هم طرفدار داشت. بيشتر از رواقيان و کلبيان. کمي گفتيم و خنديديم. چند بيتي هم از شاعران قديميمان پاي تخته نوشتم و هر کس به فراخور برداشتش ميگفت شاعر به کدام دسته بيشتر گرايش دارد. آماده ميشدم از ظهور مسيحيت حرف بزنم که يکي از بچهها پرسيد : "خانم شما خودتون به کدوم گروه بيشتر تمايل دارين؟" بادي به غبغب انداختم و با حالتي سرشار از شعف و جو گرفتگي گفتم:"رواقي و البته اپيکوري." خواستم برگردم و تخته را پاک کنم که الهه با چشمان متعجب و دهاني که نيمه باز مانده بود پرسيد: "مگه تو ايران هم ميشه اپيکوري بود؟" تخته پاکن را کنار گذاشتم و با دقت نگاهش کردم. گفتم: "مگه اپيکوري بودن مکان و زمان خاصي داره؟" الهه شانههايش را بالا انداخت و با همان لبخند نيمبند جذابش گفت: "آخه مگه اپيکوريها طرفدار لذت نيستن؟" گفتم: "خب، چرا." الهه بلافاصله گفت: "مگه تو ايران هم ميشه لذت برد؟"
براي جواب حتي ثانيهاي مکث نکردم. البته نه به دليل اينکه جواب الهه را در آستين داشتم. بلکه براي اينکه حس وطندوستيم، مهاجرت چند ده نفري دوستان و عزيزانم و بدتر از همه دنياي آن سوي مرزها که کم و بيش ديدهام و آنقدرها هم که ميگويند جذاب نيست و بخش عمدهاش يک دروغ شيرين و سرگرم کننده است، همه اينها در طول سالهاي اخير چنان به من فشار آورده که بيمنطق، از هر کورسوي اميدي در کشورم مثل يک رخداد مهم و بينظير حرف ميزنم و دفاع ميکنم. همانطور که باد همچنان به غبغبم بود گفتم: "اين شهر لعنتي پر از لذته." الهه تقريبا فرياد کشيد: "واقعا؟!!" سرم را محکم دو سه بار تکان دادم. آذين بلافاصله پرسيد: "مثلا شما چهجوري توي اين شهر لذت ميبريد؟" ذهنم به سرعت لذتهاي غير اخلاقي، لذتهاي در نطفه خفه شده، لذتهاي نيمهکاره مانده و بالاخره آرزوي لذتها را از بقيه جدا کرد و بقيه را مثل يک مشت زباله بيرون ريخت: "من عاشق کوههاي تهرانم، اطراف اين شهر پر از ييلاقهاي بينظيره، کتاب ميخونم، عاشق اينم که توي کتابفروشيها وايستم و کتاب ورق بزنم. خودم رو روي صندلي راحتيم ول ميکنم و با تمام وجودم غرق ميشم توي موسيقي، با هزار تومن بهترين فيلمهاي دنيا رو ميخرم و با يه دستگاه هشتاد هزار تومني تماشاش مي کنم." الهه با کمي احتياط گفت: "اينا که مربوط به شهر نميشه." خودم رو از تک و تا ننداختم: "کافه بازي. سرگرمي شهري من کافه بازيه. مي دونيد توي اين شهر چند تا کافه وجود داره؟" الهه پرسيد: "اونوقت ميرين با شوهرتون ميشينين همديگهرو نگاه ميکنين؟" مهناز گفت: "اه اه من که حالم از اون همه زمبل و زيمبول به هم ميخوره. تازه هميشه هم تاريکه دل آدم ميگيره." مهسا گفت: "اين که خوبه. يه مشت دختر و پسرم همش دارن واسه هم خالي ميبندن." سارا گفت: "بستني پاک ميدن به خوردت جاي بستني ايتاليايي." الهه هنوز همانطور به من زل زده بود. انگار حرف بقيه را نميشنيد. انگار با تک تک سلولهاي مغزش دنبال لذت ميگشت. گفت: "حالا اگه کسي نخواد مثل شما روشنفکري حال کنه چي؟" کم آورده بودم. واقعا اين چيزهايي که ميگفتم لذتهاي من نبود. بود، اما نه درست و حسابي. دلم لک زده براي يک کافه کوچولو با چند تا صندلي توي پياده رو. دلم لک زده براي شنيدن يک موسيقي خوب در يک فضاي باز و بي دادو فرياد بوق ماشينها. دلم لک زده براي سيگار کشيدن بيدغدغه در فضاي باز يک پيادهروي بدون فين و تف و ديد زدن مرد و زنهايي که لباسهاشان پر از رنگ و شاديست. دلم لک زده براي راهرفتن در يک خيابان شلوغ بيماشين، براي ديدن دختر و پسرهاي عاشق که چنان دست هم را گرفتهاند گويي با هم به اين دنيا آمدهاند و با هم خواهند رفت. دلم لک زده براي ديدن ديوانهبازيهاي خودم در وجود ديگران. دلم لک زده براي يک کوفته تبريزي درست و حسابي با ترشي بادمجان و نان سنگگ در يک جاي تميز و نه چندان گران. دلم لک زده براي شنهاي داغ ساحل، براي آنکه دراز بکشم و به تن خستهام بگويم نفس بکش بيچاره. دلم براي چيزهاي سادهاي لک زده که هيچ ربطي به کتاب و فيلم و موسيقي ندارد.
خوشبختانه معلمها هميشه راه فرار دارند. کلاس شلوغ شده بود. حلقه ازدواجم را چند بار به تخته کوبيدم- اين يکي از معدود کارکردهاي يک حلقه ازدواج است- و گفتم بچهها عقبيم، خيلي عقبيم. براي پايان دادن به سوال الهه هم رو به او کردم: "الهه مزه لذت به اينه که خودت کشفش کني. تا هفته ديگه فکر کن ببين لذتهاي اين شهر رو پيدا ميکني؟" با همان حالت تعجب چند دقيقه پيشش دوباره پرسيد: "واقعا هست؟!!" و من در کمال بيشرمي محکم گفتم: "تا دلت بخواد."
این پست در تاریخ 11/2/2009 نوشته شده است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر