من و خانم مدير با هم وارد دفتر دبيران شديم؛ من سلانه سلانه و خوشخوشک و خانم مدير هيجان زده و نفس زنان. بقيه معلمها سرپا ايستاده بودن. صداي خانم الف از راهروي دفتردارها ميومد:
-سينا جان پسرم اصلا از اتاقت تکون نخور. وايستا همونجا درست رو بخون تا مامان جوني برسه. زنگم زدن نميخواد افاف رو برداري.
وضعيت دفتر دبيران عادي نبود. به محضي که خانم مدير هيکل گرد گوشتيش رو روي صندلي ولو کرد بقيه معلمها شروع کردن:
-چي شد خانم مدير؟
-الان بچه پزشک قانونيه؟
-دفنش که نکردن؟
من بيخبر از همه جا ليوان چايم رو برداشتم و کنار خانم ب که کم و بيش غمگين به نظر ميرسيد نشستم:
-اتفاقي افتاده ؟
خانم ب بهت زده نگاهم کرد:
-خبر نداري، خواهرزاده خانم فلاني رو کشتن. دختر دوازده ساله. اونم تو خونه خودش.
رو کردم به مدير:
-خونه خودش؟ باباش کشته؟
مدير با دستهاي گوشتالو گوشه روسريش را درست کرد:
-وا چپکوک جان مگه پدر، بچهش رو ميکشه. خونهشون حسينيه بوده. ظهر عاشورا جسد دختر رو زير تخت پيدا ميکنن.
خانم ج گفت: حالا فهميدين ماجرا چي بوده ؟
مدير بادي به غبغب انداخت:
-ظاهرا سر نماز ظهر يکي پشت سر پدر دختره گفته چنون به عذات ميشونم که هميشه خونت حسينيه باشه.
خانم دال گفت:
-عجب شمرهايي پيدا ميشن حالا اين همه وقت. يکي نيست بگه نامسلمون ظهر عاشورا.
خانم ب چشم غرهاي به خانم دال رفت :
-عجب حرفي مي زنيد. قتل قتله ديگه ظهر عاشورا و شب عاشورا مگه داره.
خانم ج سرش را روي ميز دولا کرد و آروم گفت:
-تجاوزم کردن بهش؟
خانم مدير که از اين سوال هوشمندانه بدش نيومده بود لبخندي زد و گفت : نميدونم والا بايد وايستيم خانم فلاني بياد ببينيم تجاوزي هم شده يا نه. عجب دوره و زمونهاي شده اون از شب تاسوعا که تا صبح تن و بندنمون لرزيد اينم از امروز.
خانم دال قبل از اينکه کلام مدير منعقد بشه هيجان زده پرسيد:
-اوا چرا خانم مدير؟
مدير قر تند و فرزي به کمر گوشتيش داد و ليواني چاي برداشت :
-بابا شب تاسوعا من داشتم ميرفتم روضه که ديدم اين سرايداره زنگ زد گريه، که خواهرزادم تصادف کرده، بايد برم شهر ري. بهش گفتم باشه بيا دم در خونه پول از من بگير خودت رو برسون. آخر شب بود گفتم يه زنگ بزنم ببينم چي شد. تلفن کردم خونه خواهره. گفتم دخترت چطوره. گفت خانوم کاش تو تصادف قيمه قيمه شده بود، دزديدنش.
خانم دال و ب با هم گفتن: دزديدن؟
مدير حبهاي قند برداشت:
-آره نگو يه خواستگار داشته، اينا هي جوابش ميکردن. دختره روز قبل واسه کمک تو خرج دادن يکي از همسايهها رفته بوده اونجا. پسره هم ديده شلوغه دختره رو دزديه. حالا هم زنگ زده گفته نگرش ميدارم تا واسم عقدش کنين.
گفتم: مگه ميشه. بالاخره اينا بايد شناسنامه ببرن. عاقد ببرن. خوب پليس ميگيرتش پدرشم درمياره.
خانم ب گفت: خانم شما مثل اينکه اينجا زندگي نميکني. دختري که ببخشيد يه شب خونه يارو مونده خوب بايد عقدش کنن ديگه. چارهاي نيست. ديگه طرف کرده تو بوق و کرنا. کي مياد اون دختر و بگيره.
خواستم حرف بزنم که خانم الف هراسون توي دفتر اومد و روي اولين صندلي نشست:
-واي دلم داره مثل سير و سرکه ميجوشه. سينا خونه تنهاست. نيان سراغش.
گفتم : بابا خانم الف بچه شما که پسره ديگه.
خانم الف حرفم رو قطع کرد: پسرا که بدترن. همين ماه گذشته تو اون برف و يخبندون به دو تا از پسربچههاي مدرسه تجاوز شده. روزنامه رو مگه نميخونيد شما؟
خانم دال گفت: اين مردم ايمانشونم از دست دادن. پريروز تو ميدون آرژانتين با شيشه نوشابه زدن تو سر دوست پسر من، موبايلش رو گرفتن. بيست تا بخيه خورده سرش.
خانم ب آماده ميشد حرفي بزنه که زنگ خورد. دو زنگ تفريح بعدي بحث پيرامون تجاوز ادامه پيدا کرد. به خونه که رسيدم اشتهاي خوردن هيچ چي نداشتم. ترجيح دادم دوش آب گرمي بگيرم و کمي بخوابم. قبل از اونکه وارد حموم بشم زبونه پشت در رو انداختم. زنجير اطمينان رو بستم و پنجرهها رو کنترل کردم. نيم ساعتي زير دوش آب گرم ايستادم و خودم رو به دست صداي شرشر آب سپردم. بيرون که اومدم هنوز حالم به جا نبود. فکر کردم ديدن يکي از کارتونهاي جديد والت ديسني حالم رو بهتر ميکنه. تلويزيون رو روشن کردم اما قبل از اونکه شاسي ويدئو رو فشار بدم چشمم به جسد کفن پيچ شده زني افتاد که توي قبر خوابيده بود و فقط گردي صورتش معلوم بود. يه مار زهري هم روي صورتش ميچرخيد. چنان صحنه منزجر کنندهاي بود که حتي نميتونستم کانال عوض کنم. جلوي تلويزون خشکم زده بود. هنرپيشه زن به هنرپيشه مرد ميگفت: پسرم خواهرت تو زندگيش سخنچيني ميکرد. حالا که شب اول قبره داره تقاصش رو پس ميده. نميدونم چطور از فاصله دو متري تلويزيون شيرجه زدم و به جاي عوض کردن کانال يا خاموش کردن تلويزيون، يا حتي بستن چشمام، دوشاخه رو از پريز کشيدم. جايي خونده بودم آدمها وقتي شوکه ميشن يا ذهنشون در معرض بمباران چيزي نامطبوع قرار ميگيره سيستم رفتار منطقيشون مختل ميشه. الان با خودم فکر ميکنم بعيد نيست دفعه ديگه مغزم فرمان شکستن تلويزيون رو بده، يا شکستن شيشه خونه، يا فحش دادن به عابري که داره خوشخوشک از زير پنجره اتاقم رد ميشه. هيچ بعيد نيست.
اين پست در تاريخ 2008/01/22 نوشته شده است.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر