تمام مدتي که داشتم درس ميدادم بهناز يه آينه کوچيک کف دستش گرفته بود و هي خودش رو توش نگاه ميکرد. نزديکش که ميشدم کف دستش رو برميگردوند سمت کتاب و چند قدمي که دور ميشدم دوباره توي تصوير خودش غرق ميشد. نميشه اين موضوع رو انکار کرد که وقتي دختري براي بار اول دست به صورتش ميبره و پشت لب يا ابرويي تميز ميکنه (حتي اگه محسوس هم نباشه) انقدر چهره جديدش براي خودش هيجانانگيزه که دلش ميخواد تمام ديوارهاي دنيا آينه بشن تا اون بتونه خودش رو توشون ببينه و احساس کنه به جمع ديدنيهاي جهان پيوسته؛ ديده شدن توسط مردها و صدالبته تحسين شدن. بيست دقيقهاي از ماجرا گذشت و من براي حفظ تمرکز خودم و بغل دستيهاش مجبور شدم بيسر و صدا آينه رو ازش بگيرم و آروم لاي کتابم بذارم. بهناز تا به صدا دراومدن زنگ تفريح سرش رو از روي کتاب بلند نکرد. بعد از زنگ خودم سراغش رفتم و همونطور که آينه رو روي ميزش ميذاشتم گفتم: خوشگل شدي ولي اينجا جاش نيست.
زنگ دوم اصلا نفهميدم چطور گذشت. کار زياد داشتم. تا براي بچهها توضيح دادم که چه فکري براي تکميل کلاسهاي نوشتار خلاق کردم و ايدههام رو با اونها در ميون گذاشتم زنگ خورد. از در که بيرون اومدم راهروي مدرسه حسابي شلوغ بود. بچههاي دورههاي مختلف کادو به دست جلوي دفتر ايستاده بودن تا از معلمهاي مورد علاقهشون تشکر کنن. من بدجوري گرسنه بودم و به زور داشتم راهي براي خودم باز ميکردم که آذيتا از لاي جمعيت خودش رو به من رسوند.
-خانوم چپکوک يه سوال داشتم.
براي اينکه بهتر بشنوم سرم رو جلو بردم و گفتم: بگو.
آذيتا کمي پابهپا شد : خانوم من يه کتابي اين هفته خوندم که توش نوشته بود تو آمريکا سالاي 1920 يه جمع سي نفره که کارتلهاي نفتي رو داشتن واسه همه دنيا برنامهريزي کردن. نوشته بود همه اتفاقايي که توي دنيا از اون به بعد افتاده کار همين آدماست. حتي اتفاقايي که توي ايران افتاده. اين درسته؟
بچههاي پشت سرم يکي از معلم ها رو صدا ميکردن. چند نفر توي راهرو ميدويدن. چند نفر از سر و کول هم بالا ميرفتن. خودم رو به زور بين فشار بچهها ثابت نگه داشتم و گفتم: ممکنه يه مقدارش درست باشه. آذيتا حرفم رو سريع قطع کرد: اگه اينجوريه پس مردم چکارن؟ نميدونستم چي جواب بدم. يعني اصلا جوابش رو بلد نبودم. واسه در رفتن از زير بحث گفتم: چرا اين سوال رو سر کلاس تاريخ نمي پرسي؟ آذيتا گفت: آخه اونجا، جاش نيست.
قبل از اينکه وارد دفتر بشم ذهنم حسابي درگير قضيه شد. ميخواستم سر صحبت رو با معلم تاريخ باز کنم و ازش بپرسم اگه آذيتا سر کلاسش اين سوال رو پرسيده بود، چي جواب ميداد. اما در دفتر رو که باز کردم براي يه لحظه همه چيز از ذهنم پريد و ناخودآگاه به ريسه معلمهايي که دورتادور ميز وسط اتاق نشسته بودن نيشم باز شد. خانوم الف که شصت سالگي رو پشت سر گذاشته ملافه دو نفرهاي رو که به بهانه هفته معلم هديه گرفته بود روي ميز باز کرده بود و ميگفت: والا اون زمان که ما دو نفر بوديم ملافه يه نفره ميوردن حالا که يه نفره شديم ملافه دو نفره ميارن. خانوم جيم گفت: خانوم اينا نشونهست. من همون جلوي در گفتم: اينکه غصه نداره همين الان پسش بدين يه نامه هم ضميمهش کنين که آقا اصل مطلب رو يادتون رفته لاي ملافه بذارين. دفتر منفجر شد. خانوم ب هول زده از جاش پريد و در رو پشت سرم بست و من رو کشيد طرف ميز: بابا چپکوک جان همه مدرسه شنيدن چي گفتي. خانوم جيم ابروهاش رو تو هم کشيد و با خنده گفت: وا بشنون. داريم ميخنديم يه خورده. خانون ب لقمهاي نون و پنير دهنش گذاشت: بابا مدرسه جاي اين حرفا نيست آخه. خواستم حرف بزنم که خانوم جيم پيشدستي کرد: انگشتش رو تا بند اول فرو کرد تو کيک روي ميز و با لذت تمام توي دهنش گذاشت: خانوم جون کي ميگه جاش نيست. اصلا کي تعيين ميکنه جاش کجاست. خواستم داد بزنم و بگم: منم داشتم به همين قضيه فکر ميکردم که زنگ خورد.
از مدرسه تا خونه رو تخته گاز اومدم. ساعت چهار بعد از ظهر، اون سر شهر کلاس داشتم. هول هولکي ناهار خوردم و راه افتادم طرف کلاس. تو راه با خودم فکر ميکردم کاش آينه بهناز رو نگرفته بودم. لابد لذت نگاه کردن به ابروي تميز شده از لذت شنيدن سفرنامه سايکس جالبتره. وقتي رسيدم سر کلاس استاد بيرون در ايستاده بود و مسئول ثبتنام کلاسها پشت تريبون حرف ميزد: دوستان من اصلا دوست ندارم اين حرفا رو بزنم اما چارهاي نيست. تابستون داره نزديک ميشه. شلوار کوتاه، پاي بدون جوراب، روسري شل و اين چيزها، ديگه خودتون بهتر ميدونين؛ اينجا جاش نيست. کلاس دو ساعته بعد از ظهر مثل باد تموم شد. من قدم زنان از کلاس بيرون اومدم و مست چيزهايي که تازه ياد گرفته بودم سلانه سلانه خيابون وليعصر رو به سمت ميدون وليعصر سرازير شدم. داشتم به سوال آذيتا فکر ميکردم و انگشت کيکي خانوم جيم و جاي پاي بدون جوراب که چشمم افتاد به دستنوشتههايي که با ماژيک روي برد تبليغاتي ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود. يک طرف اتاقک انتظار ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود: دايي ساليانه سيصد ميليون تومن پول ميگيره. روي وجه دوم نوشته شده بود: مردم وقتي انقلاب ميکنن که بنزين گران را پشت ترافيک هدر بدهند و بدحجاب شوند! و البته جالبترين مطلب روي وجه سوم بود: آقاي شهردار ما براي نشستن به نيمکت احتياج داريم. چوبي يا فلزي فرقي نميکند.
من ذوق زده دفتر و مدادم رو از کيفم درآوردم و مشغول نوشتن مطالب روي ايستگاه شدم. زن و مرد ميانسالي که توي ايستگاه منتظر اتوبوس بودن نگاه تعجبآوري به من انداختن. من با همون لبخند هيجان زدهم به نوشتههاي روي ديوار ايستگاه اشاره کردم. مرد انگار تازه متوجه نوشتهها شده باشه عينکش رو بيرون آورد و با دقت نوشته روي ديوارک رو خوند. زن با اخم سري از روي تاسف تکون داد و با صداي بلند، طوري که من راحت بشنوم به مرد گفت: اين جووناي امروز هيچي نمي فهمن. ايستگاه اتوبوس که جاي نوشتن شعار نيست.
اين نوشته در تاريخ 2008/05/07 نوشته شده است.
۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
یاد روز معلم توی مدرسه خودمون افتادم. همه برای معلم حسابان هدیه آورده بودن و من هم. موقع دادن کادو با این که نمی خواست هیچ کس رو ببوسه، زورکی بوسیدمش. آن روزها دلم می خواست خلاص شوم و حالا دلم برای همه جنگولک بازی هامان تنگ شده..
ارسال یک نظر