۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

نقدي بر کتاب روي ماه خداوند را ببوس

نام کتاب : روي ماه خداوند را ببوس
نويسنده : مصطفي مستور
ناشر : نشر مرکز

من کتاب "روي ماه خداوند را ببوس" را به چند دليل خريدم. اول اينکه اسم مصطفي مستور را زياد مي‌ديدم و مي‌شنيدم اما چيزي از اين نويسنده نخوانده بودم. دوم اينکه در شرايطي که تيراژ کتاب‌ها به سختي به دو هزار نسخه مي‌رسه اين کتاب در چاپ بيستم با تيراژ هفت‌هزارتا به بازار آمده و سوم اينکه کتاب برگزيده جشنواره قلم زرين شده. برداشت من از مورد دوم و سومي که ذکر شد اين بود که حداقل با کتاب جالبي مواجه هستم زيرا نه تنها طيفي از خوانندگان را جذب کرده بلکه از فيلتر يک داوري ادبي هم گذشته.
کتاب داستان درگيري يونس دانشجوي دکتراي فلسفه بر سر بودن و نبودن خداست. پروژه دکتراي يونس تحقيق در مورد خودکشي دکتر پارسا، استاد فيزيک دانشگاه تهرانه. سايه، نامزد عقد کرده يونس هم دانشجوي دکتراست و در مورد مکالمات خداوند و موسي تحقيق مي‌کنه. مهرداد دوست دوران جواني يونس تازه از آمريکا برگشته. زن جوانش با بيماري مهلک سرطان دست و پنجه نرم مي‌کنه و مهرداد و زنش، جوليا هر دو به دنبال خدا مي‌گردند. عليرضا ايماني قوي داره. دوست سايه و يونسه و در جريان مرحله شک يونس و مهرداد همراه معنوي اونهاست !!
موضوع به خودي خودش بد نيست.اما چرا داستان از نظر من داستان بديه ؟
- آيا خدا وجود داره؟ نويسنده هر جا تونسته اين جمله رو تکرار کرده. با اصرار بعد از هر ماجراي آسماني که زورزورکي توي داستان چپونده شده اين سوال رو آورده. بعد از شنيدن ماجراي راننده‌اي که زن فاحشه‌اي رو سوار مي‌کنه که آدم آبروداري بوده و مجبور شده اين کار رو بکنه و از اين بابت ناراحته و به وجود خداوند شک کرده و مي‌گه پس اين خدا کجاست و راننده تمام دخل اون روزش رو به فاحشه مي‌ده. بعد از شنيدن داستان بيمار شدن زن مهرداد که خيلي خوبه، خيلي با ايمانه اما داره مي‌ميره. بعد ازديدن دوست خانم‌بازش پشت چراغ قرمز که مي‌گه لحظه رو درياب ... نويسنده بيش از اونکه داستاني رو تعريف کنه سوالي رو مطرح ميکنه. جوابش رو هم جار مي‌زنه و براي اثبات جوابش يه سري آدم‌ها رو در شرايط خاص و حتي بعضي اوقات غير قابل قوبل کنار هم مي‌چينه. آيا خداوندي هست ؟ بله . کجاست ؟ همه جا. کي مي‌توني ببينيش ؟ هر زمان که بهش ايمان بياري. خداوند براي اونها که با چشم عقل و دودوتا چهارتا همه چيز رو مي‌سنجن ديده نميشه. بايد با چشم دل ببيني. صد و سيزده صفحه اين جمله‌ها تکرار مي‌شه. عين کتاب ديني‌هاي دوره مدرسه.
-شخصيت‌هاي داستان شديدا تلويزيونين. همه تا حدودي فيلسوفن. در ضمن لات چاله ميدونين. در ضمن رندن. در ضمن خراباتين. مثلا پرويز دوست خانم باز يونس در جواب سوال چه خبر يونس، به دختري که کنارش نشسته اشاره مي‌کنه و مي‌گه :
بوي بنفشه بشنو و زلف نگار گير بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
پرويز زند خراباتي در ادامه صحبتش يه دفعه تبديل به يکي از جوون‌هاي مو سيخ سيخي شهرک غربي مي‌شه و مي‌گه:
هستيم ديگه. يا قاطي پاتي يا افتاديم تو پارتي. يا داغ دود يا عشق و حال. خلاصه جور جوريم. يا با شوري جون يا با شيرين جون. وقتي هيچ‌کدوم نبود جمال ثريا رو عشق است!!!!!
و بلافاصله پرويز يک بچه شوش حسابي مي‌شه:
اسي خان به سيا گفت: خفه شو! .. اسي گفت: بي معرفت ! بي غيرت! ... همه رو ول کردي رفتي سراغ سوسن.
اين جمله آخري رو که خوندم انتظار داشتم پرويز سوار موتور باشه. با پشت موي بلند و يه دونه کاپشن چرم کوتاه قهوه‌اي که توش مغزپسته‌ايه.
-داستان زور زورکي سعي مي‌کنه تعليق ايجاد کنه. کيوان بايرام دوست دوران مدرسه دکتر پارسا به دفتر يونس زنگ مي‌زنه. ميگه اطلاعاتي از پارسا داره که ممکنه به درد يونس بخورده. کيوان دامپزشکه و تو سلاخ‌خونه کار مي‌کنه. دو صفحه توصيف سلاخ‌خونه رو مي‌خونيد. پر از تصوير خون و کشتار و ماغ کشيدن گاوها براي اينکه کيوان فقط دو جمله بگه : پارسا رو در سينما ديده و پارسا گفته فکر نمي‌کرده سينما مشکلات پيچيده رو حل کنه. به نظر شما اين جمله رو نمي‌شد پاي تلفن گفت ؟
-داستان ايرادات منطقي داره. پوشه پارسا خيلي قطوره اما هيچي !!! توش نيست.
-داستان اصرار داره مدل روشنفکري هم باشه. هر جا مي‌رن همه جا قهوه سرو مي‌شه. همه قهوه مي‌خورن. عين فيلم‌هاي خارجي. مادر دکتر پارسا وقتي ميزبان يونسه تور سياه روي سرش انداخته. که بيشتر تداعي خارجي‌هاي عزادار رو مي‌کنه نه زن ايراني عزادار . معشوقه پارسا وقتي به دفتر يونس زنگ مي‌زنه بدون اينکه خودش رو معرفي کنه انگليسي حرف مي‌زنه. بعدا مي‌فهميم که اين خانم آمريکا بزرگ شده و برگشته !!!!! ايران. و بعضي وقت‌ها که قاطي مي‌کنه به زبان مادريش حرف مي‌زنه.
-نويسنده بعضي اطلاعات رو نمي‌دونه چطور بده. مثلا براي اينکه بگه سايه روي چه پروژه‌اي کار مي‌کنه. يونس ازش مي‌پرسه : تو با پروژه‌ت چکار کردي ؟ راستي موضوعش چي بود ؟ و سايه مي‌گه: در مورد مکالمات خداوند و موسي. در حاليکه اين دو نفر چند وقته عقد شدن. رسما زن و شوهرن و يه کم عجيبه که آدم ندونه زنش روي چه پروژه‌اي کار مي‌‌کنه.
-نوشته بعضي جاها زبان رسمي ادبي داره. بعضي جاها زبان محاوره خودماني. رسم‌الخط مشخصي هم نداره:
آدرس را يادداشت مي‌کنم و وقتي سرم را بالا مي‌آورم چيزي مي‌بينم که بهت‌ام مي‌زند. محسن خان پاي مصنوعي‌اش را از زانو جدا کرده و روي ميز گذاشته است. مهرداد محو حرف‌‌هاي اوست. محسن خان مي‌گويد وقتي ترکش خمپاره به پاش اصابت کرده با چشم خودش پاي خودش را ديده که از بدن‌اش جدا شده و روي خاک‌ريز افتاده است.
-بعضي کلمات از تعداد صفحات هم بيشتر بود. به اندازه موي سر من تو اين کتاب "توي" وجود داشت.
-داستان براي من حداقل دو نقطه ابهام بزرگ داشت اول اينکه اصلا چرا يونس به وجود خدا شک کرده بود ؟ اثري از جواب در داستان نيست. دوم اينکه نويسنده چرا مرحوم پارساي بدبخت رو وسط کشيده در حاليکه ظاهرا هيچ ربطي به بقيه افراد داستان و پيام داستان و نظر نويسنده در مورد خداوند نداره. مرحوم پارساي بيچاره حتي پيش از شروع داستان کشته شده و با فلاش بک هم زنده نشده تا کمي از ايده خودش مبني بر قابل تبديل بودن هر دريافت انساني به پارامتر‌هاي رياضي دفاع کنه. يه مشت واگويه‌هاي عاشقانه از اون جلوي چشم من خواننده‌ست که هر کسي که براي بار اول عاشق مي‌شه از همين چرت و پرت‌ها مي‌نويسه که اصلا دليلي بر هيچ چيزي نيست.
به نظر من نويسنده‌ها به چند دليل مي‌نويسن. يا به دليل يک صحنه زيبا. من در رويام مردي رو مي‌بينم که در آستانه دري ايستاده. با صورتي اصلاح نشده. پوستي آفتاب سوخته و چند چين ريز و بازيگوش کنار پلکها. احساس مي‌کنم مرد انتظار مي‌کشه. انتظاري که اميدوارانه نيست. و عاشق اين مرد مي‌شم و فکر مي‌کنم بايد اين مرد رو باز هم ببينمش و داستان خلق مي‌شه. گاهي پاي روايتي درميونه. مي‌گن هر آدمي حداقل يه داستان براي شنيدن داره. بعضي از نويسنده‌ها داستان‌هاي زيادي براي شنيدن دارن. گاهي هم فقط پاي انديشه‌اي زيبا در ميونه و نويسنده مي‌نويسه. هنرمندانه مي‌نويسه تا خواننده زماني به مرحله شنيدن اون جمله برسه که همه وجودش گوش و چشم شده. مثل نوشته‌هاي داستايوفسکي. به نظرم اين کتاب از نوع سوم بود. کتاب انديشه‌اي شاعرانه در مورد وجود خداوند داشت اما در بيانش موفق نبود. دستپاچه بود که حرفش رو زودتر بزنه يا شايد فکر مي‌کرد من خواننده نمي‌فهمم چي مي‌گه. يا شايد حتي خودش نفهميده بود چيزي که مي‌خواد بگه چه عمقي داره . بنابراين حرف‌هاي گنده رو توي دهن آدم‌هاي کليشه‌اي سطحي گذاشته بود. فکر مي‌کنم فرق نويسنده خوب و بد دقيقا در همين‌جاست. جايي که چگونه گفتن دغدغه مي‌شه


اين پست در تاريخ 2007/11/15 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: