۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

روشنفكر

در کلاس نوشتار خلاق رسم بر اينه که هر نوشته توسط راي عمومي درجه‌اي بين يک تا پنج دريافت مي‌کنه. پنج مختص به يک کار عاليه که قراره فقط يک بار در سال نصيب کسي بشه. بنابراين در مورد اکثر کارها درجه پنج خيلي زود از دور خارج مي‌شه. درجه دادن هم براي خودش آدابي داره. پس از خونده شدن متن، بچه‌ها در مورد نقاط ضعف و قوت نوشته حرف مي‌زنن. بعد، از چند نفر از بچه‌ها مي‌خوام تا با ذکر دليل درجه پيشنهادي‌شون رو اعلام کنن. نويسنده انتهاي کار هميشه فرصت دفاع از نوشته‌ش رو داره. به اين ترتيب ما تمرين گوش دادن، انتقاد کردن، انتقاد شنيدن و مهم‌تر از همه تحليل کردن مي‌کنيم. امسال يک معيار مهم هم به معيارهاي سنجش يک نوشته خوب اضافه کردم؛ نوشته‌هاي خوب اغلب حرفي براي گفتن دارن. نقدي، ايده‌اي، عقيده‌اي يا نگاهي ذهن نويسنده رو اشغال کرده که نويسنده دست به نوشتن مي‌زنه. معيار "حرفي براي گفتن" خيلي زودتر از زماني که پيش‌بيني مي‌کردم جاي خودش رو بين بچه‌ها باز کرد.
معمولا بعد از خونده شدن چهار-پنج نوشته هيجان کلاس رو مي‌گيره و هر کسي فرياد مي‌زنه شايد بتونه نوبت خوندن نوشته‌ش رو بگيره. آخر زنگ بود که مهسا دستش رو بالا برد و ميون سر و صداي بقيه فرياد کشيد: "خانوم من بخونم، من بخونم." قبل از اينکه فرصت کنم جوابي بدم مهسا هيکل گرد و گوشتي‌ش رو از ميون صندلي‌ها و جفت‌پا گرفتن و مقنعه کشيدن بچه ها جلو کشيد و کنار ميز من ايستاد. قرار بود بچه‌ها راجع به سوپرمارکت محله‌شون بنويسن. نوشته مهسا نوشته ساده کوتاهي بود؛ مجموعه سه گفتگوي کوتاه بين مهسا خانوم با آقا خسرو سوپر مارکتي، علي‌آقا ميوه‌فروش و آقا محسن قصاب. مهسا خانوم که عجله داره وارد سوپر مارکت مي‌شه و مي‌گه: آقا خسرو بي‌زحمت سه تاکنسرو ذرت، چهار تا کنسرو نخود فرنگي، سه تا بسته ميگو، چهار تا کرانچيپس، پنج تا اسمارتيس، دو تا پاستيل، هفت تا شيرين عسل نارگيلي، ده تا نستله، دو تا نون تست جوي آفتابگردون، دو تا بستني کاله بذارين پشت ماشين. مهسا خانوم مغازه آقا محسن هم که مي‌ره معطل نمي‌کنه: آقا محسن عجله دارم، دو کيلو ماهيچه گوساله، ده تا مرغ پاک کرده، هفت کيلو شنيتسل، پنج کيلو چنجه زعفروني، دو تا زبون، هفت تا تيکه استيکي کلفت بذارين پشت ماشينم! نوشته مهسا که تموم شد اولين دست بالا رفت: خانوم هيچي واسه گفتن نداشت. خوب همه همينجوري خريد مي‌کنن. گفتم: مطمئنين همه همين‌جوري خريد مي‌کنن. مثلا اون خانومي که خودش خونه غذا درست مي‌کنه قاعدتا جاي کنسرو و شکلات، روغن و رب‌گوجه و ماکاروني مي‌خره و جاي کباب چنجه و جوجه بيشتر راسته گوسفندي و رون گوساله مي‌گيره. بچه‌ها حرفم رو تائيد کردن. از اون‌جايي که در مدرسه نبايد به روح شاد بچه‌ها خللي وارد بشه خيلي با احتياط اضافه کردم که در‌ضمن آدم‌ها همه انقدر پولدار نيستن که بتونن هفت کيلو جوجه و چند کيلو چنجه رو يه جا بخرن. فوقش دو تا مرغ و دو کيلو گوشت گوساله مي‌خرن. خواستم بحث رو جمع کنم که طرلان با تعجب گفت: "پس شنيسل کي مي‌خوردن؟" شيوا مهلت جواب دادن نداد: "حالا چرا يه جا نمي‌خرن. راحت‌تره که؟" خواستم قضيه رو زيرسبيلي رد کنم که پريسا گفت: "حتما زنگ مي‌زنن واسه‌شون ميارن. مي‌دوني چقدر باره؟" ديگه نمي‌شد گذشت. خيلي خلاصه توضيح دادم که قشر متوسط چطور زندگي مي‌کنه. چي‌نمي‌خوره، کجا و چطور خريد مي‌کنه، چي مي‌پوشه. سعي کردم يه مدل کلاس بالا‌تر زندگي خودم رو براشون بگم که احساساتشون هم جريحه‌دار نشه. زنگ خورد و من کلاس رو با عجله ترک کردم تا به مدرسه بعدي برسم. داشتم پله‌ها رو دو تا يکي سمت در خروجي مي‌رفتم که سوگل دويد جلو: "خانوم ببخشيد من يه سوال بپرسم؟" گفتم: "بپرس" گفت: "ناراحت نمي‌شين؟" گفتم: "نه" گفت: "شما روشنفکرين؟" يه جوري اين حرف رو زد انگار من اهل يه فرقه عجيب و غريبم. اين‌بار من بودم که بهت‌زده نگاهش مي‌کردم. گفتم: "يعني چي روشنفکرم؟" گفت: "آخه بابام مي‌گه هر کي از آدم فقيرها حرف بزنه روشنفکره."
مثل اين بود که از بالاي يه برج افتاده باشم پايين. احساس عجيبي داشتم. احساس مواجه شدن با عمق يه فاجعه يا يه گناه. انگار تازه يکي روشنم کرده بود که بدبخت تو هم فقيري، هم روشنفکر، مي‌فهمي؟ سوگل با چشمهاي ريزش زل زده بود به دهن من. لبخندي زدم و گوشش رو يواش کشيدم و گفتم: "نمي‌دونم. تا به حال کسي بهم از اين حرفا نزده بود. راجع بهش فکر مي‌کنم." موندم هفته ديگه جواب سوگل رو چي‌بدم.


اين نوشته در تاريخ 2008/11/30 نوشته شده است.

اوباما، دموکراسی، آگاهی عمومی

من اولین بار لابه لای نوشته های داستایوفسکی بود که به مثبت و موثر بودن دموکراسی شک کردم. پیش از آن مثل اکثر جوان‌هایی که کمی تا قسمتی به جامعه روشنفکری ایران متمایلند حتی جرات این را هم نداشتم که به شکل حکومت دیگری غیر از یک حکومت دموکراتیک فکر کنم. حتی تا مدت‌ها هم نمی توانستم هضم کنم چطور نویسنده‌ای به خودش جرات می‌دهد بپرسد آیا قوانین نوشته شده، لازم الاجرا برای تمامی افراد جامعه است؟ آیا آنهایی که به واسطه توان ذهنی خود قدرت تشخیص خوب و بد از هم دارند را می توانند خود وضع کننده قانون و مجری قانون باشند و بعد از آن یک سوال جسورانه‌تر، آیا اداره یک جامعه به دست اکثریت جامعه مطمئن تر از اداره آن به دست اقلیت نخبه است؟
پیشرفت چشم گیر هند در سال های اخیر و نتایج نه چندان جالب انتخابات در کشورهایی مثل فرانسه که سبقه طولانی در دموکراسی دارند سبب شد بیش از پیش به این مسئله فکر کنم که این دموکراسی محبوب ما جایی پایش می لنگد. یک ماه پیش در حالیکه خودم را آماده می کردم تا برای بچه های پایه اول دبیرستان سیر تحول اندیشه در یونان باستان را بگویم به نکته جالبی برخوردم که تا حدودی پاسخ پرسش من بود. دموکراسیی که آتنی ها اجرایش کردند یک پیش شرط اساسی داشت. طبق نظر آتني‌ها دموکراسی فقط در شرایطی می توانست بهترین نوع حکومت باشد که سطح آگاهی‌های عمومی به اندازه کافی بالا باشد. این نکته ظریف از دید آتنی ها پنهان نمانده بود که اکثریت جامعه وقت و نیروی خود را صرف تهیه مایحتاج اولیه می‌کند و افرادی که شانس، فرصت و توان دانا شدن را پیدا می‌کنند در اقلیتند. بنابراین تشخیص خوب از بد توسط بخش عمده ای از جامعه ممکن است به سختی انجام شود و یا حتی به مخاطره بیفتد. نکته دومی هم وجود داشت؛ مردمی که گرفتار نوعی از فقرند راحت تر از دیگران به دليل فقرشان تطمیع می‌شوند. فکر می‌کنم آتنی‌ها در پانصد سال قبل از میلاد مسیح در شرایط خوب اقتصادي به‌سر مي‌بردند. بنابراین توانشان را متوجه مشکل اول کردند. سیل سوفسطائیان که راهی آتن شدند با آموزش فن سخن وری، حق خواهی، آموزش شرایط و منطق گفتگو و بالاخره ریاضیات سطح آگاهی عمومی را بالا بردند.
بعد از خواندن شرایط دموکراسي يوناني این سوال به ذهنم رسید که آگاهی های عمومی در شرایط فعلی چه تعریف می شود. زمانی فن سخنوری دانایی بود. زمانی یادگیری علم فیزیک و شیمی آگاهی محسوب می‌شد. در دنیای امروز که روابط اقتصادی و اجتماعی و مناسبات قدرت به شدت پیچیده شده چه چیز آگاهی عمومی محسوب می‌شود. چطور می شود در شرایطِ انتخاب، بهترین گزینه را برگزید بدون آنکه ماهیت رسانه‌های امروز را شناخت و نحوه تاثیر گذاری آن ها را دانست، بدون آنکه فهمید چرخه اقتصاد چگونه می‌گردد، سرمایه گذاری یعنی چه و مناسبات جدید جهانی چگونه است. ما هنوز در مدارسمان برای "باسواد" کردن بچه ها به آنها یاد می دهیم نور چگونه می شکند، انتگرال سه گانه چطور حل می شود یا دوره حاملگی فیل چقدر است. با اینکه در ارزش این بخش از دانش بشری هیچ شکی ندارم اما شک دارم آنچه ما در دنیای امروز به عنوان آگاهی عمومی نیازمند آنیم همین ها باشد. به این معنی شاید در سال های اخیر مردم در همه جای دنیا هر روز متخصص تر، مدرسه رفته تر، آکادمیک‌تر شده اند اما در عین حال بی سواد تر هم شده‌اند و انتخابات عرصه‌ای است که این بی سوادی خودش را با تمام توان نشان می دهد.
مبارزه انتخاباتی مک‌کین و اوباما از این زاویه برای من بسیار جالب بود. رقابت تنگاتنگ دو کاندیدا و در نهایت برنده شدن اوباما از ديد من می‌تواند دو تعبیر داشته باشد. نگاه خوشبینانه اینست که تغییری در جهان ما انسان‌ها در حال آغاز شدن است. حضور دوباره جوانان در انتخابات آمریکا شاید نشان این باشد که جامعه جديد متوجه این بی سوادی شده است و شاید باید منتظر تحولی در آموزش عمومی باشیم. تحولی که در نظام آموزشی جایی برای مفاهیم مهم امروز باز کند. مفاهیمی مانند جهانی شدن، رسانه، اقتصاد جدید و اصلاً تعريف انسان و مناسبات انساني امروز. نگاه بدبینانه اینست که انتخاب اوباما را تحت تاثیر هیجانی بدانیم که فضای عمومی به خصوص رسانه ها ایجاد کردند. بی سوادی مردم و وابستگی شان به رسانه به عنوان سرگرم کننده‌ترین، صادق‌ترین و وفادارترین دوستشان زمینه "یک" انتخاب را فراهم می‌کند بی آنکه این انتخاب در واقع یک انتخابات دموکراتيک باشد. رفتار آينده مردم آمريکا در مقابل بخشي از وعده‌هاي اوباما که احتمالا به اين زودي‌ها مجال محقق شدن پيدا نخواهد کرد، نشان خواهد داد کدام نگاه درست خواهد بود. اگر مردم علي‌رغم محقق نشدن پاره‌اي از خواسته‌هايشان پشت ريس‌جمهورشان ايستادند، معنيش مي‌تواند اين باشد که جامعه آمريکا توانسته سطح آگاهي عموميش را آنقدر ارتقا دهد که مردم متوجه عملي بودن يا نبودن يک خواسته بشوند هرچند در تبليغات انتخابي شعار مهمي باشد و اگر غم‌نامه‌ها نوشته شد و اعتراض‌ها از ميان همان‌ها که در پيروزي اوباما اشک ريختند برخاست، نشان از آنست که کار، کار رسانه‌هاي تبليغاتي بوده وگرنه مردم همان مردمند که جامعه امروزشان را در حدود جامعه حرفه‌اي‌شان که برايشان امرار معاش مي‌کند مي‌شناسند و بس.

اين نوشته در تاريخ 2008/11/15 نوشته شده است.

جنگ بعد از جنگ

اينکه موضوع جنگ را براي کلاس نوشتار خلاق انتخاب کردم دو دليل مهم داشت. اول اينکه مي‌خواستم بچه‌ها داستان‌نويسي بر پايه اطلاعات تاريخي را ياد بگيرند و ببينند نويسنده فقط قرار نيست کنج اتاقش بنشيند، سيگار بکشد، روابط چند وجهي فضايي داشته باشد، جوگير شود و در نهايت چيزي بنويسد. نويسنده در بسياري از موارد بايد تاريخ و مردمش را خيلي خوب بشناسد. دوم اينکه در اين چند سال کمتر پيش آمد حرفي از جنگ زده شود و من هراس و نگراني را در نگاه بچه‌ها ببينم. اگر جنگ تا يک دهه قبل براي نوجوان‌ها هيجان‌انگيز و پرماجرا بود حالا نقطه قوت ديگري هم پيدا کرده، به لطف شبکه‌هاي ماهواره‌اي و به خصوص صداي آمريکا تازگي‌ها جنگ نه تنها با خودش آزادي و دمکراسي مي‌آورد، بلکه تنها راه حل مشکلات هم هست!! من که هنوز بعضي شبها با کابوس حمله عراقي‌ها بيدار مي‌شود و هيچ‌وقت يادم نمي‌رود که روي ديوارهاي ترکش‌خورده خرمشهر عراقي‌ها جابه‌جا نوشته بودند " جِعنا لِنبقاء (آمده‌ايم که بمانيم)" نمي‌توانم با تمايل اين جنگ‌‌طلب‌هاي کوچک امروز کنار بيايم که بابت هر چيز کوچکي بغض بزرگي دارند. هميشه معترضند بي‌آنکه بدانند دقيقا به چه چيز معترضند و براي حل مشکلاتشان به راحتي گزينه جنگ را انتخاب مي‌کنند. در طول يک ماه دو داستان و يک فيلم از جنگ مرور کرديم. کمي در مورد حاشيه جنگ و اثرات جنگ حرف زديم و بعد قرار شد بچه‌ها سراغ خانواده‌هايشان بروند. خاطراتشان را از جنگ بشنوند و در نهايت داستاني بر پايه خاطره‌ها بنويسند. از آنجا که فکر مي‌کردم بچه‌ها لابه‌لاي يک عالم خاطره دست و پايشان را گم کنند تاکيد کردم که به يکي دو خاطره بسنده کنند و سعي کنند به جاي درگير شدن در ماجراهاي طولاني حاشيه‌هاي همان يک ماجراي منتخب را خوب ببينند. مثلا سراغ آلبوم عکس‌هاي آن دوره بروند و ببينند مردم چه مي‌پوشيدند يا خانه‌ها و خيابان‌ها چه شکلي داشت. تمام طول هفته نگران بودم زياده‌روي کرده‌باشم و شادي دوران نوجواني را با تصوير جنگ و ابعاد آن خراب کرده باشم اما نتيجه شگفت انگيز بود. بخش عمده‌اي از بچه‌ها نتوانسته بودند سکوت پدر و مادرها بشکنند. هديه نوشته بود: " از روز يکشنبه شروع به زنگ زدن به خاله و دايي و اقوام دور و نزديک کردم و از همه خواستم تا خاطره‌اي از جنگ برايم تعريف کنند. بلافاصله همه عصباني مي شدند و توي ذوقم مي‌زدن که بعد از اين همه مدت زنگ زدم تا اون روزهاي سخت و عذاب‌آور را به يادشان بياورم. بعد هم با لحن بدي عذرخواهي مي‌کردند و مي‌گفتند: عزيزم اونقدر اون روزها سخت بود که ما سعي کريم همه خاطره‌هاش رو از يادببريم." اما تصور آنهايي هم که چيزي از جنگ نوشته بودند جالب بود. سِويم نوشته بود: "مادرم درست سه سال بود که پدرم را نديده بود. من آن زمان شش ساله بودم. مادرم بيست و چهارساعته موبايلش را نگاه مي‌کرد به اميد اينکه پدر جواب sms‌هاي او را داده باشد. هميشه برايم سوال بود که آيا پدر انقدر وقت داشت که جواب sms هايي مانند زندگي گل يا پوچ است، با تو گل بي تو پوچ است را بدهد؟" مائده نوشته بود: "همه سر سفره بوديم که آژير خطر را کشيدن .. هر کسي چيزي از سر سفره برداشت و بابا هميشه هندوانه برمي‌داشت. رفتيم توي زيرزمين. جا کم بود و ما هم شش نفر بوديم و مجبور بوديم خودمان را يه طوري بچپانيم. داداش از همه چاق‌تر بود و جاي بيشتري مي‌گرفت. ما مشغول درست کردن جاهامان بوديم که ناگهان صداي ترکيدن يک خانه کل محل را گرفت. بابا کمي جابه جا شد و براي بار سوم هندوانه‌اش را هورت کشيد. از آن هورت کشيدن‌ها که کل هيکل آدم خيس مي‌شود و گفت: بالام نه بتر شاگل دا دي. معلوم ديير هانچي او يازيچ الدي؟‌ (چه صداي وحشتناکي، معلوم نيست کدوم خانه و خانواده‌اي بيچاره شد؟) البته من از حرف‌هايش چيزي سر در نياوردم آخر دهنش پر بود."!!
اينکه نوجوان‌هاي سيزده، چهارده‌ساله تصويري از جنگ نداشته باشند چيز عجيبي نيست. اما عجيب اينست که نوجوانان کشوري تصويرشان از جنگ مخدوش است که هشت‌سال جنگ نه چندان دور را پشت سر گذاشته اند و اغلب به قضاوت گفت‌وگو‌هاي پراکنده‌شان پاي حرف‌هاي کساني مي‌نشينند که دعوت به جنگ مي‌کنند و هيچ نمي‌فهمم چطور مادر و پدري که حاضر نيست جنگ را به ياد بياورد پاي ماهواره مي‌نشيند. دختر و پسر نوجوانش را هم مي‌نشاند و شايد خيلي از اوقات سرش را به علامت تاييد جنگ تکان مي‌دهد. شايد لازم است گاهي از جنگي که گذشت، همانطور که بود، همانطور خشن و ويران‌کننده براي نسل بعد حرف بزنيم تا به هر بهانه کوچکي راه‌حل جنگ را به ميان نکشند.

اين نوشته در تاريخ 2008/11/04 نوشته شده است.

قدرت ترسناک است

حتي نا نداشتم پله‌ها رو پائين بيام. هيچ فکر نمي‌کردم گردوندن شش کلاس نوشتار خلاق تا اين حد سخت باشه. شش کلاسي که هيچ شباهتي با هم ندارن. يه کلاس دنياي سوفي مي‌خونه. يه کلاس فيلم‌هاي مخملباف رو مي‌پسنده. يه کلاس ديوونه فيلم‌ فارسي‌هاي روي پرده سينماست. يکي اصلا تو باغ هيچکدوم نيست، هنوز تو دوره عروسک بازيهاش گير کرده. به فاصله يک ساعت و نيم بايد معيار سنجشم رو عوض کنم. سطح درخواستم از کلاس رو عوض کنم. هدفم رو عوض کنم. خودم رو عوض کنم. پله‌ها رو سلانه سلانه پايين ميومدم که تلفنم زنگ زد. مشاور مدرسه دومي که آخر هفته‌هام رو اونجا مي‌گذرونم پشت خط بود. مي‌خواست بدونه مي‌تونم يه دوره کلاس تفکر خلاق براي راهنمايي‌ها بگذارم يا نه. مطمئن بودم که وقت ندارم. توانش رو هم نداشتم. مي‌خواستم داستان جديدم رو شروع کنم و لازم به گفتن نيست که براي يه داستان بايد به اندازه يه بچه تازه از راه رسيده وقت گذاشت. مي‌خواستم بگم نه که خانوم الف به راحتي و با چند جمله کم خرج بادم کرد. انقدر که نزديک بود بخورم به سقف. قبل از اونکه بفهمم چه بلايي سرم اومده بادي به غبغب انداختم و گفتم: حتما، چرا که نه. قرار شد بعد از کلاس آخر سري به مدرسه دوم بزنم و مدير راهنمايي رو ببينم. عذاب وجدان و خود درگيري به دقيقه نکشيد که شروع شد. تمام مدت کلاس آخر به خودم بد و بيراه گفتم و آخر سر تصميم گرفتم رايم رو عوض کنم. به خودم گفتم ديوونه تو که هنوز هيچ قراردادي رو امضا نکردي. تازه شرايط کار رو هم نمي‌دوني. هيچ معلوم نيست فضايي که تو احتياج داري رو بتونن در اختيارت بگذارن. تازه حق‌التدريس هم هست. از اين مدرسه تا اون مدرسه خودم رو آماده کردم تا شرايط غيرقابل پذيرشي تحويل مدير بدم. حق‌التدريس بالا، يه اتاق بزرگ مخصوص کلاس تفکر خلاق، ظرفيت حداکثر چهارده نفر. به تعداد هر سه نفر يه ميز کار ثابت. امکان پخش موسيقي و رقص. از ماشين که پياده شدم تقريبا مطمئن بودم با مدير جديد توافق نخواهم کرد. يه برگ برنده هم دستم بود. مدير رو نمي‌شناختم و مجبور نبودم گرفتار رودربايستي‌هاي معمول بشم.
مشاور دبيرستان جلوي در اتاق مدير راهنمايي منتظرم بود. قبل از اونکه فرصت کنم حرفي بزنم در را باز کرد، سلامي داد و به يک ضرب من رو داخل اتاق هل داد: اينم خانم چپ‌کوک که قولش رو داده بودم. خواستم چيزي بگم که در به صداي وحشتناکي بسته شد. اتاق به اندازه يه ميز تحرير يه نفره، يه کتابخونه به عرض پنجاه سانتي‌متر و يه تک‌صندلي جا داشت. منتظر دعوت مدير نشدم. هنوز نفس نفس مي‌زدم و اين براي برنامه‌اي که من چيده بودم اصلا شروع خوبي نبود. بدون اينکه به مدير نگاه کنم روي تک صندلي روبه‌روي ميزش نشستم و نفس عميقي کشيدم که مدير گفت: من شما رو مي‌شناسم؟ عينک دوربيبنش رو تا نوک دماغش پايين آورده بود. با اينکه پنجاه سالي رو پشت سر گذاشته بود کوچکترين خطي که نشان شادي يا غم باشه در صورتش ديده نمي‌شد. بلافاصله سرم رو به علامت منفي تکون دادم و با لبخندي که سعي مي‌کردم خيلي مهربانانه نباشه گفتم: نه. مدير بلافاصله شروع به شرح شرايط کلاسش کرد. اينکه کلاس‌ها سال پيش توسط خانومي که به کانادا مهاجرت کرده تشکيل مي‌شده و بچه‌ها کلاس رو خيلي دوست داشتن و قراره امسال هم به مدت دو ماه به عنوان کلاس‌هاي آزاد بعد از ساعت مدرسه برگزار بشه. تعداد شرکت کننده‌هاي کلاس معلوم نيست و ممکنه از ده نفر تا سي نفر متغير باشه. محدوديت جا وجود داره چون ظرفيت کلاس‌ها بيشتر از بيست نفر نيست و من بايد بتونم يه کاري کنم که ... من در تمام اين مدت ساکت نشسته بودم و مثل اينکه روح ديده باشم به مدير نگاه مي‌کردم و فکر مي‌کردم اگه در يکي از اين لحظه‌هاي کذايي يادش بياد که من همون دختري هستم که هجده سال پيش سبب شد غش کنه و سه روز تمام تلاش کنه گناه من رو ثابت کنه و دست آخر هم ناموفق مجبور بشه عقب بکشه چه حالي بهش دست مي‌ده.
مدرسه ما يکي از بيمارستان‌هاي تازه‌سازي بود که اول انقلاب مدرسه شده بود. نيمي از مدرسه راهنمايي بود و نيم ديگه دبيرستان. پلکان پشت بوم از راهنمايي راه داشت و دبيرستاني‌ها براي رسيدن به پشت‌بوم مجبور بودن نردبون چوبي لقي رو زير دريچه بالاي پاگرد طبقه آخر بگذارن. يکي از روزهاي سر زمستون بود. برف از قوزک پا به راحتي بالا مي‌رفت. با دو تا بچه‌ها تصميم گرفتيم خوراکي‌هامون رو روي برف‌هاي پا نخورده بالاپشت‌بوم بخوريم. به بهانه برداشتن گچ تا طبقه سوم بالا رفتيم و خودمون رو به پشت بوم رسونديم. يه ربع زنگ تفريح که تموم شد سرخوش از قانون‌شکني‌مون دريچه رو باز کرديم تا از پله‌ها پايين بيايم اما از نردبون خبري نبود. بابايي مدرسه که دست بر قضا بابايي همين مدرسه جديد هم هست نردبون رو جابه‌جا کرده بود. چاره‌اي جز اين نداشتيم که يکي بپره و نردبون رو پاي دريچه بگذاره. من از همه سبک‌تر بودم. قرعه به نام من خورد و پريدم اما درست همون لحظه خانوم مدير فعلي که هجده سال پيش ناظم بود سر راه‌پله پيداش مي‌شه و طبيعيه که از افتادن يه حجم سياه پنجاه کيلويي پشمالو از دريچه بالاپشت‌بوم غش کنه. ضرب‌المثل‌هاي ايراني رو بايد با طلا نوشت و به ديوار کوبيد. مي‌دونستم ديوار حاشا بلنده. خانم مدير به هوش که اومد من با چند تا دونه گچ بالا سرش ايستاده بودم و براش تعريف مي‌کردم که وقتي از پله‌ها بالا اومدم اون رو غش کرده روي پله‌ها ديدم. فقط همين. با تمام اين احوال هر بار که چشمم تو چشم ناظم وقت ميفتاد نفسم بند ميومد. چشماش چنان خشمي داشت که از نظر من هر دانش‌آموز بخت‌برگشته‌اي رو سنگ مي‌کرد. اون سال رو با ترس و لرز پشت سر گذاشتم و سال بعد دو تا پام رو توي يه کفش کردم که مدرسه به درد شاگرد درس‌خوني چون من نمي‌خوره.
صداي خانم مدير هيچ فرقي نکرده بود. عين هجده سال پيش کوچکترين نشانه لذت درش به چشم نمي‌خورد. دستاش همون دست‌هايي بود که من رو تهديد مي‌کرد. چشماش هنوز همون برق کشنده رو داشت. صداش همون تحکم رو داشت. همون تحکمي که حتي بعد از تبرئه شدنم کابوس هر شبم مي‌شد. فقط مقنعه‌اش چونه نداشت و کوتاه‌تر شده بود. تا آخر صحبت‌هاي مدير مثل يه احمق سرم رو با تمام توان تکون دادم و آخر سر بي هيچ قيد و شرطي پذيرفتم کلاس‌ها رو برگزار کنم. هيچ صحبتي از حق‌التدريس هم نکردم. مي‌خواستم در اسرع وقت خودم رو از زير اون نگاه کشنده خلاص کنم. به محض توافقمون از جام بلند شدم و با يه قدم خودم رو به در رسوندم، جلوي در بدون اينکه به خانم مدير نگاه کنم گفتم بهتره کلاس رو تو سالن ناهارخوري برگزار کنيم تا جاي بيشتري باشه مدير بلافاصله موافقت کرد. من نفس راحتي کشيدم و در رو آروم بستم. اينجوري مجبور نبودم هر هفته از جلوي اتاقش رد بشم.

اين نوشته در تاريخ 2008/10/28 نوشته شده است.

در باب نويسندگي – قسمت دوم

در بخش اول نويسندگي را در تعريفي ساده اين‌طور تصوير کردم که نويسنده متفکري‌ست که مي‌نويسد. بنابراين نويسنده بايد دو توانمندي مشخص داشت باشد؛ اول اينکه بتواند خوب فکر کند و دوم اينکه بتواند فکرش را خوب بنويسد. از ديد من فرد با اعمال اين دو پارامتر مستقل از اينکه در چه حيطه مي‌نويسد و با چه ترفندي داستانش را براي خواننده نقل مي‌کند نويسنده است. اين داستان مي‌تواند نقلي از تاريخ باشد. داستاني براي فهم بهتر يک پديده فيزيکي باشد يا زندگي آدم‌هايي باشد که اطراف ما مي‌آيند و مي‌روند. اما سوال دوم اينست که آيا نوشتن پيش‌نياز خاصي احتياج دارد. اين سوال براي خيلي از کساني که قبل از پيدا کردن حرفي براي گفتن دست به نوشتن مي‌برند پيش مي‌آيد به خصوص براي کساني که بين عرصه‌هاي نوشتن، ادبيات داستاني را انتخاب مي‌کنند. به نظرم جواب در چگونگي مطرح شدن همين سوال مستتر است. چه مي‌شود که کسي فکر مي‌کند براي نوشتن بايد چيزهايي بياموزد. چه مي‌شود که بخشي از شرکت‌کنندگان جلسات اسطوره‌شناسي، نقدادبي ،نشانه‌شناسي، فلسفه و غيره را کساني تشکيل مي‌دهند که قصد نويسنده شدن دارند. خيلي از نويسنده‌هاي تازه‌کار کم و بيش در اولين تصاويري که خلق مي‌کنند وا مي‌مانند. نمي‌دانند چطور خواسته ذهني‌شان را به تصوير بکشند. نمي‌دانند چطور پريشاني شخصيتشان را تصوير کنند. گروهي همان ابتداي کار اين نقصان را گردن ناتواني زبان مي‌اندازند. گروهي که مصرترند اشکال را در ناداني‌شان جستجو مي‌کنند؛ ناداني در فن نوشتن. کلاس‌هاي داستان‌نويسي پر از مشتاقان ادبياتي‌ست که فکر مي‌کنند يادگيري فنونِ پاي کتاب نشاندن خواننده راهشان را باز خوهد کرد. گروهي از اين هم فراتر مي‌روند. فکر مي‌کنند ندانستن اسطوره‌ها، مکتب‌هاي فکري، فلسفه و .. عامل ناتوانيشان شده. بدين ترتيب بخش عمده‌اي از پتانسيل داستان نويسي به بي‌راهه مي‌رود. من بدون اينکه دخالت عواملي از اين دست را در ناتواني نويسنده رد کنم معتقدم علت اصلي در اينگونه ناتواني‌ها نيست. شايد چيزي که کمتر نويسنده‌ها از آن حرف مي‌زنند اينست که ناتواني در نوشتن يک تصوير بيشتر به دليل اينست که نويسنده تازه‌کار واقعا نمي‌داند چه مي‌خواهد بگويد. به عبارتي آن ايده خامي که در ذهنش پرورانده را به خوبي نفهميده. نويسنده زماني مي‌تواند واژه‌هاي خوب براي تعريف يک نانوا در داستانش پيدا کند که درکي از دنياي دروني، اعتقادات، باورها و رفتارهاي يک نانوا داشته باشد. براي فهم اين مسئله بايد فهمي از فقر و حرارت کوره‌اي که او دوازده‌ساعت پايش مي‌ايستد داشته باشد. براي فهم فقر بايد بداند فقر را کجاي کره زمين نگاه مي‌کند. اگر نانوايش ايراني‌ست بايد درکي نسبي از جايگاه و تعريف فقر در فرهنگ ايراني داشته باشد. نويسنده در جريان نوشتن قدم به قدم فکر مي‌کند و قدم به قدم همه آنچه نياز دارد را مي‌تواند پيدا کند. واقعيت اينست که همه آنچه نويسنده لازم دارد در جريان نوشتن خودش را نشان مي‌دهد. کافي‌‌ست نويسنده به دنبال روشن کردن ابهام‌ها برود و کار تمام است. نويسنده تازه‌کاري که متوجه اين نقاط نيست به جاي بهتر ديدن دنياي اطرافش يا مطالعه کتاب‌ها در جهتي که به سوالاتش پاسخ دهد دنبال اطلاعات ديگري مي‌رود که اگر چه مفيد است اما گام اول نيست. گام اول در نوشتن، بکاربردن کلمه است. همانطور که گام اول در نقاشي، کشيدن خط است. خط‌هاي راست و بلند و پر قدرت. پيش‌نياز نوشتن فقط تجربه نوشتن است. تجربه نوشتن، تجربه دقيق‌تر ديدن اطراف است. تجربه بهتر خواندن کتاب‌هاست. تجربه درک آدم‌هايي‌ست که قرار است شخصيت داستان يا حتي خواننده باشند. خلاصه بگويم پيشنياز نوشتن، احاطه به چيزي‌ست که نويسنده مي‌خواهد بنويسد.
آنچه من اينجا گفتم به معني رد عناصري که به عنوان ابزار قدرت يک نويسنده مطرح مي‌شود نيست. نويسنده‌هاي خوب اغلب حجم قابل توجهي اطلاعات متعدد دارند. از نويسنده‌ داستان‌هاي علمي تخيلي گرفته تا ستون‌نويس‌هاي روزنامه‌ها. نويسنده خوب منطق قوي دارد. نويسنده خوب مشاهده‌گر خوبي‌ست؛ حتي اگر بخش عمده نوشته‌هايش رنگ و بوي خيال‌پردازي داشته باشد. نويسنده خوب جسور است و ذهن خلاقي دارد. نويسنده‌هاي خوب اغلب دغدغه‌هايي را به چالش مي‌کشند که در تاريخ بشر ماندگار شده و هنوز جواب قاطع و روشني برايشان نيست. اما نکته اينجاست که گام اول، گامي که بلند است و بسيار زمان‌بر، همان تجربه کلمه است.


اين نوشته در تاريخ 2008/09/12 نوشته شده است.

در باب نويسندگي (1)

در طول چند ماه گذشته ايميل‌ها و نظراتي دريافت کردم که سوالاتي را در زمينه نويسندگي مطرح مي‌کردند. مجموعه سوالات را مي‌شد در سه سوال اصلي خلاصه کرد. پرسش اول اينکه چطور مي‌شود نويسنده شد؟ پرسش دوم اينکه آيا نويسندگي پيش‌زمينه خاصي نياز دارد؟ و پرسش آخر اينکه آيا کلاس‌ها و کارگا‌ه‌هاي داستان‌نويسي کمکي به نويسنده شدن مي‌کنند يا نه؟ قصد دارم نظرم در مورد هر سوال را در يک پست جداگانه به بحث بگذارم. قطعا نوشته من فقط يک نظر است و ارزش يک راي را دارد. نظرات ديگران مي‌تواند تا حد زيادي در غني شدن پاسخ اينگونه سوال‌ها موثر باشد.

پرسش اول: چطور مي‌شود نويسنده شد؟
روزي دانشجويي در جلسه سخنراني يکي از نويسندگان به‌نام دستش را بالا برد و پرسيد: "استاد من مي‌خوام نويسنده بشم اما نمي‌دونم بايد چکار کنم." نويسنده بلافاصله جواب داد: "دوست عزيز به جاي شرکت در اينگونه جلسات گوشه دنجي پيدا کن و بنويس." به باور من نويسنده شدن يعني نوشته شدن. اگر کسي توانست دنياي ادراک خودش را در قالب نوشته بگنجاند نويسنده است. با اين حساب هر کسي که دفترچه يادداشت روزانه‌اي دارد يا گاهي دريک فضاي مجازي احساسات و دريافت‌هايش را به معرض خوانش ديگران مي‌گذارد نويسنده است. اما در واقع جامعه گروه خاصي را به عنوان نويسنده مي‌شناسد. شايد دقيق‌تر باشد بگويم که جامعه بر اساس آثار خاصي امتياز نويسنده بودن را به افراد اعطا مي‌کند. عاملي وجود دارد که يک دفترچه يادداشت روزانه را از يک اثر هنري جدا مي‌کند. مي‌خواهم براي نزديک شدن به تجسم يک نويسنده سوال ديگري را مطرح کنم. زندگي يک نويسنده چه فرقي با زندگي ديگران دارد يا شايد بايد بپرسم چه چيزي زندگي يک نويسنده را از زندگي ديگران متمايز مي‌کند؟ چه بر افکار يک نويسنده مي‌گذرد؟ سيگار مي‌کشد و قهوه مي‌خورد و به ياس و نااميديش مي‌انديشد؟ روابط عجيب و غريب جنسي دارد؟ کفشش پاره است و زير بغلش سوراخ است؟ موهايش را مي‌بافد يا گوشه کافه‌ها پرسه مي‌زند و از هر چيزي با هيجان زياد حرف مي‌زند؟ شورشگر است؟ سنت‌شکن است؟ ديوانه است؟
من فکر مي‌کنم نويسنده کسي است که صدايي دروني به او مي‌گويد تو حرفي براي گفتن داري. چيزي که مي‌خواهي ديگران بشنوند. چيزي که شنيده شدنش براي تو مهم است؛ بسيار مهم است. آنقدر که نمي‌تواني از اين شنيده شدن چشم بپوشي. آنچه نويسنده مي‌خواهد بگويد شايد اغلب داستان ساده‌ و تکراريي باشد اما آنچه گفتن همين داستان ساده را براي نويسنده بسيار مهم و حياتي مي‌کند حرفي‌ست يا عقيده‌اي‌ست يا سوالي‌ست که پشت داستان خوابيده است. فرق نويسنده با ديگران شايد در همين نکته باشد. پسِ داستان‌هاي ساده يک چالش مهم پنهان شده است. چالشي که ديگران به واسطه نگاه آسان‌گيرشان احتمالا از آن غافلند يا ترجيح مي‌دهند غافل بمانند.
بخشي از وجود نويسنده دائم در حال فکر کردن است. او دعواي ساده دو لات بي‌سروپا در خيابان را مثل ديگران نمي‌بيند. در جريان دعوا مردها را با دقت نگاه مي‌کند. از سوراخ پاشنه جوراب يکي گرفته تا پرش آرام و نامحسوس پلک ديگري. نويسنده در ذهنش صدا و آواي کلام مردها را ضبط مي‌کند. براي دعوا دلايلي بيش از دلايل پيش پا افتاده دور و بري‌ها پيدا مي‌کند. پرونده دعواي دو همشهري در يک ظهر داغ تابستاني با عبارت ساده‌اي مثل " آقا اعصاب‌ها داغونه" در ذهنش بسته نمي‌شود. نويسنده نسبت به عواطف و مناسبات انساني حساس است و سعي مي‌کند درون آدم‌هاي اطرافش را کنکاش کند. نويسنده نمي‌تواند راحت قضاوت کند زيرا اغلب براي رفتارهاي انساني دلايل متعددي در ذهنش طرح مي‌کند. اين همه را گفتم که بگويم به نظرم نويسنده دنيايي پويا، پرسوال و پر از گفتگو در درونش دارد. در اين دنياي دروني ايدئولوژي‌ها، فلسفه‌ها و ديدگاه‌ها با رفتارها و کردارهاي آدمي مطابقت داده مي‌شود. نظريه‌هاي علمي و جهان‌بيني‌ها به چالش کشيده مي‌شوند. دانش بشري، هر آنچه‌ که تا به امروز کشف و ضبط شده در ذهن نويسنده يک قانون مسلم و قطعي نيست، بلکه ميداني‌ست براي محک‌خوردن با رفتارهاي آدمي. شخصيت‌هاي داستان‌هايي که ماندگار شده‌اند اغلب آدم‌هاي عجيب و غريبي نيستند. موقعيت‌هاي داستاني هم اغلب موقعيت‌هاي آشنايي‌ست. حتي در بسياري از موارد قصه‌اي که روايت مي‌شود هم قصه‌ نو و تازه‌اي نيست. شايد قصه‌هاي داستان‌هاي بزرگ بارها و بارها ميان مردم تعريف شده باشد. اما آنچه نويسنده تعريف مي‌کند به واسطه نگاه عميقي که به لايه‌هاي مختلف روان آدم‌ها يا تحولات و تغييرات يک اجتماع دارد عمق پيدا مي‌کند و از قصه‌هاي روزمره جدا مي‌شود.
مي‌خواهم حرفم را تا به اينجا اينطور خلاصه کنم که نويسنده متفکري‌ست که مي‌نويسد. هر نويسنده‌اي بر حسب علاقه شخصيش از زاويه‌هاي خاصي به يک رويداد نگاه مي‌کند. نويسنده‌اي که علاقه‌مند تاريخ است در نوشته‌هايش رگه‌هايي از تحليل‌هاي عميق تاريخي ديده مي‌شود. نويسنده‌اي که اسطوره‌ها جذبش کرده‌اند در نوشته‌هايش اسطوره‌ها را به ميدان مي‌کشد. آنچه همه نويسندگان را با علايق مختلف و گرايش‌هاي مختلف در کنار هم قرار مي‌دهد نگاه عميق و گستاخ آنها در به چالش کشيدن يک عرصه خاص است. اگر بخواهم دقيق‌تر متفکر را تعريف کنم نويسنده اينگونه در نظرم تجسم مي‌شود: نويسنده کسي است که در زندگي خود و ديگران به کنکاش مي‌پردازد. خوب مي‌بيند. سوال مي‌کند و براي سوال‌هايش به دنبال جواب مي‌گردد. داستان قصه‌اي است که به بهانه آن نويسنده فکرش را در حيطه‌اي خاص به نمايش مي‌گذارد. به عبارتي نويسندگي يکي از زبان‌هاي بيان فکر است. زباني که در آن به واسطه کلام و قصه انديشه‌اي بازگو مي‌شود. پس هر کس فکر مي‌کند، سوال مي‌کند، به دنبال پاسخ مي‌رود و نتيجه اين جستجويش را در قالب يک نوشته پياده مي‌کند نويسنده است.
ابزار نويسنده شدن خوب ديدن، فکر کردن و نوشتن است. از هر زمان که اين سه عامل کنار هم قرار بگيرند نويسندگي آغاز مي‌شود.

اين نوشته در تاريخ 2008/09/05 نوشته شده است.

چرا‌هاي مهم بچه‌ها

سر کلاس نقد ادبي يکي از بچه‌ها پرسيد: خانوم نويسنده دقيقا در مورد چي مي‌نويسه؟ سوال سختي بود. ده دقيقه بيشتر تا انتهاي زنگ نمونده بود و از اونجا که آخرين جلسه کلاس‌هاي تابستوني بود مي‌خواستم جواب بسته شده قابل قبولي به شاگردم بدم. گفتم: نويسنده دنيايي رو که مي‌بينه مي‌نويسه. اين دنيا مي‌تونه يه دوره‌اي از تاريخ باشه. يه شهر باشه. يه رابطه دو نفره باشه يا حتي مي‌تونه دنياي دروني يه آدم باشه. يکي ديگه از بچه‌ها حرفم رو قطع کرد: خوب اين به چه درد مي‌خوره؟ ما که خودمون چشم داريم مي‌بينيم. گفتم: دقيقا نکته همينجاست. نويسنده معمولا چيزهايي رو مي‌تونه ببينه که ديگران نمي‌بينن. نويسنده، خوب مي‌تونه ببينه. نويسنده وقتي چيزي رو مي‌بينه، کنکاشش مي‌کنه. به عبارتي نويسنده افق ديد بازتري داره. قيافه‌ها همه بهت‌زده بود. واسه اينکه قضيه ملموس بشه گفتم: بذارين يه مثال بزنم. اگه شما راه بيفتين و سفر کنين، مي‌بينين بين توريست‌ها يه گروه جوون کم سن وسال هم هست. دختر و پسر‌هاي جووني که راه مي‌افتن تا دنيا رو ببينن. اين جماعت معمولا مي‌خواد ببينه بقيه دنيا چه‌جوري به زندگي نگاه مي‌کنه. آدم‌هاي شکم‌سيري هم نيستن. اين‌جوري نيست که از بس پولدار و مرفه‌ن به فکر اين کارها ميفتن. اتفاقا اين گروه معمولا خيلي سبک و کم‌خرج سفر مي‌کنن. خيلي از اوقات پول مورد نياز يا غذاي مورد نيازشون رو در طول سفر و با کارهاي کوچيک مثل ظرف شستن، تميز کردن يه کافه يا ساز زدن در ميارن. بچه‌ها زدن زير خنده. چند نفر اه و پيف کردن. يکي با تعجب پرسيد: خوب چرا پول نمي‌برن؟ گفتم: واسه اينکه پول شانس ديدن و تجربه کردن رو ازشون مي‌گيره. نمي‌ذاره با مردم حرف بزنن، باهاشون ارتباط برقرار کنن. خيلي‌هاشون بين مردم کشور ميزبان دوست پيدا مي‌کنن. يکي پرسيد: دوست اين‌جوري به چه درد مي‌خوره؟ گفتم داشتن دوست‌هايي که خيلي با آدم متفاوتن افق ديد رو باز مي‌کنه. شما مي‌تونين تو موارد کوچيک و ريز ببينين چطور آدم‌ها مي‌تونن متفاوت از هم فکر کنن و در عين حال هر کدومشون جاي خودشون درست فکر کنن. اين مسئله کمک مي‌کنه ما بهتر همديگر رو تحمل کنيم. درضمن اينکه داشتن دوست معمولا آدم‌ها رو خوشحال مي‌کنه. مي‌خواستم بگم خوشبخت هم مي‌کنه. احساس امنيت هم ايجاد مي‌کنه. احساس هم‌دردي هم ايجاد مي‌‌کنه. اما قيافه‌ها بدجور بهت‌زده بود. يکي گفت: يعني پول هتلشونم نمي‌برن؟ گفتم اينا معمولا يه جاهايي مي‌خوابن مثل مهمون‌خونه‌ها و چون مطمئن بودم هيچکس مهمون‌‌خونه نديده گفتم: يه اتاق با چند تا تخت که دست‌شويي و حمومش با اتاق‌هاي ديگه مشترکه. از امکانات رفاهي هم خبري نيست. تقريبا فقط يه جاي خوابه. يکي ديگه از بچه‌ها با همون حالت متعجب پرسيد: يعني نمي‌رن هتل؟ گفتم نه. دو سه نفر به هم نگاه کردن و با تعجب گفتن: پس اصلا واسه چي مي‌رن سفر؟
زنگ خورد و من جواب درستي به سوال بچه‌ها ندادم. در طول اين هفته با خودم فکر مي‌کردم بايد از قبل جوابي براي يه چنين سوال‌هايي آماده کنم که موقع جواب دادن سر از ناکجا‌آباد در نيارم. اما وقتي سوال‌هاي مشابهي که قبلا هم از من پرسيده شده بود کنار هم گذاشتم به اين نتيجه رسيدم که اغلب سوال‌ها جواب مشابهي دارن. قضيه اينه که بعضي‌ها لذت فکر کردن و باز کردن افق ديدشون رو کشف مي‌کنن؛ با نوشتن يا نقاشي کردن يا سفر کردن، ... بعضي‌ها متوجه مي‌شن که باز شدن افق ديد و نگاه کردن به جهان خارج از چارچوب‌هاي مرسوم نه تنها لذت فردي به همراه داره بلکه در دراز مدت کيفيت زندگي جمعي رو هم بهبود مي‌بخشه. اما مسئله اينجاست که با چه ابزاري مي‌شه به بچه‌ها نشون داد بهتر ديدن جهان در نهايت زندگي رو لذت‌بخش‌تر مي‌کنه.
فکر کردم بايد به بچه‌ها نشون داد آدم‌هايي از اين دست چه خصوصياتي دارن. آدم‌هايي که لذت زندگي رو مي‌شه در چشم‌هاشون ديد؛ در اميدواريشون، در هدفمند بودنشون، در غرولند نکردن‌هاشون، در رضايت خاطرشون، در سبکي بي‌پايانشون و در عشقي که در کلامشون جاريه. به نظرم راه‌حلي خوبي اومد براي اينکه فرق آدمي رو که در چارچوب‌هاي ثابتي گير افتاده رو با آدمي که به دنبال شناخت بهتر زندگيه نشون بدم. فقط يک مشکل کوچيک براي خودم مونده. دور و برم آدم‌هايي که بشه با انگشت نشون داد و گفت من از اين آدم حرف مي زنم به طرز دردآوري کميابه.

اين نوشته در تاريخ 2008/09/02 نوشته شده است.

ماجرای کتاب خانم جزایری دوما در مدرسه ما

کتاب عطر سنبل، عطر کاج يکي از کتاب‌هايي بود که من براي کلاس نوشتار خلاق انتخاب کرده بودم. از اونجا که کتاب کم حجم نبود تو کلاس به خوندن يکي از داستان‌ها اکتفا کرديم و مطالعه باقي کتاب به بچه‌ها محول شد. من براي اینکه مطمئن بشم بچه‌ها کتاب رو کامل مي‌خونن از مدرسه خواستم کتاب رو خودش خریداری کنه و در اختیار بچه ها قرار بده تا جای بهانه برای کسی باقی نمونه. سر کلاس هم چند بار تذکر دادم که يکي از سوالات امتحان آخر ترم قطعا از کتاب جزايري دوما انتخاب خواهد شد. فرآيند خريد کتاب کمي طول کشيد و بعضي از بچه‌ها خودشون کتاب رو خريدن و لاجرم تعدادي از کتاب‌ها روي ميز دفتردار مدرسه باد کرد.
از جريان خريد کتاب مدتي گذشت. ناظم هر بار چشمش به من میفتاد غر و لندش شروع می¬شد که نمی¬دونه با کتاب¬های باقیمونده چه کنه. من هم که راه حلي به ذهنم نمي¬رسيد هر بار شونه‌هام رو بالا مي¬نداختم و بحث رو عوض مي‌کردم. روز امتحان طبق معمول پله‌ها رو دو تا يکي بالا مي‌رفتم تا به موقع سر جلسه امتحان حاضر بشم که خانم الف، دفتردار مدرسه جلوم رو گرفت. برگه‌هاي امتحاني من دستش بود و همانطور که به سوال مربوط به کتاب عطر سنبل، عطر کاج اشاره مي‌کرد گفت: "خانم چپ‌کوک عجب سوال جالب دادین. منم کتاب رو خوندم. يعني راستش رو ميز بود، حوصله‌م هم سر رفته بود، برداشتم کتاب رو ورق زدم. ديدم اِ اين خانوم فيروزه آبادانيه. آخه ما هم آباداني هستيم. ديگه کتاب رو تا آخرش خوندم. چقدرم خنده‌دار بود."
با خانم الف تا سالن امتحان رفتيم. خانم الف گاهي روي برگه‌هاي بچه‌ها خم مي‌شد و جواب سوال مربوط به شخصيت فيروزه رو مي‌خوند. يکي از بندهاي سوال اين بود که با توجه به داستان‌هاي مجموعه بچه‌ها تصويري از فيزيک ظاهری و روحيه شخصيت فيروزه ارائه کنن. بعد از امتحان همونطور که برگه کلاس¬های مختلف رو دسته¬بندی می¬کردم از خانم الف پرسیدم: "شما زیاد کتاب می خونین؟" خانم الف همونطور که یکی از برگه ها رو ورق می زد گفت: "نه خیلی. ولی این یکی خیلی بامزه بود. این نوشته¬های فیروزه خانم هم واسه ما ماجرا شده. مامان و بابای من پدر و مادر این خانم جزایری رو می¬شناختن. دیگه وقتی موضوع کتاب رو براشون گفتم جفتی نشستن خوندنش. مامانم گیر داده بود که این فیروزه خیلی دروغگوه. باباش خیلی¬م خوب انگلیسی حرف می¬زده. بابامم گیر داده بود به مامانم که تو که انگلیسی بلد نیستی. اون بابا یه چیزی بلغور می¬کرده تو هم فکر می کردی انگلیسیه."
يک ماه پيش که براي رسيدگي به تنها برگه اعتراضي يکي از شاگردام به مدرسه رفتم مشاور برنامه‌ريز دبيرستان، خانم ب، روي پله‌ها ايستاده بود. کمي خوش و بش کرديم و از گروني و گرما و صف‌هاي طولاني بنزين حرف زديم. خواستم خداحافظي کنم که خانم ب گفت: "راستي خانم چپ‌کوک من اين کتاب عطر سنبل رو خوندم. چقدر جالب راجع به فرهنگ ما نوشته. نمي‌شه يه چند تا کتاب اينجوري معرفي کنيد که هم داستان باشه هم به شناخت فرهنگ خودمون کمک کنه. فکر کردم اصلا يه درسي بذاريم براي بچه‌ها، از اين چيزها ياد بگيرن يه کم خودشون رو بشناسن."
راستش باورم نمي‌شد تلنبار شدن چند تا کتاب روي ميز ناظم، معلم‌ها رو هم درگير کتاب کنه. به خانم ب قول دادم سري به کتاب‌فروشي‌ها بزنم و ببينم آيا کتابي که به شکل داستاني باشه و حرفي از خودمون بزنه که کمي شعورمون رو بالا ببره! پيدا مي‌شه يا نه.
قضيه رو پاک فراموش کرده بودم تا ديروز که ناظم مدرسه زنگ زد. گفت مدرسه می¬خواد برای سال آینده یه کم روی کتاب¬خونی کارکنه تا بچه¬ها بیشتر به کتاب خوندن علاقه¬مند بشن. از من خواست خودم رو برای یه برنامه دو ساعته توی آبان آماده کنم تا برای بچه¬ها در مورد کتاب خوندن حرف بزنم. البته نه اونجوری که تلویزیون توی برنامه کودک حرف می¬زنه و یه مشت جمله کلیشه¬ای که مادربزرگ منم حفظه غرغره می¬کنه. همونطور که ناظم حرف می¬زد روی تقویم سال بعد تحصیلی برنامه کتابخونی رو علامت زدم. خواستم خداحافظی کنم که ناظم گفت: "راستی خانم چپ¬کوک یه چیزی بپرسم. این دختر خواهر من کتاب عطر سنبل رو خونده، خوشش اومده. واسه تولدش بردم. دو هفته ست بهش قول دادم بپرسم کتاب این مدلی بازم هست یا نه. ولی انقده گرفتارم هی یادم می ره بهتون زنگ بزنم."
به ناظم مدرسه قول دادم سری به کتاب فروشی¬ها بزنم و ببینم آیا کتابی پیدا می¬شه که مثل کتاب عطر سنبل جذاب باشه و حرفی در مورد خودمون بزنه و شخصیت¬هاش اسمهای عجیب و غریب نداشته باشن و از جنس خودمون باشن. از جنس چپ کوک یا از جنس خانم ناظم و دفتردار و مشاور مدرسه.

اين نوشته در تاريخ 2008/08/30 نوشته شده است.