من گاهي اوقات به مرگ فکر ميکنم. در اين شهر انديشيدن به مرگ گريزناپذير است. اطلاعيههاي فوت روي ديوارها، حجلههاي چراغاني شده، پارچههاي مشکي سر در خانه ها، بخش ترحيم روزنامهها بيشتر از آن هستند که ما نتوانيم ببينيمشان. وقتي نگاهم با نگاه مرده بخت برگشتهاي که در قاب چوبي عکس گيرافتاده تلاقي ميکند آهي عميق ميکشم. به خودم ميگويم نکند بميرم. من هنوز به اندازه کافي خوشبخت نبودهام. گاهي به خودم دلداري ميدهم. به خودم ميگويم قلههاي زيادي را فتح کردهام. گلهاي وحشي زيادي را نوازش کردهام. عاشق شدهام. کوچه پسکوچههاي شرق را در استانبول نفس کشيدهام. طعم شراب گرجي را ميشناسم. ينگه دنيا را ديدهام. حتي سعي ميکنم از يادآوري آنچه پشت سر گذاشتهام به وجد بيايم اما اغلب حتي لبخند ماسيده روي لبانم را هم به سختي ميتوانم حفظ کنم. نميدانم چرا فکر ميکنم بايد در زندگيم چيزي ميشدم. بچه که بودم آرزو داشتم امپراتور شوم. باورتان ميشود. امپراتور. من امپراتور هيچ کجا نشدم. حتي امپراتور سيارکي کوچک با دو آتشفشان روشن و يک گل سرخ. همسرم ميگويد من جاه طلبم. ميگويد جاهطلبيم خوشبختي را تا اين حد برايم دست نيافتني کرده.
من گاهي اوقات به باور مرگ نزديک ميشوم. البته کم پيش ميآيد. اما پيش ميآيد که براي ثانيهاي باور کنم مرگ در راه است، گريزناپذير است. گاهي وقتي غرق روزمرهام و با ذهني درگير و چهرهاي گرفته از پيچ خياباني به کوچهاي ميخزم و ناگهان چشم در چشم تصوير جواني ناکام ميشوم لرزهاي خفيف از مغزم، قلبم و دلم ميگذرد. صدايي گنگ و در دوردست به من ميگويد فرصتت تمام خواهد شد. من در کسري از ثانيه وحشتي شگرف را تجربه ميکنم. يادم ميافتد هنوز داستانهايم را چاپ نکردهام. هنوز رمانم نيمهکاره است. هنوز داستان کودکانم تصوير نشده. هنوز تجربيات کلاسهايم نانوشته مانده. با صدايي درمانده مي گويم من هنوز به قدر لازم جاودانه نشدهام. و براي فرار از مردنم به هزار حيله متوسل ميشوم. فکر ميکنم چطور خواهم مرد. فکر ميکنم اگر بيمار شوم مبارزه خواهم کرد. فکر ميکنم هميشه با سرعت مطمئنه رانندگي خواهم کرد. فکر ميکنم دليلي براي به قتل رسيدن يک شهروند بيآزار وجود ندارد و اينگونه مرگ را به تعويق مياندازم.
من چند روز پيش براي اولين بار به مرگ ايمان آوردم. براي لحظهاي ايمان آوردم که ميميرم. در ذهنم به دوردستها نرفتم. درگير کارهاي نيمه کارهام هم نشدم. حتي به کورسوي اميدي هم فکر نکردم. فکر نکردم مردن دليل ميخواهد. بايد سرطان بگيرم يا تصادف کنم يا به قتل برسم يا غرق شوم تا مردن رخ دهد. من بودم. نفس ميکشيدم و بعد نبودم و ديگر نفس نکشيدم. در اين بين، در اين گذر کوتاه، تمام تجربيات زندگيم، خوشبختي نيمهکارهام، جاودانگي کممايهام رنگ باخت و جاي خودش را به تصويري حسرت بار داد. در لحظهاي به کوتاهي يک جرقه به يادم آمد در بيست سالگي دلم ميخواست شلوار پاره بپوشم، دستمال سه گوش به سرم ببندم، گوشواره حلقهاي توخالي به گوشم بياويزم و در ارتفاعات البرز رو به درهاي سبز برقصم. همين.
به خودم که آمدم حس غريبي داشتم. فکر ميکردم فقط زماني که به ميرايي ايمان بياوريم خود زندگي را ميبينيم. و خود زندگي چيز غريبيست. چيزي ساده و در عين حال پنهان لابهلاي آرزوهاي بزرگي که فريبندهاند و زاده توهم ابدي بودن.
اين پست در تاريخ 2007/12/01 نوشته شده است.
۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر