تمام طول شب برف باريده بود. قنديلهاي بزرگ و کوچک بر شاخههاي باريک و رقصان کوچهاي که با شيبي دلفريب پاي کلکچال ميرسيد ميدرخشيدند. نور صبحگاهي بر کريستالهاي سفيد ميشکست و چنان فضاي تنگ کوچه را در بر ميگرفت که حتي دلت نميخواست نفس بکشي مبادا زيبايي و سکوت مستيآور آن صبح زمستاني بشکند. پشت سرم پسري شانزده ساله کولهپشتي مدرسهاي را به دوش انداخته بود و آرام بالا ميآمد. نميدانستم کيآمده، نميدانستم از کجا پيدايش شده. چهرهاش درهم و خاموش بود. خودخواهيم بيشتر از آن بود که بخواهم زيبايي صبحگاهي آن کوچه را با کسي قسمت کنم. قدمهايم را تند کردم و از او فاصله گرفتم، آنقدر که حس کنم نيست. آنقدر که حس کنم آنچه من مي بينم او نميبيند. خورشيد آرام آرام بالا ميآمد و گرماي ملس مطبوعي هواي کوهستان را تلطيف ميکرد. پاي کوه براي بستن يخشکنهايم ايستادم. سهشنبه بود و ميدانستم در آن هواي سرد زمستاني کمتر کسي به دعوت کوه پاسخ ميدهد. يخشکنهايم را در آرامش بستم. جاي روپوشم اورکت آمريکايي يشمي پدرم را پوشيدم که بعد از بيست سال هنوز بوي انقلاب ميداد. جاي روسريم کلاه دستبافي سرم کشيدم و گذاشتم دو بافه موهايم فارغ از نگاه نگهبانان کوه، سوز دلچسب کوهستان را تجربه کنند. داشتم براي حرکت آماده ميشدم که پسرک را پشت سرم ديدم. براي لحظهاي نگاهمان با هم تلاقي کرد اما زود نگاهش را دزديد و بيتوجه به من گوشهاي نشست. برايم عجيب بود که آن موقع سال پسري با کوله مدرسهاش پاي کوه ببينم. ذهنم پسرک راخيلي زود فراموش کرد و راه افتادم. از پاي کلکچال تا برج در آن برفي که هنوز پا نخورده بود دو ساعتي راه بود. بارم سبک بود و بيدغدغه بالا ميرفتم. ذهنم از همه چيز خالي بود. آنقدر سبک بودم که ميتوانستم دستهايم را باز کنم و به هر جا که ميخواستم پر بکشم. نه صدايي، نه رد پاي انساني، نه ترس از بازخواستي، کوه از آن من بود. دنيا از آن من بود. گوشه اين دنياي بزرگ سودايي تنها پسرک بود که آرام همگام با من و به فاصله سي قدميم بالا ميآمد. گاهي که پيچي را ميگذراندم فرصت ميکردم از بالا نگاهش کنم، سرش پايين بود. کفشهاي کتاني و پاي شلوارش خيس شده بود. گاهي احساس ميکردم ايستاده و نفسنفس ميزند. به برج که رسيديم براي خودش کاسهاي آش گرفت و روبهرويم نشست. پنجرههاي پناهگاه بخار گرفته بود. به غير از دو سرباز که خودشان را کنار بخاري بزرگ پناهگاه گرم ميکردند هيچکس نبود. يک ساعتي در سکوت سرم را به ديوار سنگي تکيه دادم و در روياي خودم غرق شدم. رويايي بيآدم، فضايي بيصدا از سنگ و آب و آسمان و لذتي بيبديل از يکيشدنم با آن همه زيبايي. به پايين که سرازير شدم مست بودم و شاد. فارغ از آن همه سياهي که از بالاي کوه زير پايم ميديدم قدم زنان پايين ميآمدم و تنه درختان را نوازش ميکردم. به چشمههاي کوچکي فکر ميکردم که بهار سر از دل خاک بيرون ميآوردند. به پرندههاي کوچک خوشبختي ميانديشيدم که بهار باز ميآمدند و به کساني که شايد به وسوسه رد پاي من تا برج کالکچال بالا ميآمدند. در تمام اين مدت پسرک شانه به شانهام ميآمد. پاي کوه کنار در آهني پارک ايستادم تا يخ شکنها را باز کنم. دستم حس نداشت و گره زير تودهاي برف يخزده گم شده بود. کولهام را زمين گذاشتم و زانو زدم که پسرک روبهرويم ايستاد و بيمقدمه گفت: دانشجويي؟ بيآنکه سرم را بلند کنم گفتم: آره، ترم آخرم. پسر سرش را تکان داد. گفتم: تو مگه مدرسه نداري اومدي کوه؟ پسر دوباره سرش را تکان داد: چرا. گره را باز کردم و از جايم بلند شدم: پس اينجا چکار ميکني؟ موهايم را زير مقنعه دانشگاه پنهان کردم و جاي اورکت لباس شهري پوشيدم.
- دنبال تو اومدم.
کلاه در دستم ماند. فکر ميکنم آن لحظه لبخند تمسخر آميز مضحکي زدم: دنبال من اومدي چي بشه بچه جون؟
پسرک زيپ کاپشنش را بالا کشيد و کوله را روي شانهاش جابهجا کرد: هيچي. همينطوري. از راه رفتنت خوشم اومد. داشتم ميرفتم مدرسه. همين وسطاي کوچهست.
عصباني شده بودم. احساس ميکردم به حريم خلوتم تجاوز شده. احساس ميکردم تمام زيبايي آن روزم خراب شده. سرش داد کشيدم و گفتم يک احمق تمام عيار است که يک روزش را دنبال دختري تا بالاي کوه آمده. گفتم بهتر است برود دنبال همسن و سالهاي خودش شايد چيزي هم گيرش بيايد. گفتم از الان که اينطور است معلوم است بزرگ بشود چه ميشود. در تمام مدتي که حرف ميزدم خيره نگاهم کرد. کولهام را که برداشتم شانههايش را بالا انداخت و بيآنکه آن همه داد و بيداد من ناراحتش کرده باشد گفت: من قصد بدي نداشتم. فقط خيلي قشنگ راه ميرفتي.
امروز فکر ميکردم ذره ذره وجودم تشنه زيباييست. زيبايي موهاي بلوطي زني که در باد تکان بخورد. زيبايي گردن کشيدهاي که اندوهگين روي ليواني چاي داغ خم شده باشد. زيبايي نگاه تشنه مردي در آستانه پنجاه سالگي که عشق را جوري ديگر ميفهمد. بيآنکه قصد تجاوز به حريم کسي را داشته باشم دلم ميخواست ميتوانستم گوشهاي از اين شهر در سکوت کافهاي بنشينم و خود را به دست سرمستي راهرفتن خرامان زني يا زيبايي لبهاي پسري بسپارم. شهر بديست. جايي براي سرمستي ندارد.
این پست در تاریخ 21/12/2008 نوشته شده است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر