اول سال به پيشنهاد بچهها ديدن فيلم را هم در برنامه کلاس نوشتار خلاق پايه سوم راهنمايي گنجاندم. فرصت فيلم ديدن دست نميداد تا اينکه مجبور شدم براي انجام کاري يک هفتهاي سر کلاسهايم حاضر نشوم. بهترين فرصت همين يک هفته بود تا بچهها به دور از من آنچه ميخواهند را از زبان يک فيلم بشنوند و ببينند. موضوع درس کلاس حاشيه جنگ بود و من دنبال فيلمي ميگشتم که ايراني باشد، از مراکز فيلم سروش قابل خريداري باشد، به موضوع تاثیرات جنگ بپردازد بدون اينکه مستقيما از جنگ و ميدان جنگ و اسلحه حرفي بزند و بالاخره آنقدر معروف نباشد که نيم فيلم-بين کلاس آنرا ديده باشند. نصفهروزي در مراکز پخش فيلم سروش علاف شدم و در نهايت به فيلم سفرقندهار مخملباف رضا دادم. ميدانستم فيلم براي بچههاي چهاردهساله سنگين است و ميدانستم بدون توضيح چندان چيزي دستگيرشان نميشود. با اينحال فکر کردم مجالي دست داده تا بچهها فيلمي خارج از چارچوبهاي همیشگی ببينند و با نوعي ديگر از نگاه آشنا شوند. بر خلاف انتظارم فيلم با استقبال بچهها مواجه شد. از انجا که يک زنگ درسي براي ديدن فيلم کافي نبود، سيدي دوم فيلم را همراه بچهها ديدم. بچهها با دهانهاي باز به صفحه تلويزيون زل زده بودند. موسيقي فيلم، انتخاب صحنهها، نور و سکوت و تکرارهاي فيلم چنان پرقدرت بود که کسي از جايش تکان نميخورد. بعد از تمام شدن فيلم نيم ساعتي حرف زديم. با هم سوالهايي طرح کرديم. در مورد جاهايي از فيلم که نفهميده بوديم يا انتظار داشتيم اتفاق ديگري بيفتد يا حرف دیگری زده شود و آنگونه که فکر ميکريم نشده بود حرف زدیم. قرار شد براي هفته بعد هر کس روي سوالها فکر کند و براي هر چندتا که ميتواند جوابي پيدا کند.
هفته بعد کلاس در تب و تاب جوابها دست و پا ميزد. بعضيها خوب نوشته بودند و بعضي اصلا نتوانسته بودند با فيلم ارتباط برقرار کنند. بعضيها نمي فهميدند آنچه ديدند چه ربطي به جنگ داشته و بعضي اذعان کرده بودند که هيچ نميدانستند که جنگ فقط توپ و تانک نيست. جنگ دوران سخت و تلخ بعد از جنگ را به همراه ميآورد که گاهي خودش از هزار جنگ آتشين، خانمانبراندازتر است. نوشتهها که تمام شد آماده ميشدم مبحث جديد را مطرح کنم که صدف دستش را بالا برد: من يه چيزي بپرسم؟ کتاب را زمين گذاشتم و سمت صدف چرخيدم. وقتي صدف حرف ميزند قلب من به خروش ميآيد. انگار نويسنده تواناي آينده را پيش رويم ميبينم. نويسندهاي که خوب ميبيند، خوب ميشنود و عالي مينويسد. صدف با همان شيطنت هميشگيش گفت: "خانوم من يه چيزي رو اعتراف کنم؟ من واقعا از اين فيلم سفر قندهار خوشم نيومد. يعني نه اينکه خوشم نیاد اما يه جوري بود، نميتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. خودمم ميدونم خيلي احمقم. يعني ميدونم بايد از اين فيلم خيلي خوشم بياد، خيلي فيلم حسابيه، مثل اين فيلم الکيها نيست خيلي هم سعي کردم اما.." حرف صدف را بريدم: "صدف کي گفته بايد حتما از اين فيلم خوشت بياد ؟"
- خوب آدم اگه روشنفکر باشه از اين فيلمها خوشش مياد.
- کي چنين حرفي زده. مخملباف يه فيلمسازه و براي خودش يه شيوه روايت داره که ممکنه تو که خيلي هم خوب ميفهمي از اون شيوه خوشت نياد يا باهاش ارتباط برقرار نکني.
صدف بهتزده مرا نگاه ميکرد: "يعني آدم حتما نبايد از اين فيلمها خوشش بياد؟" سرم را به علامت منفي تکان دادم: "نه. من اين فيلم رو انتخاب کردم چون اولا اون فيلمي رو که ميخواستم پيدا نکردم، بعدشم گفتم شما يه جور ديگه ديدن رو هم تجربه کنين. هيچ الزامي نداره شماها خوشتون بياد. اگه خوشتون بياد معنيش اين نيست که روشنفکرين، هر کي هم که روشنفکر بود الزاما از اين فيلمها خوشش نميياد." پگاه هيجانزده گفت: "ولي اين فيلمه خيلي جدي بود. روشنفکرها هم همشون خيلي جدين." بلافاصله با صداي بلند گفتم: "اصلا اينجور نيست. اينها کليشهست. کليشههايي که ما براي آدمها ميسازيم. ميدونين کليشه يعني چي؟ يعني ما واسه اينکه فهممون از يه چيزهايي آسون بشه اونها رو چارجوبدار ميکنيم. يا تعريف ميکنيم. مثلا دوست داريم پزشکها رو پولدار تصور کنيم. اونها رو با کراوات ببينيم. يا فکر ميکنيم دانشمندها همشون عينکين يا روشنفکرها اخمو و جدين." خواستم براشون يه مثال نقض بيارم. توي ذهنم دنبال يه شخصيت روشنفکر ميگشتم که يه تصوير خندون ازش ديده باشم. يه جمله ساده قابل فهم ازش شنيده باشم. يه نوشته طنز ازش خونده باشم.
زنگ خورد. بچهها پشت در کلاس در مورد روشنفکرهاي جواني که ديده بودند حرف ميزدند. من لابهلاي صحبتم در مورد پروژهها حرفهايشان را ميشنيدم؛ آدمهاي اخمو، آدمهاي دردمند، آدمهايي که هيچوقت نميرقصند، آدمهايي که گاهي در بالکنها مشروب ميخورند و مثل دودکش سيگار ميکشند، آدمهايي که غم فقرا را ميخورند. تا آخر زنگ تفريح به بهانه مرور پروژهها سر جايم نشستم. دلم ميخواست حداقل يکيشان روشنفکري ديده باشد که کاري ميکند و جاي زل زدن به دور دستها زير پايش را ، به همين نزديکي، درست زيرپايش را ميبيند.
این پست در تاریخ 7/1/2009 نوشته شده است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر