با صداي بوق هميشگي ماشينها بيدار شدم. کمي غلت زدم و به خودم فرصت دادم ته مانده آخرين کابوسهاي شبانه را مزهمزه کنم و ميان سيل مردگاني که هر شب در سي وسه سالگي به خوابم ميآيند ردي، نشانه اي بيايم. صبحانه مفصلي نخوردم. اما با کشيده شدن پرده آهني مغازه زير اتاق خوابم احساس سنگيني بياماني کردم. به عادت بعضي يک شنبهها پنجاه و دو برگ ورق بازي را بيرون آوردم و از لابهلايشان يکي کشيدم. خشت آمد. ورق را روي بقيه کارتها گذاشتم و سراغ خبرها آمدم. سري به هفتان خشک شده زدم و بعد تيتر روزنامههاي صبح را نگاهي انداختم. حوصله صفحههاي ادبيات و اقتصاد را نداشتم. همانطور که اخبار سياسي را دنبال ميکردم فکر ميکردم بايد راوي داستانم را عوض کنم. چارهاي نبود. اگر بيشتر مقاومت ميکردم داستان به زودي از پا درميآمد. صفحه وبلاگم را باز کردم و بدون نگاه کردن نظراتم يک راست سراغ آمار بازديد کنندهها رفتم و از اينکه همه چيز مطابق معمول پيش ميرفت چند بار پلکهايم را به هم زدم. براي خودم يک ليوان چاي رقيق ريختم. نگاهي سرسري به نوشتههاي اخير انداختم و اولين "من" را از صفحه داستانم زدودم. احساس خوبي نبود. فکر کنم براي يک ساعتي در داستان غرق شده بودم. تلفن زنگ زد. شماره را نگاه کردم و فقط چون ناشر بود جواب دادم:
- خانم چپکوک ؟
- بله
- خانم چپکوک در مورد اين مجموعه داستانتون تصميمتون رو گرفتيد؟
- قرار شد شما فکر کنيد، نه من.
- آقاي فلاني ميگن وقتي ويراستار خواسته زبان محاوره داستان ادبي بشه، بايد اينکار بشه.
- فکر ميکنم من نويسندهم نه ويراستار. به عنوان نويسنده اين مجموعه داستان هم گفتم اين مسئله عملي نيست. به دليلي اين دو داستان زبان محاوره داره.
- بنابراين ميتونيد بيايد کتاب رو پس بگيريد. من متاسفم.
گوشي تلفن را سر جايش گذاشتم و به داستان برگشتم. " اکبري به يک ضرب از روي ميز معلم پريد. صداي بم برخورد پوتينهاي سربازيش به کف موزائيکي کلاس بچهها را يک قدم به عقب راند." فکر ميکنم نيم ساعتي پاي همين جمله ماندم. نميدانستم اين جمله وحشتي را ميخواستم منتقل ميکند يا نه. داستان را رها کردم. لباس پوشيدم و بيدليل بيرون زدم. جاي آقا سليمان مرد آبلهروي درشت هيکلي آمده که کرختيش چندشآور است. يک شيشه شير خريدم و همانجا سر کشيدم. فکر ميکنم وقت خوردن شير به اين ميانديشيدم که محدوده وظيفه ويراستار و آزادي نويسنده کجاست. به خانه برگشتم. يک ساعت ديگر با داستان کلنجار رفتم. براي دلم نيمرو درست کردم و سرپا لقمهها را جويده و نجويده بلعيدم و به برنامه هفتگيم که روي يخچال نصب کرده بودم نگاهي انداختم. بايد براي تهيه کتابي که ميتوانست کمک موثري در نگارش داستانم باشد سراغ کتابخانه کانون پرورش ميرفتم.
خيابان عباس آباد مثل ساعت دوازده هر يک شنبهاي ترافيک رواني داشت. جلوي سينما آزادي پياده شدم و قدم زنان به سوي کتابخانه رفتم. براي عضويت يک قطعه عکس، شناسنامه، کارت ملي، آخرين مدرک تحصيلي، و محض احتياط بيشتر کپيشان را هم برده بودم. گپ نه چندان دوستانه من و مسئول کتابخانه به پنج دقيقه نکشيد:
- متخصص امور کودکانيد؟
- خير
- پس نميشه عضو بشيد. اينجا کتابخونه تخصصيه.
- دبير هستم.
- راهنمايي و دبستان؟
- بله
- استخدام آموزش و پرورشيد؟
- خير، حقالتدريسم.
- پس نميشه عضو بشيد. اينجا کتابخونه تخصصيه.
- نويسنده هم هستم.
- نويسنده کودک؟
- يه کار کودک براي يونيسف انجام دادم که به دليل مشکلات داخليشون هنوز در پروسه چاپه، دو تا مجموعه داستان هم دارم که هنوز دنبال ناشر براشون ميگردم.
- کتاب واسه کار داستانيتون ميخوايد؟
- بله؟
- داستانتون به کودکان مربوط ميشه؟
- نهخير اما چند تا شخصيت نوجوون داره.
- کار چاپ شده پس نداريد؟
- خير
- پس نميشه عضو بشيد. چون اينجا کتابخونه ..
بيرون زدم. وارد اولين سوپر مارکت شدم و از پسرک لاغر رنگ و رو پريدهاي يک شيشه شير خريدم و همانجا سر کشيدم.
تمام بعد از ظهر به کتاب خواندن گذشت. عشق سالهاي وبا روي صندلي ميخکوبم کرد " پاريس بينظير بود با اين همه از صميم قلب به خودش گفته بود که حاضر نيست حتي يک لحظه آوريل کارائيبش را با تمام آنها عوض کند. او جوانتر از آن بود که فهميده باشد گذشت زمان دلزدگيها را محو ميکند و به دلشاديها جلوه و عظمت ميبخشد و به شکرانه توسل به اين نيرنگ است که موفق به تحمل بار گذشتهها ميشويم." شيريني قصهگوي پير محبوبم مرا به خوابي عميق برد. وقتي بيدار شدم. خورشيد به سوي غرب شتافته بود. نگاهي به ليوان چاي نيه مانده صبح و گوشي موبايلم انداختم. گوشي را برداشتم و از خودم عکس گرفتم. چند لحظهاي به عکس نگاه کردم و با اينکه ميشد بيهيچ برو برگردي عکس را به ماههاي پيش نسبت داد به خودم گفتم به گمانم هنوز هستم.
این نوشته در تاریخ 16/2/2009 نوشته شده است.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر