۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

روياهاي نسل بعد

شنيدن روياهاي نسل بعد خالي از لطف نيست. اگر چه بر اساس روياي جمعي بچه پولدار نمي‌شه تصويري از آينده ايران ارائه داد اما حداقل مي‌شه فکر کرد قشر صاحب پول اينده دنياي اطرافش رو چطور مي‌بينه. براي من که تفکر خلاق درس مي‌دم روياهاي بچه‌ها گرانبها‌ترين دارايي کلاسه. معتقدم براي ايجاد هر گونه تغيير، در کنار آموزش مهارت‌هاي اجتماعي و فردي جديد و اصلاح آموزه‌هاي فرهنگي (که در اين يکي فاجعه هستيم. پست مستقلي خواهم نوشت) بايد به دنياي روياهاي نسل بعد راه پيدا کرد. اگر اصلاحاتي در نگرش نسل بعد قابل اعمال باشه محل ورودش همون روياهاي خنده‌دار و دور از واقعيته. قصد داشتم از روياهاي دو کلاسم تحليلي خلاصه ارائه بدهم، اما ترجيح دادم فقط به گزارش مستند بعضي از روياها اکتفا کنم.
بعد از يک جلسه درس در مورد روياها، ارزش اونها، تاثيرشون بر مسير زندگي آتي و بالاخره نحوه ساخت رويا قرار شد هر کدوم از بچه‌ها روياش رو بنويسه، در کلاس پنج دقيقه راجع به اون حرف بزنه و ديگران در موردش نظر بدن. مورد آخر يعني ساخت رويا رو از سال پيش به سيلابس درسيم اضافه کردم. دو سال پيش در کمال تعجب متوجه شدم بخش عمده‌اي از دختران توان گريز به آينده رو ندارن و ذهنشون تا چند قدم جلوتر رو نمي‌تونه ببينه. شايد تو يه فرصت ديگه در مورد چرايي اين مسئله هم حرف بزنم.
غزل اولين کسي بود که داوطلب شد از روياش حرف بزنه: "من مي‌خوام يه برج بيست طبقه واسه خودم بسازم که همه چيز اين برج مقطع مثلث باشه. از اتاق‌ها گرفته تا تلويزيون و يخچال. طبقه زير زمينش يه استخر بزرگ داشته باشه. کنار استخر يه رستوران چند طبقه که همه جور غذايي توش پيدا مي‌شه. خودم تو پنت هاوسش زندگي مي‌کنم. دوستاي نزديک و فاميلامم تو بقيه طبقاتش. هيچ‌کس تو ساختمون ما آشپزي نمي‌کنه. هر چي دلمون بخواد بخوريم تو رستوران مخصوصمون پيدا مي‌شه. همه وسايلشم سفارش مي‌دم برام بسازن. مبل مثلثي. دستمال توالت مثلثي..."از نظر اکثر بچه هاي کلاس روياي غزل چيز عجيب و غريبي نبود. تنها نگراني بچه‌ها اين بود که خونه‌اي که همه چيزش مثلثيه خيلي زود دل آدم رو مي‌زنه. کمي بحث شد و مشکل خيلي زود راه‌حل خودش رو پيدا کرد: "اصلا لزومي نداره هميشه تو اين يکي خونم زندگي کنم. گاهي هم مي‌رم اون يکي خونم."
نينا دومين کسي بود که داوطلب گفتن روياش شد:"من الان بوکس کار مي‌کنم. مي‌خوام دومين زني باشم که تو مسابقه دوئل بوکس شرکت مي‌کنه." بچه‌ها متعجب پرسيدن:"دوئل يعني چي؟" نينا جواب داد:"يعني از زمين مسابقه فقط يه نفر زنده مياد بيرون. يا مي‌کشي يا مي‌کشنت." يکي از بچه‌ها پرسيد:"نمي‌ترسي بميري؟" نينا خنديد:"نه فکر نمي‌کنم بميرم. من زدن آدما رو خيلي دوست دارم." من پرسيدم: "اون زني که توي دوئل شرکت کرده بود برد يا مرد؟" نينا خيلي خونسرد گفت: "مرد." البته نينا دو روياي ديگه هم داشت. يکي اينکه خونه‌اي بسازه که توش پر از زنجير باشه. به خصوص دوست داشت صندلي‌ها با زنجير از سقف آويزون باشه. نظرش بر اين بود که زنجير چيز قشنگيه. روياي دومش اين بود که طراح لباس بشه! نينا يکي از فعال‌ترين بچه‌هاي کلاسه. خوب نقاشي مي‌کنه و استعداد کشف نشده‌اي در کاريکاتور کشيدن داره. از نينا پرسيدم: "به نظرت يه ذره روياهات در تعارض با هم نيست؟" نينا هيچ‌تعارضي در روياهاش نمي‌ديد. به نظرش کشتن يه آدم و طراحي لباس براي يه خانوم خوش‌هيکل خوش‌قيافه هر دو هيجان انگيزه. همين هيجان‌انگيز بودن براي نينا کافي بود.
براي اينکه کلاس رو کمي آروم کنم مريم رو صدا کردم. مريم اصولا حرف نمي‌زنه. مي‌شه به راحتي توي کلاس ناديده‌ش گرفت. هميشه رنگ‌پريده‌ست و نسبت به همه چيز بي‌تفاوته. مريم پاي تخته کمي من‌من کرد:"من مي‌خوام يه چيزي بخونم که بتونم خبرها رو عادلانه توضيح بدم. خيلي بهم برمي‌خوره که تو اين شبکه VOA هر شب چهارتا آدم ميان چنان از ايران حرف مي‌زنن که همه متنفر مي‌شن. يا يه جوري حرف مي‌زنن که هيچ‌کي نمي‌فهمه. من مي‌خوام يه چيزايي بگم که مردممون يه ذره ايران و دوست داشته باشن. يه جوري هم مي‌خوام حرف بزنم که سينزده ساله‌‌ها هم بفهمن من چي ‌مي‌گم." تقريبا هيچکس به روياي مريم واکنش نشون نداد. من تشويقش کردم و گفتم به نظرم روياي قشنگيه. يکي از بچه‌ها گفت به نظرش خيلي هم احمقانه‌ست. چون کشور ما چيزي براي دوست داشتن نداره. يکي هم از ته کلاس گفت: "هيچوقت نمي‌ذارن يه همچين کاري رو بکني." پرسيدم:"کي نمي‌ذاره مريم اين کار رو بکنه؟" طناز از ته کلاس گفت:"همه مي‌خوان تمدن ايراني نابود بشه. چون براي دنيا خطرناکه." خواستم بپرسم چه خطري داره که چند نفر دهن دره کردن. چند نفر هم روپوش طناز رو کشيدن و آروم گفتن:"خانوم اين ديوونست، يه چيزي مي‌گه شما بي‌خيال شين."
طبيعتا بعد از بحث نيمه‌کارمون از طناز خواستم که پاي تخته بياد. طناز خيلي خوب حرف مي‌زنه. ذهن شلوغ و پر تلاطمي داره. مي‌تونه يک ساعت راجع به انواع چيزهاي بي‌ربط صحبت کنه. طناز صبر کرد تا کلاس به اندازه کافي ساکت بشه:"من روياي خاصي ندارم. خودم خيلي نجوم دوست دارم. اما پدرم مي‌گه بايد يه چيزي بخونم که توش هم پول باشه هم پرستيژ." پرسيدم:"خوب؟ پيشنهادشون چيه؟" طناز شونه‌هاش رو بالا انداخت:"يا وکيل بشم يا دکتر جراح قلب. دکتر شدن که خيلي زحمت داره. به دردسرش نمي‌ارزه. فکر کنم وکيل شدن بهتره." گفتم:"فکر نمي‌کني پيشنهاد‌هاي پدرت هيچ ربطي به علايق خودت نداره؟ پس خواست شخصي خودت چي مي‌شه؟" طناز گفت:"خوب نجومم تفريحه. وکيل شدنم يه جوري تفريحه. اصلا من فکر مي‌کنم رويا مال آدماي بدبخت بيچاره‌ست. اونايي که پول دارن رويا احتياج ندارن. هر چي بخوان دارن. اونايي که ندارن هي بايد شب و روز به چيزي که مي‌خوان فکر کنن." من پرسيدم:"به نظرت پولدارا به چه چيزي فکر مي‌کنن؟" طناز دقيقا نمي‌دونست. پدر طناز يکي از جواهرفروشي‌هاي بزرگ تهران رو داره. ازش خواستم از پدرش بپرسه و جوابش رو براي من بياره.
ساناز از اول زنگ سر جاش بند نمي‌شد. مي‌خواست زودتر از روياهاش حرف بزنه. "من عاشق پيرمردها و پيرزن‌هام. مي‌خوام يه مرکز تفريحي واسشون بزنم. نه مثل کهريزک که همشون افسردن. يه جايي که شاد باشه. با هم دوست بشن. بازي کنن. براشون يه زمين رقص درست مي‌کنم و رَپ‌هاي باحال براشون پخش مي‌کنم." پرسيدم:"فکر نمي‌کني واسه پيرمرد و پيرزنا بنان پخش کني بهتر باشه؟" ساناز بدون معطلي گفت:"ولي شما که از رپ خيلي خوشتون مياد. در ضمن يه رستورانم کنارش مي‌زنم که توش غذاهاي خوش‌مزه بدن نه سيب‌زميني پخته و هويج پخته." من حسابي ذوق‌زده شدم. به ساناز گفتم واقعا هيچي احمقانه‌تر از اين نيست که آدم آخر عمري خودش رو از غذاهاي خوشمزه محروم کنه. اونم به خاطر دو سال عمر بيشتر. به ساناز اطمينان دادم که اگه به پيري برسم حتما پاي ثابت مرکزش خواهم بود به شرطي که اونجا به اندازه کافي پيرمرد باحال و خوش‌تيپ پيدا بشه. ساناز شغلي هم به من پيشنهاد کرد؛ مي‌تونستم تو مرکزش مسئول پيست رقص باشم. شيوا و مرسده هر دو مي‌خواستن شهرهاي جديد بسازن. شيوا عاشق نيويورکه و دوست داره شهري مثل نيويورک بسازه و مرسده عاشق پاريسه و شهري مثل پاريس رو به تصوير مي‌کشه. مهرشيد روياش به دست آوردن کارخونه پدربزرگشه. ده دقيقه با بغض فراوون از دخترعمو و پسرعموي نالايقش حرف زد و اينکه چطور براي ثروت پدربزرگ نقشه کشيدن. وقتي پرسيدم چرا خودش رو لايق‌تر از اونا مي‌دونه. گفت:"دليلي نداره پول پدربزرگ به اونها برسه وقتي منم مي‌تونم به خوبي اونها حال کنم." بچه‌ها پيشنهادهاي شگفت‌انگيزي براي اغفال پدربزرگ ارائه دادن که بعدا فهميدم بخش عمده‌ايش رو از سريال‌هاي تلويزيوني ياد گرفتن. خوشبختانه کلاس يه آدم‌کش هم داشت که در صورت لزوم مي‌تونست به کمک مهرشيد بره. لادن با ترس و لرز گفت عاشق رقصيدنه اما خيلي مسخره‌ست که آدم رقاص بشه. آرميتا بزرگ‌ترين هتل ايران رو مي‌خواست بزنه، البته سر کوچه‌شون. به نظر آرميتا جايي بهتر از سر کوچه‌شون تو ايران وجود نداره. سحر روياهاي خوشمزه داشت. يه رستوران بزرگ با انواع غذاها در چشم‌اندازي بي‌نظير و فوق‌العاده. بچه‌ها جنگل‌هاي شمال ايران رو پيشنهاد دادن. خودش هم نظرش جايي نزديک ويلاي شمالشون بود. خوشبختانه يا بدبختانه هيچکدام از بچه هاي کلاس قصد دانشمند شدن نداشتن. علم نقشي در آينده اين گروه بازي نمي‌کنه. روياهاشون از جنس زندگي پولدارهاست. پول ساختن و پول خرج‌کردن. من البته از اينکه خواست اين بچه‌ها تناقضي با شرايطشون نداره خوشحالم. مي‌شه روياي بچه‌ها را به سمتي هدايت کرد که روند پول ساختن و پول خرج کردنشون کمکي به بقيه طبقات جامعه بکنه. به غزل پيشنهاد کردم خونه‌ش رو تبديل به موزه يا هتل کنه. پيشنهادم به طناز اين بود که شغل پدرش رو ادامه بده، طراح‌هاي خوب جواهر رو جذب کنه و ابداعي در صنعت جواهرسازي به وجود بياره. نينا مي‌تونست هيجانش رو به دنياي بازي‌هاي کامپيوتري بکشه و سازنده بازي‌هاي کامپيوتري بشه. خودم هم بايد در فکر ابداع نوعي رقص متناسب با آهنگ‌هاي رپ مجاز براي گروه سني هشتاد به بالا باشم.

اين پست در تاريخ 2008/02/08 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: