۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

زنده باد تلويزيون. زنده باد لافکاديو

جلسه سوم کلاس نوشتار خلاق بايد لافکاديوي شل سيلور استاين رو سر کلاس مي‌خوندم. در اولين نقطه تعليق، يعني قبل از ملاقات لافکاديو با رئيس سيرک داستان رو نگه مي‌داشتم و از بچه‌ها مي‌خواستم خصوصيات ديگه لافکاديو رو حدس بزنن. بعد داستان رو ادامه مي‌دادم تا نقطه تعليق اصلي داستان يعني جايي که لافکاديو بعد از يک شب اقامت در شهر آماده مي‌شه تا به سيرک فينچ فينگر بره و برنامه اجرا کنه و مشهور بشه.. همونطور که ريس سيرک بهش وعده داده بود.
بچه ها محو داستان شده بودن و بابت نگه داشتن داستان کمي غر زدن. بهشون گفتم : مي‌خوام شما از زبون عمو شلبي بگيد چه اتفاقاتي براي لافکاديو ميفته. کلاس چند دقيقه‌اي ساکت شد. نمي‌خواستم خودم اولين پيشنهاد رو بدم و ذهن بچه‌ها رو به سمت چيز خاصي هدايت کنم. اين بود که انقدر آسمون و ريسمون به هم بافتم تا بالاخره يکي زبون باز کرد و گفت : لافکاديو تو شهر مشهور مي‌شه. اما بعدش مي‌بينه دلش براي دوستاش تنگ شده . مي‌فهمه که پول خوشبختي نمياره و برمي‌گرده پيش دوستاش توي جنگل.
با اينکه چنين پايان‌بندي اخلاقي حالم رو بهم مي‌زد سعي کردم با تمام وجود خودم رو ذوق‌مرگ نشون بدم تا بقيه هم تشويق بشن حرف بزنن. خوشبختانه من تو هر چي ناموفق باشم فيلم بازي کردنم حرف نداره. چنان بال بال زدم و اولين جمله رو با هزار تشويق و آفرين پاي تخته نوشتم که يخ مغزها ترک خورد. بعد از يه ربع سيل جملات بود که از مغزها تراوش مي‌شد.
لافکاديو گرفتار شيطون مي‌شه!! ريس سيرک شيطونه که اومده سراغ لافکاديو !! لافکاديو يه بچه رو گروگان مي‌گيره و ..!! لافکاديو همه شيرها رو مياره به شهر تا آدم‌ها رو بخورن !! آدم‌ها به لافکاديو تيراندازي مي‌کنن !! لافکاديو سرطان مي‌گيره !!! لافکاديو معتاد مي‌شه !!!! و بالاخره از همه جالب‌تر که توي هر چهار کلاس من تکرار شد اينکه لافکاديو خودکشي مي‌کنه !!!!!
چرا ؟ تعجب کرده بودم. انگار من داشتم تو يکي از مدارس جهنم نوشتار خلاق درس مي‌دادم. چطور لافکاديويي که شاد و شنگوله، به خاطر امتحان کردن مزه يه باسلوق و نه شهرت و ثروت به شهر مياد، دوست داره روزي چند هزار بار با آسانسور بالا و پايين بره و شب‌ها با عمو شلبي دوغ غير الکلي!! بخوره دست به خودکشي يا ديگرکشي مي‌زنه.
مجبور شدم نيم ساعتي راجع به زندگي و خودمون و بقيه آدم‌ها سخنراني کنم تا بچه‌ها رو به سمت چارچوب‌هاي غيررسانه‌اي شاد!! هدايت کنم. بالاخره بعد از نيم ساعت تلاش مزبوحانه من، يکي گفت : لافکاديو خيلي پولدار مي‌شه. وقتي پير شد عاشق دختر ريس سيرک مي‌شه. براي اولين بار از شنيدن چنين پايان‌بندي بندتنبوني هنديي ذوق کردم. حداقل اين يکي کمي احساسات انساني با خودش داشت.
مجبور شديم نيم ساعت هم روي پايان بندي‌هاي عاشقانه آبکي تلويزيون مانور بديم تا به اولين پيشنهاد غير رسانه‌اي برسيم : لافکاديو اصلا به سيرک نمي‌ره. به يه قنادي مي‌ره و مسئول فروش باسلوق مي‌شه.
در اين فاصله کم و بيش از بچه‌ها مي‌خواستم خودشون رو جاي لافکاديو بذارن. مشکل بود بهشون بگم شخصيت‌هاي داستاني موجودات عجيب و غريبي نيستن، کسايي هستن مثل خود ما، با مشکلات مشابه و خواسته‌هاي مشابه. واقعيتش نه سينماي امروز ايران، نه داستان‌هاش و نه تلويزيون شخصيت‌ها و فضاهايي رو خلق نمي‌کنه که براي ما آشنا باشه.
به بچه‌ها يه هفته وقت دادم تا به ادامه ماجراي لافکاديو فکر کنن. البته با اين ديد که لافکاديو از خودمونه. نتيجه‌ش رو تو پست بعدي بخونيد.

اين پست در تاريخ 2007/10/25 نوشته شده است.

بي‌عنوان

يه پست نيمه‌کاره نوشتم در مورد چرا ادبيات. يکي هم در مورد روح جمعي، يکي در مورد فيلم‌هاي خوبي که اين هفته ديدم. يکي در مورد مدرنيسم. يکي در مورد جايگاه شهر در سريال‌هاي ماه رمضون. همشون رو نوشتم ولي از هر کدوم دو خط نه بيشتر. به خط سوم که مي‌رسم مي‌خوام بالا بيارم. انگار اين من نيستم که پشت مونيتور نشستم. انگار انگشت‌هاي من نيست که روي کيبور مي‌دوه. من گم شدم.
گاهي بعد از غروب سريال‌هاي ماه رمضون رو مي‌بينم. سريال‌هاي مشمئز کننده که چنان بي‌ظرافت و لطافت ساخته شده که آدم تهوع مي‌گيره. پاي تلويزيون که مي‌شينم انگار يکي چنگک برداشته و مي‌کشه به روحم. گاهي سراغ رمانهاي امروزي ايراني مي‌رم. حالم از اين دنياي بي عشق و لطافت، پر از غرولند، تصنعي و بي‌فکر به هم مي‌خوره. آخرش مثل معتادها پناه مي‌برم به همون رمان‌هاي خارجي سانسور شده، به فيلم‌هاي خارجي که با هزار سلام و صلوات بايد بخري تا فروشندش گير نيفته، به موسيقي غربي که مي‌تونه ببرتت تا آسمون.
من کجام. لحظاتي که روحم به پرواز درمياد همسفر غربم . عشق و زيبايي رو با کلمات انگليسي مي‌شنوم. تو خونه‌هاي غربي مي‌بينم. رو سنگفرش‌هاي پاريس حس مي‌کنم. با گام موسيقي غربي مي‌شنوم. تو زيبايي اندام زن سفيد پوست غربي مي‌بينم. من کجام. به خودم مي‌گم مطمئني مجيديه تهرون زندگي مي‌کني. نفست بوي لوله اگزوز مي‌ده، با صداي فحش خواهر و مادر دو تا راننده گشنه از خواب بيدار مي‌شي. جاي موسيقي عربده مي‌شنوي. به خودم مي‌گم طول زندگيم که تو اين خراب شدم. اما عرضش چي. بي‌خود نيست پاي کاغذ و مدادم که مي‌شينم يبوست مي‌گيرم. نمي‌تونم دو تا جمله بنويسم که توش زيبايي و نرمي موج بزنه. اگر هم مي‌نويسم مي‌بينم شبيه مالنا شده يا آميلي يا جان يا ادوارد. هيچکدومشون شبيه محمود و فريبا و اسد نيست. رد خيابون ‌هاي تهرون تو هيچ رويايي نيست. واقعا نمي‌دونم کجام . واقعا نمي‌دونم کيم. چطور مي‌تونم خودي رو واقعي ببينم که تو دنياي مجازي فکر مي‌کنه. تو دنياي يک طرفه فيلم و کتاب و موسيقي حس مي‌کنه و تو دنياي واقعي، با آدم هاي واقعي فقط مثل يه گاو مي‌چره.

اين پست در تاريخ 2007/10/07 نوشته شده است.

چرا ادبيات

پرده اول
پنج سال پيش وقتي داشتم دبيرستان فرزانگان تهران رو به عنوان يک معلم سرکش و ناسازگار ترک مي‌کردم يکي از دبيران قديمي مدرسه صدام کرد. اون سال من کنار کلاس‌هاي فيزيکم که به شدت موفق بود کلاس آزادي هم با عنوان تفکر خلاق داشتم. اسمش رو ناگهاني انتخاب کرده بودم و اصلا روحم هم خبر نداشت درسي با همين عنوان در مدارس آمريکا ارائه مي‌شه و اصلا ترکيب دو کلمه تفکر و خلاق ترکيب جديدي نيست. ( اين همون روح زمانه‌ست که قبلا ازش حرف زدم). من براي خانم الف احترام زيادي قائل بودم. معلم توانايي بود. بي‌اندازه مهربان، خوش ذوق و در هفتاد و چند سالگي سرشار از انرژي و طراوت فکري. چند دقيقه‌اي از توانايي‌هاي من در تدريس فيزيک گفت. از استعداد ذاتيم در مديريت و هدايت کلاس تعريف کرد و در حاليکه از ادامه حضور دائمي من در نظام آموزش و پرورش ابراز نگراني مي‌کرد بي‌مقدمه گفت : من اگر جاي شما بودم ادبيات تدريس مي‌کردم نه فيزيک. البته نه به اين دليل که شما دبير خوبي براي تدريس فيزيک نيستيد بلکه به اين خاطر که وقتي از ادبيات حرف مي‌زنيد چشماتون برق مي‌زنه. ادبيات درس بديد و زندگي کنيد.
من که تا چند دقيقه قبل از تعريف و تمجيد‌هاي خانم الف حسابي باد کرده بودم به فشار سوزن تدريس ادبيات ترکيدم. اشکم سرازير شد و وجودم يکاز خشمي باورنکردني لرزيد. عليرغم علاقه‌‌ام به ادبيات پيشنهاد تدريس اون رو توهيني به شعور و توانمندي‌هاي خودم مي‌دونستم.
پرده دوم
از سال گذشته مدير مدرسه زمزمه مي‌کرد که بايد جايي براي هنرها در سيلابس درسي مدرسه باز بشه. چند بار بحث ادبيات پيش اومد. من معتقد بودم بچه‌ها بايد تو همين سن نوجواني کشف زيبايي رو آموزش ببينن. معتقد بودم همونطور که نگاه مبتني بر منطق رو از طريق علوم آموزش مي‌ديم بايد نگاه زيبا شناسانه‌ رو هم از طريق هنر آموزش بديم. مدير پيشنهاد داد نگاه به ادبيات رو من به عهده بگيرم. و من به عهده گرفتم.
پرده سوم
درس دومين جلسه کلاس‌هاي تفکر خلاق من به بحث روياي شخصي يا آرزوي شخصي اختصاص داره. من نيم ساعتي در مورد جايگاه داشتن يک روياي شخصي در زندگي حرف زدم. بحث باز شد و سوالاتي از اين دست رو مطرح کرديم که آدمي که در زندگيش روياي شخصي نداره چه جور مسيري رو احتمالا طي مي‌کنه و اينکه چقدر اعلام اين روياي شخصي به جهان اطرافمون مهمه. نيم ساعت آخر قرار شد هر کس روياي شخصي خودش رو بنويسه. يکي از بچه‌ها دستش رو بلند کرد و گفت نمي‌تونه اين کار رو بکنه. چون روياش يه رازه بين خودش و مادرش. با هم حرف زديم. از من اصرار بود و از اون انکار. مي‌گفت روياش مثل روياي بقيه نيست که مي‌خوان مهندس يا دکتر بشنو اصلا روياش در مورد شغلش نيست. مي‌گفت مطمئنه که اگه روياش رو بگه ديگران فکر مي‌کنن اون ديوونست. مي‌گفت روياي من مثل اين مي‌مونه که بگم مي‌خوام يکي رو بکشم. بالاخره بعد از بيست دقيقه گفتگو و بعد از اينکه همه بچه‌هاي کلاس روياهاشون رو خوندن شاگردم زبون باز کرد. روياي ساده‌اي داشت. مي‌خواست نويسنده بشه !!!

اين پست در تاريخ 2007/10/03 نوشته شده است.

يك سوال

هفته پيش سر کلاس خلاقيت از شاگردهاي کلاسم پرسيدم چقدر کتاب مي خونند. تصورم بر اين بود که اونها هم مثل دوره نوجواني خودم شيفته ادبيات رمانتيک، داستان‌هاي علمي-تخيلي، يا شگفتيهاي علم باشند. اما شاگردان من نه تنها کتاب نمي‌خونند، علاقه‌اي هم به مطالعه ندارند و مهمتر از اون اصلا دليلي نمي بينند وقتشون رو با اين جور چيزها بگذرونند. کتاب‌هاي درسي براي کشتن روح علم طلبشون کافيه. داستان رو هم چرا بايد توي کتاب‌ها جستجو کنند وقتي پرده سحرآميز سينما و تلويزيون هست و هر داستاني رو از جنايي و علمي-تخيلي گرفته تا عاشقانه براشون به تصوير مي‌کشه. در بين شاگردهام دو نفر خوره کتاب بودند که يکيشون شيفته رمان‌هاي عامه پسند بود. شاگرد کتابخوان من که بي‌خبر از علايق ادبي من نبود ليست بلند بالايي از رمانهاي عامه‌پسند رو جلوي روم گذاشت و وقتي ديد من هيچکدومشون رو نخوندم و تازه توصيه مي‌کنم به جاي خوندن اين رمان‌ها کتاب‌هايي رو بخونه که ارزش ادبي دارند و زمان از دور خارجشون نکرده با تعجب نگاهم کرد و گفت: ولي چرا ؟ اينا خيلي قشنگن. خيلي آدم چيز ياد مي‌گيره.
واقعيتش عليرغم بادي که به غبغب انداخته بودم هيچ جواب قانع کننده‌اي براي شاگردم نداشتم. نه‌تنها نمي‌تونستم دليل روشني بيارم که چرا خوندن يک رمان عاشقانه که ارزش ادبي داره ( مثل زنبق دره) بهتر از خوندن يک رمان عاشقانه عامه پسنده حتي به يک سوال کلي‌تر هم نمي‌تونستم جواب بدم. اصلا چرا ادبيات ؟ چرا ادبيات مهمه يا لازمه ؟ چرا بايد يا بهتره بچه‌ها کتاب بخونند ؟ چرا بايد يا بهتره يا لازمه آدم‌بزرگ‌ها بعد از طي جووني با کتاب قهر نکنند و اگر اين اتفاق بيفته چي مي‌شه ؟

اين پست در تاريخ 2007/09/19 نوشته شده است.

معرفي كتاب شوهر آهو خانوم

نام کتاب : شوهر آهو خانم
نويسنده : علي محمد افغاني
انتشارات : نگاه 1374 ، چاپ يازدهم

شوهر آهو خانم يکي از بهترين رمان‌هاي فارسي در پنجاه سال اخير است. اين کتاب با سرمايه مولف در سال 1340 چاپ و منتشر شد و در اندک زماني ناياب گرديد.
اين دو خط رو انتشارات نگاه در ابتداي چاپ يازدهم کتاب آورده. اگر فرصت خوندن يه کتاب هشتصد صفحه‌اي رو داريد، ايراني هستيد و کمي کنجکاوي تاريخي هم داريد خوندن رمان شوهر آهو خانم رو به شما توصيه مي‌کنم. داستان در فاصله زماني 1313 تا ورود نيروهاي متفقين به خاک ايران اتفاق ميفته. خباز باشي نماينده صنف نانواهاي کرمانشاه در کشاکش تغييرات رضاخاني و زمزمه کشف حجاب دلباخته زني بيست ساله مي‌شه که از شوهرش طلاق گرفته و در خانه نوازنده تاري که زماني در روسيه زندگي کرده و هنر رقص رو مي‌شناسه درس رقاصي مي‌گيره. شوهر آهو خانم که مردي ديندار و پايبند اصول و عرف جامعه‌ست و زني ديندار و مهربون و خداترس و دستگير با چهار بچه قد و نيم قد داره گرفتار زني مي‌شه که دم رو غنيمت مي‌دونه. ديوونه خود عشقه، از تغييرات رضاخاني استقبال مي‌کنه و دوست داره امروزي بشه. جنگ دين و دنيا ، جنگ سنت و مدرن ، جنگ حال و فردا ، جنگ زن امروزي و زن سنتي ايراني بخشي از لايه‌هاي اين کتابه. اگر چه کتاب به چند دليل ضعيفه- شخصيت‌هاي داستان که آدم‌هاي بي‌سواد و عامي هستند گاهي مثال هاي از ادبيات اروپا و يا اسطوره‌هاي يونان به زبون ميارن. يا بحث مخالفت و موافقتشون با دنياي مدرن ارمغان رضاخاني جنبه‌هاي قوي فلسفي پيدا مي‌کنه و بدتر از اون نويسنده با هر فرصتي پابرهنه وسط داستان مي‌دوده تا نظرات شخصيش رو بيان کنه. انگار مي‌ترسه اون چيزهايي رو كه انتظار داشت داستان بگه نگفته باقي مونده باشه. با تمام اين اشکالات که به کتاب وارده نمي‌شه وزنه‌اي رو که کتاب شوهر آهو خانوم در ادبيات معاصر ايران داره ناديده گرفت. بايد شوهر آهو خانم ، جاي خالي سلوچ و زمين سوخته رو خوند تا فهميد ادبيات امروز ما به خصوص در حيطه رمان تا چه حد ضعيفه و اون چيزي که الان به نام رمان امروز داريم اصلا توانايي رقابت با کتابي که چهل سال پيش نوشته شده رو نداره. شوهر آدم خانم به شدت داستاني ايرانيه. به شدت روشنفکرانه نيست‌!!- و شايد به همين دليل هم هست که هرازگاهي خواننده به شک ميفته که نکنه داره يکي از همون رمان‌هاي آبکي عامه‌پسند رو مي‌خونه- به شدت فضاسازي خوبي داره و البته متاسفانه به شدت هم رد پاي احساسات نويسنده در داستان هويداست. ميشه حتي گفت نويسنده موافق کدوم شخصيتشه و کدوم رو محکوم مي‌کنه و انگار حتي خودش متوجه شده باشه بعضي جاها اصرار داره به اينکه همه شخصيت‌هاش خوبند و فقط مشکل اينه که متفاوتند و نوع زندگي قهرمان‌هاي داستان که همون نوع زندگي ما ايراني‌ها باشه اجازه نداده و نمي‌ده اين تفاوت‌ها در کنار هم بتونن زندگي کنن و همديگر رو تحمل کنن. شوهر آهو خانم براي من که شيفته ادبياتم جاي امني بود که بگم ادبيات ما هم توان ساختن چنان تصاوير قدرتمندي رو داره که نتوني به راحتي فراموشش کني. در کتاب شوهر آهوخانم احساس کردم زبان فارسي عليرغم کاستي‌هاش خيلي هم در بيان ناتوان نيست و ضعف اغلب از نويسنده‌هاي امروزيه که شايد بيش از اندازه براي نويسنده بودن بي‌سوادند. اگه توي اين برهوت جمع‌هاي دوستانه جمعي رو داريد که بتونيد توش کتابي رو بخونيد به خصوص در حيطه ادبيات شوهر آهو خانوم کتاب خوبيه چون بخش‌هاي چالش برانگيز زياد داره. با کتاب شوهر آهوخانم مي‌شه پرسيد مرز بين ادبيات عامه پسند و ادبيات متعالي کجاست. سوالي که در مباحث مدرنيست‌ها جاي مهمي داره به خصوص بعد از پديدار شدن هنر مردمي. شاخصه‌هاي ادبيات بومي ما چيست ؟ يا وارد تاريخ شد و به بررسي اثرات مدرنيته وارداتي پرداخت. راه آهن و جاده و ماشين و گرامافون و البته کشف حجاب و حضور زنان در جامعه مردان.

اين پست در تاريخ 2007/09/12 نوشته شده است.

معرفي كتاب

نام کتاب : جزء و کل
نويسنده: ورنر هايزنبرگ
ترجمه : حسين معصومي همداني
انتشارات : مرکز نشر دانشگاهي 1368
.......










اين پست در تاريخ 2007/09/06 نوشته شده است

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

شبکه فکر و جزء و کل

لطفا قبل از خواندن اين پست، پست قبلي را بخوانيد.
اما رابطه اين روح جمعي و شبکه فکري که من در دو پست قبل از اون حرف زدم چيه.
طبق چيزي که من از روح جمعي گفتم شبکه فکر همواره بطور طبيعي وجود داره. چه من با شکاک حرف بزنم. چه منجوق نوشته‌هاي من رو بخونه چه هر کدوم پشت درهاي بسته خونمون به تماشاي تلويزيون بشينيم يورش انديشه‌هاي ما به دنياي بيرون هر روز اتفاق ميفته. همه ما آدم‌هاي زنده انگار در يک شبکه عنکبوتي فکر به هم متصل هستيم. من به اين شبکه فکر مي‌گم شبکه فکر جبري. اما نگاه ديگه‌اي هم به نشت انديشه‌هاي ما به جامعه وجود داره. نگاهي که در اون گره‌هاي شبکه عنکبوتي منفعل نيستند و انديشه‌هاشون رو به شکل خام صادر نمي‌کنند. گره‌هاي شبکه با هم حرف مي‌زنند اما نه درباره تخصصشون. نه درباره وضع آب و هوا و نه نقد حوزه‌هايي که تخصصشون نيست بلکه در مورد حاشيه تخصصشون و حاشيه تجربه‌هاي شخصيشون حرف مي‌زنند. به اين ترتيب صحبت من نويسنده در مورد شگرد داستان نويسي نيست. در مورد برخورد جامعه با من به عنوان يک داستان نويسه. در مورد اينه که ما نويسنده‌ها امروز در ايران چه مي‌نويسيم .در مورد اينه که چرا نمي‌تونيم خواننده پر و پا قرص پيدا کنيم. مشکلات جامعه نويسندگان در تجربه شخصي من چيه و .. در شبکه فکر پويا آدم ها صرفا به دنبال پيدا کردن آدم مشابه نيستند و مايلند بدونند حاشيه انديشه حوزه تخصصي ديگه چيه. چيزي که ما نداريم. کمتر پيش مياد آدم‌هايي با تخصص‌هاي مختلف دور هم جمع بشند و بتونند پنج ساعت با هم حرف بزنند. در جمعي که اکثريت با يک نوع تخصصه بحث به سرعت به مشکلات اون تخصص مي‌کشه. زبان تخصصي خاص اون حيطه استفاده مي‌شه و بقيه مثل اينکه بين بيگانه‌ها نشسته باشند کارشون صرفا تماشاست. اما چرا اين شبکه فکر پويا از نظر من مهمه باشه براي پست بعدي.

اين پست در تاريخ 2007/08/30 نوشته شده است.

روح جمعي و شبکه فکر و جزء و کل

لطفا قبل از خواندن اين پست، پست قبلي را بخوانيد.
دوران دانشجويي هر زمان به آدمي برمي‌خوردم که مسير تاريخ رو تغيير داده بود از خودم مي‌پرسيدم چطور اين آدم به چنين دستاوردي رسيده. پشتکار و نبوغ البته دلايل مهميه اما از نظر من اين دلايل صرفا شرايط لازم بودند و نه شرط کافي. دو کتاب در پيدا کردن جوابي براي اين سوال به من کمک زيادي کرد. تاريخ انديشه اجتماعي نوشته بارنز و بکر و شناخت عمومي علم نوشته ياکوب برونوفسکي. چيزي که من از اين دو کتاب دستگيرم شد اين بود که دستاوردهاي مهم بشري اگرچه اغلب به نام يک نفر ثبت و شناخته مي‌شه اما اون دستاورد در حقيقت حاصل روح جمعي زمانه خودشه. اما اين روح جمعي دقيقا چيه و چطور به وجود مياد.
اين چند وقتي که بطور منظم نوشته وبلاگ‌هاي مورد علاقه‌م رو مي‌خونم متوجه شدم نوشته‌هاي وبلاگ ‌ها اگرچه ظاهرا ارتباطي با هم ندارند و هر کدوم برون‌داد انديشه‌هاي آدمي در شرايط خاص هستند اما در بازه‌هاي زماني مشخص نوشته‌ها نوعي نقطه اشتراک دارند. مثلا پست چطور يک دنياي شخصي بسازيم توکاي مقدس و پست بوي جنگ شکاک و مهاجرت دوستان بارباماما و تلاش منجوق در داستان‌ دنباله‌دار بيژن يک نکته داشت. دنياي امروز دنياي نامطلوبيه. نويسنده‌هاي اين وبلاگ‌ها همديگر رو نمي‌شناسند. نقاط مختلفي از دنيا زندگي مي‌کنند. تخصص‌هاي متفاوت دارند و هدف‌هاي متفاوتي رو در زندگي دنبال مي‌کنند. چطور چنين تصادفي امکان‌پذيره. من قضيه رو اينطور مي‌بينم که هر کدوم از ما يک حاشيه انديشه داريم که برآيندي از تخصص ما و تجربه شخصي ما از زندگيه. اين حاشيه انديشه گريزناپذيره چون ما دائم در حال کنش با اجتماعيم. تخصص ما و گذشته ما و خصوصيات فردي ما روي اين کنش تاثير مي‌گذاره و عواطف و انديشه رو به شکلي خاص درمياره. در حقيقت اين حاشيه انديشه همون چيزيه که نگرش فردي انسان رو به زندگيش مي سازه. اما همه ما با وجود همه اختلافاتي که با هم داريم حاشيه انديشه مشابهي توليد مي‌کنيم. شايد اين مسئله به دليل شباهت زندگي آدم‌ها در دنياي امروزه شايد هم به دليل طبيعت انسان و تشابه خواسته هاي آدم‌هاست. من جواب اين سوال رو نمي‌دونم. اما اين حاشيه انديشه مشترک بين آدم‌ها در هر دوره شکل مي‌گيره. يه دوره به شکل ميل به جنگ طلبي درمياد. يه دوره به شکل احقاق حقوق کارگران يا زنان يا ميل به حفظ محيط زيست. من به اين حاشيه انديشه مشترک بين آدم‌ها که مرز جغرافيايي گسترده مي‌تونه داشته باشه يا محدود به سرزميني يا فرهنگي خاص بشه روح جمعي مي‌گم.

اين پست در تاريخ 200/08/25 نوشته شده است.

شبكه فكر

چند سال پيش محمود دولت‌آبادي به دعوت دانشکده فيزيک صنعتي شريف به دانشگاه اومد. اون زمان من فارغ‌التحصيل شده‌بودم با اين حال کم و بيش در جريان وقايع دانشگاه بودم. اين بود که روز سخنراني بعد از ماه‌ها خودم رو به به آمفي تاتر دانشکده رسوندم تا تنها مرد غير سياسيي که تحسينش مي‌کردم رو ببينم. يادمه بعد از سخنراني دولت آبادي جمعيت زيادي دوره‌ش کرده بودن و سوال‌هاي زياد بي‌ربطي مي‌پرسين. يکي از اون سوال‌هاي بي‌ربط رو دکتر صميمي پرسيد: چرا شما رماني نمي‌نويسيد که توش فيزيکدان‌ها حضور داشته باشن. من که اون زمان نسبت به خودخواهي‌هاي فيزيک خوان‌ها و دان‌ها و پيشه‌هاي شريف انقدر حساسيت پيدا کرده بودم که بلافاصله کهير مي‌زدم خودم رو با چند ضربه کاري به حجم دوستداران دولت‌آبادي جلو کشيدم تا جواب کوبنده اين نويسنده رو بشنوم. دولت آبادي نگاهي به اون همه علاقه‌مند ادبيات انداخت و گفت : خوب به اينا بگيد بنويسن.
از اون ماجرا فکر مي‌کنم هفت سالي هست که مي‌گذره و من ناگهان تصميم گرفتم به جاي نوشتن داستان‌‌ها کوتاه يک رمان بنويسم. داستاني که به خواسته دکتر صميمي دانکشده فيزيک و فيزيک دان و خوان و پيشه‌ها هم درش حضور داشته باشن.
اعتراف مي‌کنم که خيلي سخته. هفت روزي هست که من دچار يبوست فکري شديدم. دو ساعتي روبه‌روي کاغذ سفيد مي‌شينم و فکر مي کنم از کجاي رمان شروع کنم. ترسناکه. گنگه .. ديروز وقتي داشتم شخصيت داستان رو به جلسه معارفه دانشکده مي‌کشوندم يک دفعه اين سوال برام پيش اومد که چطور من سر از اين دانشکده درآوردم. يادم اومد سال سوم دبيرستان کتاب جزء و کل رو خونده بودم و يه چيزهايي هم ازش فهميده بودم . کتاب رو با يک عالمه برگ رز خشك شده که ارادت رمانتيک من رو به کتاب نشون مي‌داد پيدا کردم و مشغول خوندنش شدم.
کتاب جزء و کل علاوه بر اينکه نگاه متفاوتي به روند مهمترين کشف‌هاي فيزيک در قرن بيستم ميندازه چيزي رو تعريف مي‌کنه که من بهش مي‌گم شبکه فکر. شبکه فکري که در بينهايت منفيش منجر به نازيسم و جنگ دوم جهاني مي‌شه و در بينهايت مثبتش به تحولات و پيشرفت‌هاي شگرفي در فيزيک، فلسفه ، سياست ، هنر و عرصه‌هاي ديگه‌اي که انديشه درش حضورداره منجر مي‌شه. در شبکه فکر ارتباط آدم‌ها رو انديشه‌هاشون مي‌سازه. آدم خنثي در حيطه انديشه کمتر مي‌بينيد. تخصص گرايي اگر چه هست اما لزوم فهم حوزه‌هاي ديگه انديشه رو نه تنها منتفي نمي‌کنه بلکه ضروري مي‌بينه. به عنوان مثال در بحث دو فيزيکدان – هايزنبرگ جوان و دانشجو و نليز بور فيزيکدان و سرشناس ديالوگ‌ها به نرمي از حوزه فيزيک به زيبايي شناسي يک قلعه مي‌رسه، به درون ادبيات نفوذ مي‌کنه به تحليل ايده‌هاي ضد يهود مي‌پردازه و دوباره به فيزيک بازمي‌گرده. در شبکه فکر هر کس شنونده پر عطش عقيده گره بعدي شبکه‌ست مستقل از اينکه بخواد اون عقيده رو بپذيره يا ردش کنه. در شبکه فکر آدم‌ها، آدم‌ها رو پيدا مي‌کنن چون آدم‌ها به آدم‌ها لينک مي‌دن همون کاري که ما در فضاي وبلاگي انجام مي‌ديم اما بي‌هدف مشخص. بنابراين شبکه فکر اوليه دائم در حال زاد و ولده. شبکه‌هاي کوچيک‌تر با محوريت يک عقيده يا سليقه درست مي‌کنه. و پاره‌هاي از ملاحظات آدم‌ها را در شبکه نگه مي‌داره. اينجوريه که در حاليکه در گوشه‌اي نگاهي کلي به زندگي موسيقي خاصي رو پديد مياره در گوشه‌اي ديگه اون نگاه به مکتبي ادبي منجر مي‌شه. به سيستم اقتصادي نويني منجر مي‌شه يا حوزه جديدي از علم رو به دنيا معرفي مي‌کنه. حضور آدم‌ها در شبکه فکر و احساس اينکه گره‌اي در شبکه هستند سبب مي‌شه نسبت به فضاي اجتماعي اطرافشون بي‌تفاوت نمونن. به نحوي در مقابل حوادث و رخدادها موضع‌گيري کنن. البته اين موضع‌گيري ممکنه حتي سازش صددرصد باشه. اما به هر حال نوعي رفتار غير خنثي‌ست.
بي‌شک فضاي پوياي جزء و کل تاثير زيادي در انتخاب رشته فيزيک براي من داشت. امروز من به تصور واهي خودم مي‌خندم. مسلما ايران اوايل دهه هفتاد هيچ شباهتي به اروپاي دهه سي قرن بيستم اروپا نداشت. قبل از سفرم به آمريکا اعتقاد پيدا کرده بودم که فضاي جزء و کلي فضايي منحصر به فرد بود که تکرار نمي‌شه. اما بعد از سفرم به آمريکا متوجه شدم عليرغم همه ناهماهنگي‌هاي اين دنيا اون شبکه فکر به شکل ديگه‌اي در بطن جامعه انديشمند آمريکا وجود داره. زير لايه توده مردم چنين شبکه فکري خوابيده هرچند که قدرت و زيبايي شبکه اروپاي قرن بيست رو نداره. اينجا بود که با خودم فکر کردم واقعا بعد از مشروطه آيا هيچوقت شبکه فکر در ايران بوجود اومد. شبکه غيرسياسي، کنجکاو و متمايل به درک هستي در کليتش نه در حوزه بسته‌اي از تخصص. يا نگرش خاص سياسي.
طولاني شد. دوباره راجع به شبکه فکر مي‌نويسم.

اين پست در تاريخ 2007/08/20 نوشته شده است

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

چند کلمه در مورد اخراجي‌‌ها

اخراجي‌ها ماجراي چند لات بي‌سروپاست که مرام و شرط و شروط عاشقانه آنها را عازم جبهه مي‌کند. در جريان سفر و به مدد نيروهاي مخلص اراذل متحول مي‌شوند و يکي از آنها به شهادت مي‌رسد. اخراجي از نظر من مستقل از موضوع و محتوا که خودش جاي بحث دارد به لحاظ ساخت فيلم نسبتا بدي بود. فيلم ظاهرا در ژانر کمدي اتفاق مي‌افتد در حاليکه هيچ نگاه کمديي به جنگ يا حاشيه جنگ ندارد. فيلم در ساختار خود هم طنزي ندارد. در فلسفه خود هم طنزي ندارد. چيزي که فيلم را در لحظاتي خنده‌دار مي‌کند حاشيه ديالوگ‌هاي شخصيت‌هاست که ربطي به محتوا و مضمون ندارد. فيلم در منطق خودش باور پذير نيست. در منطق خودش نه با قدرت که به ضعيف‌ترين شکل ممکن مي‌خواهد به مخاطبش بقبولاند که دشمن بيرحم بود و ميدان جنگ ميدان تحول. اما چند دليل براي گفته‌هايم.
دسته اراذل و اوباشي که قصد جنگيدن هم ندارند و صرفا براي اثبات وجود داوطلب شده‌اند يک‌راست به پشت خط مقدم اعزام مي‌شوند. پشت خط مقدم امن و امان است. نه صداي شليک توپخانه‌اي. نه صداي انفجاري. نه حتي سنگري. همه در نهايت آرامش آموزش مي‌بينند. قهرمانان اراذل و اوباش از هر گونه قانوني معافند. با همان لباسي که از شهر آمده اند آموزش مي‌بينند و داش مجيد با گيوه‌هايي تميز که پشتش خوابيده فنون جنگ را ياد مي‌گيرد. سينه خيز مي‌رود. مي‌دود. کلاغ‌پر مي‌رود.
نيروهاي پشت خط در شرايطي اضطراري به خط مقدم اعزام مي‌شوند. در ميان راه ارتشي از جان گذشته‌اي که قبلا هم يک پايش را از دست داده با ماشين پر از مهمات روي هوا مي‌رود و تنها چيزي که از او باقي مي‌ماند چيست‌؟ يک راديو ضبط کوچک تميز که موقع انفجار همراه ارتشي. صداي دختر کوچولوي ارتشي شهيد از راديو ضبط مي‌آيد. آن هم راديويي که کوچکترين اثري از خاک و خون رويش نيست و چنان برق مي‌زند که انگار همانجا سر صحنه از زرورقش درآورده‌اند.
نيروهاي خودي براي رسيدن به نيروهايي که گير افتاده‌اند بايد از يک ميدان مين بگذرند. چند نفر اول فرياد کشان همانطور که سامورايي‌ها موقع هاراگيري داد مي‌کشند به سوي ميدان مين مي‌دوند بدون اينکه زير پايشان را نگاه کنند که خوب طبيعتا روي مين مي‌روند. صحنه تلويزيون که قرار است ميدان مين باشد پر از سربازان بي‌دست و پاي خونيست که دل و جگر آدم را به هم مي‌ريزد. فکر مي‌کنيد در اين لحظه چه اتفاقي مي‌افتد. داش مجيد لات متحول شده داوطلب عبور از ميدان مين مي‌شود. او پا به ميدان مي‌گذارد. با قدرت. با ايمان. با قدم‌هاي استوار. با يک جفت گيوه که بعد از آن هم آموزشي در صحرا حتي خاکي هم نشده.
نيروهاي خودي به يک روستاي سبز و پر درخت و احتمالا پر از بزغاله مي‌رسند. دشمن بي‌همه چيز بمب شيميايي زده و بچه‌ها سر کلاس درس پشت ميز مدرسه مرده‌اند. يادتان نرود که سال هشتم جنگ است و کل فضايي که ما هشت سال در آن جنگيديم عرض چند کيلومتر بيشتر نداشت.
بعثي‌ها بدند. خيلي بد. خيلي بي‌رحم. آنها با تانکشان وارد بيمارستان صحرايي مي‌شوند. تخت‌ها و مجروح‌ها را با هم زير مي‌گيرند و در يک فضاي کميک سرشار از خلوص شما صداي نعره جگرخراش رزمنده‌اي را مي‌شنويد که دو پايش زير تانک مي‌رود و له مي‌شود و رزمنده مي‌لرزد و احتمالا شما يادتان مي‌رود به ديدن يک فيلم کميک آمده‌ايد يا ديدن نيم ساعت اول فيلم سرباز رايان.
در کنار دوستان اراذل که ناگهان متحول مي‌شوند که معلوم نيست چرا ؟ يک شخصيت سوسول فرنگ رفته هم هست که از آن ور آب‌ها آمده تا به دشمن خاک ايران بجنگد. رفتار دوست فرنگيمان کم و بيش نشان مي‌دهد ضريب هوشيش پايين است و از بين آن همه نيروي اعزامي جذب همين اراذل قداره بند مي‌شود و به جمع آنها مي‌پيوندد. دوست فرنگي وسط داستان گم مي‌شود.
اينها فقط بخشي از اشکالات فيلم اخراجي‌ها بود. اما مسئله من نقد اين فيلم نيست. خيلي از فيلم هايي که امروز در سالن‌هاي کوچک و براي مخاطبان فيلم‌فارسي پسند پخش مي‌شود همين ايرادات را دارد امامسئله اينجاست که چطور يک فيلم بدساخت با کارگرداني ضعيف تبديل به پرفروش ترين فيلم سينماي ايران مي‌شود. آن هم در حاليکه نمونه جنگي خوبي مثل ليلي با منست وجود دارد. فروش اخراجي‌ها در اين دوره چه چيز را نشان مي‌دهد. ما نياز به خنده داريم؟ آنقدر که به هر چيزي بخنديم ؟ آنقدر کهفيلم بنجلي را پر فروشترين کنيم ؟ يا مسئله چيز ديگريست. گول دنياي مديا را خورده‌ايم. مقهور بازي دنياي اطلاعات شده‌ايم. اطلاعاتي که اين فيلم را طور ديگري نشان مي‌داد.

اين پست در تاريخ 2007/08/15 نوشته شده است.

مديريت لازم نيست. يلخي کار مي‌کنيم.

من چند ساليه که دارم براي بچه‌هاي دوره راهنمايي و دبيرستان کارگاه‌هاي خلاقيت برگزار مي‌کنم. تا دو سال پيش فکر مي‌کردم مشکل عمده‌ دختران نوجوان ما کم‌توان بودن ذهن واگراشونه. به اين معني که از تلفيق چيزهاي بي‌ربط به هم عاجزن. نمي‌تونند عناصر مرتبط رو از هم جدا کنن. ذهنشون منظم و خط کشي شده ست و چيزهايي مثل اين. از دو سال پيش به اين طرف متوجه شدم علاوه بر ناتواني ذهن واگرا ذهن همگرا هم در بين دختران کم‌توانه. فکر کردم آموزش بعضي تکنيک‌‌ها و مهارت‌ها به رفع اين مشکلات کمي کمک مي‌کنه. در توانمند سازي ذهن واگرا مشکلي نيست. کار خوب پيش مي‌ره چون همه کمبودش رو حس مي‌کنن و با تمام وجود گوش مي‌دن . در ضمن به مدد سينما و گاهي کتاب چيزهايي از توانمند کردن ذهن واگرا ديدن. اما به ذهن همگرا که مي‌رسم مشکلات شروع مي‌شه. دو جلسه پيش داشتم راجع به اهميت مديريت زمان-فرد تو کار گروهي حرف مي‌زدم. بچه‌ها در يک بازه محدود زماني و با دو هم‌گروهي بايد چيزي مي‌ساختن، درباره‌ش مي‌نوشتن و کارشون رو معرفي مي‌کردن. نتيجه‌ کارها همونطور که پيش بيني مي‌کردم خوب نبود. چون با وجود صحبت از روش کار علمي اعم از ساده سازي، مديرت زمان و تقسيم مسئوليت کسي حرف‌ها رو جدي نگرفت. بهتر بگم کسي ضرورتش رو حس نکرد. وقتي برگشتيم و کار رو مرور کرديم اميدوار بودم بچه‌ها متوجه اهميت مديريت و تمرکز روي کار بشن. اين شيوه کلاس منه. همه چيز رو تجربه مي‌کنن تا بفهمن کجاي کار ايراد داره. اما در کمال تاسف و تعجب و تاثر بايد بگم با وجود اقرار بچه‌ها به کم بودن زمان و نبود همکاري کافي بين اعضا کسي به ابن نکته نرسيد که يک مديريت خوب مي‌تونه اين مشکل رو حل کنه. يک ساعتي در اين باره با هم صحبت کرديم و بعد از يک ساعت فکر مي‌کنيد راه حل‌هاي بچه‌ها چي بود. افزايش زمان کار و تغيير همکار !!! دقيقا همون کاري که ما با ده بيست سال فاصله سني از اين بچه ها انجام مي‌ديم. توي اين يک هفته فکر کردم در تعريف من از مديريت چه اشکالي وجود داشته. دو روزه ديگه کلاس دارم و الان به شک افتادم که شايد بچه‌ها اصلا ، تاکيد مي‌کنم اصلا هيچ حسي و ديدي نسبت به چيزي به نام مديريت ندارن. براي همين من که حرف مي‌زنم انگار يه بنده خداي نئاندرتال از عمق تاريخ داره فرياد مي‌کشه. اگه کسي از دوستان مي‌‍تونه راه حلي ارائه کنه اين دبير مستاصل آماده شنيدنه.

اين پست در تاريخ 2007/08/04 نوشته شده است