۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

مهاجرت

با ري‌را در مورد زندگي در اروپا صحبت مي‌کرديم. پرسيدم: به نظرت مهاجرت سبب رشد هم‌سن و سال‌هاي مهاجر ما شده؟ گفتم: کمتر پيش مياد وبلاگي از مهاجرهاي ايراني پيدا کنم که توش چهارتا حرف به‌درد بخور پيدا بشه. انگار هنوز همين‌جا هستن. با همون طرز تفکر، همون نگاه و همون تعصبات و باورها. ري‌را پرسيد: چرا فکر مي‌کني زندگي خارج ايران يه چيز عجيب و غريبه. اونجا هم مثل همين‌جا. گفتم: من اين حرف رو از جهاتي قبول دارم. زندگي آدمها تقريبا همه جاي دنيا فرم ثابتي داره. تخصصي کسب مي‌کني. کاري پيدا مي‌کني. پول درمياري. ماليات و بيمه مي‌دي و مابقيش رو مي‌خوري. گاهي پول و زمان اضافي مياري، اسمت رو تو برنامه يه تور مي‌نويسي و يه سفر خط کشي شده به يکي از نقاط دنيا انجام مي‌دي. تو دنياي امروز تجربه‌هاي خاص و هيجان‌انگيز رو آدم‌هاي خاص کشف مي‌کنند؛ مستقل از اينکه ساکن افغانستانن يا آمريکا. با اين حال فکر مي‌کنم تغيير زبان، ارزش‌هاي شهروندي، شيوه روابط اجتماعي و فرهنگي خودبه‌خود منجر به يه سري چالش‌ مي‌شه که تجربه‌هاي به‌دردبخوري رو مي‌تونه ايجاد کنه. به خصوص ارتباط اجتماعي با آدم‌هايي که نه تنها نگاهشون تا حدودي با ما متفاوته بلکه در بعضي از موارد اساسا شيوه تفکر متفاوتي دارن. يه مدتيه که فکر مي‌کنم اون چيزي که ملت‌ها رو از هم جدا مي‌کنه نه مجموعه دارايي‌هاشون (فرهنگي و اقتصادي و.. ) که شيوه تفکرشونه. به همين دليل هم هست که ما با وجود وارد کردن شيوه کار، زندگي و تکنولوژي يک سرزمين به نتيجه مشابه اونها نمي‌رسيم. سفرهاي کوتاه کمک مي‌کنه تفاوت محصولات فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و .. رو به خوبي ببيني. اما براي شناخت تفاوت شيوه تفکر که علت اختلاف محصولاته بايد دراز مدت در کنار آدم هاي ديگه زندگي کني. ري‌را گفت: خوب توي اروپا، تو اين چند جايي که من بودم ايراني‌ها مثل بقيه مليت‌ها، کولوني‌هاي خودشون رو دارن. کمتر با بقيه رفت و آمد مي‌کنن. ترجيح مي‌دن با جماعت ايراني‌ها بگردن. بنابراين با اينکه ظاهرا محل زندگيشون عوض شده اما در حقيقت هيچ تغييري صورت نگرفته. بعضي جاها حتي مهاجرت، وضع ايراني‌ها رو بدتر هم مي‌کنه. چون تو ايران دست کم همه ايرانين و مي‌توني هر کسي رو خواستي براي معاشرتت انتخاب کني اما اونجا حتي انتخابتم محدود مي‌شه. چهار تا خانواده ايراني تو يه شهر کوچيک هستن و براي اينکه تنها نمونن مجبورن با هم رفت و آمد کنن. گفتم: اينکه ايراني‌ها مثل بقيه مليتها براي خودشون کولوني مي‌سازن طبيعيه، يه واکنش طبيعي آدم‌هاست وقتي در اقليت قرار مي‌گيرن اما من از جماعت هم سن و سال و هم سنخ خودم که اغلب به بهانه ادامه تحصيل رفتن و دارن اونجا دکترا مي‌گيرن و در سطح انديشمند و باشعور جامعه زندگي مي‌کنن انتظار ندارم مثل اقدس خانم که طفيلي امکانات يه جاي ديگست رفتار کنن. قاعدتا اين جماعت که زبان مي‌دونه، با استعداده و سواد داره بايد با بقيه ارتباطي بيشتر از ارتباط‌هاي ضروري برقرار کنه. ري‌را کمي فکر کرد و گفت: مشکل دقيقا تو همين باسواد بودنه. وقتي مي‌شيني باهاشون دو تا کلمه حرف به درد بخور بزني تازه مي‌بيني بي‌سوادي. ماها سواد عمومي‌مون خيلي پائينه. ديد کلي به درد بخوري به تاريخ نداريم. هيچي از مباني اقتصاد نمي‌دونيم. از هنر چيزي نمي‌دونيم. اگه بخوايم در مورد کشورمون حرف بزنيم وضع بدتره. چون تقريبا هيچ اطلاعات به درد بخوري از ايران نداريم. نمي‌دونيم واسه اين مملکت دقيقا چه اتفاقي افتاده. حتي اطلاعات درستي از وقايع صد سال پيش نداريم. اغلب اطلاعاتمون يا مال کتابهاي درسي و روزنامه‌هاست يا از دهن اين و اون شنيديم. اونجا که مياي حرف بزني مي‌بيني خيلي‌هاش انقدر غلطه که طرف با دهن باز نگاهت مي‌کنه. يه دليل ديگه هم هست ما آدم‌هاي اهل مدارا نيستيم. چنان از چيني‌ها و هندي‌ها حرف مي‌زنيم انگار فقط خودمون آدميم. انگار ما اصلا ايرادي نداريم. اينم يه مشکل ديگست. متاسفانه ري‌را عازم سفر بود و نتونستيم بيشتر حرف بزنيم. عصر که گفتگوي چند ساعتمون رو براي ته‌راني مي‌گفتم با تعجب گفت: ولي من فکر مي‌کنم ما، نسل ما به خاطر زندگيي که پشت سر گذاشته اطلاعات خوبي داره. انقلاب و جنگ و سانسور تو حساس شدن نسل ما تاثير داشته. البته يه نکته هست. اونم اينکه قشر تحصيل‌کرده‌اي که تو انتظار فرهيختگي ازش داري اتفاقا قشر فرهيخته نيست. جماعتيه که فقط خوب درس خونده و خوب امتحان داده. همين. دختر و پسر بيست و سه چهار ساله‌اي که يه ضرب درس خونده و بعد هم از ايران رفته و داره دکترا مي‌گيره چي‌رو تجربه کرده، اصلا فرصتي براي مطالعه نداشته. حساسيتي هم احتمالا نسبت به فضاي اطرافش نداشته. من حرف ته‌راني رو تا حدودي قبول داشتم. واقعيتش کم نيستن خانم‌ها و آقايون دکتري که اگه دهن باز کنن آدم نمي‌فهمه منشي يه مطبن يا کارچاق کن يه شرکت خصوصي.
اما روز بعد از اين گفتگو سر کلاس نوشتار خلاق داشتم داستاني از فيروزه جزايري دوما مي‌خوندم. دو سه پاراگراف بيشتر نخونده بودم که رسيدم به کلمه متجدد. ياد حرف‌هاي ري را افتادم و فکر کردم نکنه من فکر مي‌کنم بچه‌ها خيلي چيزها رو مي‌دونن در حاليکه نمي‌دونن. پرسيدم: بچه‌ها متجدد که مي‌دونين يعني چي؟ همه سرشون رو به علامت تائيد تکون دادن. خواستم جمله بعد رو بخونم که پرسيدم: خوب بگين ببينم يعني چي؟ هيچکس نمي‌دونست. من که سخت از شب قبل هيجان زده بودم نطق غرايي کردم که بايد بپرسيد. بايد باسواد بشيد و از اين چيزها. معني کلمه متجدد رو هم پاي تخته نوشتم و ادامه دادم. تو دو صفحه بعدي نزديک به ده لغت پاي تخته نوشتم تا رسيدم به کلمه عشاي رباني. يکي از بچه‌ها پرسيد عشاي رباني چيه. چرا انجامش مي‌دن. واقعيتش من درست و حسابي نمي‌‌دونستم. يعني فکر مي‌کردم ميدونم اما وقتي اومدم حرف بزنم بيشتر از دو تا جمله چيزي نمي‌دونستم. يه پاراگراف بعد وضع بدتر شد چون بچه‌ها پرسيدن فرق کاتوليک و ارتدکس و پروتستان‌ها چيه. من دقيقا نمي‌دونستم کاتوليک‌ها و ارتودکس‌ها چه اختلافي با هم دارن. نمي‌دونستم خواستگاه گرايش پروتستان‌ها کجاست. نمي‌دونستم فرانسوي‌ها بيشتر کاتوليکن يا پروتستان. نمي‌دونستم آيا مسيحي‌ها محدوديتي در ازدواج با يهودي‌ها دارن يا نه. جالب اينجا بود که من اين داستان رو حداقل سه بار خونده بودم و هميشه فکر مي‌کردم معني کلماتي مثل عشاي رباني رو مي‌دونم. هيچ‌وقت به ذهنم نرسيده بود که اطلاعاتي در مورد سه گرايش مسيحيت کسب کنم. ظهر که به خونه برمي‌گشتم فکر کردم احتمالا نظر ري‌را در مورد بي‌سوادي ما تا حدودي درسته. حداقل در مورد من صددرصد درسته.


اين نوشته در تاريخ 2008/01/30 نوشته شده است

هیچ نظری موجود نیست: