ديروز بالاخره خانهتکاني تمام شد و امروز با خيال راحت ميخواهم سري به تجريش بزنم. البته نه به قصد خريد. ايران يک هفته مانده به عيد زيبايي بينظيري دارد. به نظرم تجريش يکي از آن قلبهاي تپبنده کوچک تهران است که نزديکي نوروز روح ايراني را به بهترين شکل به نمايش ميگذارد. قبل از اينکه بروم نوشتهاي از نوروز هشتاد و پنج پيدا کردم. فکر کردم اگر شما هم اين روزها سري به تجريش ميزنيد بد نيست حال و هوايش را با حال و هواي سه سال پيش مقايسه کنيد.
نوروز 85
ميدان تجريش مملو از جمعيت است فقط بيست و چهار ساعت از شروع بحران هستهاي ايران ميگذرد. پرونده هستهاي ايران بالاخره به شوراي امنيت رفت. فعالين سياسي نگران اوضاع داخلي هستند. روساي کشور، خاطبين نماز جمعه هر کدام چيزي مي گويند. جو سياسي متشنج است. ممکن است تحريمهاي اقتصادي دوباره شروع شود. تلويزيون هر شب صحنههايي از عراق را نشان ميدهد. آدمهايي که دست و پايشان را از دست دادهاند و دست و پاهايي که گوشه و کنار خيابانها افتاده است. قيمت اجناس به سرعت بالا مي رود. دولت گزارش کاهش نرخ تورم را به مردم اعلام ميکند. وضعيت بازار خراب است. اين را همه ميگويند. يک هفته به سال نو مانده. روز اول سال اربعين حسيني است.. بعضيها معتقدند بايد از روز دوم سال نو خريد کرد. خيليها شيريني نميخرند. با اين حال ميدان تجريش مملو از جمعيت است. وزارت بهداشت اعلام کرده امسال از توزيع و فروش ماهي هاي قرمز جلوگيري ميکند. در اطلاعيهاش آمده اين ماهي ها آغشته به انواع انگل هستند که ميتوانند بيماري ايجاد کنند. همه به اين خبر مشکوکند. سالها است که ايرانيها در حوض خانههايشان ماهي قرمز نگه مي دارند و سال ها است که اين ماهيها سر سفره هفت سين ميآيد. مسافري از راننده ميپرسد آقا شما تا به حال شنيديد کسي از ماهي سر سفره هفت سين بميره. زني که عقب نشسته ميگويد والا اگه يکي اين وسط بميره ماهيهاي بيچارهن. بساط سمنو و تشتهاي بزرگ ماهي قرمز کنار پيارهروهاي ميدان تجريش پهن شده. تخم مرغهاي رنگ شده و عروسکهاي تخم مرغي لا بهلاي تشتهاي بزرگ ماهي فضاي شادي را به وجود آوردهاند. روي چهارپايههاي کنار تشتها پر از شمعهاي رنگي است. شمعهاي اکليلدار و عروسکهاي حاجي فيروز که مثل بچههاي تغس و شيطان به چشم خريدارها زل زدهاند. ريسجمهور بعد از اعلام خبر ارجاع پرونده هستهاي ايران مردم را به آماده شدن براي جهادي بزرگ فرا ميخواند. گروهي از احزاب سياسي وابسته به جناح راست از اتحاد سياسي حرف ميزنند و ميگويند بعد از رفع بحران هستهاي ميتوانيم اختلافهاي کوچکمان را حل کنيم. بعضي از احزاب سياسي وابسته به جناح چپ براي دولت آرزوي موفقيت ميکنند. تمام کانالهاي تلويزيون تحليلهاي بعد از خبرشان را به مسئله انرژي هستهاي اختصاص دادهاند. دوربين خبرسازان هر روز در سطح شهر راه ميافتد و از مردم مي پرسد " ببخشيد شما در مورد حق استفاده از انرژي هستهاي چه نظري داريد؟ " مردم پشت لنزهاي دوربين ميايستند و ميگويند که آمريکا حرف مفت ميزند، زور ميگويد. ما چطور ميتوانيم مستقل شويم بدون اينکه به فناوري هستهاي دست پيدا کنيم. اين حرفها را با صلابت ميزنند. آنقدر که احساس ميکني همهشان يک اسلحه براي جنگ آماده کردهاند يا دستهايشان که خارج از کادر دوربين است بايد کوکتلمولوتفي را نگه داشته باشد. کافي است يکي از همان سرودهاي انقلابي سالهاي 60 پخش شود تا احساس کني جنگ آغاز شده است. سکوي جلوي پيادهروي ميدان تجريش را ترقهفروشها قرق کردهاند. زنها دور تشتهاي ماهي حلقهزدهاند و پسرهاي ده-دوازده ساله دور ترقه فروشها. دولت اعلام کرده که شديدا با عاملان ايجاد بينظمي در شب چهارشنبه سوري برخورد ميکند. البته دولت خودش در چند ميدان شهر برنامه آتش بازي تدارک ديده است. تنوع ترقهها آنقدر زياد است که انتخاب يکي از ميانشان کار دشواريست. بعضيها مثل زنبور هوا ميرود و صدا ميکند. بعضيهاشان انفجارهاي بيخطري دارند. نورافشانها رنگهايشان متفاوت است. بيشترشان ساخت چين شريک تجاريمان هستند. ترقه فروشهايي که سرشان بيکلاه مانده بساطشان را به دوستانشان سپردهاند و با چند فشفشه و ترقه طرف ماهي فروشها آمدهاند. لابهلاي جمعيت براي خودشان راهي باز ميکنند و در حاليکه فشفشهها را مثل پرههاي بادبزنهاي چيني تکان ميدهند بلند ميگويند "بدوبدوفشفشه ، ترقه. بدو بدو انرژي هستهاي حق مسلم ماست. انرژي هستهاي، فشفشه". بعضيها رويشان را از حاجيفيرزوها گرفتهاند و به ترقه فروشها ميخندند. بعضيها هم سراغ اين حاجي فروشهاي زندهاي هستهاي ميروند تا چند فشفشه بخرند. انرژي هستهاي همه را به وجد آورده. صداي ترقه فروشهاي نبش شريعتي که با کمي تاخير همين جملهها را ميخوانند تا وسط ميدان ميآيد. جاي سوزن انداختن نيست. اگر فشفشه هستهايت زمين بيفتد نميتواني دولا شوي و برش داري. کريستال فروشها کنار ايستگاه تاکسي ها لنگر انداختهاند. زنها سر جعبههاي ليوان دعوا ميکنند. دو تکه خريد سه تکه جايزه دارد. يک دست ليوان ششتايي و يک دست بشقاب شش تايي، دو تا شکلات خوري و يک مربا خوري چند تکه جايزه اش ميشود. فقط هفت هزار تومان براي خريد اين همه جنس کافي است. بعضيها کنار بساط کريستالفروشها جايزههايشان را با قابلمه، بلوز، جوراب، سبد پلاستيکي يا قوري کتري يزدگل تاخت ميزنند. پولي درکار نيست. چانه زدن است و بلوزهاي پولکدوزي و گل سرهايي که روي مقواي برچسبشان عکس دخترهاي چشم بادامي حک شده. ميدان را رد ميکنم. تاکسيهاي خطي داد ميکشند. رسالت-بزرگراه. هفتتير-بزرگراه، سيدخندان دو نفر. سيد خندان . دو آکاردئون نواز نبش شريعتي آکاردئون و تنبک ميزنند. مقواي بزرگي که رويش نوشته عيدي نانواها فراموشتان نشود در باد نرم بهاري تکان مي خورد. زنها و دخترها کيسههاي خريدشان را بغل کردهاند. من سوار ميشوم. فکر ميکنم هيچکس نگران نيست. راديوي تاکسي روشن است. مجري برنامه با يکي از مسئولان وزارت بهداشت صحبت ميکند.مسئول مربوطه ميگويد همه با خيال راحت مرغ بخورند. مجري ميپرسد پس چرا اعلام کرديد که در رستورانها شنيسل و جوجه کباب و مرغ سوخاري سرو نشود. مسئول مربوطه ميگويد محض احتياط. ترافيک شريعتي سنگين است. مردي که عقب نشسته پاي تلفن ميگويد احتمالا تصادف شده. راننده آرام ميگويد "اي بابا کدوم تصادف". نيم ساعت بعد فقط پانصد متر جابهجا شدهايم. روز افتتاح يک سوخاريپز جديد است. رانهاي مرغ و بلدرچين روي جوجهگردانهاي عمودي به آرامي ميچرخند. بوي پوست سوخاري شده شريعتي را در خود غرق کرده. پيادهرو مملو از جمعيتي است که رانها را با کاغذهاي روغني گرفتهاند و به ياد شکارهاي اجدادشان آنها را با شهوت و لذت گاز ميزنند. ماشينها دوبل و سوبل ايستادهاند. خيابان بند آمده. مسافر عقب دوباره تلفن ميکند. "مريم يه جوجه سوخاري جديد باز شده. ميخواي جوجه بگيرم."راننده ترمز ميکند. مجري برنامه بهداشت خداحافظي ميکند. موسيقي اخبار پخش ميشود: اينجا تهران است صداي جمهوري اسلامي ايران.
این نوشته در تاریخ 10/3/2009 نوشته شده است.
۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه
نوشته هایی که از یاد نخواهد رفت
دو هفته پيش سر کلاس نوشتار خلاق براي بچهها داستاني از چخوف خوندم. نيم ساعتي راجع به تاثرات نويسنده حرف زديم. راجع به اينکه چطور نويسنده اونچه که متاثرش ميکنه رو در قالب داستان مينويسه و ثبتش ميکنه. بعد کمي راجع به چيزهايي که بچهها رو در زندگيشون متاثر کرده حرف زديم. از عشق که تاثري عميقه تا گفتگو و رفتارهاي ساده پيشپا افتاده که گاهي به قوت تموم سالها در ذهن ميمونه و پاک نميشه. قرار شد براي هفته بعد هر کدوم از بچهها داستاني درباره يکي از همين تاثرها بنويسه. ياسمن اولين کسي بود که داستانش رو خوند. در طول اين هفته نتونستم اين داستان رو فراموش کنم.
امروز تو کلاس زبان
Teacher: make a sentence with love.
My friend: I love study.
Me: I love America.
يهو همه ساکت شدند معلممون يه کم سرخ شد، بعد صورتي شد، بعد نارنجي، بعد گفت: ok, next one
خيلي خوشحالم. فردا تعطيله و بيست و دوي بهمنه. بابا ميگه: بايد بريم تظاهرات. مامان ميگه: هتل رزرو کردم. بابا ميگه: اين وظيفه ملي ماست. مامان ميگه: يوگيمون گفته تغيير محيط روي روح تاثير داره. بابا ميگه: انقلاب ما انفجار نور بود. مامان ميگه: آخ يادم رفت ضد آفتابم رو بردارم.
امروز بيست و دوي بهمنه. بابا صبح زود بيدارم کرد که برم تظاهرات و مامان گفت که تب دارم. خلاصه مامان رفت شمال، بابا رفت تظاهرات، منم رفتم پيش مامان بزرگم. داريم با هم اسم فاميل بازي ميکنيم. مامانبزرگ برد. من گفتم: کاش يه بارم من ببرم. مامانبزرگ گفت: کاش زندگيتو ببري.
بابابزرگ ميگه: ميخواي چکاره بشي؟ ميگم: تو آمريکا ميخوام دکتري مو بگيرم. بابا ميگه: دکتري نه، دکترا. بعدشم مگه من مرده باشم بذارم بري کافرستون. سيامک ميگه: کروب آفتاب کيلي کشنگه! ميگم: آمريکا قشنگه؟ ميگه: نميدونم. کودت بايد ديد اما ايران کيلي کشنگه. ميگم: قول ميدي بزرگ شدم کار منو درست کني بيام آمريکا. ميگه: کول ميدم. مامان ميگه: اين همه فروشگاه تو يه خيابون؟! مامان سيامک ميگه: آره سهيلا جون، تازه از اين بيشترش هم هست. مامان ميگه: اين گاو لوسه کجا هست حالا؟ مامان سيامک ميگه: لاسوگاس رو ميگي؟ مامان ميگه: راسته يه عالمه قمارخونه داره؟ بابا ميگه: استغفرالله و پا ميشه ميره آشپزخونه. باباي سيامک ميگه: فري جون کجا ميشه سيگار کشيد؟ بابا ميگه: توي ايوون. سيامک ميگه: بريم توپ بازي؟ ميگم: باشه، بريم ايوون. توپم ميفته نزديک باباي سيامک و بابام. بابا در گوش باباي سيامک ميگه: يعني با ثبتنام تو شرکت شما کارم تا دو سال ديگه درست ميشه؟
این نوشته در تاریخ 20/2/2009 نوشته شده است.
امروز تو کلاس زبان
Teacher: make a sentence with love.
My friend: I love study.
Me: I love America.
يهو همه ساکت شدند معلممون يه کم سرخ شد، بعد صورتي شد، بعد نارنجي، بعد گفت: ok, next one
خيلي خوشحالم. فردا تعطيله و بيست و دوي بهمنه. بابا ميگه: بايد بريم تظاهرات. مامان ميگه: هتل رزرو کردم. بابا ميگه: اين وظيفه ملي ماست. مامان ميگه: يوگيمون گفته تغيير محيط روي روح تاثير داره. بابا ميگه: انقلاب ما انفجار نور بود. مامان ميگه: آخ يادم رفت ضد آفتابم رو بردارم.
امروز بيست و دوي بهمنه. بابا صبح زود بيدارم کرد که برم تظاهرات و مامان گفت که تب دارم. خلاصه مامان رفت شمال، بابا رفت تظاهرات، منم رفتم پيش مامان بزرگم. داريم با هم اسم فاميل بازي ميکنيم. مامانبزرگ برد. من گفتم: کاش يه بارم من ببرم. مامانبزرگ گفت: کاش زندگيتو ببري.
بابابزرگ ميگه: ميخواي چکاره بشي؟ ميگم: تو آمريکا ميخوام دکتري مو بگيرم. بابا ميگه: دکتري نه، دکترا. بعدشم مگه من مرده باشم بذارم بري کافرستون. سيامک ميگه: کروب آفتاب کيلي کشنگه! ميگم: آمريکا قشنگه؟ ميگه: نميدونم. کودت بايد ديد اما ايران کيلي کشنگه. ميگم: قول ميدي بزرگ شدم کار منو درست کني بيام آمريکا. ميگه: کول ميدم. مامان ميگه: اين همه فروشگاه تو يه خيابون؟! مامان سيامک ميگه: آره سهيلا جون، تازه از اين بيشترش هم هست. مامان ميگه: اين گاو لوسه کجا هست حالا؟ مامان سيامک ميگه: لاسوگاس رو ميگي؟ مامان ميگه: راسته يه عالمه قمارخونه داره؟ بابا ميگه: استغفرالله و پا ميشه ميره آشپزخونه. باباي سيامک ميگه: فري جون کجا ميشه سيگار کشيد؟ بابا ميگه: توي ايوون. سيامک ميگه: بريم توپ بازي؟ ميگم: باشه، بريم ايوون. توپم ميفته نزديک باباي سيامک و بابام. بابا در گوش باباي سيامک ميگه: يعني با ثبتنام تو شرکت شما کارم تا دو سال ديگه درست ميشه؟
این نوشته در تاریخ 20/2/2009 نوشته شده است.
گزارشي از يک شنبهاي که به دلتنگي گذشت
با صداي بوق هميشگي ماشينها بيدار شدم. کمي غلت زدم و به خودم فرصت دادم ته مانده آخرين کابوسهاي شبانه را مزهمزه کنم و ميان سيل مردگاني که هر شب در سي وسه سالگي به خوابم ميآيند ردي، نشانه اي بيايم. صبحانه مفصلي نخوردم. اما با کشيده شدن پرده آهني مغازه زير اتاق خوابم احساس سنگيني بياماني کردم. به عادت بعضي يک شنبهها پنجاه و دو برگ ورق بازي را بيرون آوردم و از لابهلايشان يکي کشيدم. خشت آمد. ورق را روي بقيه کارتها گذاشتم و سراغ خبرها آمدم. سري به هفتان خشک شده زدم و بعد تيتر روزنامههاي صبح را نگاهي انداختم. حوصله صفحههاي ادبيات و اقتصاد را نداشتم. همانطور که اخبار سياسي را دنبال ميکردم فکر ميکردم بايد راوي داستانم را عوض کنم. چارهاي نبود. اگر بيشتر مقاومت ميکردم داستان به زودي از پا درميآمد. صفحه وبلاگم را باز کردم و بدون نگاه کردن نظراتم يک راست سراغ آمار بازديد کنندهها رفتم و از اينکه همه چيز مطابق معمول پيش ميرفت چند بار پلکهايم را به هم زدم. براي خودم يک ليوان چاي رقيق ريختم. نگاهي سرسري به نوشتههاي اخير انداختم و اولين "من" را از صفحه داستانم زدودم. احساس خوبي نبود. فکر کنم براي يک ساعتي در داستان غرق شده بودم. تلفن زنگ زد. شماره را نگاه کردم و فقط چون ناشر بود جواب دادم:
- خانم چپکوک ؟
- بله
- خانم چپکوک در مورد اين مجموعه داستانتون تصميمتون رو گرفتيد؟
- قرار شد شما فکر کنيد، نه من.
- آقاي فلاني ميگن وقتي ويراستار خواسته زبان محاوره داستان ادبي بشه، بايد اينکار بشه.
- فکر ميکنم من نويسندهم نه ويراستار. به عنوان نويسنده اين مجموعه داستان هم گفتم اين مسئله عملي نيست. به دليلي اين دو داستان زبان محاوره داره.
- بنابراين ميتونيد بيايد کتاب رو پس بگيريد. من متاسفم.
گوشي تلفن را سر جايش گذاشتم و به داستان برگشتم. " اکبري به يک ضرب از روي ميز معلم پريد. صداي بم برخورد پوتينهاي سربازيش به کف موزائيکي کلاس بچهها را يک قدم به عقب راند." فکر ميکنم نيم ساعتي پاي همين جمله ماندم. نميدانستم اين جمله وحشتي را ميخواستم منتقل ميکند يا نه. داستان را رها کردم. لباس پوشيدم و بيدليل بيرون زدم. جاي آقا سليمان مرد آبلهروي درشت هيکلي آمده که کرختيش چندشآور است. يک شيشه شير خريدم و همانجا سر کشيدم. فکر ميکنم وقت خوردن شير به اين ميانديشيدم که محدوده وظيفه ويراستار و آزادي نويسنده کجاست. به خانه برگشتم. يک ساعت ديگر با داستان کلنجار رفتم. براي دلم نيمرو درست کردم و سرپا لقمهها را جويده و نجويده بلعيدم و به برنامه هفتگيم که روي يخچال نصب کرده بودم نگاهي انداختم. بايد براي تهيه کتابي که ميتوانست کمک موثري در نگارش داستانم باشد سراغ کتابخانه کانون پرورش ميرفتم.
خيابان عباس آباد مثل ساعت دوازده هر يک شنبهاي ترافيک رواني داشت. جلوي سينما آزادي پياده شدم و قدم زنان به سوي کتابخانه رفتم. براي عضويت يک قطعه عکس، شناسنامه، کارت ملي، آخرين مدرک تحصيلي، و محض احتياط بيشتر کپيشان را هم برده بودم. گپ نه چندان دوستانه من و مسئول کتابخانه به پنج دقيقه نکشيد:
- متخصص امور کودکانيد؟
- خير
- پس نميشه عضو بشيد. اينجا کتابخونه تخصصيه.
- دبير هستم.
- راهنمايي و دبستان؟
- بله
- استخدام آموزش و پرورشيد؟
- خير، حقالتدريسم.
- پس نميشه عضو بشيد. اينجا کتابخونه تخصصيه.
- نويسنده هم هستم.
- نويسنده کودک؟
- يه کار کودک براي يونيسف انجام دادم که به دليل مشکلات داخليشون هنوز در پروسه چاپه، دو تا مجموعه داستان هم دارم که هنوز دنبال ناشر براشون ميگردم.
- کتاب واسه کار داستانيتون ميخوايد؟
- بله؟
- داستانتون به کودکان مربوط ميشه؟
- نهخير اما چند تا شخصيت نوجوون داره.
- کار چاپ شده پس نداريد؟
- خير
- پس نميشه عضو بشيد. چون اينجا کتابخونه ..
بيرون زدم. وارد اولين سوپر مارکت شدم و از پسرک لاغر رنگ و رو پريدهاي يک شيشه شير خريدم و همانجا سر کشيدم.
تمام بعد از ظهر به کتاب خواندن گذشت. عشق سالهاي وبا روي صندلي ميخکوبم کرد " پاريس بينظير بود با اين همه از صميم قلب به خودش گفته بود که حاضر نيست حتي يک لحظه آوريل کارائيبش را با تمام آنها عوض کند. او جوانتر از آن بود که فهميده باشد گذشت زمان دلزدگيها را محو ميکند و به دلشاديها جلوه و عظمت ميبخشد و به شکرانه توسل به اين نيرنگ است که موفق به تحمل بار گذشتهها ميشويم." شيريني قصهگوي پير محبوبم مرا به خوابي عميق برد. وقتي بيدار شدم. خورشيد به سوي غرب شتافته بود. نگاهي به ليوان چاي نيه مانده صبح و گوشي موبايلم انداختم. گوشي را برداشتم و از خودم عکس گرفتم. چند لحظهاي به عکس نگاه کردم و با اينکه ميشد بيهيچ برو برگردي عکس را به ماههاي پيش نسبت داد به خودم گفتم به گمانم هنوز هستم.
این نوشته در تاریخ 16/2/2009 نوشته شده است.
- خانم چپکوک ؟
- بله
- خانم چپکوک در مورد اين مجموعه داستانتون تصميمتون رو گرفتيد؟
- قرار شد شما فکر کنيد، نه من.
- آقاي فلاني ميگن وقتي ويراستار خواسته زبان محاوره داستان ادبي بشه، بايد اينکار بشه.
- فکر ميکنم من نويسندهم نه ويراستار. به عنوان نويسنده اين مجموعه داستان هم گفتم اين مسئله عملي نيست. به دليلي اين دو داستان زبان محاوره داره.
- بنابراين ميتونيد بيايد کتاب رو پس بگيريد. من متاسفم.
گوشي تلفن را سر جايش گذاشتم و به داستان برگشتم. " اکبري به يک ضرب از روي ميز معلم پريد. صداي بم برخورد پوتينهاي سربازيش به کف موزائيکي کلاس بچهها را يک قدم به عقب راند." فکر ميکنم نيم ساعتي پاي همين جمله ماندم. نميدانستم اين جمله وحشتي را ميخواستم منتقل ميکند يا نه. داستان را رها کردم. لباس پوشيدم و بيدليل بيرون زدم. جاي آقا سليمان مرد آبلهروي درشت هيکلي آمده که کرختيش چندشآور است. يک شيشه شير خريدم و همانجا سر کشيدم. فکر ميکنم وقت خوردن شير به اين ميانديشيدم که محدوده وظيفه ويراستار و آزادي نويسنده کجاست. به خانه برگشتم. يک ساعت ديگر با داستان کلنجار رفتم. براي دلم نيمرو درست کردم و سرپا لقمهها را جويده و نجويده بلعيدم و به برنامه هفتگيم که روي يخچال نصب کرده بودم نگاهي انداختم. بايد براي تهيه کتابي که ميتوانست کمک موثري در نگارش داستانم باشد سراغ کتابخانه کانون پرورش ميرفتم.
خيابان عباس آباد مثل ساعت دوازده هر يک شنبهاي ترافيک رواني داشت. جلوي سينما آزادي پياده شدم و قدم زنان به سوي کتابخانه رفتم. براي عضويت يک قطعه عکس، شناسنامه، کارت ملي، آخرين مدرک تحصيلي، و محض احتياط بيشتر کپيشان را هم برده بودم. گپ نه چندان دوستانه من و مسئول کتابخانه به پنج دقيقه نکشيد:
- متخصص امور کودکانيد؟
- خير
- پس نميشه عضو بشيد. اينجا کتابخونه تخصصيه.
- دبير هستم.
- راهنمايي و دبستان؟
- بله
- استخدام آموزش و پرورشيد؟
- خير، حقالتدريسم.
- پس نميشه عضو بشيد. اينجا کتابخونه تخصصيه.
- نويسنده هم هستم.
- نويسنده کودک؟
- يه کار کودک براي يونيسف انجام دادم که به دليل مشکلات داخليشون هنوز در پروسه چاپه، دو تا مجموعه داستان هم دارم که هنوز دنبال ناشر براشون ميگردم.
- کتاب واسه کار داستانيتون ميخوايد؟
- بله؟
- داستانتون به کودکان مربوط ميشه؟
- نهخير اما چند تا شخصيت نوجوون داره.
- کار چاپ شده پس نداريد؟
- خير
- پس نميشه عضو بشيد. چون اينجا کتابخونه ..
بيرون زدم. وارد اولين سوپر مارکت شدم و از پسرک لاغر رنگ و رو پريدهاي يک شيشه شير خريدم و همانجا سر کشيدم.
تمام بعد از ظهر به کتاب خواندن گذشت. عشق سالهاي وبا روي صندلي ميخکوبم کرد " پاريس بينظير بود با اين همه از صميم قلب به خودش گفته بود که حاضر نيست حتي يک لحظه آوريل کارائيبش را با تمام آنها عوض کند. او جوانتر از آن بود که فهميده باشد گذشت زمان دلزدگيها را محو ميکند و به دلشاديها جلوه و عظمت ميبخشد و به شکرانه توسل به اين نيرنگ است که موفق به تحمل بار گذشتهها ميشويم." شيريني قصهگوي پير محبوبم مرا به خوابي عميق برد. وقتي بيدار شدم. خورشيد به سوي غرب شتافته بود. نگاهي به ليوان چاي نيه مانده صبح و گوشي موبايلم انداختم. گوشي را برداشتم و از خودم عکس گرفتم. چند لحظهاي به عکس نگاه کردم و با اينکه ميشد بيهيچ برو برگردي عکس را به ماههاي پيش نسبت داد به خودم گفتم به گمانم هنوز هستم.
این نوشته در تاریخ 16/2/2009 نوشته شده است.
خداوندا ما را براي دروغهاي کوچکمان ببخش
شنبهها، دو زنگ اول يکي از بهترين ساعتهاي عمر منست. با بچههاي پايه اول دبيرستان مباني فکري غرب را از يونان باستان در سه حوزه فلسفه، علم و هنر دنبال ميکنيم. بچهها علاقهمندند. اوايل سال وحشت به هم ريختن مباني فکريشان در نگاهشان موج ميزد، حالا آن همه ترس و پس زدن جايش را به کنجکاوي داده. کنجکاوي درخشاني در نگاهشان موج ميزند و همين براي سرمستي و ديوانگي بامداد شنبههاي من کافيست.
فيلسوفان بعد از ارسطو را با توضيح چهار گرايش فکري کلبيان، رواقيان، اپيکوريان و نوافلاطونيها پشت سر گذاشته بودم و آماده ميشدم وارد حوزه جديد شوم که سر و صدا کلاسم را برداشت. هر کسي با بغل دستيش صحبت ميکرد که کدام گرايش فکري برايش جالبتر است. کلاس را که در اين هيجان ديدم توصيه کردم طرفداران هر گروه فکري دستشان را بالا ببرند. بعضيها اعتقاد داشتند گرايش به چند گروه فکري دارند. بعضيشان معتقد بودند همه اين گروهها کم و بيش يکجور فکر ميکنند و برخي فکر ميکردند احمقتر از کلبيها پيدا نميشود. بالاخره نظر سنجي کرديم. کلبيان مسلما ميان قشر ثروتمندان چندان جايگاهي نداشتند، با اين حال دست دو سه نفر بالا رفت. از محسنات آموزش علوم در مدارس اينست که اسم طبيعت بچهها را به جاي زيبايي و آزادي ياد فيزيک و شيمي و زيستشناسي مياندازد. اسم رواقيان که به ميان آمد بابت همان طبيعت مادرمرده کهير زدند با اين حال چند نفري با احتياط دستشان بالا رفت. اپيکوريان نياز به گفتن نيست که همه را به وجد آورده بود، نو افلاطونيها هم طرفدار داشت. بيشتر از رواقيان و کلبيان. کمي گفتيم و خنديديم. چند بيتي هم از شاعران قديميمان پاي تخته نوشتم و هر کس به فراخور برداشتش ميگفت شاعر به کدام دسته بيشتر گرايش دارد. آماده ميشدم از ظهور مسيحيت حرف بزنم که يکي از بچهها پرسيد : "خانم شما خودتون به کدوم گروه بيشتر تمايل دارين؟" بادي به غبغب انداختم و با حالتي سرشار از شعف و جو گرفتگي گفتم:"رواقي و البته اپيکوري." خواستم برگردم و تخته را پاک کنم که الهه با چشمان متعجب و دهاني که نيمه باز مانده بود پرسيد: "مگه تو ايران هم ميشه اپيکوري بود؟" تخته پاکن را کنار گذاشتم و با دقت نگاهش کردم. گفتم: "مگه اپيکوري بودن مکان و زمان خاصي داره؟" الهه شانههايش را بالا انداخت و با همان لبخند نيمبند جذابش گفت: "آخه مگه اپيکوريها طرفدار لذت نيستن؟" گفتم: "خب، چرا." الهه بلافاصله گفت: "مگه تو ايران هم ميشه لذت برد؟"
براي جواب حتي ثانيهاي مکث نکردم. البته نه به دليل اينکه جواب الهه را در آستين داشتم. بلکه براي اينکه حس وطندوستيم، مهاجرت چند ده نفري دوستان و عزيزانم و بدتر از همه دنياي آن سوي مرزها که کم و بيش ديدهام و آنقدرها هم که ميگويند جذاب نيست و بخش عمدهاش يک دروغ شيرين و سرگرم کننده است، همه اينها در طول سالهاي اخير چنان به من فشار آورده که بيمنطق، از هر کورسوي اميدي در کشورم مثل يک رخداد مهم و بينظير حرف ميزنم و دفاع ميکنم. همانطور که باد همچنان به غبغبم بود گفتم: "اين شهر لعنتي پر از لذته." الهه تقريبا فرياد کشيد: "واقعا؟!!" سرم را محکم دو سه بار تکان دادم. آذين بلافاصله پرسيد: "مثلا شما چهجوري توي اين شهر لذت ميبريد؟" ذهنم به سرعت لذتهاي غير اخلاقي، لذتهاي در نطفه خفه شده، لذتهاي نيمهکاره مانده و بالاخره آرزوي لذتها را از بقيه جدا کرد و بقيه را مثل يک مشت زباله بيرون ريخت: "من عاشق کوههاي تهرانم، اطراف اين شهر پر از ييلاقهاي بينظيره، کتاب ميخونم، عاشق اينم که توي کتابفروشيها وايستم و کتاب ورق بزنم. خودم رو روي صندلي راحتيم ول ميکنم و با تمام وجودم غرق ميشم توي موسيقي، با هزار تومن بهترين فيلمهاي دنيا رو ميخرم و با يه دستگاه هشتاد هزار تومني تماشاش مي کنم." الهه با کمي احتياط گفت: "اينا که مربوط به شهر نميشه." خودم رو از تک و تا ننداختم: "کافه بازي. سرگرمي شهري من کافه بازيه. مي دونيد توي اين شهر چند تا کافه وجود داره؟" الهه پرسيد: "اونوقت ميرين با شوهرتون ميشينين همديگهرو نگاه ميکنين؟" مهناز گفت: "اه اه من که حالم از اون همه زمبل و زيمبول به هم ميخوره. تازه هميشه هم تاريکه دل آدم ميگيره." مهسا گفت: "اين که خوبه. يه مشت دختر و پسرم همش دارن واسه هم خالي ميبندن." سارا گفت: "بستني پاک ميدن به خوردت جاي بستني ايتاليايي." الهه هنوز همانطور به من زل زده بود. انگار حرف بقيه را نميشنيد. انگار با تک تک سلولهاي مغزش دنبال لذت ميگشت. گفت: "حالا اگه کسي نخواد مثل شما روشنفکري حال کنه چي؟" کم آورده بودم. واقعا اين چيزهايي که ميگفتم لذتهاي من نبود. بود، اما نه درست و حسابي. دلم لک زده براي يک کافه کوچولو با چند تا صندلي توي پياده رو. دلم لک زده براي شنيدن يک موسيقي خوب در يک فضاي باز و بي دادو فرياد بوق ماشينها. دلم لک زده براي سيگار کشيدن بيدغدغه در فضاي باز يک پيادهروي بدون فين و تف و ديد زدن مرد و زنهايي که لباسهاشان پر از رنگ و شاديست. دلم لک زده براي راهرفتن در يک خيابان شلوغ بيماشين، براي ديدن دختر و پسرهاي عاشق که چنان دست هم را گرفتهاند گويي با هم به اين دنيا آمدهاند و با هم خواهند رفت. دلم لک زده براي ديدن ديوانهبازيهاي خودم در وجود ديگران. دلم لک زده براي يک کوفته تبريزي درست و حسابي با ترشي بادمجان و نان سنگگ در يک جاي تميز و نه چندان گران. دلم لک زده براي شنهاي داغ ساحل، براي آنکه دراز بکشم و به تن خستهام بگويم نفس بکش بيچاره. دلم براي چيزهاي سادهاي لک زده که هيچ ربطي به کتاب و فيلم و موسيقي ندارد.
خوشبختانه معلمها هميشه راه فرار دارند. کلاس شلوغ شده بود. حلقه ازدواجم را چند بار به تخته کوبيدم- اين يکي از معدود کارکردهاي يک حلقه ازدواج است- و گفتم بچهها عقبيم، خيلي عقبيم. براي پايان دادن به سوال الهه هم رو به او کردم: "الهه مزه لذت به اينه که خودت کشفش کني. تا هفته ديگه فکر کن ببين لذتهاي اين شهر رو پيدا ميکني؟" با همان حالت تعجب چند دقيقه پيشش دوباره پرسيد: "واقعا هست؟!!" و من در کمال بيشرمي محکم گفتم: "تا دلت بخواد."
این پست در تاریخ 11/2/2009 نوشته شده است.
فيلسوفان بعد از ارسطو را با توضيح چهار گرايش فکري کلبيان، رواقيان، اپيکوريان و نوافلاطونيها پشت سر گذاشته بودم و آماده ميشدم وارد حوزه جديد شوم که سر و صدا کلاسم را برداشت. هر کسي با بغل دستيش صحبت ميکرد که کدام گرايش فکري برايش جالبتر است. کلاس را که در اين هيجان ديدم توصيه کردم طرفداران هر گروه فکري دستشان را بالا ببرند. بعضيها اعتقاد داشتند گرايش به چند گروه فکري دارند. بعضيشان معتقد بودند همه اين گروهها کم و بيش يکجور فکر ميکنند و برخي فکر ميکردند احمقتر از کلبيها پيدا نميشود. بالاخره نظر سنجي کرديم. کلبيان مسلما ميان قشر ثروتمندان چندان جايگاهي نداشتند، با اين حال دست دو سه نفر بالا رفت. از محسنات آموزش علوم در مدارس اينست که اسم طبيعت بچهها را به جاي زيبايي و آزادي ياد فيزيک و شيمي و زيستشناسي مياندازد. اسم رواقيان که به ميان آمد بابت همان طبيعت مادرمرده کهير زدند با اين حال چند نفري با احتياط دستشان بالا رفت. اپيکوريان نياز به گفتن نيست که همه را به وجد آورده بود، نو افلاطونيها هم طرفدار داشت. بيشتر از رواقيان و کلبيان. کمي گفتيم و خنديديم. چند بيتي هم از شاعران قديميمان پاي تخته نوشتم و هر کس به فراخور برداشتش ميگفت شاعر به کدام دسته بيشتر گرايش دارد. آماده ميشدم از ظهور مسيحيت حرف بزنم که يکي از بچهها پرسيد : "خانم شما خودتون به کدوم گروه بيشتر تمايل دارين؟" بادي به غبغب انداختم و با حالتي سرشار از شعف و جو گرفتگي گفتم:"رواقي و البته اپيکوري." خواستم برگردم و تخته را پاک کنم که الهه با چشمان متعجب و دهاني که نيمه باز مانده بود پرسيد: "مگه تو ايران هم ميشه اپيکوري بود؟" تخته پاکن را کنار گذاشتم و با دقت نگاهش کردم. گفتم: "مگه اپيکوري بودن مکان و زمان خاصي داره؟" الهه شانههايش را بالا انداخت و با همان لبخند نيمبند جذابش گفت: "آخه مگه اپيکوريها طرفدار لذت نيستن؟" گفتم: "خب، چرا." الهه بلافاصله گفت: "مگه تو ايران هم ميشه لذت برد؟"
براي جواب حتي ثانيهاي مکث نکردم. البته نه به دليل اينکه جواب الهه را در آستين داشتم. بلکه براي اينکه حس وطندوستيم، مهاجرت چند ده نفري دوستان و عزيزانم و بدتر از همه دنياي آن سوي مرزها که کم و بيش ديدهام و آنقدرها هم که ميگويند جذاب نيست و بخش عمدهاش يک دروغ شيرين و سرگرم کننده است، همه اينها در طول سالهاي اخير چنان به من فشار آورده که بيمنطق، از هر کورسوي اميدي در کشورم مثل يک رخداد مهم و بينظير حرف ميزنم و دفاع ميکنم. همانطور که باد همچنان به غبغبم بود گفتم: "اين شهر لعنتي پر از لذته." الهه تقريبا فرياد کشيد: "واقعا؟!!" سرم را محکم دو سه بار تکان دادم. آذين بلافاصله پرسيد: "مثلا شما چهجوري توي اين شهر لذت ميبريد؟" ذهنم به سرعت لذتهاي غير اخلاقي، لذتهاي در نطفه خفه شده، لذتهاي نيمهکاره مانده و بالاخره آرزوي لذتها را از بقيه جدا کرد و بقيه را مثل يک مشت زباله بيرون ريخت: "من عاشق کوههاي تهرانم، اطراف اين شهر پر از ييلاقهاي بينظيره، کتاب ميخونم، عاشق اينم که توي کتابفروشيها وايستم و کتاب ورق بزنم. خودم رو روي صندلي راحتيم ول ميکنم و با تمام وجودم غرق ميشم توي موسيقي، با هزار تومن بهترين فيلمهاي دنيا رو ميخرم و با يه دستگاه هشتاد هزار تومني تماشاش مي کنم." الهه با کمي احتياط گفت: "اينا که مربوط به شهر نميشه." خودم رو از تک و تا ننداختم: "کافه بازي. سرگرمي شهري من کافه بازيه. مي دونيد توي اين شهر چند تا کافه وجود داره؟" الهه پرسيد: "اونوقت ميرين با شوهرتون ميشينين همديگهرو نگاه ميکنين؟" مهناز گفت: "اه اه من که حالم از اون همه زمبل و زيمبول به هم ميخوره. تازه هميشه هم تاريکه دل آدم ميگيره." مهسا گفت: "اين که خوبه. يه مشت دختر و پسرم همش دارن واسه هم خالي ميبندن." سارا گفت: "بستني پاک ميدن به خوردت جاي بستني ايتاليايي." الهه هنوز همانطور به من زل زده بود. انگار حرف بقيه را نميشنيد. انگار با تک تک سلولهاي مغزش دنبال لذت ميگشت. گفت: "حالا اگه کسي نخواد مثل شما روشنفکري حال کنه چي؟" کم آورده بودم. واقعا اين چيزهايي که ميگفتم لذتهاي من نبود. بود، اما نه درست و حسابي. دلم لک زده براي يک کافه کوچولو با چند تا صندلي توي پياده رو. دلم لک زده براي شنيدن يک موسيقي خوب در يک فضاي باز و بي دادو فرياد بوق ماشينها. دلم لک زده براي سيگار کشيدن بيدغدغه در فضاي باز يک پيادهروي بدون فين و تف و ديد زدن مرد و زنهايي که لباسهاشان پر از رنگ و شاديست. دلم لک زده براي راهرفتن در يک خيابان شلوغ بيماشين، براي ديدن دختر و پسرهاي عاشق که چنان دست هم را گرفتهاند گويي با هم به اين دنيا آمدهاند و با هم خواهند رفت. دلم لک زده براي ديدن ديوانهبازيهاي خودم در وجود ديگران. دلم لک زده براي يک کوفته تبريزي درست و حسابي با ترشي بادمجان و نان سنگگ در يک جاي تميز و نه چندان گران. دلم لک زده براي شنهاي داغ ساحل، براي آنکه دراز بکشم و به تن خستهام بگويم نفس بکش بيچاره. دلم براي چيزهاي سادهاي لک زده که هيچ ربطي به کتاب و فيلم و موسيقي ندارد.
خوشبختانه معلمها هميشه راه فرار دارند. کلاس شلوغ شده بود. حلقه ازدواجم را چند بار به تخته کوبيدم- اين يکي از معدود کارکردهاي يک حلقه ازدواج است- و گفتم بچهها عقبيم، خيلي عقبيم. براي پايان دادن به سوال الهه هم رو به او کردم: "الهه مزه لذت به اينه که خودت کشفش کني. تا هفته ديگه فکر کن ببين لذتهاي اين شهر رو پيدا ميکني؟" با همان حالت تعجب چند دقيقه پيشش دوباره پرسيد: "واقعا هست؟!!" و من در کمال بيشرمي محکم گفتم: "تا دلت بخواد."
این پست در تاریخ 11/2/2009 نوشته شده است.
یک سوال
وقتي هفت سال پيش حوزه صنعت را رها کردم و وارد آموزش شدم به اين نتيجه رسيده بودم که مشکل ما ندانستن است. کم ميدانيم و بدبختانه چيزهاي ساده و پيشپا افتاده را نميدانيم. فرقي هم نميکند کدام طبقه فکري را نگاه کنيد. از طبقه کمسواد مدرسه نرفته گرفته تا قشر فرهيخته دست به قلممان همگي گرفتار کم دانستن حداقلهاي سطح خودمان هستيم. کشاورز بيسواد فلان روستاي مرزي کشور در جاي خود همانقدر"کم-شعور" عمل ميکند که متوليان توليد انديشه. طي چند سال اخير که نوع کلاسهاي درسيم اجازه ميدهد بچهها هم به اندازه من حرف بزنند اين "کم-شعوري" خودش را بيشتر به رخ ميکشد. همه شاکي هستيم. همه دلخوريم. زيرا همه انتظاراتي داريم که برآورده نشده و نميشود و در چشمانداز آينده هم نميبينيم که شدني در کار باشد. همه فحش ميدهيم و آنقدر اين فحشدادنها و طلبکاريها تکرار شده که غير از آن به چيز ديگري نميتوانيم فکر کنيم. فاجعه است که وقتي به بچهها فرصت ميدهم بزرگترين دغدغه ذهنيشان را بگويند به جاي بيان مشکلات خاص نوجواني همان غرهاي تکراري را تحويل ميدهند که پدرشان و پدر پدرشان هر صبح و شب قرقره ميکنند. بخش تراژيک قضيه اينجاست که وقتي خوب نگاه ميکنيد ميبينيد که فقط بخش کوچکي از آن همه مطالبات به حق است. وقتي مردم را به حرف زدن تشويق ميکنيد، وقتي علت اين همه انتظار و طلبکاري را جويا ميشويد ميبينيد بخش عمده اين همه خواسته بر پايه اطلاعاتي گذاشته شده که چندان درست نيست. طي سالهاي اخير به اين باور رسيدهام که راهي جز تشويق ديگران به بازنگري گزارههاي قطعي و بنيادين فرهنگيمان نداريم. راهي جز آموزش تحليل اطلاعات مربوط به گذشتهمان نداريم. بايد راهي باشد که ذهن نسل آينده را حداقل از قطعيت جملاتي مثل ما مستحق بهترين زندگي هستيم زيرا باهوشترينيم، زيرا دوهزارو پانصدسال تمدني داريم که ديگران نداشتهاند يا زيرا نفت داريم برهانيم. بايد راهي باشد که بشود به نسل بعد آموزش داد براي باور گزارهها به جاي درگير کردن احساسات مليش دليل بخواهد، بتواند گزارهها را سبک و سنگين کند و ببيند چقدر گزارههاي مطلقمان اصلا قابل باور است.به اين نتيجه رسيدم که اگر بتوان دريچهاي به دنياي اطلاعات پنهان شده در اين سرزمين گشود و از طرفي تفکر تحليلي را تقويت کرد سطح آگاهي عمومي خودبهخود بالا خواهد رفت. اما چگونه و از کجا بايد آموزش را شروع کرد؟
خوشبختانه مسئلههاي اجتماعي بيشتر از يک جواب دارند. از ديد من جامعه مثل يک صفحه مشبک است. براي حرکت اين صفحه مشبک به سمت بالا راههاي مختلفي وجود دارد. ميشود کل صفحه را با وارد کردن يک نيرو از پايين به بالا جابهجا کرد. جامعهاي که سياستگذاريهايش به نحويست که سطح زندگي عمومي را در چشماندازي چند ساله بالا ببرد. آموزش را رايگان و در دسترس سازد. تعداد و تنوع روزنامهها و مجلات را افزايش دهد. ترويج کتابخواني کند و سطح کمي و کيفي کتابخانههايش را ارتقا ببخشد. در نهايت با ارتقاء سطح کيفيِ تمام طبقات اجتماعي، جامعه را به بالا ميکشد. راه ديگر اينست که به جاي کل صفحه، نقاط گره، دانه دانه بالا کشيده شود. حتي بهبود کيفيت يک کافه در ذائقه مشتريان، انتظار مشتريان و رفتار آنها تاثير ميگذارد. هر نقطه که به بالا کشيده شود بخشي از صفحه مشبک را با خودش بالا ميکشد. تکرار اين بالا کشيدنها در نهايت کل صفحه جامعه را حرکت ميدهد. راه اول در حيطه قدرت من نيست اما راه دوم در محدوده اختيارات من بود و از اينرو سعي کردم با تغيير کيفيت آموزش در جايي که کار ميکنم در حرکت صفحه جامعهام موثر باشم. انتظارم هيچوقت ايجاد تغييرات عمده در کوتاهمدت نبوده اما انتظارم اينست که در بلندمدت تاثيرات کوچک ولي پايدار پديد بيايد.
اتفاقاتي که در روزهاي اخير افتاده سبب شده به آنچه در ذهن تصور ميکردم شک کنم. چيزي که من به آن توجه نداشتم اينست که سنگيني کل صفحه جامعهاي که در مقابل تغيير مقاومت ميکند چقدر ميتواند نقاطي که من به زحمت بالا کشيدهام را دوباره پايين بکشد. چقدر مهم است من در مورد قابليت تغييرپذيري پايدار گرهاي که رويش ايستادهام و آنرا بالا ميکشم فکر کنم. اگر قرار باشد وقت و انرژي و دانش محدودم را با گروهي از بچهها قسمت کنم کدام طبقه اجتماعي قابليت پذيرش بيشتر دارد؟ طبقه کم بضاعت، قشر متوسط يا قشر مرفه؟ طبقه کم بضاعت به واسطه نوع زندگي خلاقترين و پوياترين گروه است و اصلا چارهاي جز تغيير ندارد اما شرايط محيطي اجازه تغيير به او نميدهد. امکانات بسيار محدود، ترس از چيزي که نميداند چيست، فقر و بالاخره خشم و انزجاري که از غير خودي دارد هر گونه تغيير را پس ميزند. تحت هيچ شرايطي نميشود مدير يک مدرسه جنوب تهران را راضي کرد که کاري خارج از حيطه درسي انجام دهد. قشر متوسط بهترين پشتوانه فرهنگي را براي تغيير دارد. گوش ميدهد. ميتواند چشمانداز تغيير را ببيند و بسياري از اوقات تشويق هم ميکند اما از آنجا که در آستانه ورود به قشر مرفه است به راحتي آموزههايش را براي پريدن به قشر بالاتر فراموش ميکند. پول وسوسه بزرگيست. قشر مرفه نه خلاقيتش را دارد و نه پشتوانه فرهنگيش را اما الزام متفاوت بودن و الزام داشتن نوعي ديسيپلين قشر مرفه پتانسيليست که پارهاي از تغييرات را ميتواند بپذيرد اما از آنجا که اغلب قشر مرفه به واسطه ناداني اقشار ديگر فربه ميشود بعد از مدتي آموزههاي جديد را منافي منافع خود ميبيند و آنها را پس ميزند. اينروزها اين کابوس رهايم نميکند که سالها بعد شاگرداني که تربيت کردهام جاي پدرانشان بنشينند و بگويند يادش بخير چپکوک معلم بينظيري بود. فقط بيچاره کمي احمق بود فکر ميکرد ميتواند جامعه را با دو زنگ کلاس درس عوض کند.
این پست در تاریخ 2/3/2009 نوشته شده است
خوشبختانه مسئلههاي اجتماعي بيشتر از يک جواب دارند. از ديد من جامعه مثل يک صفحه مشبک است. براي حرکت اين صفحه مشبک به سمت بالا راههاي مختلفي وجود دارد. ميشود کل صفحه را با وارد کردن يک نيرو از پايين به بالا جابهجا کرد. جامعهاي که سياستگذاريهايش به نحويست که سطح زندگي عمومي را در چشماندازي چند ساله بالا ببرد. آموزش را رايگان و در دسترس سازد. تعداد و تنوع روزنامهها و مجلات را افزايش دهد. ترويج کتابخواني کند و سطح کمي و کيفي کتابخانههايش را ارتقا ببخشد. در نهايت با ارتقاء سطح کيفيِ تمام طبقات اجتماعي، جامعه را به بالا ميکشد. راه ديگر اينست که به جاي کل صفحه، نقاط گره، دانه دانه بالا کشيده شود. حتي بهبود کيفيت يک کافه در ذائقه مشتريان، انتظار مشتريان و رفتار آنها تاثير ميگذارد. هر نقطه که به بالا کشيده شود بخشي از صفحه مشبک را با خودش بالا ميکشد. تکرار اين بالا کشيدنها در نهايت کل صفحه جامعه را حرکت ميدهد. راه اول در حيطه قدرت من نيست اما راه دوم در محدوده اختيارات من بود و از اينرو سعي کردم با تغيير کيفيت آموزش در جايي که کار ميکنم در حرکت صفحه جامعهام موثر باشم. انتظارم هيچوقت ايجاد تغييرات عمده در کوتاهمدت نبوده اما انتظارم اينست که در بلندمدت تاثيرات کوچک ولي پايدار پديد بيايد.
اتفاقاتي که در روزهاي اخير افتاده سبب شده به آنچه در ذهن تصور ميکردم شک کنم. چيزي که من به آن توجه نداشتم اينست که سنگيني کل صفحه جامعهاي که در مقابل تغيير مقاومت ميکند چقدر ميتواند نقاطي که من به زحمت بالا کشيدهام را دوباره پايين بکشد. چقدر مهم است من در مورد قابليت تغييرپذيري پايدار گرهاي که رويش ايستادهام و آنرا بالا ميکشم فکر کنم. اگر قرار باشد وقت و انرژي و دانش محدودم را با گروهي از بچهها قسمت کنم کدام طبقه اجتماعي قابليت پذيرش بيشتر دارد؟ طبقه کم بضاعت، قشر متوسط يا قشر مرفه؟ طبقه کم بضاعت به واسطه نوع زندگي خلاقترين و پوياترين گروه است و اصلا چارهاي جز تغيير ندارد اما شرايط محيطي اجازه تغيير به او نميدهد. امکانات بسيار محدود، ترس از چيزي که نميداند چيست، فقر و بالاخره خشم و انزجاري که از غير خودي دارد هر گونه تغيير را پس ميزند. تحت هيچ شرايطي نميشود مدير يک مدرسه جنوب تهران را راضي کرد که کاري خارج از حيطه درسي انجام دهد. قشر متوسط بهترين پشتوانه فرهنگي را براي تغيير دارد. گوش ميدهد. ميتواند چشمانداز تغيير را ببيند و بسياري از اوقات تشويق هم ميکند اما از آنجا که در آستانه ورود به قشر مرفه است به راحتي آموزههايش را براي پريدن به قشر بالاتر فراموش ميکند. پول وسوسه بزرگيست. قشر مرفه نه خلاقيتش را دارد و نه پشتوانه فرهنگيش را اما الزام متفاوت بودن و الزام داشتن نوعي ديسيپلين قشر مرفه پتانسيليست که پارهاي از تغييرات را ميتواند بپذيرد اما از آنجا که اغلب قشر مرفه به واسطه ناداني اقشار ديگر فربه ميشود بعد از مدتي آموزههاي جديد را منافي منافع خود ميبيند و آنها را پس ميزند. اينروزها اين کابوس رهايم نميکند که سالها بعد شاگرداني که تربيت کردهام جاي پدرانشان بنشينند و بگويند يادش بخير چپکوک معلم بينظيري بود. فقط بيچاره کمي احمق بود فکر ميکرد ميتواند جامعه را با دو زنگ کلاس درس عوض کند.
این پست در تاریخ 2/3/2009 نوشته شده است
ما
پونزدهمين باري بود که شماره تلفنبانک پارسيان رو ميگرفتم. قبل از اونکه زن خوشصداي خونسرد اون طرف خط موجودي حساب رو اعلام کنه ضربان قلبم بالا رفت. اولين عدد رو که شنيدم گوشي رو قطع کردم. شقيقههام تند ميزد. پلههاي مترو رو دو تا يکي پايين رفتم و خودم رو روي يکي از صندليهاي خالي واگنهاي زنونه انداختم. زن کنار دستيم خودش رو جمعوجور کرد و به محض حرکت قطار گفت: جيرجير ميکنه. يکي توي مغزم داد ميکشيد: "مرتيکه باز که پول تو حساب من نبود. مگه من مسخره توام . يه ماهه امروز فردا ميکني." برگشتم طرف زن و با صداي بلند گفتم: "بله؟" زن خودش رو عقب کشيد: "جيرجير ميکنه واگنه. جدانشه؟" شماره آقاي ح رو روي مونيتور موبايلم آوردم و زل زدم بهش. دستم ميلرزيد. رو پسزمينه داد و بيداد مغزم يکي ميگفت: "آروم باش بابا، همينه ديگه. طرف قاچاقچيه. ديگه چه انتظاري ازش داري؟ شانس آوردي بالاخره اجارهش رو ميده. خيليها اونم نميدن." چشمام رو هم گذاشتم تا تصوير سه باب مغازهاي که که آقاي ح توي اين پنج سال مستاجريش خريده از ذهنم بيرون بره اما نميشد. انگار تابلوي کوفتي اون سه تا مغازه چسبيده بود ته مغزم. دکمه تماس رو زدم و يه نفس عميق کشيدم. بوقهاي آزاد رو تا هفت که شمردم آقاي ح گوشي رو برداشت. با توپ پر رفتم تو شکمش: "آقا باز که امروز تو حساب من پول نبود. به خدا منم به مردم قول ميدم. چقدر به بقيه بگم امروز فردا، نميريزين بگيد نميريزم منم تکليفم رو با خودم و شما بدونم. اين که نميشه." آقاي ح بعد از يه سکوت طولاني جواب داد: "والا من دو روزه گرفتار آگاهيم. پريروز صبح پول گرفته بودم بيارم بانک، بريزم حسابت. زدم به يه موتوري. پياده شدم ببينم حالش چطوره، سوار که شدم ديدم موبايلم و پولها نيست." انگار آب سرد ريختن روم. نميدونستم راست ميگه يا دروغ. يکي ته مغزم داد ميکشيد: "مرتيکه دروغ ميگه. هر ماه همين بساطه."صدام در نميومد. نميدونستم چيبگم. به خودم گفتم: "خوشبين باش دختر. ممکنه راست بگه." به زور گفتم: "حالا چقدر بوده؟" آقاي ح مستاصل گفت: "چهارتومن. اجاره شما و پول مانتوها که خريديم. توي آگاهي گفتن از موتوريه شکايت کن اينا دست خودشون تو کاره. اما آخه من که چيزي نديدم. تهمت بزنم که نميشه. گفتم حتما بايد اين پول ميرفته." احساسات انساندوستانهم بدجوري تحريک شده بود. خواستم چيزي بگم که آقاي ح پيشدستي کرد: "چپکوک جان يه دو سه روزي به من مهلت بده، من پولش رو برات جور ميکنم. يه چک دارم سه روز ديگه پاس ميشه. ميدم پول خونهرو" ضربان قلبم اومده بود پائين. بلند بلند گفتم: "حالا من يه کاريش ميکنم خودم. شما هر وقت داشتي بده." داد ميزدم که اون صداي لعنتي ته مغزم رو نشنوم: "خره بازيه. باز تو باور کردي. رفت سه هفته ديگه پول به تو بده."
گوشي رو قطع کردم و زل زدم به دختري که مثل اسب موهاي سيخسيخي ژل زدهش رو از جلوي يه مقنعه کهنه پرز گرفته گذاشته بود بيرون. احساس درموندگي ميکردم. از تصور اينکه آقاي ح پشت ميز بوتيک لباسفروشيش داره به ريش من ميخنده خونم به جوش ميومد. با اينکه يه ايستگاه تا دانشگاه شريف مونده بود پياده شدم و زدم بيرون. بايد يه کم آروم ميشدم. به خودم گفتم فکرش رو نکن. يارو همپياله تو که نيست. تو هم اگه کلکهاي اون رو بلد بودي الان جاي داستان نوشتن ميرفتي تايلند شورت و سوتين ميوردي، پنج ساله بارت رو ميبستي. طرفِ تو امثال خودتن. يادم افتاد از آخرين مکالمه من و ناشري که کتابم رو بهش دادم دو هفته گذشته. بار آخر بهم قول داد ديگه تاخيري در کار نباشه و جوابم رو ظرف دو هفته بده.
آقاي ت با صداي يکنواخت هميشگيش گوشي رو برداشت. مجبور شدم يه بار از اول خودم رو معرفي کنم تا يادش بياد کسي که چهل روز پيش کتاب برده و تا حالا سه بار زنگ زده تا جواب بگيره کيه. آقاي ت معرفي يک دقيقهاي تکراري من رو شنيد و بعد از يه مکث چند ثانيهاي گفت: "خانم چپکوک، شما مثل اينکه خيلي عجله داريد. شما بيست و هشتم ماه کتاب رو به ما داديد. هنوز ده روز نشده." اول فکر کردم اشتباه شنيدم. بعد فکر کردم ديوونه شدم. با تعجب گفتم: "آقاي ت من سه بار به فاصله حداقل يه هفته به شما زنگ زدم اونوقت چطور ممکنه هفته پيش کتاب رو به شما داده باشم؟" آقاي ت با اعتماد به نفس تمام گفت: "ببينيد من الان تقويمم اينجا نيست که به شما دقيق بگم شما کي کتاب رو تحويل داديد." عصباني شده بودم. سعي کردم داد نکشم: "احتياج نيست. من به شما ميگم. بيست و هشتم ماه آبان ساعت دوازده و ده دقيقه من به شما کتاب تحويل دادم. قرار هم شد دو هفتهاي جواب بگيرم. الان هم هفته دوم ديماهه."
تلفن رو که قطع کردم ناي راه رفتن نداشتم. ميخواستم به هيچ چيز فکر نکنم. زنگ زدم مدرسه، ببينم طرح گفتگويي که پيشنهاد کرده بودم مورد قبول واقع شده يا نه. مدير حسابي تحويلم گرفت و گفت از طرح خيلي خوششون اومده و قراره به زودي اجرا بشه. داشتم کمکم هم پيالهها و غير همپيالهها رو فراموش ميکردم که مدير بحث رو عوض کرد: "در ضمن چپکوک جان مادر پگاه زنگ زدهبود ميگفت تو دو روز مونده به امتحان از بچهها خواستي يه کتاب سيصد صفحهاي بخونن. ميگفت همه پدر و مادرها از کلاست ناراضين. حالا من جلوش درومدم گفتم نظر سنجيهامون چيز ديگه ميگه. اين و که گفتم خودش رو جمعوجور کرد ولي.." حرف مدير رو بريدم: "به پگاه بگين سر کلاس راهش نميدم تا مادرش بياد و بابت دروغش عذرخواهي کنه." فکر کنم مدير بدجوري جا خورده بود: "چپکوک جان اتفاقي نيفتاده که. من ازت حمايت کردم. اينا هم بچهن." شقيقههام باز ميزد. صدام ميلرزيد: "مشکل همينجاست. توي کثافت دروغگوييمون داريم خفه ميشيم. نمرهش رو رد نميکنم تا تکليف اين دروغ مشخص بشه."
تلفن رو قطع کردم و کنار جدول روبهروي دانشگاه نشستم. کارگرها براي پل هوايي جلوي دانشگاه پله برقي کار ميذاشتن تا ريختو قيافهمون بيشتر شبيه آدمهاي متمدن بشه.
این پست در تاریخ 19/1/ 2009 نوشته شده است.
گوشي رو قطع کردم و زل زدم به دختري که مثل اسب موهاي سيخسيخي ژل زدهش رو از جلوي يه مقنعه کهنه پرز گرفته گذاشته بود بيرون. احساس درموندگي ميکردم. از تصور اينکه آقاي ح پشت ميز بوتيک لباسفروشيش داره به ريش من ميخنده خونم به جوش ميومد. با اينکه يه ايستگاه تا دانشگاه شريف مونده بود پياده شدم و زدم بيرون. بايد يه کم آروم ميشدم. به خودم گفتم فکرش رو نکن. يارو همپياله تو که نيست. تو هم اگه کلکهاي اون رو بلد بودي الان جاي داستان نوشتن ميرفتي تايلند شورت و سوتين ميوردي، پنج ساله بارت رو ميبستي. طرفِ تو امثال خودتن. يادم افتاد از آخرين مکالمه من و ناشري که کتابم رو بهش دادم دو هفته گذشته. بار آخر بهم قول داد ديگه تاخيري در کار نباشه و جوابم رو ظرف دو هفته بده.
آقاي ت با صداي يکنواخت هميشگيش گوشي رو برداشت. مجبور شدم يه بار از اول خودم رو معرفي کنم تا يادش بياد کسي که چهل روز پيش کتاب برده و تا حالا سه بار زنگ زده تا جواب بگيره کيه. آقاي ت معرفي يک دقيقهاي تکراري من رو شنيد و بعد از يه مکث چند ثانيهاي گفت: "خانم چپکوک، شما مثل اينکه خيلي عجله داريد. شما بيست و هشتم ماه کتاب رو به ما داديد. هنوز ده روز نشده." اول فکر کردم اشتباه شنيدم. بعد فکر کردم ديوونه شدم. با تعجب گفتم: "آقاي ت من سه بار به فاصله حداقل يه هفته به شما زنگ زدم اونوقت چطور ممکنه هفته پيش کتاب رو به شما داده باشم؟" آقاي ت با اعتماد به نفس تمام گفت: "ببينيد من الان تقويمم اينجا نيست که به شما دقيق بگم شما کي کتاب رو تحويل داديد." عصباني شده بودم. سعي کردم داد نکشم: "احتياج نيست. من به شما ميگم. بيست و هشتم ماه آبان ساعت دوازده و ده دقيقه من به شما کتاب تحويل دادم. قرار هم شد دو هفتهاي جواب بگيرم. الان هم هفته دوم ديماهه."
تلفن رو که قطع کردم ناي راه رفتن نداشتم. ميخواستم به هيچ چيز فکر نکنم. زنگ زدم مدرسه، ببينم طرح گفتگويي که پيشنهاد کرده بودم مورد قبول واقع شده يا نه. مدير حسابي تحويلم گرفت و گفت از طرح خيلي خوششون اومده و قراره به زودي اجرا بشه. داشتم کمکم هم پيالهها و غير همپيالهها رو فراموش ميکردم که مدير بحث رو عوض کرد: "در ضمن چپکوک جان مادر پگاه زنگ زدهبود ميگفت تو دو روز مونده به امتحان از بچهها خواستي يه کتاب سيصد صفحهاي بخونن. ميگفت همه پدر و مادرها از کلاست ناراضين. حالا من جلوش درومدم گفتم نظر سنجيهامون چيز ديگه ميگه. اين و که گفتم خودش رو جمعوجور کرد ولي.." حرف مدير رو بريدم: "به پگاه بگين سر کلاس راهش نميدم تا مادرش بياد و بابت دروغش عذرخواهي کنه." فکر کنم مدير بدجوري جا خورده بود: "چپکوک جان اتفاقي نيفتاده که. من ازت حمايت کردم. اينا هم بچهن." شقيقههام باز ميزد. صدام ميلرزيد: "مشکل همينجاست. توي کثافت دروغگوييمون داريم خفه ميشيم. نمرهش رو رد نميکنم تا تکليف اين دروغ مشخص بشه."
تلفن رو قطع کردم و کنار جدول روبهروي دانشگاه نشستم. کارگرها براي پل هوايي جلوي دانشگاه پله برقي کار ميذاشتن تا ريختو قيافهمون بيشتر شبيه آدمهاي متمدن بشه.
این پست در تاریخ 19/1/ 2009 نوشته شده است.
باز هم روشنفکر
اول سال به پيشنهاد بچهها ديدن فيلم را هم در برنامه کلاس نوشتار خلاق پايه سوم راهنمايي گنجاندم. فرصت فيلم ديدن دست نميداد تا اينکه مجبور شدم براي انجام کاري يک هفتهاي سر کلاسهايم حاضر نشوم. بهترين فرصت همين يک هفته بود تا بچهها به دور از من آنچه ميخواهند را از زبان يک فيلم بشنوند و ببينند. موضوع درس کلاس حاشيه جنگ بود و من دنبال فيلمي ميگشتم که ايراني باشد، از مراکز فيلم سروش قابل خريداري باشد، به موضوع تاثیرات جنگ بپردازد بدون اينکه مستقيما از جنگ و ميدان جنگ و اسلحه حرفي بزند و بالاخره آنقدر معروف نباشد که نيم فيلم-بين کلاس آنرا ديده باشند. نصفهروزي در مراکز پخش فيلم سروش علاف شدم و در نهايت به فيلم سفرقندهار مخملباف رضا دادم. ميدانستم فيلم براي بچههاي چهاردهساله سنگين است و ميدانستم بدون توضيح چندان چيزي دستگيرشان نميشود. با اينحال فکر کردم مجالي دست داده تا بچهها فيلمي خارج از چارچوبهاي همیشگی ببينند و با نوعي ديگر از نگاه آشنا شوند. بر خلاف انتظارم فيلم با استقبال بچهها مواجه شد. از انجا که يک زنگ درسي براي ديدن فيلم کافي نبود، سيدي دوم فيلم را همراه بچهها ديدم. بچهها با دهانهاي باز به صفحه تلويزيون زل زده بودند. موسيقي فيلم، انتخاب صحنهها، نور و سکوت و تکرارهاي فيلم چنان پرقدرت بود که کسي از جايش تکان نميخورد. بعد از تمام شدن فيلم نيم ساعتي حرف زديم. با هم سوالهايي طرح کرديم. در مورد جاهايي از فيلم که نفهميده بوديم يا انتظار داشتيم اتفاق ديگري بيفتد يا حرف دیگری زده شود و آنگونه که فکر ميکريم نشده بود حرف زدیم. قرار شد براي هفته بعد هر کس روي سوالها فکر کند و براي هر چندتا که ميتواند جوابي پيدا کند.
هفته بعد کلاس در تب و تاب جوابها دست و پا ميزد. بعضيها خوب نوشته بودند و بعضي اصلا نتوانسته بودند با فيلم ارتباط برقرار کنند. بعضيها نمي فهميدند آنچه ديدند چه ربطي به جنگ داشته و بعضي اذعان کرده بودند که هيچ نميدانستند که جنگ فقط توپ و تانک نيست. جنگ دوران سخت و تلخ بعد از جنگ را به همراه ميآورد که گاهي خودش از هزار جنگ آتشين، خانمانبراندازتر است. نوشتهها که تمام شد آماده ميشدم مبحث جديد را مطرح کنم که صدف دستش را بالا برد: من يه چيزي بپرسم؟ کتاب را زمين گذاشتم و سمت صدف چرخيدم. وقتي صدف حرف ميزند قلب من به خروش ميآيد. انگار نويسنده تواناي آينده را پيش رويم ميبينم. نويسندهاي که خوب ميبيند، خوب ميشنود و عالي مينويسد. صدف با همان شيطنت هميشگيش گفت: "خانوم من يه چيزي رو اعتراف کنم؟ من واقعا از اين فيلم سفر قندهار خوشم نيومد. يعني نه اينکه خوشم نیاد اما يه جوري بود، نميتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. خودمم ميدونم خيلي احمقم. يعني ميدونم بايد از اين فيلم خيلي خوشم بياد، خيلي فيلم حسابيه، مثل اين فيلم الکيها نيست خيلي هم سعي کردم اما.." حرف صدف را بريدم: "صدف کي گفته بايد حتما از اين فيلم خوشت بياد ؟"
- خوب آدم اگه روشنفکر باشه از اين فيلمها خوشش مياد.
- کي چنين حرفي زده. مخملباف يه فيلمسازه و براي خودش يه شيوه روايت داره که ممکنه تو که خيلي هم خوب ميفهمي از اون شيوه خوشت نياد يا باهاش ارتباط برقرار نکني.
صدف بهتزده مرا نگاه ميکرد: "يعني آدم حتما نبايد از اين فيلمها خوشش بياد؟" سرم را به علامت منفي تکان دادم: "نه. من اين فيلم رو انتخاب کردم چون اولا اون فيلمي رو که ميخواستم پيدا نکردم، بعدشم گفتم شما يه جور ديگه ديدن رو هم تجربه کنين. هيچ الزامي نداره شماها خوشتون بياد. اگه خوشتون بياد معنيش اين نيست که روشنفکرين، هر کي هم که روشنفکر بود الزاما از اين فيلمها خوشش نميياد." پگاه هيجانزده گفت: "ولي اين فيلمه خيلي جدي بود. روشنفکرها هم همشون خيلي جدين." بلافاصله با صداي بلند گفتم: "اصلا اينجور نيست. اينها کليشهست. کليشههايي که ما براي آدمها ميسازيم. ميدونين کليشه يعني چي؟ يعني ما واسه اينکه فهممون از يه چيزهايي آسون بشه اونها رو چارجوبدار ميکنيم. يا تعريف ميکنيم. مثلا دوست داريم پزشکها رو پولدار تصور کنيم. اونها رو با کراوات ببينيم. يا فکر ميکنيم دانشمندها همشون عينکين يا روشنفکرها اخمو و جدين." خواستم براشون يه مثال نقض بيارم. توي ذهنم دنبال يه شخصيت روشنفکر ميگشتم که يه تصوير خندون ازش ديده باشم. يه جمله ساده قابل فهم ازش شنيده باشم. يه نوشته طنز ازش خونده باشم.
زنگ خورد. بچهها پشت در کلاس در مورد روشنفکرهاي جواني که ديده بودند حرف ميزدند. من لابهلاي صحبتم در مورد پروژهها حرفهايشان را ميشنيدم؛ آدمهاي اخمو، آدمهاي دردمند، آدمهايي که هيچوقت نميرقصند، آدمهايي که گاهي در بالکنها مشروب ميخورند و مثل دودکش سيگار ميکشند، آدمهايي که غم فقرا را ميخورند. تا آخر زنگ تفريح به بهانه مرور پروژهها سر جايم نشستم. دلم ميخواست حداقل يکيشان روشنفکري ديده باشد که کاري ميکند و جاي زل زدن به دور دستها زير پايش را ، به همين نزديکي، درست زيرپايش را ميبيند.
این پست در تاریخ 7/1/2009 نوشته شده است.
هفته بعد کلاس در تب و تاب جوابها دست و پا ميزد. بعضيها خوب نوشته بودند و بعضي اصلا نتوانسته بودند با فيلم ارتباط برقرار کنند. بعضيها نمي فهميدند آنچه ديدند چه ربطي به جنگ داشته و بعضي اذعان کرده بودند که هيچ نميدانستند که جنگ فقط توپ و تانک نيست. جنگ دوران سخت و تلخ بعد از جنگ را به همراه ميآورد که گاهي خودش از هزار جنگ آتشين، خانمانبراندازتر است. نوشتهها که تمام شد آماده ميشدم مبحث جديد را مطرح کنم که صدف دستش را بالا برد: من يه چيزي بپرسم؟ کتاب را زمين گذاشتم و سمت صدف چرخيدم. وقتي صدف حرف ميزند قلب من به خروش ميآيد. انگار نويسنده تواناي آينده را پيش رويم ميبينم. نويسندهاي که خوب ميبيند، خوب ميشنود و عالي مينويسد. صدف با همان شيطنت هميشگيش گفت: "خانوم من يه چيزي رو اعتراف کنم؟ من واقعا از اين فيلم سفر قندهار خوشم نيومد. يعني نه اينکه خوشم نیاد اما يه جوري بود، نميتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. خودمم ميدونم خيلي احمقم. يعني ميدونم بايد از اين فيلم خيلي خوشم بياد، خيلي فيلم حسابيه، مثل اين فيلم الکيها نيست خيلي هم سعي کردم اما.." حرف صدف را بريدم: "صدف کي گفته بايد حتما از اين فيلم خوشت بياد ؟"
- خوب آدم اگه روشنفکر باشه از اين فيلمها خوشش مياد.
- کي چنين حرفي زده. مخملباف يه فيلمسازه و براي خودش يه شيوه روايت داره که ممکنه تو که خيلي هم خوب ميفهمي از اون شيوه خوشت نياد يا باهاش ارتباط برقرار نکني.
صدف بهتزده مرا نگاه ميکرد: "يعني آدم حتما نبايد از اين فيلمها خوشش بياد؟" سرم را به علامت منفي تکان دادم: "نه. من اين فيلم رو انتخاب کردم چون اولا اون فيلمي رو که ميخواستم پيدا نکردم، بعدشم گفتم شما يه جور ديگه ديدن رو هم تجربه کنين. هيچ الزامي نداره شماها خوشتون بياد. اگه خوشتون بياد معنيش اين نيست که روشنفکرين، هر کي هم که روشنفکر بود الزاما از اين فيلمها خوشش نميياد." پگاه هيجانزده گفت: "ولي اين فيلمه خيلي جدي بود. روشنفکرها هم همشون خيلي جدين." بلافاصله با صداي بلند گفتم: "اصلا اينجور نيست. اينها کليشهست. کليشههايي که ما براي آدمها ميسازيم. ميدونين کليشه يعني چي؟ يعني ما واسه اينکه فهممون از يه چيزهايي آسون بشه اونها رو چارجوبدار ميکنيم. يا تعريف ميکنيم. مثلا دوست داريم پزشکها رو پولدار تصور کنيم. اونها رو با کراوات ببينيم. يا فکر ميکنيم دانشمندها همشون عينکين يا روشنفکرها اخمو و جدين." خواستم براشون يه مثال نقض بيارم. توي ذهنم دنبال يه شخصيت روشنفکر ميگشتم که يه تصوير خندون ازش ديده باشم. يه جمله ساده قابل فهم ازش شنيده باشم. يه نوشته طنز ازش خونده باشم.
زنگ خورد. بچهها پشت در کلاس در مورد روشنفکرهاي جواني که ديده بودند حرف ميزدند. من لابهلاي صحبتم در مورد پروژهها حرفهايشان را ميشنيدم؛ آدمهاي اخمو، آدمهاي دردمند، آدمهايي که هيچوقت نميرقصند، آدمهايي که گاهي در بالکنها مشروب ميخورند و مثل دودکش سيگار ميکشند، آدمهايي که غم فقرا را ميخورند. تا آخر زنگ تفريح به بهانه مرور پروژهها سر جايم نشستم. دلم ميخواست حداقل يکيشان روشنفکري ديده باشد که کاري ميکند و جاي زل زدن به دور دستها زير پايش را ، به همين نزديکي، درست زيرپايش را ميبيند.
این پست در تاریخ 7/1/2009 نوشته شده است.
در باب آگاهي عمومي 1
آقا سليمون بقال محله ماست. مرد چهل و پنج ساله ترکزبان شاديست که کمکم خودش را آماده بازنشستگي ميکند. پسرش امسال بيست ساله ميشود و او قصد دارد مغازه را به پسرش بسپارد. تلويزيون آقا سليمون درست روبهروي دخلش است. روي ميز دخل هميشه يک روزنامه چپي و يک روزنامه راستي پهن است و اگر شاگرد آقا سليمون هوس ديدن برنامه کودک نکند تلويزيون روي شبکه چهار يا شش تنظيم است. آقا سليمون هيچکدام از اخبار وطني را از دست نميدهد. از حال و روز اهل محل کمو بيش خبر دارد و به خودش اجازه اظهار نظرهايي ميدهد که چندان معمول نيست. درباره تغيير بازار بورس سوال ميکند. درباره علت بچهدار نشدن ما سوال ميکند و اگر سه روز مداوم بستني بخرم هشدار ميدهد که بايد مواظب هيکلم باشم. دغدغههاي مذهبي هم دارد و گاهي سر بهشت و جهنم و فلسفه زندگي و شادي و غم حرف ميزد و مهمتر از آن نظر شما را ميپرسد. او شک ميکند و از ابراز شکهايش واهمه ندارد. نسبت به همه محصولات استان آذربايجان حساسيت خاصي دارد و چنان از اجناس وطنيش دفاع ميکند که شما يادتان ميرود ايران از استان آذربايجان بزرگتر است. آقا سليمون ويژگي مهمي دارد که کمتر در ديگران پيدا ميشود ميتواند ارتباط برقرار کند؛ با زبان خودش و در مورد دغدغههاي خودش که کمي از دغدغههاي فرماليته صنفش فراتر است. ارتباط آقا سليمون ارتباطيست عاطفي و در عين حال داراي بار اطلاعاتي. سوالهاي آقا سليمون ذهن را درگير ميکند. جمله هاي خبري آقا سليمون بار معنايي دارد و اطلاعاتي منتقل ميکند که چون بوميست ارزشمند است. اگر يک ماه صحبتهاي آقا سليمون با مشتريانش ضبط شود تصويري از دغدغهها، مشکلات و نگرش يک ايراني قشر متوسط دهه هشتادي به دست ميآيد.
به نظرم آگاهي عمومي از راه ايجاد شبکههاي ارتباطي تقويت ميشود. . شبکه ارتباطي دو وجه مشخص دارد که اغلب ما در هر دو ضعيف عمل ميکنيم. يک وجه آن اطلاع رساني درست است. به عنوان مثال بخشي از عدم موفقيت نويسندههاي ايراني عدم اطلاعرساني درست در مورد کتابهاييست که نوشته ميشود. ناشر نويسندهاش را معرفي نميکند. کتاب، خوب توزيع نميشود. کتاب، خوب نقد نميشود. خوانندهها نويسنده را نميبينند. جايي وجود ندارد که خواننده مختصر اطلاعاتي در مورد کتاب پيدا کند و بداند آيا در دسته کتابهاي مورد علاقهاش واقع شده يا نه. جامعه نويسندگان براي خودش هويتي مستقل نميسازد. نويسنده به حرف خوانندهاش گوش نميدهد. نميداند او چه کتابي را جذاب و خواندني مييابد. خواننده نويسنده را متهم به مزخرفگويي ميکند و نويسنده هم خواننده را متهم به بيسوادي. در نتيجه من جرات نميکنم به اقا سليمون بگويم نويسندهام. جامعه نويسندگان هويتي ندارد که مخاطبم با شنيدن شغل من تعجب نکند و نپرسد يعني چه. اگر از من بخواهد کتابي معرفي کنم نميدانم چه معرفي کنم. نميدانم چطور او را راهنمايي کنم تا طيف کتابهاي مورد علاقهاش را پيدا کند. حتي نميتوانم آقا سليمون را در يک کتابفروشي تصور کنم. قطعا او رمانهاي عاشقانه عامهپسند نميخواند اما هدايت هم نميخواند. نميتوانم کتابي هم به او معرفي کنم که حتي اسمش قابل فهم نيست. من نميدانم براي آقاسليمون نامي چه کتابي وجود دارد. کتابي که قهرمانش لعيا خانوم با روابط مثلثي نباشد، يک روشنفکر درمانده سيگاري هم نباشد. يکي باشد مثل خودش. نميدانم اگر چنين کتابي هست کجا ميتواند تهيهاش کند. وجه دوم شبکه ارتباطي حرف زدن است. ما چقدر با هم حرف ميزنيم. مثلا در يک جلسه نقد کتاب با حضور نويسنده و خوانندهها (اگر برگزار شود!) اغلب اين اتفاق ميافتد. نويسنده در پوست يک روشنفکر غربي امروزي پيچيده ميرود و از زبان او، با واژههاي او و حتي با منطق او حرف ميزند. خواننده در مقابل در پوست منتقد مي رود، تازه مشکل اينجاست که منتقد هم در پوست يک شيوه نگاه بيگانه متن را نقد ميکند. به اين ترتيب در بهترين شرايط (اگر نويسنده خودش فهميده باشد چه نوشته و مخاطب حاضر در جلسه هم کتاب را خوانده باشد!). نويسنده با مخاطب روشنفکر خيالي خودش حرف ميزند و خواننده هم با منتقد خيالي خودش ارتباط برقرار ميکند. من آنقدر در ادبيات روشنفکري نويسندگان گير کردهام که نميدانم اگر کتابي را به آقا سليمون معرفي کردم با کدام واژهها بايد با او حرف بزنم. واژههاي مشترکمان آنقدر کم است که نميتوانم از ارتباط نترسم. به اين ترتيب من شانس فهميدن مخاطب احتمالي داستانهاي آيندهام را از دست ميدهم و آقا سليمون شانس شنيدن نظرات و ديدن زندگي يک نويسنده را از دست ميدهد. بين ما هيچ چيز رد و بدل نميشود. او در دنياي خودش ميماند و من در دنياي خودم. هر دو ناآگاه از آنچه در اطرافمان در جريان است.
این مطلب در تاریخ 30/12/2008 نوشته شده است.
به نظرم آگاهي عمومي از راه ايجاد شبکههاي ارتباطي تقويت ميشود. . شبکه ارتباطي دو وجه مشخص دارد که اغلب ما در هر دو ضعيف عمل ميکنيم. يک وجه آن اطلاع رساني درست است. به عنوان مثال بخشي از عدم موفقيت نويسندههاي ايراني عدم اطلاعرساني درست در مورد کتابهاييست که نوشته ميشود. ناشر نويسندهاش را معرفي نميکند. کتاب، خوب توزيع نميشود. کتاب، خوب نقد نميشود. خوانندهها نويسنده را نميبينند. جايي وجود ندارد که خواننده مختصر اطلاعاتي در مورد کتاب پيدا کند و بداند آيا در دسته کتابهاي مورد علاقهاش واقع شده يا نه. جامعه نويسندگان براي خودش هويتي مستقل نميسازد. نويسنده به حرف خوانندهاش گوش نميدهد. نميداند او چه کتابي را جذاب و خواندني مييابد. خواننده نويسنده را متهم به مزخرفگويي ميکند و نويسنده هم خواننده را متهم به بيسوادي. در نتيجه من جرات نميکنم به اقا سليمون بگويم نويسندهام. جامعه نويسندگان هويتي ندارد که مخاطبم با شنيدن شغل من تعجب نکند و نپرسد يعني چه. اگر از من بخواهد کتابي معرفي کنم نميدانم چه معرفي کنم. نميدانم چطور او را راهنمايي کنم تا طيف کتابهاي مورد علاقهاش را پيدا کند. حتي نميتوانم آقا سليمون را در يک کتابفروشي تصور کنم. قطعا او رمانهاي عاشقانه عامهپسند نميخواند اما هدايت هم نميخواند. نميتوانم کتابي هم به او معرفي کنم که حتي اسمش قابل فهم نيست. من نميدانم براي آقاسليمون نامي چه کتابي وجود دارد. کتابي که قهرمانش لعيا خانوم با روابط مثلثي نباشد، يک روشنفکر درمانده سيگاري هم نباشد. يکي باشد مثل خودش. نميدانم اگر چنين کتابي هست کجا ميتواند تهيهاش کند. وجه دوم شبکه ارتباطي حرف زدن است. ما چقدر با هم حرف ميزنيم. مثلا در يک جلسه نقد کتاب با حضور نويسنده و خوانندهها (اگر برگزار شود!) اغلب اين اتفاق ميافتد. نويسنده در پوست يک روشنفکر غربي امروزي پيچيده ميرود و از زبان او، با واژههاي او و حتي با منطق او حرف ميزند. خواننده در مقابل در پوست منتقد مي رود، تازه مشکل اينجاست که منتقد هم در پوست يک شيوه نگاه بيگانه متن را نقد ميکند. به اين ترتيب در بهترين شرايط (اگر نويسنده خودش فهميده باشد چه نوشته و مخاطب حاضر در جلسه هم کتاب را خوانده باشد!). نويسنده با مخاطب روشنفکر خيالي خودش حرف ميزند و خواننده هم با منتقد خيالي خودش ارتباط برقرار ميکند. من آنقدر در ادبيات روشنفکري نويسندگان گير کردهام که نميدانم اگر کتابي را به آقا سليمون معرفي کردم با کدام واژهها بايد با او حرف بزنم. واژههاي مشترکمان آنقدر کم است که نميتوانم از ارتباط نترسم. به اين ترتيب من شانس فهميدن مخاطب احتمالي داستانهاي آيندهام را از دست ميدهم و آقا سليمون شانس شنيدن نظرات و ديدن زندگي يک نويسنده را از دست ميدهد. بين ما هيچ چيز رد و بدل نميشود. او در دنياي خودش ميماند و من در دنياي خودم. هر دو ناآگاه از آنچه در اطرافمان در جريان است.
این مطلب در تاریخ 30/12/2008 نوشته شده است.
جایی برای سرمستی
تمام طول شب برف باريده بود. قنديلهاي بزرگ و کوچک بر شاخههاي باريک و رقصان کوچهاي که با شيبي دلفريب پاي کلکچال ميرسيد ميدرخشيدند. نور صبحگاهي بر کريستالهاي سفيد ميشکست و چنان فضاي تنگ کوچه را در بر ميگرفت که حتي دلت نميخواست نفس بکشي مبادا زيبايي و سکوت مستيآور آن صبح زمستاني بشکند. پشت سرم پسري شانزده ساله کولهپشتي مدرسهاي را به دوش انداخته بود و آرام بالا ميآمد. نميدانستم کيآمده، نميدانستم از کجا پيدايش شده. چهرهاش درهم و خاموش بود. خودخواهيم بيشتر از آن بود که بخواهم زيبايي صبحگاهي آن کوچه را با کسي قسمت کنم. قدمهايم را تند کردم و از او فاصله گرفتم، آنقدر که حس کنم نيست. آنقدر که حس کنم آنچه من مي بينم او نميبيند. خورشيد آرام آرام بالا ميآمد و گرماي ملس مطبوعي هواي کوهستان را تلطيف ميکرد. پاي کوه براي بستن يخشکنهايم ايستادم. سهشنبه بود و ميدانستم در آن هواي سرد زمستاني کمتر کسي به دعوت کوه پاسخ ميدهد. يخشکنهايم را در آرامش بستم. جاي روپوشم اورکت آمريکايي يشمي پدرم را پوشيدم که بعد از بيست سال هنوز بوي انقلاب ميداد. جاي روسريم کلاه دستبافي سرم کشيدم و گذاشتم دو بافه موهايم فارغ از نگاه نگهبانان کوه، سوز دلچسب کوهستان را تجربه کنند. داشتم براي حرکت آماده ميشدم که پسرک را پشت سرم ديدم. براي لحظهاي نگاهمان با هم تلاقي کرد اما زود نگاهش را دزديد و بيتوجه به من گوشهاي نشست. برايم عجيب بود که آن موقع سال پسري با کوله مدرسهاش پاي کوه ببينم. ذهنم پسرک راخيلي زود فراموش کرد و راه افتادم. از پاي کلکچال تا برج در آن برفي که هنوز پا نخورده بود دو ساعتي راه بود. بارم سبک بود و بيدغدغه بالا ميرفتم. ذهنم از همه چيز خالي بود. آنقدر سبک بودم که ميتوانستم دستهايم را باز کنم و به هر جا که ميخواستم پر بکشم. نه صدايي، نه رد پاي انساني، نه ترس از بازخواستي، کوه از آن من بود. دنيا از آن من بود. گوشه اين دنياي بزرگ سودايي تنها پسرک بود که آرام همگام با من و به فاصله سي قدميم بالا ميآمد. گاهي که پيچي را ميگذراندم فرصت ميکردم از بالا نگاهش کنم، سرش پايين بود. کفشهاي کتاني و پاي شلوارش خيس شده بود. گاهي احساس ميکردم ايستاده و نفسنفس ميزند. به برج که رسيديم براي خودش کاسهاي آش گرفت و روبهرويم نشست. پنجرههاي پناهگاه بخار گرفته بود. به غير از دو سرباز که خودشان را کنار بخاري بزرگ پناهگاه گرم ميکردند هيچکس نبود. يک ساعتي در سکوت سرم را به ديوار سنگي تکيه دادم و در روياي خودم غرق شدم. رويايي بيآدم، فضايي بيصدا از سنگ و آب و آسمان و لذتي بيبديل از يکيشدنم با آن همه زيبايي. به پايين که سرازير شدم مست بودم و شاد. فارغ از آن همه سياهي که از بالاي کوه زير پايم ميديدم قدم زنان پايين ميآمدم و تنه درختان را نوازش ميکردم. به چشمههاي کوچکي فکر ميکردم که بهار سر از دل خاک بيرون ميآوردند. به پرندههاي کوچک خوشبختي ميانديشيدم که بهار باز ميآمدند و به کساني که شايد به وسوسه رد پاي من تا برج کالکچال بالا ميآمدند. در تمام اين مدت پسرک شانه به شانهام ميآمد. پاي کوه کنار در آهني پارک ايستادم تا يخ شکنها را باز کنم. دستم حس نداشت و گره زير تودهاي برف يخزده گم شده بود. کولهام را زمين گذاشتم و زانو زدم که پسرک روبهرويم ايستاد و بيمقدمه گفت: دانشجويي؟ بيآنکه سرم را بلند کنم گفتم: آره، ترم آخرم. پسر سرش را تکان داد. گفتم: تو مگه مدرسه نداري اومدي کوه؟ پسر دوباره سرش را تکان داد: چرا. گره را باز کردم و از جايم بلند شدم: پس اينجا چکار ميکني؟ موهايم را زير مقنعه دانشگاه پنهان کردم و جاي اورکت لباس شهري پوشيدم.
- دنبال تو اومدم.
کلاه در دستم ماند. فکر ميکنم آن لحظه لبخند تمسخر آميز مضحکي زدم: دنبال من اومدي چي بشه بچه جون؟
پسرک زيپ کاپشنش را بالا کشيد و کوله را روي شانهاش جابهجا کرد: هيچي. همينطوري. از راه رفتنت خوشم اومد. داشتم ميرفتم مدرسه. همين وسطاي کوچهست.
عصباني شده بودم. احساس ميکردم به حريم خلوتم تجاوز شده. احساس ميکردم تمام زيبايي آن روزم خراب شده. سرش داد کشيدم و گفتم يک احمق تمام عيار است که يک روزش را دنبال دختري تا بالاي کوه آمده. گفتم بهتر است برود دنبال همسن و سالهاي خودش شايد چيزي هم گيرش بيايد. گفتم از الان که اينطور است معلوم است بزرگ بشود چه ميشود. در تمام مدتي که حرف ميزدم خيره نگاهم کرد. کولهام را که برداشتم شانههايش را بالا انداخت و بيآنکه آن همه داد و بيداد من ناراحتش کرده باشد گفت: من قصد بدي نداشتم. فقط خيلي قشنگ راه ميرفتي.
امروز فکر ميکردم ذره ذره وجودم تشنه زيباييست. زيبايي موهاي بلوطي زني که در باد تکان بخورد. زيبايي گردن کشيدهاي که اندوهگين روي ليواني چاي داغ خم شده باشد. زيبايي نگاه تشنه مردي در آستانه پنجاه سالگي که عشق را جوري ديگر ميفهمد. بيآنکه قصد تجاوز به حريم کسي را داشته باشم دلم ميخواست ميتوانستم گوشهاي از اين شهر در سکوت کافهاي بنشينم و خود را به دست سرمستي راهرفتن خرامان زني يا زيبايي لبهاي پسري بسپارم. شهر بديست. جايي براي سرمستي ندارد.
این پست در تاریخ 21/12/2008 نوشته شده است.
- دنبال تو اومدم.
کلاه در دستم ماند. فکر ميکنم آن لحظه لبخند تمسخر آميز مضحکي زدم: دنبال من اومدي چي بشه بچه جون؟
پسرک زيپ کاپشنش را بالا کشيد و کوله را روي شانهاش جابهجا کرد: هيچي. همينطوري. از راه رفتنت خوشم اومد. داشتم ميرفتم مدرسه. همين وسطاي کوچهست.
عصباني شده بودم. احساس ميکردم به حريم خلوتم تجاوز شده. احساس ميکردم تمام زيبايي آن روزم خراب شده. سرش داد کشيدم و گفتم يک احمق تمام عيار است که يک روزش را دنبال دختري تا بالاي کوه آمده. گفتم بهتر است برود دنبال همسن و سالهاي خودش شايد چيزي هم گيرش بيايد. گفتم از الان که اينطور است معلوم است بزرگ بشود چه ميشود. در تمام مدتي که حرف ميزدم خيره نگاهم کرد. کولهام را که برداشتم شانههايش را بالا انداخت و بيآنکه آن همه داد و بيداد من ناراحتش کرده باشد گفت: من قصد بدي نداشتم. فقط خيلي قشنگ راه ميرفتي.
امروز فکر ميکردم ذره ذره وجودم تشنه زيباييست. زيبايي موهاي بلوطي زني که در باد تکان بخورد. زيبايي گردن کشيدهاي که اندوهگين روي ليواني چاي داغ خم شده باشد. زيبايي نگاه تشنه مردي در آستانه پنجاه سالگي که عشق را جوري ديگر ميفهمد. بيآنکه قصد تجاوز به حريم کسي را داشته باشم دلم ميخواست ميتوانستم گوشهاي از اين شهر در سکوت کافهاي بنشينم و خود را به دست سرمستي راهرفتن خرامان زني يا زيبايي لبهاي پسري بسپارم. شهر بديست. جايي براي سرمستي ندارد.
این پست در تاریخ 21/12/2008 نوشته شده است.
بی عنوان
خانم ف زن ريزه اندام زيباييست. پوستي جوگندمي و لبهاي ظريف قرمزي دارد و وقتي ميخندد دو چال عميق خوشترکيب زير گونههايش نقش ميبندد. اولين روز سال تحصيلي به محض آنکه خودم را معرفي کردم خانم ف هيجانزده روي صندليش خم شد و گفت: واي خانم چپکوک چه سعادتي. من پارسال دائم نوشتههاي کلاس شما رو دنبال ميکردم. خيلي دلم ميخواد از اين خلاقيت سر در بيارم. همان روز خانم ف پيش از تعطيلي مدرسه جلويم را گرفت و گفت يک پسر ده ساله دارد که حرفهاي عجيب و غريبي ميزند. بياندازه باهوش و خلاق است و عاشق ديدن کارتون و کشيدن شخصيتهاي کارتونيست. خانم ف ميخواست بداند براي خلاقتر کردن فرزندش چه بايد بکند. از آنجا که هنوز خانم ف را نميشناختم فقط پيشنهاد کردم خوراک کافي در زمينه کارتون و کاريکاتور در اختيار فرزندش قرار دهد و بيشتر از آن کاري به کار فرزندش نداشته باشد. دو هفته بعد هنوز وارد دفتر نشده بودم که خانم ف جلويم را گرفت: خانوم چپکوک اين کتاب دنياي سوفي که به بچههاي اول درس ميدين، کتاب خوبيه؟ گفتم: يعني چي کتاب خوبيه؟ خانم ف که شايد منتظر اين سوال بود گفت: يعني من براي پسرم بخرم؟ گفتم: هنوز زوده بذاريد سه-چهار سال ديگه. خانم ف کتاب دنياي سوفي را از روي ميز دفتردار برداشت و ورق زد: پس من خودم بخونمش که آمادگيش رو داشته باشم. بالاخره اگه پسرم بعدا سوالي داشت بتونم جواب بدم. هفته بعد خانم ف با کتاب دنياي سوفي وارد دفتر شد. با همان خنده دلرباي هميشگي روبهرويم نشست و گفت: خانم چپکوک ميشه بگين اين کتاب رو چهجوري بخونم؟ خانم دال که پسرش هم سن و سال پسر خانم ف است روي ميز خم شد و نگاهي به کتاب انداخت: مال بچههاست؟ خانم ف گفت: مال بچهها که نيست اما براشون خوبه. خانم دال نفس عميقي کشيد و گفت: من نميدونم اين بچههاي امروز چرا کتاب نميخونن. من کشتهيار اميررضا شدم، مگه ميخونه. خانم جيم گفت: بايد تشويقشون کنين. خانم دال گفت: بابا مدرسه اينا دائم جايزه ميده. يعني خودمون ميخريم مدرسه که قربونش برم. خانم ف حرف خانم دال را بريد: من به پسرم گفتم اگه از فلان ناشر چهار تا کتاب بخوني تو مسابقه قرعه کشي شرکت ميکني. ولي پدرسوخته حواسش جمعه. دو صفحهش رو خوند اومد اول اتمام حجت کرد که سرش کلاه نره. گفت من واسه توپ و مدادتراش و اين چيزا کتاب نميخونم. اگه جايزهش مسافرته ميخونم. ديگه منم از روي ناچاري گفتم جايزهش سفره، بلکه به کتاب خوندن علاقهمند بشه. حالا آقا اگه چهار تا کتاب بخونه بايد يه سفر بفرستيمش کيش تا تشويق بشه. تمام مدت زنگ بعد به اين فکر ميکردم که اگر بچهاي داشتم بابت خواندن چند صد کتاب هم حاضر نميشدم او را به سفري چند صد هزار توماني بفرستم. آنهم به جايي که فکر تعطيل ميشود. ولع مرکز خريدهاست و چند تفريح نصفهنيمهکاره که حتي تجربه لذت را هم تمام نميکند. زنگ تفريح بعدي که خورد خودم را آماده ميکردم، به خانم ف بگويم بايد روندي را پيدا کند که پسرش از دانستن لذت ببرد. اما پيش از آنکه من مهلت حرف زدن پيدا کنم خانم ف دفترچه کوچکي از کيفش بيرون آورد و کنارم نشست: خانوم چپکوک زنگ پيش وقت نشد، هم اين کتاب رو بگين چه مدلي بخونمش، البته خوندمش ولي احساس ميکنم اينجوري که من خوندم نبايد ميخوندم، شما انگار يه جور ديگه به بچهها درس ميدين، هم چند تا رمان خوب بهم معرفي کنين براي پسرم بگيرم. ميخوام رمان حسابي باشه. هيجان خانم ف اعصابم را به هم ريخته بود. پرسيدم: رمان بخونه که چي بشه؟ سکوت براي لحظهاي فضاي اتاق را پر کرد. خانم ف مطمئنا منتظر چنين سوالي نبود.
- ميدونيد ميخوام بعدا که بزرگ شد آدم حسابي بشه، چطور بگم احساس داشته باشه، لطيف باشه. ميخوام تصميمهاي خوب بگيره. خانم دال گفت: خانم پسري که لطيف باشه سر شونزده، هيفده سالگي عاشق ميشه. خانم ف از جا پريد: نگيد تو رو خدا، اون جوري که نميخوام لطيف بشه. خانم دال گفت: وا، لطيف شدن همينه ديگه. خانم ف چشمهاي ميشي کوچکش را تنگ کرد و سر انگشتان استخوانيش را بهم ماليد و بعد از مکثي کوتاه گفت: نميدونم ميخوام باشعور باشه، ميفهمين چيميگم. نميخوام مثل آدمهاي الان بيشعور باشه. بيشعور هم نه، مردم بيشعور نيستن اما.. نميدونم، ميخوام بچهم اينجوري که بقيه هستن نباشه. بفهمه. ميدونين چيگم. خوب بفهمه. خانم جيم بهتزده خانم ف را نگاه ميکرد. من با شک و ترديد گفتم: مي خوايد پسرتون آگاه باشه؟ بفهمه دور و برش چه خبره ؟ خانم ف حرفم را بريد و انگار واژهاي که دنبالش ميگشت را پيدا کرده باشد هيجانزده گفت: ميدونيد انسانيت رو بفهمه چيه. اين خيلي مهمه. توي رمانها از انسانيت خيلي خوب حرف زدن.
از خانم ف مهلت خواستم تا ليستي از کتابهاي داستاني که انسانيت را خوب تفهيم ميکند تهيه کنم. وسواس خانم ف در اين چند هفته به من هم سرايت کرده. هر روز اسمي مينويسم و خط ميزنم و هر هفته به خانم ف وعده ميدهم که ليست کتابها را هفته بعد تحويل خواهم داد اما راستش هر بار که نام کتابي را مينويسم تصوير آن همه آدم باسوادِ بيشعوري که در اين سي و سه سال ديدهام جلوي چشمانم رژه ميرود و فکر ميکنم براي آگاه شدن چيزي بيش از کتاب خواندن لازم است. به اين نتيجه رسيدم بيش از کتابها و در کنار کتابها ما نياز داريم با يکديگر حرف بزنيم. بهتر بگويم با يکديگر بلند بلند فکر کنيم. آن هم نه در مورد آزادي، دموکراسي، حقوق بشر، پستمدرنيسم، در مورد چاله آب جلوي در خانهمان، در مورد رفتار بقال سر کوچهمان، در مورد اينکه يک گلدان سفالي را کجاي خانهمان بگذاريم که احساس لذت بيشتري ايجاد کند. در مورد احساس حقارتي که همهمان را دارد خفه ميکند. ببينيم مسير فکر کردنمان در تبو تاب يک گفتگو چطور و چرا تغيير ميکند. فقط نميدانم خانم ف با چهل و هشت ساعت تدريس در هفته، تصحيح هر هفته اوراق امتحاني، کار خانه، رسيدگي به درس و مشق پسرش، کلاس نقاشي و زبان و ورزش پسرش و آنهمه کتابي که براي فرزندش تا به حال خريده فرصتي براي فکر کردن و گفتگو کردن با خودش و ديگران دارد يا نه.
این نوشته در تاریخ 8/12/2008 نوشته شده است.
- ميدونيد ميخوام بعدا که بزرگ شد آدم حسابي بشه، چطور بگم احساس داشته باشه، لطيف باشه. ميخوام تصميمهاي خوب بگيره. خانم دال گفت: خانم پسري که لطيف باشه سر شونزده، هيفده سالگي عاشق ميشه. خانم ف از جا پريد: نگيد تو رو خدا، اون جوري که نميخوام لطيف بشه. خانم دال گفت: وا، لطيف شدن همينه ديگه. خانم ف چشمهاي ميشي کوچکش را تنگ کرد و سر انگشتان استخوانيش را بهم ماليد و بعد از مکثي کوتاه گفت: نميدونم ميخوام باشعور باشه، ميفهمين چيميگم. نميخوام مثل آدمهاي الان بيشعور باشه. بيشعور هم نه، مردم بيشعور نيستن اما.. نميدونم، ميخوام بچهم اينجوري که بقيه هستن نباشه. بفهمه. ميدونين چيگم. خوب بفهمه. خانم جيم بهتزده خانم ف را نگاه ميکرد. من با شک و ترديد گفتم: مي خوايد پسرتون آگاه باشه؟ بفهمه دور و برش چه خبره ؟ خانم ف حرفم را بريد و انگار واژهاي که دنبالش ميگشت را پيدا کرده باشد هيجانزده گفت: ميدونيد انسانيت رو بفهمه چيه. اين خيلي مهمه. توي رمانها از انسانيت خيلي خوب حرف زدن.
از خانم ف مهلت خواستم تا ليستي از کتابهاي داستاني که انسانيت را خوب تفهيم ميکند تهيه کنم. وسواس خانم ف در اين چند هفته به من هم سرايت کرده. هر روز اسمي مينويسم و خط ميزنم و هر هفته به خانم ف وعده ميدهم که ليست کتابها را هفته بعد تحويل خواهم داد اما راستش هر بار که نام کتابي را مينويسم تصوير آن همه آدم باسوادِ بيشعوري که در اين سي و سه سال ديدهام جلوي چشمانم رژه ميرود و فکر ميکنم براي آگاه شدن چيزي بيش از کتاب خواندن لازم است. به اين نتيجه رسيدم بيش از کتابها و در کنار کتابها ما نياز داريم با يکديگر حرف بزنيم. بهتر بگويم با يکديگر بلند بلند فکر کنيم. آن هم نه در مورد آزادي، دموکراسي، حقوق بشر، پستمدرنيسم، در مورد چاله آب جلوي در خانهمان، در مورد رفتار بقال سر کوچهمان، در مورد اينکه يک گلدان سفالي را کجاي خانهمان بگذاريم که احساس لذت بيشتري ايجاد کند. در مورد احساس حقارتي که همهمان را دارد خفه ميکند. ببينيم مسير فکر کردنمان در تبو تاب يک گفتگو چطور و چرا تغيير ميکند. فقط نميدانم خانم ف با چهل و هشت ساعت تدريس در هفته، تصحيح هر هفته اوراق امتحاني، کار خانه، رسيدگي به درس و مشق پسرش، کلاس نقاشي و زبان و ورزش پسرش و آنهمه کتابي که براي فرزندش تا به حال خريده فرصتي براي فکر کردن و گفتگو کردن با خودش و ديگران دارد يا نه.
این نوشته در تاریخ 8/12/2008 نوشته شده است.
اشتراک در:
پستها (Atom)