۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

جايي براي ما

تمام مدتي که داشتم درس مي‌دادم بهناز يه آينه کوچيک کف دستش گرفته بود و هي خودش رو توش نگاه مي‌کرد. نزديکش که مي‌شدم کف دستش رو برمي‌گردوند سمت کتاب و چند قدمي که دور مي‌شدم دوباره توي تصوير خودش غرق مي‌شد. نمي‌شه اين موضوع رو انکار کرد که وقتي دختري براي بار اول دست به صورتش مي‌بره و پشت لب يا ابرويي تميز مي‌کنه (حتي اگه محسوس هم نباشه) انقدر چهره جديدش براي خودش هيجان‌انگيزه که دلش مي‌خواد تمام ديوارهاي دنيا آينه بشن تا اون بتونه خودش رو توشون ببينه و احساس کنه به جمع ديدني‌هاي جهان پيوسته؛ ديده شدن توسط مردها و صدالبته تحسين شدن. بيست دقيقه‌اي از ماجرا گذشت و من براي حفظ تمرکز خودم و بغل دستي‌هاش مجبور شدم بي‌سر و صدا آينه رو ازش بگيرم و آروم لاي کتابم بذارم. بهناز تا به صدا دراومدن زنگ تفريح سرش رو از روي کتاب بلند نکرد. بعد از زنگ خودم سراغش رفتم و همونطور که آينه رو روي ميزش مي‌ذاشتم گفتم: خوشگل شدي ولي اينجا جاش نيست.
زنگ دوم اصلا نفهميدم چطور گذشت. کار زياد داشتم. تا براي بچه‌ها توضيح دادم که چه فکري براي تکميل کلاس‌هاي نوشتار خلاق کردم و ايده‌هام رو با اونها در ميون گذاشتم زنگ خورد. از در که بيرون اومدم راهروي مدرسه حسابي شلوغ بود. بچه‌هاي دوره‌هاي مختلف کادو به دست جلوي دفتر ايستاده بودن تا از معلم‌هاي مورد علاقه‌شون تشکر کنن. من بدجوري گرسنه بودم و به زور داشتم راهي براي خودم باز مي‌کردم که آذيتا از لاي جمعيت خودش رو به من رسوند.
-‌خانوم چپ‌کوک يه سوال داشتم.
براي اينکه بهتر بشنوم سرم رو جلو بردم و گفتم: بگو.
آذيتا کمي پابه‌پا شد : خانوم من يه کتابي اين هفته خوندم که توش نوشته بود تو آمريکا سالاي 1920 يه جمع سي نفره که کارتل‌هاي نفتي رو داشتن واسه همه دنيا برنامه‌ريزي کردن. نوشته بود همه اتفاقايي که توي دنيا از اون به بعد افتاده کار همين آدماست. حتي اتفاقا‌يي که توي ايران افتاده. اين درسته؟
بچه‌هاي پشت سرم يکي از معلم ها رو صدا مي‌کردن. چند نفر توي راهرو مي‌دويدن. چند نفر از سر و کول هم بالا مي‌رفتن. خودم رو به زور بين فشار بچه‌ها ثابت نگه داشتم و گفتم: ممکنه يه مقدارش درست باشه. آذيتا حرفم رو سريع قطع کرد: اگه اينجوريه پس مردم چکارن؟ نمي‌دونستم چي جواب بدم. يعني اصلا جوابش رو بلد نبودم. واسه در رفتن از زير بحث گفتم: چرا اين سوال رو سر کلاس تاريخ نمي پرسي؟ آذيتا گفت: آخه اونجا، جاش نيست.
قبل از اينکه وارد دفتر بشم ذهنم حسابي درگير قضيه شد. مي‌خواستم سر صحبت رو با معلم تاريخ باز کنم و ازش بپرسم اگه آذيتا سر کلاسش اين سوال رو پرسيده بود، چي جواب مي‌داد. اما در دفتر رو که باز کردم براي يه لحظه همه چيز از ذهنم پريد و ناخودآگاه به ريسه معلم‌هايي که دورتادور ميز وسط اتاق نشسته بودن نيشم باز شد. خانوم الف که شصت سالگي رو پشت سر گذاشته ملافه دو نفره‌اي رو که به بهانه هفته معلم هديه گرفته بود روي ميز باز کرده بود و مي‌گفت: والا اون زمان که ما دو نفر بوديم ملافه يه نفره ميوردن حالا که يه نفره شديم ملافه دو نفره ميارن. خانوم جيم گفت: خانوم اينا نشونه‌ست. من همون جلوي در گفتم: اينکه غصه نداره همين الان پسش بدين يه نامه هم ضميمه‌ش کنين که آقا اصل مطلب رو يادتون رفته لاي ملافه بذارين. دفتر منفجر شد. خانوم ب هول زده از جاش پريد و در رو پشت سرم بست و من رو کشيد طرف ميز: بابا چپ‌کوک جان همه مدرسه شنيدن چي گفتي. خانوم جيم ابروهاش رو تو هم کشيد و با خنده گفت: وا بشنون. داريم مي‌خنديم يه خورده. خانون ب لقمه‌اي نون و پنير دهنش گذاشت: بابا مدرسه جاي اين حرفا نيست آخه. خواستم حرف بزنم که خانوم جيم پيش‌دستي کرد: انگشتش رو تا بند اول فرو کرد تو کيک روي ميز و با لذت تمام توي دهنش گذاشت: خانوم جون کي مي‌گه جاش نيست. اصلا کي تعيين مي‌کنه جاش کجاست. خواستم داد بزنم و بگم: منم داشتم به همين قضيه فکر مي‌کردم که زنگ خورد.
از مدرسه تا خونه رو تخته گاز اومدم. ساعت چهار بعد از ظهر، اون سر شهر کلاس داشتم. هول هولکي ناهار خوردم و راه افتادم طرف کلاس. تو راه با خودم فکر مي‌کردم کاش آينه بهناز رو نگرفته بودم. لابد لذت نگاه کردن به ابروي تميز شده از لذت شنيدن سفرنامه سايکس جالب‌تره. وقتي رسيدم سر کلاس استاد بيرون در ايستاده بود و مسئول ثبت‌نام کلاس‌ها پشت تريبون حرف مي‌زد: دوستان من اصلا دوست ندارم اين حرفا رو بزنم اما چاره‌اي نيست. تابستون داره نزديک مي‌شه. شلوار کوتاه، پاي بدون جوراب، روسري شل و اين چيزها، ديگه خودتون بهتر مي‌دونين؛ اينجا جاش نيست. کلاس دو ساعته بعد از ظهر مثل باد تموم شد. من قدم زنان از کلاس بيرون اومدم و مست چيزهايي که تازه ياد گرفته بودم سلانه سلانه خيابون وليعصر رو به سمت ميدون وليعصر سرازير شدم. داشتم به سوال آذيتا فکر مي‌کردم و انگشت کيکي خانوم جيم و جاي پاي بدون جوراب که چشمم افتاد به دست‌نوشته‌هايي که با ماژيک روي برد تبليغاتي ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود. يک طرف اتاقک انتظار ايستگاه اتوبوس نوشته شده بود: دايي ساليانه سيصد ميليون تومن پول مي‌گيره. روي وجه دوم نوشته شده بود: مردم وقتي انقلاب مي‌کنن که بنزين گران را پشت ترافيک هدر بدهند و بدحجاب شوند! و البته جالب‌ترين مطلب روي وجه سوم بود: آقاي شهردار ما براي نشستن به نيمکت احتياج داريم. چوبي يا فلزي فرقي نمي‌کند.
من ذوق ‌زده دفتر و مدادم رو از کيفم درآوردم و مشغول نوشتن مطالب روي ايستگاه شدم. زن و مرد ميانسالي که توي ايستگاه منتظر اتوبوس بودن نگاه تعجب‌آوري به من انداختن. من با همون لبخند هيجان زده‌م به نوشته‌هاي روي ديوار ايستگاه اشاره کردم. مرد انگار تازه متوجه نوشته‌ها شده باشه عينکش رو بيرون آورد و با دقت نوشته روي ديوارک رو خوند. زن با اخم سري از روي تاسف تکون داد و با صداي بلند، طوري که من راحت بشنوم به مرد گفت: اين جووناي امروز هيچي نمي فهمن. ايستگاه اتوبوس که جاي نوشتن شعار نيست.

اين نوشته در تاريخ 2008/05/07 نوشته شده است.

من مست و تو ديوانه، ما را كه برد خانه

تصور مي‌کردم اگر درست لحظه زايمان خانم کارمه چاکن، وزير جنگ-‌دفاع دولت ساپاترو تروريست‌هاي از خدا بي‌خبر باسکي ناگهان از کوههاي پي‌رِنه سرازير شوند چه اتفاقي مي‌افتد؟
معان اول وزير بدون توجه به صحنه‌اي که مواجه مي‌شود، در اتاق زايمان را باز مي‌کند و در حاليکه خانم چاکن لب استخر زايمان نشسته و سر بچه در حال پديدار شدنست فرياد مي‌زند: تروريست‌ها حمله کردن سينيوريتا!! خانم چاکن تحت تاثير شوک، فرياد گوش‌خراشي مي‌کشد. بچه به يک حرکت بيرون مي‌افتد. معاون جزئيات حمله به خط مرزي را به تفضيل توضيح مي‌دهد و خانم چاکن در حالي‌که به شدت عرق کرده، بي‌حال مي‌گويد: بايد بريم سراغ سارکوزي پدرسوخته، بايد متحد بشيم.
صداي غش‌غش خنده دختر و پسري که کنارم نشسته بودند صحنه تصوراتم را خنده‌دارتر کرد. پسر دستش را دور گردن دختر انداخته بود و در حاليکه به بلوز روي پايش اشاره مي‌کرد گفت: قبول کن سليقه‌ت جواده. آخه رو رنگ بنفش حاشيه قهوه‌اي مي‌زنن. دختر چنان از ته دل مي‌خنديد انگار نمي‌شد حرفي خنده‌دارتر از اين زد. روي صندلي کمي ليز خورده بود تا بهتر در آغوش پسر قرار بگيرد.
-‌خره عوضش مارکه‌ست. تو درک نمي‌کني مارکه بودن يعني چي.
به خنده آنها خنديدم. هيبت مشکي لاغر اندامي که روي صندلي جلوي تاکسي نشسته بود حتي با تکان‌هاي تاکسي هم حرکت نمي‌کرد. راديو روشن بود و مجري با افتخاري که در صدايش موج مي‌زد فرياد مي‌کشيد: دوستان، آيا مي‌دانيد اگر قاره اروپا، آسيا و آفريقا به هم بچسبند ايران (روي کلمه ايران تاکيد کرد) در مرکز اين سه قاره (حرف ر سه قاره را با تشديد مضاعف تلفظ کرد) قرار مي‌گيرد. آقاي شصت‌چي پس ذهنم گفت: به‌به، به‌به. مجله شهروند امروز را ورق زدم. به عکس دوست دختر جديد پوتين نگاه کردم و فکر کردم برلوسکوني مادر مرده دلش هم نخواهد مجبور است براي کم ‌نياوردن از ديگر هم‌مسلکانش هم شده مدلي براي خودش دست و پا کند. پسر روي کيف چرمي ضرب ملايمي گرفته بود که رنگ و بوي ريتم والس عاشقانه‌اي داشت. چشمانم را بستم و براي لحظه‌اي احساس کردم دنيا با تمام ديوانگيش جاي سرگرم‌کننده‌اي است. اما پيش از آنکه روياي شيرين دلداده‌هاي فارغ و دولت‌مردان جذاب قرن بيست و يک مرا به وجد بياورد راننده با تمام قوا پايش را روي ترمز گذاشت و روي بلندترين نقطه پل سيدخندان ايستاد.
-نکن. بهت مي‌گم نکن.
ضربان قلبم در ثانيه‌اي مضاعف شد. دستگيره روي در را چنان محکم چسبيده بودم انگار تنها نجات‌بخش جاويد است. وحشت‌زده نگاهي به دور برم کردم. از تصادف خبري نبود. به غير از صف ماشيني که بلافاصله پشتمان تشکيل شده بود، دو لاين ديگر روي پل ترافيک روان و بي‌مشکلي داشت. پسر نگاهي به دور و بر انداخت و صاف نشست. راننده با دو دست فرمان را محکم چسبيده بود و بدون آنکه به سمت عقب برگردد سرش را تکان مي‌داد:
-‌بهت مي‌گم نکن.
نگاهي به آينه راننده کردم. پيشاني‌اش عرق کرده و چند تار موي نازک روي سرش آشفته به سقف ماشين چسبيده بود. پسر توي آينه نگاه کرد: ببخشيد با منيد؟
-‌مگه بهت نمي‌گم نکن. يک ساعته دارم تو آينه نگات مي‌کنم. اينجا مگه چيزه.
دختر روسريش را درست کرد. موهاي بلوطي لختش از اطراف روسري سبز بيرون زده بود. پسر بهت‌زده مرا نگاه کرد و دوباره به سمت راننده برگشت: ببخشيد. چکار نکنم؟
راننده محکم روي فرمان کوبيد و همانطور رو به آينه گفت:
-کثافت، خجالت بکش. لاشي. مگه ماشين من جاي اين کاراست. هي داره مي‌ماله.
راننده صدايش را بالا برد. پسر محکم به پشتي صندلي چسبيد و وحشت‌زده توي آينه را نگاه کرد:
-‌قربان ببخشيد. من کاري نکردم. دختر عمومه.
و بلافاصله طرف من برگشت: خانوم به خدا دختر عمومه. نامزدمه.
من که هنوز شوکه بودم با صداي گرفته گفتم: آقا به من چه ربطي داره. هرکي مي‌خواد باشه.
راننده توي آينه نگاهم کرد. عضله‌هاي گونه‌هايش مي‌پريد. احساس ‌کردم هر لحظه ممکن است حمله کند. براي دو سه ثانيه سکوت برقرار شد. فکر کردم همه چيز تمام شده. پسر سرش را پائين انداخت و نفس عميقي کشيد. خواستم دستگيره را رها کنم که راننده يک دفعه با تمام توانش فرياد کشيد:
-‌لااااااشيييي. بيا پائين نشونت بدم. مگه ماشين من ج‌.نده‌خونست.
پسر وحشت‌زده از جايش پريد. دختر براي لحظه‌اي به آينه راننده نگاه کرد و ناگهان بغضش ترکيد: آقا درست صحبت کن. امير پياده شو. پسر محکم دست دختر را گرفت و سر جايش نشاند. هيبت روي صندلي جلو تکان نمي‌خورد. راننده با صداي بلند فرياد کشيد: مگه نمي‌گم بيا پائين. مگه اينجا ج‌.نده‌خوست. ج‌.نده مياري تو ماشين من؟ ج‌.نده تو شهر مي‌گردوني؟ لاشي ديوث. پسر سعي مي‌کرد خونسرد باشد: آقاي محترم مگه من به شما بي‌احترامي کردم که شما اينجوري حرف مي‌زنيد. راننده ول کن نبود: نه؛ بيا پائين نشونت بدم. از اون خانوم کنار دستت خجالت بکش. ضربان قلبم تندتر شد: آقا من مشکلي با اين دو تا جوون ندارم. نمي‌تونيد خنده دو تا آدم رو ببينين. حتما بايد بزنن تو سر خودشون گريه کنن. بوق ماشين‌هاي پشت سر بلند شده بود. دو لاين کناري هم ترافيک شده بود و همه ايستاده بودند دعواي چهارنفره ما را تماشا مي‌کردند. بالاخره راننده ماشين پشت سر پياده شد و جلو آمد: آقا راه رو بند آوردي. چرا حرکت نمي‌کني. راننده انگار منتظر همين تلنگر بود. به يک ضرب از ماشين پياده شد و يقه مرد را گرفت: اينجا ج‌نده خونسسسسسسسست. ج‌نده خونسسسست. هي مي‌ماله. هي مي‌مالهههههه.
مرد با رنگ پريده سعي کرد خودش را خلاص کند: آقا ول کن به من چه. من مي‌گم چرا راه نمي‌ري. پسر پياده شد تا دو نفر را از هم جدا کند: آقاي محترم ببخشيد. بيا سوار شو بريم. دست به يقه شدن راننده بقيه مردم را هم جمع کرد. راننده فقط داد مي‌کشيد. پسر کم‌کم داشت از کوره در مي‌رفت: آقا درست حرف بزن. من به کار شما چکار داشتم. دختر سرش را از داخل ماشين بيرون آورده بود و در حاليکه به پهناي صورت اشک مي‌ريخت داد مي‌زد: به چه جراتي فحش مي‌دي مرتيکه ديوونه رواني. من پياده شده بودم و سعي مي‌کردم از شرف و حيثيت دو مسافر کنار دستم دفاع کنم: آقا به شما چه. راننده‌اي راهت رو برو. راننده به توجه به تمام بگومگوها دو دستي توي سرش مي‌کوبيد و با ريتم مراسم سينه زني توي سر خودش مي‌زد: واي از آن روز که بگندد نمک. واي واي. پل شلوغ شده بود. هيبت سياه هم بالاخره پياده شده بود و ميان شلوغي دائم مي‌گفت: حاج آقا غلط کردن شما ببخش. پسر سرش را از پنجره تو کرده بود و به دختر تشر مي‌زد: پياده نمي‌شي. کاري نکردي که پياده شي. دختر گريه مي‌کرد: تو رو خدا امير. بيا بريم. بغض گلويم را گرفته بود. نمي‌دانم چرا. دق و دليم را سر هيبت سياه‌پوش خالي کردم: خانوم چي‌چي‌ رو غلط کردن. کاري نکردن که. هر کسي چيزي مي‌گفت. مردم با صلوات راننده را سوار کردند. راننده دهنش کف کرده بود و مي‌لرزيد. من وسط نشستم. پسر هم سوار شد. چنان مي‌لرزيد که نتوانست در را محکم ببندد. پائين پل هيبت سياه پوش پياده شد. راننده بلند بلند نفس مي‌کشيد. بقيه پول را که پس داد، زن سرش را از پنجره تو آورد: آقا کم برداشتين. سيصد تومن مي‌شه. راننده دنده را محکم در مشتش فشرد: بقيه زياد برمي‌دارن خانوم. اون دنيا بايد جواب پس بدم. ياد مجله‌ام افتادم. نگاهي دور و بر کردم. زير پا افتاده بود. برلوسکوني با قيافه‌ مسخره‌اي به من مي‌خنديد.

اين نوشته در تاريخ 2008/05/01 نوشته شده است.

بيست روز بعد

 به خودم گفتم بيا و امسال يه حرکت انقلابي کن. جاي اون آرايشگاه شلوغ برو سراغ همين آرايشگاه ميدون هروي. اصلا کي گفته فقط ولگا مي‌تونه ابروت رو برداره. تازه چشمت هم به دو جين شکم تخت و صورت بي‌چروک و دماغ‌ عملي نميفته که باز اعتماد به نفست رو از دست بدي. از در که رفتم تو لبخند رضايت روي لب‌هام نشست. به غير از دو نفر که موهاشون فويل پيچي شده بود مشتري ديگه‌اي به چشم نمي‌خورد. موسيقي ملايمي پخش مي‌شد و بوي دلپذير قهوه ترک فضا رو پر کرده بود. نفس عميقي کشيدم و با حسي از تحسين و تبريک به دختري که با موهاي ريزبافت مدل آفريقايي پشت ميز دخل نشسته بود گفتم: مي‌خواستم ابروهام رو بردارم.
دختر، با عشوه تمام گاز کوچيکي به ساندويچش زد و همونطور که ليوان آب پرتقالش رو برمي‌داشت سر تا پام رو برانداز کرد. معلوم بود از ديدن مشتري عقب‌افتاد‌ه‌اي که نه موهاش هاي‌لايت داره و نه ابروهاش تتو شده‌ست چندان خوشحال نيست. براي اينکه نشون بدم خيلي هم با کيف‌پول خالي به آرايشگاه نيومدم دستي به موهام کشيدم و گفتم: شايد موهام رو هم کوتاه کنم. دختر سينه‌هاي درشتش رو که به سختي تو تاپ نارنجي يه وجبي جا شده بود تکوني داد و چنان عربده‌اي کشيد که رگ گردنش بيرون زد: زهره، مشتري داري. زن صد کيلويي سي و دو سه ساله‌اي تو چارچوب اتاق انتهاي سالن ظاهر شد و مثل نفر قبلي سر تا پام رو برانداز کرد. دست پيش رو گرفتم و گفتم: مي‌خواستم ابروهام رو مرتب کنم. زهره با دهن پر از چيپس از اتاق بيرون اومد و پشت يکي از صندلي‌ها نشست. منم مثل بچه مدرسه‌اي‌هاي خجالتي کيفم رو زير بغلم زدم و روي صندلي دراز کشيدم. به نظرم زهره واسه ابرو برداشتن زيادي زمخت بود. نخ بند رو با چند تا حرکت نخراشيده اضافي دور گردنش بست و پيش از اينکه من فرصت کنم بهش بگم مدل ابروم رو دست نزنه، اولين دونه مو رو با بي‌رحمي تمام از زير ابروم برداشت. واسه اينکه از جام نپرم لوله آلومينيومي زير صندلي رو محکم فشار دادم، چشمام رو بستم و به خودم گفتم: يا شانس و يا اقبال.
دو سه دقيقه اول به نظرم ميومد موچين درست روي صورتم حرکت مي‌کنه. پيرزني که روي صندلي کنار دستي‌م نشسته بود يه ريز از دوست دخترِ پسرش حرف مي‌زد. معلوم بود بدجوري با هم کارد و پنيرن چون چپ‌ و راست از زن پسرش تعريف مي‌کرد و مي‌گفت دختره، پاک پسرش رو هوايي کرده و هيچ بعيد نيست پسره زنه رو طلاق بده. بوي قهوه دوباره بلند شده بود. از حرفايي که بين اون و صندوق‌دار رد و بدل مي‌شد فهميدم همين چند دقيقه پيش فال قهوه گرفتن که سر درد و دلش باز شده. صداي سوهان ناخن يکي دو دقيقه‌اي بود که بلند شده بود. چنان نگران ابروهام بودم که حتي نمي‌تونستم چشمام رو باز کنم. تمام وجودم شده بود تصوير يه جفت ابروي تابه‌تا. کم‌کم ضربان قلبم بالا رفت. موچين انقدر گوشت زير ابروم رو گاز گرفته بود که ديگه تشخيص نمي‌دادم به کجا مي‌خوره. مي‌ترسيدم از جام بلند شم، ببينم مثل عروس‌هاي ژاپني جاي ابرو فقط دو تا نوار صاف، بالاي چشمام دارم. صداي سوهان ناخن روي اعصابم رفته بود. دلم مي‌خواست بلند شم و بزنم تو گوش پيرزنه. به خودم گفتم: نترس. چشماي لعنتيت رو باز کن ببين زنيکه داره چه غلطي مي‌کنه. بدبخت آدم انقدر کم جربزه. تو که همه جا گرد و خاک به پا مي‌کني چرا جلوي اينا کم مياري؟ توانم رو جمع کردم چشمام رو به هم فشار دادم. گلوم رو صاف کردم. خواستم بلند بشم که يکي محکم زد رو شونه راستم: خانومم مي‌خواين بعد از ابرو صورتتون رو واکس بزنم. خواستم چشمام رو باز کنم که زهره شصتش رو روي چشمم فشار ‌داد. با تمام وجود افتاده بود به جون اون چند تا کرک بالاي پلکم. صدام در نمي‌اومد. با بدبختي همون يه چشم آزادم رو باز کردم و چرخوندم طرف زني که کنار دستم روي زمين چمباتمه زده بود: مگه صورتم واکس مي زنن؟ زهره چنان به من نگاه کرد انگار همين الان از يکي از قبايل وحشي فرار کردم.
-‌منظورش اپيلاسيون‌هاي جديد صورته.
زن بلافاصله شروع کرد به توضيح دادن: "البته فقط اپيلاسيون نيست. اول صورتتون رو با جلبک‌هاي چسبنده تميز مي‌کنم بعد از برداشتن موهاي زائد، با لجن‌‌هاي مخصوص اقيانوس‌آرام ماساژ مي‌دم." داشتم با دهن باز به توضيحات زن گوش مي‌کردم که دختر صندوق‌دار با سيني قهوه بالاي سرم ايستاد: "واستون قهوه بذارم؟" بدجوري هوس قهوه کرده بودم اما نمي‌دونستم خوردنش منوط به فال گرفتنه يا نه؟ واکسي لبخند مهربانانه‌اي زد و انگشتاي گوشتيش رو روي صورتم کشيد: "واي چرا نخورن. اين يلدا جون انقده خوب فال مي‌گيره." و بدون اينکه منتظر جواب من بشه رو به يلدا گفت: "بذار واسشون. اپيلاسيون صورتم دارن." نيم‌خيز شدم که بگم نه نمي‌خورم، واکسم نمي‌خوام که چشمم افتاد به تصوير شي‌ عجيب و غريبي که تو آينه روبه‌روم افتاده بود.
اول فکر کردم اشتباه ديدم اما بعد ديدم خطاي ديدي در کار نيست روي صندلي پشت سر من يه باسن گوشتي جوگندمي بدون دنبه اضافه چماله شده بود و زني داشت يه پري دريايي بدترکيب روي کف.ل چپش نقاشي مي‌کرد. بدجوري تعجب کرده بودم. نمي‌فهميدم چطور ممکنه آدمي جلوي چند نفر غريبه شلوارش رو بکشه پايين و اون طوري روي صندلي چمباتمه بزنه. مي‌تونستن برن اتاق عقبي. کار ابروم که تموم شد هنوز تتوي پري دريايي ادامه داشت. تو تمام اين مدت سعي مي‌کردم حدس بزنم اين کف.ل متعلق به چه جور چهره‌اي مي‌تونه باشه. راستش حرف‌هايي که مي‌زد سبب مي‌شد من هر بار حدسم رو عوض کنم و براي خودم يه چهره جديد بسازم. صاحب با.سن مبارک چنان از طرز نگهداري انواع تتو در نقاط مختلف بدن مي‌گفت که نه تنها تعجب‌برانگيز که از جهاتي حتي تحسين برانگيز بود. وقتي زهره دست از کار کشيد به تنها چيزي که فکر نکردم ابروهاي تابه‌تا شدم بود. از صندلي پايين پريدم و زل زدم توي آينه تا صورت با.سني که عاشق تتوي نقاط مختلف بدن بود رو ببينم.
 پام رو که توي کلاس گذاشتم با شور و حرارت گفتم:"بچه‌ها براي مجله سوم مطلب بيارين." حتي يک هزارم هيجان من در کلاس ديده نمي‌شد. يکي خميازه کشيد. يکي سرش رو روي ميز گذاشت. يکي نچ‌نچ کرد و بقيه عين اسب نگام کردن. چه مي‌شد کرد. شونه‌هام رو بالا انداختم و ولو شدم روي صندليم: "شماها چتونه؟ چرا عين هروئيني‌هاي آخر خطين؟ "
يکي گفت حوصله نداريم. گفتم باشه بريم حياط وسطي بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي مي‌خواد اون وسط بدوه. گفتم دزد و پليس بازي کنيم. يکي گفت اَاَ کي حال داره چشمک بزنه. گفتم بريم بوفه بستني بخوريم. يکي گفت من رژيمم. گفتم پس چه غلطي کنيم؟ يکي گفت دلم مي‌خواد داد بکشم. يکي گفت کاش يه جا بود حرفامون رو مي‌زديم. گفتم راست مي‌گين شما بچه پولدارا خيلي تو زندگي بهتون فشار مياد بايد خودتون رو تخليه کنين.
همه چيز از همون‌جا شروع شد. قرار شد بچه‌ها براي مدرسه يه اتاق تخليه بسازن که توش خودشون رو خالي کنن. بحث کردن. به اين نتيجه رسيدن که بهتره درست مثل يه اتاق توالت ايراني درستش کنن. از همين‌ها که توي آپارتمان‌هاي جديد مي سازن و اندازه اتاق قبره. اتاقک توالت رو با يونوليت درست کردن. ديوارهاش رو مقوا چسبوندن تا هر کي، هر چي دلش خواست روش بنويسه. يه جفت دم پايي پلاستيکي و يه آفتابه هم گذاشتن دم درش. کف اتاق رو هم يه توالت ايراني نقاشي کردن و دورش رو با چسب کاشي و موزائيک شکسته‌هاي مغازه سر کوچه فرش کردن. جاي درش لنگ آويزون کردن، با يه چراغ چشمک زن که مشخص مي‌کرد چقدر مي‌توني توش بموني و داد بزني. قرار شد بهاي هر دو دقيقه تخليه دويست تومن باشه. شعار اتاقک هم اين شد: هر غلطي دلت مي‌خواد توش بکن. به شرطي که اومدي بيرون غر و لند در کار نباشه. اسمش رو هم گذاشتيم اتاق تخليه روان.
اولين جلسه بعد از عيد وارد دفتر مدرسه که شدم احساس کردم اتفاقي افتاده. ناظم يه جوري نگاهم مي‌کرد انگار يه چشم اضافه دارم. دبير شيمي زير لب با دبير عربي پچ‌پچ مي‌کرد. دبير ادبيات بدجوري عصبي بود و دائم يه تيکه کاغذ رو تا مي‌زد و دوباره تاش رو باز مي‌کرد. مي‌دونستم بالاخره بابت دستشويي بچه‌ها ازم توضيح مي‌خوان. اما نگران چيزي نبودم. اگر کار، مشکلي داشت مدير قبل از عيد احظارم مي‌کرد. تصميم گرفته بودم ذهنم رو مشغول نکنم و هر گونه توضيح رو به مدير واگذار کنم. نيم ساعتي از زنگ اول باقي مونده بود که ناظم در کلاس رو زد: خانم چپ‌کوک مدير کارتون داره. فرصتم کمتر از اون بود که بتونم به چيزي فکر کنم. توي راه‌پله ناظم سري از روي تاسف تکون داد و گفت: آخه فکر خلاقانه‌تر از اين نبود؟ دستشويي ساختنم شد کار؟ ديدين تو ديواراش چي نوشتن. روي آفتابه‌ش هم ورداشتن يه تيکه رنگ قهوه‌اي زدن. اجازه ندادم ناظم ادامه بده. با لبخند گفتم خانم فلاني بالاخره مستراح بايد طبيعي جلوه کنه ديگه. ناظم قرمز شد و همونطور که سر راه‌پله از من جدا مي‌شد گفت: بله. حالا برو جواب پدر و مادرهاشونم بده.
مدير به صندليش تکيه داده بود و با دقت به حرف‌هاي ارباب‌رجوعش گوش مي‌کرد. در زدم و همونجا تو چارچوب در ايستادم. صندلي ارباب رجوع‌ها روبه‌روي مدير و راستاي دست چپ من بود. مخصوصا داخل نرفتم که با دو نفري که نشسته بودن چشم تو چشم نشم. به تجربه ياد گرفته بودم قبل از شروع دفاعم شخصيت شناسي نکنم. معمولا اينطوري دفاعياتم موفق‌تر از آب درمي‌اومد. مدير از جاش بلند شد و با احترام زياد معرفيم کرد و قبل از اونکه من چيزي بگم رفت سر اصل مطلب. يکي به نعل مي‌زد و يکي به ميخ. سخنراني غرايي کرد که احترام خيلي مهمه و خلاقيت هم خيلي مهمه و بچه‌ها بايد در چارچوب اخلاقيات مورد نظر خانواده‌هاي محترم درس بخونند در ضمني که در همون چارچوب‌ها بايد نوآوري هم بشه اما نشکنه … منتظر بودم مدير حرفش تموم بشه تا از فعاليت بچه‌ها دفاع کنم. مردي که روي صندلي روبهروي مدير نشسته بود دائم وسط حرف مدير مي‌پريد و از لزوم آشنايي دبيران با کلاس اجتماعي‼ شاگردان اين مدرسه حرف مي‌زد. مدير هم دائم اطمينان مي‌داد که کار من تاثير منفي بر تربيت خانوادگي بچه‌ها نداره. داشتم خودم را آماده مي‌کردم که بعد از تمام شدن حرف‌هاي مدير از کارم دفاع کنم. مدير به محض تموم شدن حرفاش از من پرسيد مي‌خوام راجع به کارم توضيحي بدم که رفع سوء تفاهم کنه؟ من بلافاصله از چارچوب در جدا شدم و براي حفظ قدرت همون صندليم رو همون طرفي گذاشتم که مدير نشسته بود. سينه‌م رو صاف کردم و سرم رو بلند کردم ده دقيقه تمام حرف زدم. متاسفانه اصلا به ياد نميارم اون ده دقيقه چي گفتم، چون تمام مدت دلم مي‌خواست در چارچوب اخلاقيات کلاس اجتماعي از پدر عزيز بپرسم آيا از طرح پري کوچک دريايي کف.ل چپِ نازنينْ همسرش که بدجوري به من لبخند مي‌زد لذت برده يا نه.

اين نوشته در تاريخ 2008/04/12 نوشته شده است.

صنعت فرهنگ

دو هفته آخر اسفندماه در ادامه معرفي ژانر‌هاي ادبي در داستان کوتاه، داستان جنايات کوچه مورگ اثر ادگارآلن‌پو را براي بچه‌ها انتخاب کردم. البته از انتخاب اين داستان که شروع نه چندان آساني دارد هدف ديگري هم داشتم. مي‌خواستم شاگردان کلاس نوشتار خلاق متوجه اين نکته شوند که برخلاف آنچه ما در مدارسمان تحت عنوان انشاء درس مي‌دهيم -‌و در نهايت شغل نويسندگي را به عنوان تخصص ويژه اين سيلابس درسي معرفي مي‌کنيم- نويسندگي رديف کردن يک مشت کلمات پرتمتراق زيبا به دنبال هم نيست. نياز مبرم به منطق رياضي دارد و تبحر در به هيجان درآوردن مخاطب بدون استفاده از کلماتي که خود بار عاطفي يا هيجاني دارند. داستان‌هاي معماگونه آلن‌پو به خوبي پاسخ‌گوي هدف من بود. از آنجا که داستان طولاني بود و گاهي لازم مي‌شد من به کمک شاگردانم بروم تا معني پاراگرافي را بفهمند خواندن داستان را دو جلسه انجام دادم. بعد از ارائه اولين سري اطلاعات توسط نويسنده، بچه‌ها را درگير داستان کردم و از آنها خواستم در هر مرحله با توجه به اطلاعاتي که نويسنده ارائه مي‌دهد قاتل را شناسايي کنند. بر خلاف انتظارم نيم ساعت بعد از شروع خواندن داستان، بچه‌ها چنان هيجان زده شدند که تقريبا کنترل کلاس از دستم خارج شد. طي روند داستان ضمن اينکه سعي مي‌کردم با ارائه دليل بر اساس شواهد داستان، حدس و گمان‌هاي اشتباه بچه‌ها را رد کنم، اين نکته را هم گوشزد مي‌کردم که شنونده خوبي نيستند. نيم ساعت آخر زنگ جلسه اول به پيشنهاد بچه‌ها کمي به عقب برگشتم تا بچه‌ها فرصت نوشتن و نت برداشتن را داشته باشند. داستان چنان جذابيتي داشت که هيچکداممان متوجه به صدا درآمدن زنگ را نشديم و فقط وقتي دبير بعدي به شيشه کلاس زد بچه‌ها که بهت زده به من خيره شده بودند به ساعت‌هايشان نگاه کردند. کتاب را طبق معمول با ذکر مترجم، ناشر و سال اولين انتشار معرفي کردم. از بچه‌ها خواستم در صورت خريد کتاب، سراغ داستان نروند و بگذارند هيجان کلاس حفظ شود.
جلسه دوم، در يکي از کلاس‌هاي دوم راهنمايي اتفاق عجيبي افتاد. وقتي وارد کلاس شدم از سر و صداي هميشگي خبري نبود. پرده‌ها بسته بود. چراغ‌ها خاموش و صندلي‌ها دور تا دور کلاس چيده شده بود. بچه‌ها در سه دسته روي زمين نشسته بودند و انتظار بقيه داستان را مي‌کشيدند. هيجان عجيبي در کلاس حکم‌فرما بود که کمي به نظرم عجيب آمد. بالاي تخته اسم داستان و نام ادگار آلن‌پو نوشته شده بود. وسط تخته با گچ زرد نماي بيروني ساختماني که جنايت در آن اتفاق افتاده بود و نويسنده با جزئيات کامل ابعاد پنجره‌ها و محل در ورودي و برق‌گير را شرح داده بود نقاشي شده بود. مي‌خواستم قبل از ادامه داستان کمي داده‌هاي قبلي را مرور کنم که گروه‌ها خودشان پيش‌قدم شدند تا با مرور اطلاعات داستان، قاتل را حدس بزنند. در جريان گفتگوي گروه‌ها متوجه شدم تقريبا بچه‌ها بند به بند داستان را حفظند. حتي اسامي نامانوس يازده شخصيت حاضر در داستان را به خوبي به خاطر سپرده‌اند. برايم عجيب بود. بلافاصله بعد از ارائه حدسيات سه گروه، خواندن داستان را ادامه دادم. با نزديک شدن به پايان داستان هيجانات اوج گرفت. گروه‌هايي که حدسشان را به حقيقت نزديک مي‌ديدند هورا مي‌کشيدند و آه از نهاد بقيه بلند مي‌شد. بالاخره داستان تمام شد و من جواب اين همه هيجان را درست بعد از نقطه پاياني داستان گرفتم. سه گروه روي پايان‌بندي داستان شرط بندي کرده بودند. بعد از تمام شدن داستان مبلغ دويست هزار تومان-چيزي بيشتر از حقوق ماهانه آبدارچي و نظافت‌چي تمام‌وقت مدرسه- در کلاس من بر سر پايان‌بندي رد وبدل شد!
در مقابل اين هيجان و راستش اين مقدار پول نمي‌دانستم چه کنم. از طرفي مطابق چارچوب‌هاي اخلاقي بايد به شرط‌بندي اعتراض مي‌کردم و از طرفي فکر مي‌کردم شايد اتفاقي که افتاده چندان هم بد نباشد. من با اين ايده کمي خوشبينانه تدريس به بچه‌هاي قشر مرفه جامعه را شروع کردم که با آشنا کردن آنها با حوزه فرهنگ و به خصوص هنر و تقويت درک و ذائقه هنري آنها بشود اميدوار بود از ميان اين گروه، حاميان مالي تاثيرگذار در حوزه فرهنگ وهنر پيدا شود. به عبارتي به اين مسئله فکر مي‌کنم که چرخه توليد فرهنگ و هنر صرفا توسط هنرمندان و انديشمندان نخواهد چرخيد. اين حلقه مانند هر حلقه ديگري که يک طرفش توليدکننده قرار دارد، نياز به مصرف کننده دارد. بقاي هنرمند نه تنها در گرو خوانده شدن و ديده شدن است بلکه در گرو خريداري شدن نيز هست. پول چيزي‌ست که در حلقه توليدات فرهنگي ما جايي ندارد. مصرف‌کننده ضعيف و کم‌توان و کم تعداد است. لاجرم توليد‌کننده هم هرچقدر تلاش کند در سطحي متوسط باقي مي‌ماند.
اتفاقي که در کلاس من افتاد اگر چه به معناي تولد گروهي از مصرف‌کنندگان نيست. اين بچه‌ها يک سال بعد دوباره بايد انشاء علم بهتر است يا ثروت را بنويسند. يا از زبان يک درخت نگون‌بخت حرف‌هاي احساساتي غير عاشقانه بزنند. اما براي من اتفاقي که افتاد به منزله نشاني از ابرهاي دوردستي بود که مي‌گفت اگر راهش را پيدا کنيد ممکن است بر زمين فرهنگ و هنر ما هم باران ببارد.

اين نوشته در تاريخ 2008/04/04 نوشته شده است.

بازنگري وبلاگ‌ نويسي در سالي كه گذشت

پنجم فروردين دقيقا ده ماه از وبلاگ‌نويسي من مي‌گذره. در اين مدت سعي کردم مطالبي رو به صفحه وبلاگم منتقل کنم که اطلاعاتي رو در اختيار خواننده وبلاگ بگذاره. چه در داستان‌هايي که نوشتم و چه در بخش انديشه‌ها، خط فکري خاصي رو دنبال کردم. من معتقدم بخش عمده مشکلات جامعه امروزي ما ناشي از ضعف شعور اجتماعي ماست. البته اين به معني رد فرضيه‌هاي موجود مثل فرضيه دست نابکار انگليسي‌هاي ملعون، توهم توطئه و غيره نيست.
اصل اول در رشد شعور اجتماعي اينه که بتونيم با هم بطور مستند حرف بزنيم. حرف‌هايي که سر و ته داشته باشه و هر کس بتونه از قالب بحث، حرفي و انديشه‌اي بيرون بکشه. اين اصل اول دو نتيجه قطعي در پي داره. اول اينکه ما رو از فضاي ادبيات شفاهي بيرون مي‌کشه. ما ملتي هستيم که بر اساس ادبيات شفاهي زندگي مي‌کنيم. ادبيات شفاهي اغلب احساس گراست. ادله به دنبال نداره و هيچ‌کس احساس نياز نمي‌کنه که براي حرفش دليلي بياره. از اونجا که حرف‌ها ثبت نمي‌شه به راحتي قابل انکار يا فراموشيه. بنابراين ما اغلب متوجه نمي‌شيم که حرف‌هاي ضد و نقيض مي‌زنيم و حتي باورهاي ضد و نقيض داريم. دوم اينکه به انديشه‌هاي پنهاني که روح جمعي رو تسخير کرده پرو بال مي‌ده و اون رو از دنياي ذهني بيرون مي‌کشه. اغلب ما وقتي حرف‌هاي ديگران رو مي‌شنويم حيرت مي‌کنيم که چطور ديگران هم دقيقا به همون چيزي فکر مي‌کنن که ما فکر مي‌کنيم. خيلي از اوقات اين افکار در دنياي فردي پوچ، خنده‌دار يا واهي به نظر ميان. اما آدميزاد موجود عجيبيه. کثرت براش مشروعيت ايجاد مي‌‌کنه. وقتي همون انديشه‌هاي پوچ رو از ديگران مي‌شنويم به فکر ميفتيم و همين فکر کردن به احتمال زياد به رشد شعور اجتماعي ما منجر مي‌شه.
حدود يک سال پيش که من به فکر وبلاگ‌نويسي افتادم معتقد بودم فضاي وبلاگ‌هاي شخصي براي برآورده شدن اصل اول بسيار مناسبه. اما در طول اين مدت به نظرم اومده وبلاگ‌هاي شخصي در ايجاد يک فضاي گفتگوي مستند اما صميمي عقيم موندن. بسياري از وبلاگ‌ها بعد از مدتي تبديل به يک دفتر يادداشت روزانه شخصي مي‌شن. البته "وبلاگ شخصي" قطعا يک فضاي شخصيه اما سوال من اينه که چقدر شخصي؟ يادمون باشه که خواننده "نمي‌تونه" وارد يک متن کاملا شخصي بشه. چون در متن جايي براي مخاطب وجود نداره. گروهي از وبلاگ‌ها هم گرفتار جذب مخاطب در بخش نظرخواهي‌ها مي‌شن. احساس نياز به داشتن مخاطب سبب شده گروهي از وبلاگ‌نويس‌هاي شخصي به رجزخواني بيفتن. جالبه که تعداد زيادي از نظرات وبلاگ‌ها هيچ حرفي براي گفتن نداره. جمله‌هايي که ترکيبي از کلماتي با بار احساسي مثبت هستند اما معني خاصي ندارن. ترکيب اين دو مسئله سبب شده فضاي وبلاگ‌هاي شخصي بيشتر شبيه تاکسي‌هاي سطح شهر بشه. چند لحظه‌اي سوار مي‌شيم، حرفي مي‌زنيم و بعد پياده مي‌شيم. حرف‌‌هاي کوتاه، گاهي بي‌معني، گاهي اندوهبار و گاهي سرگرم‌کننده. در نهايت فضاي وبلاگ‌هاي ايراني رو مي‌شه به دو دسته شاخص تقسيم کرد. وبلاگ‌هاي خبري و وبلاگ‌هاي سرگرم‌کننده. که البته هيچ‌کدومشون زمينه گفتگو رو فراهم نمي‌کنن.
بي‌شک هيچ‌کدوم از چيزهايي که گفتم نقطه ضعف وبلاگ‌ها محسوب نمي‌شه. من جواب اين سوال که چرا وبلاگ‌هاي شخصي در ايجاد گفتگو عقيم موندن رو با دو فرضيه پاسخ مي‌دم. اول اينکه شايد من تعريف درستي از فضاي وبلاگي ندارم. شايد شخصي شدن وبلاگ‌ها جزء گريزناپذير اين فضا باشه. شايد مجازي بودن اين فضا امکان گفتگوي موثر رو فراهم نمي‌کنه و شايد بايد در اين فضا تعريف ديگه‌اي از گفتگو و مخاطب داشت. دوم اينکه شايد فضاي مجازي وبلاگ‌ها پتانسيل گفتگو رو داشته باشه اما ما نمي‌دونيم چطور در يک فضاي نوشتاري غير رسمي با هم حرف بزنيم. فضايي که مستندتر و مستدل‌تر از فضاي ادبيات شفاهيه اما به اندازه فضاي نوشتاري روزنامه و کتاب و مقاله، چارچوب‌دار نيست.
اين پست رو نوشتم تا همه رو دعوت کنم اين دو فرضيه رو به بحث وبلاگي بگذاريم. شايد راهي براي گفتگو پيدا کنيم يا بازتعريف مناسبي از فضاي وبلاگي به دست بياريم.

اين نوشته در تاريخ 2008/03/25 نوشته شده است.

راهپيمايي بيست و دوم بهمن

اين نوشته در تاريخ 2008/03/16 نوشته شده است

طرح يك سوال

بيست و پنج بهمن وقتي از جلسه اهدا جوائز برندگان مسابقه داستان کوتاه شهر کتاب بيرون آمدم، اولين جمله‌اي که گفتم يک جمله سوالي، تعجبي، خبري بود. از آنجا که کسي جز ته‌راني در اطرافم نبود تا مخاطب قرارش دهم از ته‌راني پرسيدم: اين جلسه چرا اينجوري بود؟
جلسه دو ساعته مثل همه مراسم اهداء جوايز آغاز شد. دبير مسابقه گزارشي از نحوه داوري ارائه کرد. مجري، متن تشکر از هيات داوران، متوليان شهر کتاب، سينما‌تک موزه هنرهاي معاصر، روزنامه‌ها و بقال سرکوچه را خواند. يک نويسنده سوريه‌اي که دست بر قضا به ايران آمده بود ده دقيقه‌اي در مورد ادبيات عرب صحبت کرد که ربطي به مراسم اهداء جوايز نداشت. سپس داوران روي سن آمده‌اند و پانزده نويسنده برتر يک جا اسامي‌شان اعلام شد. يکي از پلکان سمت چپ و يکي از پلکان سمت راست بالا مي‌رفت. از آنجا که اغلب نويسنده‌هاي برگزيده زن بودند و در هيات داوران فقط يک زن وجود داشت، شير تو شير شده بود. يک دو جين دست از تنه‌ها جدا شده و جلو آمده بود که سرگردان نمي‌دانست کدام دست محرم يا محرم را بفشارد. روي هم رفته از جمع شصت، هفتاد نفري حاضر در سالن ده نفري نامرتب و يکي در ميان دست مي‌زدند. بقيه يا با هم حرف مي‌زدند يا بادام زميني مي‌خوردند. هنوز پانزده نفر از سکو پايين نيامده بودند که پنج منتخب نهايي اعلام شد. عليرغم درخواست مکرر مجري براي تشويق نويسنده‌ها، حضار انگار همين الان از آسمان افتاده باشند فقط با چشمان وغ‌زده سن شلوغ و پر از جمعيت را نگاه مي‌کردند. برنامه راس ساعت مقرر تمام شد و من نه فهميدم چه شد و نه نويسنده‌ها را شناختم، نه نظراتشان را شنيدم، نه چهره‌هايشان را ديدم و نه اسمشان در خاطرم ماند تا بتوانم نوشته‌هايشان را دنبال کنم. بيرون سالن چند جعبه شيريني و آب‌ميوه روي ميزي قطار شده بود. حضار حمله کردند. هر کدام در گوشه‌اي آب‌ميوه و شيريني‌شان را خوردند. آن‌ها که با هم آمده بودند، با هم حرف زدند و با هم از سالن بيرون رفتند؛ انگار هيچوقت در سالن سينماتک با آدم‌هايي مشابه خودشان و با علايق و سلايق مشترک جمع نشده بودند.
سه روز بعد سرشار از شور و هيجان سر يکي از کلاس‌هاي تفکر خلاقم حاضر شدم. تصميم گرفته بودم برنامه توليد مجله را براي ماه اسفند متوقف کنم و به بچه ها فرصت بدهم در اين ماه طرح خلاقانه مشترکي ارائه دهند و اجرا کنند. به محضي که وارد کلاس شدم در حاليکه با تمام وجود دست و پايم را تکان مي‌دادم يک ربع ساعت از ايده هيجان انگيز خودم گفتم. پيشنهاد کردم کوچه‌اي از تهران قديم را در يکي از کلاس‌هاي خالي مدرسه طراحي کنند و مراسم چهارشنبه سوري قديم (از فال گوش ايستادن و قاشق زني و غيره) را به شکل نمادين براي شاگردان ديگر مدرسه يا حتي مدارس ديگر اجرا کنند. پيشنهاد‌هاي ديگري را هم که به فکرم رسيده بود مطرح کردم؛ اجراي ترانه‌هاي تخت‌حوضي مربوط به نوروز در يک برنامه يک ساعته موزيکال يا مسابقه عجيب‌ترين سفره هفت‌سين. تمام يک ربعي که حرف مي‌زدم پانزده دانش‌آموز کلاسم خميازه مي‌کشيدند. صحبتم که تمام شد منتظر شدم بچه‌ها پيشنهادهايشان را ارائه دهند. جالب بود که نه تنها کسي پيشنهادي نداشت بلکه هيچ‌کدامشان نظر مثبت يا منفي نسبت به طرح‌هاي من نيز نداشتند. از کوره در رفتم. داد کشيدم. توهين کردم. تشويق کردم. نصيحت کردم و بالاخره بعد از گذشت يک ساعت مهسا از ته کلاس گفت: خيلي بي‌مزه‌ست. من که از شنيدن اولين جمله بعد از گذشت يک ساعت به وجد آمده بودم گفتم: "تو پيشنهاد بده. اينا چيزهايي بود که به فکر من رسيده. تو ممکنه پيشنهادهاي بهتري داشته باشي." مهسا بهت‌زده مرا نگاه کرد و بعد از سکوتي طولاني گفت: "نمي‌دونم." واقعا بريده بودم. گفتم: "چطور ممکنه. وقتي طرح من بده معنيش اينه که تو، توي ذهنت اون رو با چيزي مقايسه کردي. پس از ديد خودت نظر بهتري توي ذهنت داري. بد و خوب نسبيه، نه؟" مهسا متوجه حرف من نشد. برايش بيشتر توضيح دادم و چند مثال زدم. مهسا بي‌حوصله به حرف‌هايم گوش داد و دست آخر گفت: "بخوابيم"!!
در طول پانزده روزي که به قول توکاي مقدس تاخير داشتم با خودم فکر مي‌کردم کجاي کارم اشکال دارد که بچه‌ها منفعلند. کجاي مديريت و سازماندهي مراسم اهداء جوايز ضعف داشت که حضار نويسنده آن طور منفعل بودند. من هر شب سري به وبلاگم مي‌زدم و با همان جمله تعجبي، پرسشي، خبري به ته‌راني مي‌گفتم: "هيچ‌کس نمي‌پرسه تو کجايي، عجيب نيست؟" ته راني مي‌گفت شايد هنوز آنقدر جا نيفتاده‌اي که طيف خوانندگان ثابت خودت را داشته باشي. يک روز به اين نتيجه رسيدم که شايد چرنديات مي‌نويسم. يک روز اينطور تحليل کرديم که شايد دنياي مجازي شاخص‌هاي عاطفي و کنش‌هاي خاص خودش را دارد. شايد در اين دنياي مجازي مرگ مثل تولد بار عاطفي ندارد و تعلقي در طول حيات مجازي ايجاد نمي‌شود. اما تمام اين پاسخ‌ها با داده‌هاي وب‌گذر زير سوال مي‌رفت. متوسط خوانندگان وبلاگ من در طول اين غيبت، تقريبا کاهش محسوسي پيدا نکرده بود. همه مي‌آمدند، منفعلانه مي‌رفتند و نمي‌پرسيدند چرا نيستم. انگار نبودنم به اندازه بودنم طبيعي بود!!
نمي‌دانم چرا من مجموعه اين انفعال‌ها را کنار هم نگذاشتم. براي منفعل بودن مردم در انتخابات دنبال جوابي مجزا مي‌گشتم و براي منفعل بودن شاگردانم دليل ديگري جستجو مي‌کردم. ديروز دکتر نجوميان در کلاس نقد فرهنگيش مسئله‌اي را مطرح کرد که به نظرم تا حدودي پاسخي براي اين انفعال‌هاست. دکتر نجوميان در پاسخ به اين سوال که چرا ما در سال‌هاي اخير چهره‌هاي شاخص ادبي نداريم و آيا واقعا دوره غول‌هاي ادبي به پايان رسيده اينطور جواب داد که بايد ابتدا پرسيد چه چيز سبب مي‌شود در حيطه‌اي، چهره شاخص به وجود بيايد. جواب نجوميان به اين سوال اين بود که چهره شاخص در بستر يک متن به دنيا مي‌آيد. بستر متن به معني مجموعه‌اي از عناصر است که با هم وجه اشتراکي دارند و به واسطه آن اشتراک در کنش با يکديگر قرار مي‌گيرند. در جامعه‌اي (ادبي) که دانشگاهيش نويسنده‌اش را قبول ندارد. خواننده نويسنده‌اش را نمي‌شناسد. منتقد اثر نويسنده را نقد نمي‌کند. اثر مورد تحليل در حيطه‌هاي مختلف قرار نمي‌گيرد. جوايز ادبي ربطي به جريان‌هاي فکري جاري ندارد و بالاخره جامعه ادبي جايگاهي در رسانه‌ها و تبليغات ندارد چهره شاخصي شکل نمي‌گيرد؛ هر چند که در داخل مجموعه ممکن است نويسندگاني بسيار توانا و اثرهايي بسيار جالب توجه وجود داشته باشد.
ايده نجوميان اين فرضيه را در ذهن من قوي کرد که عليرغم وجود تعداد زيادي وبلاگ در دنياي مجازي کنش هاي متقابل وبلاگ‌ها و وبلاگ نويس‌ها بسيار ناچيز است. نوشته‌هاي يک وبلاگ در وبلاگي
ديگر نقد نمي‌شود يا بسط داده نمي‌شود. گفتمان مجازي وبلاگ‌ها شکل نمي‌گيرد و مجموعه وبلاگ‌ها مثل دانه هاي مجزا و بي‌ربط فقط در يک فضاي مشترک قرار گرفته‌اند. اين مسئله به خصوص وقتي خودش را نشان مي‌دهد که نگاهي به ليست دوستان يک وبلاگ‌نويس بيندازيد. من در اين چند روز کمتر توانسته‌ام وجه اشتراکي بين ليست دوستان يک وبلاگ پيدا کنم. اين فرضيه در حيطه‌هاي ديگر هم جواب مي‌دهد. مي‌شود انفعال مردم (به خصوص قشر تحصيل کرده) را در مشارکت‌هاي سياسي و اجتماعي توضيح داد (حداقل از يک زاويه. بي‌شک مسائل اجتماعي پرسش‌هايي چند جوابيند). دانشجويي که در فکر مهاجرت است. تمام توانش را روي يادگيري زبان و فرهنگ کشور جديد متمرکز کرده. مجموعه اطلاعات درستش از تاريخ کشورش يک صفحه هم نمي‌شود چنان با جريانات سياسي يا اجتماعي بيگانه است که نمي‌توان او را عضوي از جامعه به حساب آورد. انفعال دانش‌آموزان يک مدرسه را هم مي‌شود توضيح داد. دنياي آن پانزده دانش‌آموز در ارتباط با يکديگر و در ارتباط با فضاي مدرسه، فضاي حاکم بر اجتماع و دنياي انديشه منِ معلم نيست. هر کدام در دنياي توهمي خودشان زندگي مي‌کنند. دنيايي که تقريبا غيرواقعي، دروني و تحت تاثير شبکه‌هاي ماهواره‌اي و فيلم‌هاي هاليوودي‌ست.
شايد عوامل متعددي مانع از اين شود که در فضاي واقعي امروز ما بتوانيم متني را که نجوميان به آن اشاره مي‌کرد به وجود آوريم. اما به نظرم فضاي مجازي اين امکان را مي‌دهد که وبلاگ‌نويسان بستر کنش‌داري را به وجود آوردند. اينکه چطور و از کجا بايد شروع کرد را نمي‌دانم. اما احتمالا کمي بحث در مورد اين مسئله به راه‌حل‌هاي عملي منجر خواهد شد.

اين پست در تاريخ 2008/03/11 نوشته شده است.

توپ روياي من

من مثل همه بچه هاي ديگر قبل از چهار سالگي براي خودم يک شغل انتخاب کرده بودم؛ يک شغل تمام وقت. مي‌خواستم امپراتور شوم.
سال‌هاي پيش از دبستان وقتم را به تهيه شمشير‌ها و نيزه‌هاي کاغذي، تعليم رژه به جوجه‌هاي يک روزه و بالاخره مجازات معترضين حکومتي مي‌گذراندم. گربه‌ها را از دمشان به درخت گره مي‌زدم. خرمگس‌هاي مزاحم را به سنجاق قفلي مي‌کشيدم و براي تصور بهتر حمله به مقر دشمن آب در لانه مورچه‌ها ول مي‌کردم. خوشبختانه در هفت سالگي علم و دانش مرا از وحشي‌گري نجات داد. سال‌هاي ابتدايي دبستان متوجه شدم زبان از شمشير کاراتر است. پس ساعت‌ها جلوي پنجره‌هاي قدي آفتاب‌گير خانه مادربزرگ دراز مي‌کشيدم و در تصورم براي هزاران سرباز زره‌پوش وفادار سخنراني مي‌کردم. در هشت سالگي براي اولين بار توان رهبريم را محک زدم. چهل دانش‌آموز را عليه رشوه‌گيري دبير کلاسم شوراندم. نيم ساعت در سرماي شديد و ميان بيست سانت برف جلوي دفتر مدير تحصن کرديم. فرداي آن روز ده نفر گرفتار تب و لرز شدند. من دو سيلي از مدير، دو سيلي از ناظم و دو سيلي هم از معلمم دريافت کردم. پدرم فقط با افتخار اخم کرد !! ده ساله که شدم دايي منوچهر اعلام کرد آنقدر بزرگ شده‌ام که خودم هديه تولدم را انتخاب کنم. من همان روز با هزار کلک به تنها کتابفروشي ستارخان رفتم و در حاليکه که نفس نفس مي‌زدم پرسيدم: آقا يه کتاب درباره امپراتور دارين؟ يادم مي‌آيد مرد ميانسالي که روي صندلي لهستاني شکسته‌اي چرت مي‌زد، به زور خودش را روي صندلي بالا کشيد و بدون آنکه زحمت عينک زدن به خودش بدهد گفت: چه جور امپراتوري پسر جون؟ خوشبختانه منتظر جواب من نشد چون واقعا نمي‌دانستم چه‌جور امپراتوري مي‌خواهم. کتابفروش کتابي در مورد زندگي ناپلئون بناپارت از نزديک‌ترين قفسه به صندليش بيرون کشيد و روي ميز گذاشت. در دو جمله برايش توضيح دادم که فردا براي خريد کتاب برخواهم گشت و در دو جمله ديگر در ذهنم عهد کردم وقتي حکومت را در دست گرفتم اين کتابدار بي‌دقت را گوش‌مالي بدهم تا ديگر به منِ دختر، پسر نگويد.
به اين ترتيب من در ده سالگي صاحب کتاب زندگينامه ناپلئون بناپارت شدم. احتمالا اگر آن کتاب به تنهايي خوانده مي‌شد تاثيرات شگرفي بر امپراتور بالقوه وجود من مي‌گذاشت اما از بخت بد، من همان سال از دوست مادرم کتاب زندگي‌نامه چارلي‌چاپلين، از مادرم کتاب زندگي‌نامه مادام‌کوري و از دوست داييم کتاب زندگي‌نا‌مه هلن‌کلر را دريافت کردم. پدر برايم ديوان شعر پروين اعتصامي را خريد و من ناغافل از آنچه کتاب‌ها مي‌توانند بر سر روياهايم بياورند همه‌شان را در طول يک سال بعد خواندم و اينگونه روياي شفاف و دوست‌داشتني من دستخوش پارازيت‌هاي روياي اطرافيانم شد.
من در يازده سالگي مادرم را از دست دادم و بي‌انکه خود بخواهم درگير مسئله مرگ شدم. شور زندگي جايش را به ساعت‌ها غور در جهنم و بهشت و دوزخ داد و عشق کشورگشايي با قول احمقانه‌اي که هفته آخر زندگي مادرم به او دادم سرکوب شد. بايد پزشک مي‌شدم.
دوازده سالگي برزخ را با تمام وجودم تجربه کردم.هر چه بيشتر به پزشک شدن فکر مي‌کردم بيشتر ترس برم مي‌داشت. شبها روح مادر بيچاره‌ام را پاي ميز مذاکره مي‌کشيدم تا حداقل تخفيفي بدهد و به دانشمند شدن من راضي شود. بالاخره بعد از يک‌سال مذاکره مادر را راضي کردم دانشمند شوم. اول جانورشناس، بعد زمين شناس، اتم شناس و بالاخره دانشمند فضانورد. از آنجايي که فضانوردي در ايران تعريف نشده بود رويايم را به نزديک‌ترين گزينه محتمل تغيير دادم. تصميم گرفتم ستاره‌شناس شوم. ديگر روزها تنم را به گرماي خورشيد نمي‌سپردم بلکه شبها به شکار ستارگان مي‌رفتم و در سکوت و تاريکي مست کننده شب به خودم مي‌گفتم من امپراتور دنياي کهکشان‌ها خواهم بود.
قبل از پانزده سالگي به خواست و توصيه پدرم ده کتاب از رمان‌هاي ادبي مشهور جهان را خواندم که به غير از خاک خوبِ پرل‌باک همه‌اش به نظرم جفنگ آمد. در شانزده سالگي گرفتار نوعي وحشي‌گري متمدنانه شدم. هيتلر را ستايش مي‌کردم. ماوراء‌الطبيعه را در هر شکل و نوعي کشک مي‌دانستم و به نظرم هيچ چيز مثل مهملات دنياي ادبيات نمي‌توانست ملت عقب‌مانده‌اي چون ما را همچنان عقب نگه دارد. به اين باور رسيده بودم که بعضي شهرها بايد با خاک يکسان شود تا بيماري خرافات و تنبلي به کل از پيکره ايران پاک شود. دو سال آخر دبيرستان را مثل اغلب نوجوانان درس‌خوان هم‌نسل خودم مثل يک گاو تمام عيار زندگي کردم. فقط درس خواندم و تست کنکور زدم. سه ماه قبل از کنکور مرحله اول در يک دريافت آني که براي خودم هم قابل فهم نبود به اين نتيجه رسيدم که کاري احمقانه‌تر از درس‌خواندن در سيستم آکادميک وجود ندارد. موضعم را اعلام کردم. پدر تا مرز سکته رفت و همه اعضاي تحصيل‌کرده فاميل بسيج شدند تا مرا از اين اشتباه بزرگ بيرون بياورند. من در کشاکش راهنمايي‌هاي دل‌سوزان هم‌خون و غيرهمخون کتاب گاندي را در کتابخانه پدرم کشف کردم و چنان تحت تاثير افکار گاندي قرار گرفتم که براي مدتي هرگونه اعتراض مستقيم را کنار گذاشتم. خوشبختانه به مرگ گرفتن من سبب شد به پدر به تب راضي شود. عليرغم مخالفت همه اعضاي فاميل فيزيک را انتخاب کردم. البته نه به دليل لذت بردن از حل مسائل فيزيک يا بردن جايزه نوبل، روياي کودکي من آرام آرام تا هجده سالگي خزيده بود. در نامه‌اي براي پدرم نوشتم: قدرت در فيزيک است. آن زمان که آدم‌هاي معمولي درگير مسائل کوچک و بي‌اهميتي مثل تغيير حکومت هستند من گوشه اتاقم نشسته‌ام و روي يک تکه کاغذ يک کهکشان بزرگِ بزرگ با ميليون‌ها کره‌ کوچک مثل هميني که رويش ايستاده‌ايم را جابه‌جا مي‌کنم. عجب حماقتي !!
در بيست سالگي براي اولين بار عاشق شدم. البته نفهميدم حالتي که گرفتارش شده‌ام عوارض عاشقيست. يک هفته گريه مي‌کردم. تمام دو ساعت کلاس کاراته مثل شتر بهارمست عربده مي‌کشيدم. يکي از اعضاي کانون قرآن شريف که آن روزها تلاش مي‌کرد مرا با افکار چمران و شريعتي به راه راست بياورد با ديدن اشک‌هاي من به اين نتيجه رسيد که من دچار تحول معنوي شگرفي شده‌ام. سپيده که پزشکي مي خواند گفت اين شروع افسردگي خطرناکيست که ممکن است حتي کارم را به جنون بکشد. استادم گفت براي در رفتن از امتحان او بسيار خوب فيلم بازي مي‌کنم و بهتر است جاي فيزيکدان شدن هنرپيشگي را انتخاب کنم. پدرم تشخيص داد از بي‌شعوري مفرط رنج مي‌برم و براي همين کتاب مباني جامعه‌شناسي و سوسياليسم چيست را روي ميزم گذاشت تا کمي باشعور شوم. رکسانا تنها کسي بود که بعد از يک ماه حرف زدن با من، پسري را در زندگيم کشف کرد و فقط دوبار ديده بودمش. همين.
من بعد از عاشقيت احمقانه دو ديدارانه‌ام به جان کتابخانه‌ها افتادم. از کتابخانه پدرم گرفته تا کتابخانه دانشگاه، کتابخانه حسينيه ارشاد و کتابخانه دايي. و البته اول از همه با همان رمان‌هايي شروع کردم که پنج سال قبلش با قدرت آنها را يک‌ مشت جفنگيات خوانده بودم. رقصيدن ياد گرفتم و موسيقي و نقاشي را کشف کردم. در تمام اين مدت توپ روياي بي‌نواي من بي‌هدف گيج مي‌زد و مي‌چرخيد بي‌آنکه بتواند به من تصويري دوست داشتني ارائه کند. من بدبينانه به توپ سحرآميزم نگاه مي‌کردم و با خودم مي‌گفتم شايد از ابتداي زندگيم مي‌خواستم رقاص شوم اما فرزند يک انقلاب خشن و جنگي خشن‌تر بودن آدم را رقاص نمي‌کند. هر روز که مي‌گذشت بهت‌زده‌تر به رگه‌هاي بي‌جان توپ روياهايم نگاه مي‌کردم. بهت زده‌تر مي پرسيدم در دنياي فيزيک چه مي‌کنم. چطور هيتلر را ستايش مي‌کردم. چطور خرمگس‌هاي بيچاره را به سوزن مي‌کشيدم.
دوره چهارساله دانشگاه را به کمک دوستان و خانواده‌ام تمام کردم فقط براي اينکه به قول پدرم يک کار را در زندگيم تمام کرده باشم.
در فاصله يک دهه گذشته توپ رويايي من از نفس افتاده. کند مي‌چرخد و گاهي اصلا نمي‌چرخد. مردي ده سال پيش به من گفت تو تا ابد در دنياي واژه‌ها گرفتار خواهي شد. گاهي فکر مي‌کنم شايد او درست گفته باشد و سرنوشت من امپراتوري دنياي واژگان است. گاهي هم فکر مي‌کنم اگر اين توپ سحر‌آميز جور ديگري چرخ مي‌زد، جور ديگري پايين مي‌آمد..
من همچنان گرفتار جادوي روياها هستم و به هر کسي که مي‌رسم دلم مي‌خواهد بپرسم توپ روياي شما تا به زمين برسد چقدر چرخ زده؟

اين پست در تاريخ 2008/02/17 نوشته شده است.

روياهاي نسل بعد

شنيدن روياهاي نسل بعد خالي از لطف نيست. اگر چه بر اساس روياي جمعي بچه پولدار نمي‌شه تصويري از آينده ايران ارائه داد اما حداقل مي‌شه فکر کرد قشر صاحب پول اينده دنياي اطرافش رو چطور مي‌بينه. براي من که تفکر خلاق درس مي‌دم روياهاي بچه‌ها گرانبها‌ترين دارايي کلاسه. معتقدم براي ايجاد هر گونه تغيير، در کنار آموزش مهارت‌هاي اجتماعي و فردي جديد و اصلاح آموزه‌هاي فرهنگي (که در اين يکي فاجعه هستيم. پست مستقلي خواهم نوشت) بايد به دنياي روياهاي نسل بعد راه پيدا کرد. اگر اصلاحاتي در نگرش نسل بعد قابل اعمال باشه محل ورودش همون روياهاي خنده‌دار و دور از واقعيته. قصد داشتم از روياهاي دو کلاسم تحليلي خلاصه ارائه بدهم، اما ترجيح دادم فقط به گزارش مستند بعضي از روياها اکتفا کنم.
بعد از يک جلسه درس در مورد روياها، ارزش اونها، تاثيرشون بر مسير زندگي آتي و بالاخره نحوه ساخت رويا قرار شد هر کدوم از بچه‌ها روياش رو بنويسه، در کلاس پنج دقيقه راجع به اون حرف بزنه و ديگران در موردش نظر بدن. مورد آخر يعني ساخت رويا رو از سال پيش به سيلابس درسيم اضافه کردم. دو سال پيش در کمال تعجب متوجه شدم بخش عمده‌اي از دختران توان گريز به آينده رو ندارن و ذهنشون تا چند قدم جلوتر رو نمي‌تونه ببينه. شايد تو يه فرصت ديگه در مورد چرايي اين مسئله هم حرف بزنم.
غزل اولين کسي بود که داوطلب شد از روياش حرف بزنه: "من مي‌خوام يه برج بيست طبقه واسه خودم بسازم که همه چيز اين برج مقطع مثلث باشه. از اتاق‌ها گرفته تا تلويزيون و يخچال. طبقه زير زمينش يه استخر بزرگ داشته باشه. کنار استخر يه رستوران چند طبقه که همه جور غذايي توش پيدا مي‌شه. خودم تو پنت هاوسش زندگي مي‌کنم. دوستاي نزديک و فاميلامم تو بقيه طبقاتش. هيچ‌کس تو ساختمون ما آشپزي نمي‌کنه. هر چي دلمون بخواد بخوريم تو رستوران مخصوصمون پيدا مي‌شه. همه وسايلشم سفارش مي‌دم برام بسازن. مبل مثلثي. دستمال توالت مثلثي..."از نظر اکثر بچه هاي کلاس روياي غزل چيز عجيب و غريبي نبود. تنها نگراني بچه‌ها اين بود که خونه‌اي که همه چيزش مثلثيه خيلي زود دل آدم رو مي‌زنه. کمي بحث شد و مشکل خيلي زود راه‌حل خودش رو پيدا کرد: "اصلا لزومي نداره هميشه تو اين يکي خونم زندگي کنم. گاهي هم مي‌رم اون يکي خونم."
نينا دومين کسي بود که داوطلب گفتن روياش شد:"من الان بوکس کار مي‌کنم. مي‌خوام دومين زني باشم که تو مسابقه دوئل بوکس شرکت مي‌کنه." بچه‌ها متعجب پرسيدن:"دوئل يعني چي؟" نينا جواب داد:"يعني از زمين مسابقه فقط يه نفر زنده مياد بيرون. يا مي‌کشي يا مي‌کشنت." يکي از بچه‌ها پرسيد:"نمي‌ترسي بميري؟" نينا خنديد:"نه فکر نمي‌کنم بميرم. من زدن آدما رو خيلي دوست دارم." من پرسيدم: "اون زني که توي دوئل شرکت کرده بود برد يا مرد؟" نينا خيلي خونسرد گفت: "مرد." البته نينا دو روياي ديگه هم داشت. يکي اينکه خونه‌اي بسازه که توش پر از زنجير باشه. به خصوص دوست داشت صندلي‌ها با زنجير از سقف آويزون باشه. نظرش بر اين بود که زنجير چيز قشنگيه. روياي دومش اين بود که طراح لباس بشه! نينا يکي از فعال‌ترين بچه‌هاي کلاسه. خوب نقاشي مي‌کنه و استعداد کشف نشده‌اي در کاريکاتور کشيدن داره. از نينا پرسيدم: "به نظرت يه ذره روياهات در تعارض با هم نيست؟" نينا هيچ‌تعارضي در روياهاش نمي‌ديد. به نظرش کشتن يه آدم و طراحي لباس براي يه خانوم خوش‌هيکل خوش‌قيافه هر دو هيجان انگيزه. همين هيجان‌انگيز بودن براي نينا کافي بود.
براي اينکه کلاس رو کمي آروم کنم مريم رو صدا کردم. مريم اصولا حرف نمي‌زنه. مي‌شه به راحتي توي کلاس ناديده‌ش گرفت. هميشه رنگ‌پريده‌ست و نسبت به همه چيز بي‌تفاوته. مريم پاي تخته کمي من‌من کرد:"من مي‌خوام يه چيزي بخونم که بتونم خبرها رو عادلانه توضيح بدم. خيلي بهم برمي‌خوره که تو اين شبکه VOA هر شب چهارتا آدم ميان چنان از ايران حرف مي‌زنن که همه متنفر مي‌شن. يا يه جوري حرف مي‌زنن که هيچ‌کي نمي‌فهمه. من مي‌خوام يه چيزايي بگم که مردممون يه ذره ايران و دوست داشته باشن. يه جوري هم مي‌خوام حرف بزنم که سينزده ساله‌‌ها هم بفهمن من چي ‌مي‌گم." تقريبا هيچکس به روياي مريم واکنش نشون نداد. من تشويقش کردم و گفتم به نظرم روياي قشنگيه. يکي از بچه‌ها گفت به نظرش خيلي هم احمقانه‌ست. چون کشور ما چيزي براي دوست داشتن نداره. يکي هم از ته کلاس گفت: "هيچوقت نمي‌ذارن يه همچين کاري رو بکني." پرسيدم:"کي نمي‌ذاره مريم اين کار رو بکنه؟" طناز از ته کلاس گفت:"همه مي‌خوان تمدن ايراني نابود بشه. چون براي دنيا خطرناکه." خواستم بپرسم چه خطري داره که چند نفر دهن دره کردن. چند نفر هم روپوش طناز رو کشيدن و آروم گفتن:"خانوم اين ديوونست، يه چيزي مي‌گه شما بي‌خيال شين."
طبيعتا بعد از بحث نيمه‌کارمون از طناز خواستم که پاي تخته بياد. طناز خيلي خوب حرف مي‌زنه. ذهن شلوغ و پر تلاطمي داره. مي‌تونه يک ساعت راجع به انواع چيزهاي بي‌ربط صحبت کنه. طناز صبر کرد تا کلاس به اندازه کافي ساکت بشه:"من روياي خاصي ندارم. خودم خيلي نجوم دوست دارم. اما پدرم مي‌گه بايد يه چيزي بخونم که توش هم پول باشه هم پرستيژ." پرسيدم:"خوب؟ پيشنهادشون چيه؟" طناز شونه‌هاش رو بالا انداخت:"يا وکيل بشم يا دکتر جراح قلب. دکتر شدن که خيلي زحمت داره. به دردسرش نمي‌ارزه. فکر کنم وکيل شدن بهتره." گفتم:"فکر نمي‌کني پيشنهاد‌هاي پدرت هيچ ربطي به علايق خودت نداره؟ پس خواست شخصي خودت چي مي‌شه؟" طناز گفت:"خوب نجومم تفريحه. وکيل شدنم يه جوري تفريحه. اصلا من فکر مي‌کنم رويا مال آدماي بدبخت بيچاره‌ست. اونايي که پول دارن رويا احتياج ندارن. هر چي بخوان دارن. اونايي که ندارن هي بايد شب و روز به چيزي که مي‌خوان فکر کنن." من پرسيدم:"به نظرت پولدارا به چه چيزي فکر مي‌کنن؟" طناز دقيقا نمي‌دونست. پدر طناز يکي از جواهرفروشي‌هاي بزرگ تهران رو داره. ازش خواستم از پدرش بپرسه و جوابش رو براي من بياره.
ساناز از اول زنگ سر جاش بند نمي‌شد. مي‌خواست زودتر از روياهاش حرف بزنه. "من عاشق پيرمردها و پيرزن‌هام. مي‌خوام يه مرکز تفريحي واسشون بزنم. نه مثل کهريزک که همشون افسردن. يه جايي که شاد باشه. با هم دوست بشن. بازي کنن. براشون يه زمين رقص درست مي‌کنم و رَپ‌هاي باحال براشون پخش مي‌کنم." پرسيدم:"فکر نمي‌کني واسه پيرمرد و پيرزنا بنان پخش کني بهتر باشه؟" ساناز بدون معطلي گفت:"ولي شما که از رپ خيلي خوشتون مياد. در ضمن يه رستورانم کنارش مي‌زنم که توش غذاهاي خوش‌مزه بدن نه سيب‌زميني پخته و هويج پخته." من حسابي ذوق‌زده شدم. به ساناز گفتم واقعا هيچي احمقانه‌تر از اين نيست که آدم آخر عمري خودش رو از غذاهاي خوشمزه محروم کنه. اونم به خاطر دو سال عمر بيشتر. به ساناز اطمينان دادم که اگه به پيري برسم حتما پاي ثابت مرکزش خواهم بود به شرطي که اونجا به اندازه کافي پيرمرد باحال و خوش‌تيپ پيدا بشه. ساناز شغلي هم به من پيشنهاد کرد؛ مي‌تونستم تو مرکزش مسئول پيست رقص باشم. شيوا و مرسده هر دو مي‌خواستن شهرهاي جديد بسازن. شيوا عاشق نيويورکه و دوست داره شهري مثل نيويورک بسازه و مرسده عاشق پاريسه و شهري مثل پاريس رو به تصوير مي‌کشه. مهرشيد روياش به دست آوردن کارخونه پدربزرگشه. ده دقيقه با بغض فراوون از دخترعمو و پسرعموي نالايقش حرف زد و اينکه چطور براي ثروت پدربزرگ نقشه کشيدن. وقتي پرسيدم چرا خودش رو لايق‌تر از اونا مي‌دونه. گفت:"دليلي نداره پول پدربزرگ به اونها برسه وقتي منم مي‌تونم به خوبي اونها حال کنم." بچه‌ها پيشنهادهاي شگفت‌انگيزي براي اغفال پدربزرگ ارائه دادن که بعدا فهميدم بخش عمده‌ايش رو از سريال‌هاي تلويزيوني ياد گرفتن. خوشبختانه کلاس يه آدم‌کش هم داشت که در صورت لزوم مي‌تونست به کمک مهرشيد بره. لادن با ترس و لرز گفت عاشق رقصيدنه اما خيلي مسخره‌ست که آدم رقاص بشه. آرميتا بزرگ‌ترين هتل ايران رو مي‌خواست بزنه، البته سر کوچه‌شون. به نظر آرميتا جايي بهتر از سر کوچه‌شون تو ايران وجود نداره. سحر روياهاي خوشمزه داشت. يه رستوران بزرگ با انواع غذاها در چشم‌اندازي بي‌نظير و فوق‌العاده. بچه‌ها جنگل‌هاي شمال ايران رو پيشنهاد دادن. خودش هم نظرش جايي نزديک ويلاي شمالشون بود. خوشبختانه يا بدبختانه هيچکدام از بچه هاي کلاس قصد دانشمند شدن نداشتن. علم نقشي در آينده اين گروه بازي نمي‌کنه. روياهاشون از جنس زندگي پولدارهاست. پول ساختن و پول خرج‌کردن. من البته از اينکه خواست اين بچه‌ها تناقضي با شرايطشون نداره خوشحالم. مي‌شه روياي بچه‌ها را به سمتي هدايت کرد که روند پول ساختن و پول خرج کردنشون کمکي به بقيه طبقات جامعه بکنه. به غزل پيشنهاد کردم خونه‌ش رو تبديل به موزه يا هتل کنه. پيشنهادم به طناز اين بود که شغل پدرش رو ادامه بده، طراح‌هاي خوب جواهر رو جذب کنه و ابداعي در صنعت جواهرسازي به وجود بياره. نينا مي‌تونست هيجانش رو به دنياي بازي‌هاي کامپيوتري بکشه و سازنده بازي‌هاي کامپيوتري بشه. خودم هم بايد در فکر ابداع نوعي رقص متناسب با آهنگ‌هاي رپ مجاز براي گروه سني هشتاد به بالا باشم.

اين پست در تاريخ 2008/02/08 نوشته شده است.

مهاجرت

با ري‌را در مورد زندگي در اروپا صحبت مي‌کرديم. پرسيدم: به نظرت مهاجرت سبب رشد هم‌سن و سال‌هاي مهاجر ما شده؟ گفتم: کمتر پيش مياد وبلاگي از مهاجرهاي ايراني پيدا کنم که توش چهارتا حرف به‌درد بخور پيدا بشه. انگار هنوز همين‌جا هستن. با همون طرز تفکر، همون نگاه و همون تعصبات و باورها. ري‌را پرسيد: چرا فکر مي‌کني زندگي خارج ايران يه چيز عجيب و غريبه. اونجا هم مثل همين‌جا. گفتم: من اين حرف رو از جهاتي قبول دارم. زندگي آدمها تقريبا همه جاي دنيا فرم ثابتي داره. تخصصي کسب مي‌کني. کاري پيدا مي‌کني. پول درمياري. ماليات و بيمه مي‌دي و مابقيش رو مي‌خوري. گاهي پول و زمان اضافي مياري، اسمت رو تو برنامه يه تور مي‌نويسي و يه سفر خط کشي شده به يکي از نقاط دنيا انجام مي‌دي. تو دنياي امروز تجربه‌هاي خاص و هيجان‌انگيز رو آدم‌هاي خاص کشف مي‌کنند؛ مستقل از اينکه ساکن افغانستانن يا آمريکا. با اين حال فکر مي‌کنم تغيير زبان، ارزش‌هاي شهروندي، شيوه روابط اجتماعي و فرهنگي خودبه‌خود منجر به يه سري چالش‌ مي‌شه که تجربه‌هاي به‌دردبخوري رو مي‌تونه ايجاد کنه. به خصوص ارتباط اجتماعي با آدم‌هايي که نه تنها نگاهشون تا حدودي با ما متفاوته بلکه در بعضي از موارد اساسا شيوه تفکر متفاوتي دارن. يه مدتيه که فکر مي‌کنم اون چيزي که ملت‌ها رو از هم جدا مي‌کنه نه مجموعه دارايي‌هاشون (فرهنگي و اقتصادي و.. ) که شيوه تفکرشونه. به همين دليل هم هست که ما با وجود وارد کردن شيوه کار، زندگي و تکنولوژي يک سرزمين به نتيجه مشابه اونها نمي‌رسيم. سفرهاي کوتاه کمک مي‌کنه تفاوت محصولات فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و .. رو به خوبي ببيني. اما براي شناخت تفاوت شيوه تفکر که علت اختلاف محصولاته بايد دراز مدت در کنار آدم هاي ديگه زندگي کني. ري‌را گفت: خوب توي اروپا، تو اين چند جايي که من بودم ايراني‌ها مثل بقيه مليت‌ها، کولوني‌هاي خودشون رو دارن. کمتر با بقيه رفت و آمد مي‌کنن. ترجيح مي‌دن با جماعت ايراني‌ها بگردن. بنابراين با اينکه ظاهرا محل زندگيشون عوض شده اما در حقيقت هيچ تغييري صورت نگرفته. بعضي جاها حتي مهاجرت، وضع ايراني‌ها رو بدتر هم مي‌کنه. چون تو ايران دست کم همه ايرانين و مي‌توني هر کسي رو خواستي براي معاشرتت انتخاب کني اما اونجا حتي انتخابتم محدود مي‌شه. چهار تا خانواده ايراني تو يه شهر کوچيک هستن و براي اينکه تنها نمونن مجبورن با هم رفت و آمد کنن. گفتم: اينکه ايراني‌ها مثل بقيه مليتها براي خودشون کولوني مي‌سازن طبيعيه، يه واکنش طبيعي آدم‌هاست وقتي در اقليت قرار مي‌گيرن اما من از جماعت هم سن و سال و هم سنخ خودم که اغلب به بهانه ادامه تحصيل رفتن و دارن اونجا دکترا مي‌گيرن و در سطح انديشمند و باشعور جامعه زندگي مي‌کنن انتظار ندارم مثل اقدس خانم که طفيلي امکانات يه جاي ديگست رفتار کنن. قاعدتا اين جماعت که زبان مي‌دونه، با استعداده و سواد داره بايد با بقيه ارتباطي بيشتر از ارتباط‌هاي ضروري برقرار کنه. ري‌را کمي فکر کرد و گفت: مشکل دقيقا تو همين باسواد بودنه. وقتي مي‌شيني باهاشون دو تا کلمه حرف به درد بخور بزني تازه مي‌بيني بي‌سوادي. ماها سواد عمومي‌مون خيلي پائينه. ديد کلي به درد بخوري به تاريخ نداريم. هيچي از مباني اقتصاد نمي‌دونيم. از هنر چيزي نمي‌دونيم. اگه بخوايم در مورد کشورمون حرف بزنيم وضع بدتره. چون تقريبا هيچ اطلاعات به درد بخوري از ايران نداريم. نمي‌دونيم واسه اين مملکت دقيقا چه اتفاقي افتاده. حتي اطلاعات درستي از وقايع صد سال پيش نداريم. اغلب اطلاعاتمون يا مال کتابهاي درسي و روزنامه‌هاست يا از دهن اين و اون شنيديم. اونجا که مياي حرف بزني مي‌بيني خيلي‌هاش انقدر غلطه که طرف با دهن باز نگاهت مي‌کنه. يه دليل ديگه هم هست ما آدم‌هاي اهل مدارا نيستيم. چنان از چيني‌ها و هندي‌ها حرف مي‌زنيم انگار فقط خودمون آدميم. انگار ما اصلا ايرادي نداريم. اينم يه مشکل ديگست. متاسفانه ري‌را عازم سفر بود و نتونستيم بيشتر حرف بزنيم. عصر که گفتگوي چند ساعتمون رو براي ته‌راني مي‌گفتم با تعجب گفت: ولي من فکر مي‌کنم ما، نسل ما به خاطر زندگيي که پشت سر گذاشته اطلاعات خوبي داره. انقلاب و جنگ و سانسور تو حساس شدن نسل ما تاثير داشته. البته يه نکته هست. اونم اينکه قشر تحصيل‌کرده‌اي که تو انتظار فرهيختگي ازش داري اتفاقا قشر فرهيخته نيست. جماعتيه که فقط خوب درس خونده و خوب امتحان داده. همين. دختر و پسر بيست و سه چهار ساله‌اي که يه ضرب درس خونده و بعد هم از ايران رفته و داره دکترا مي‌گيره چي‌رو تجربه کرده، اصلا فرصتي براي مطالعه نداشته. حساسيتي هم احتمالا نسبت به فضاي اطرافش نداشته. من حرف ته‌راني رو تا حدودي قبول داشتم. واقعيتش کم نيستن خانم‌ها و آقايون دکتري که اگه دهن باز کنن آدم نمي‌فهمه منشي يه مطبن يا کارچاق کن يه شرکت خصوصي.
اما روز بعد از اين گفتگو سر کلاس نوشتار خلاق داشتم داستاني از فيروزه جزايري دوما مي‌خوندم. دو سه پاراگراف بيشتر نخونده بودم که رسيدم به کلمه متجدد. ياد حرف‌هاي ري را افتادم و فکر کردم نکنه من فکر مي‌کنم بچه‌ها خيلي چيزها رو مي‌دونن در حاليکه نمي‌دونن. پرسيدم: بچه‌ها متجدد که مي‌دونين يعني چي؟ همه سرشون رو به علامت تائيد تکون دادن. خواستم جمله بعد رو بخونم که پرسيدم: خوب بگين ببينم يعني چي؟ هيچکس نمي‌دونست. من که سخت از شب قبل هيجان زده بودم نطق غرايي کردم که بايد بپرسيد. بايد باسواد بشيد و از اين چيزها. معني کلمه متجدد رو هم پاي تخته نوشتم و ادامه دادم. تو دو صفحه بعدي نزديک به ده لغت پاي تخته نوشتم تا رسيدم به کلمه عشاي رباني. يکي از بچه‌ها پرسيد عشاي رباني چيه. چرا انجامش مي‌دن. واقعيتش من درست و حسابي نمي‌‌دونستم. يعني فکر مي‌کردم ميدونم اما وقتي اومدم حرف بزنم بيشتر از دو تا جمله چيزي نمي‌دونستم. يه پاراگراف بعد وضع بدتر شد چون بچه‌ها پرسيدن فرق کاتوليک و ارتدکس و پروتستان‌ها چيه. من دقيقا نمي‌دونستم کاتوليک‌ها و ارتودکس‌ها چه اختلافي با هم دارن. نمي‌دونستم خواستگاه گرايش پروتستان‌ها کجاست. نمي‌دونستم فرانسوي‌ها بيشتر کاتوليکن يا پروتستان. نمي‌دونستم آيا مسيحي‌ها محدوديتي در ازدواج با يهودي‌ها دارن يا نه. جالب اينجا بود که من اين داستان رو حداقل سه بار خونده بودم و هميشه فکر مي‌کردم معني کلماتي مثل عشاي رباني رو مي‌دونم. هيچ‌وقت به ذهنم نرسيده بود که اطلاعاتي در مورد سه گرايش مسيحيت کسب کنم. ظهر که به خونه برمي‌گشتم فکر کردم احتمالا نظر ري‌را در مورد بي‌سوادي ما تا حدودي درسته. حداقل در مورد من صددرصد درسته.


اين نوشته در تاريخ 2008/01/30 نوشته شده است