۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

مثلث کوچک خوشبختي

چهارشنبه گرفتار يکي از اون آنفولانزاهاي موذي شده بودم. اول فکر کردم مسموم شدم. بعد احساس کردم ميگرن قديميم با شدت هر چه تموم‌تر برگشته و دست آخر دچار چنان بدن‌دردي شدم که ترياکي‌هاي در حين ترک تجربه‌شون مي‌کنن. تب داشتم. چشمهام مي‌سوخت. صورتم ورم کرده بود و پوست تنم چنان خشک شده بود که فکر کردم عنقريب پوست مي‌ندازم. با تمام اين احوال از اون‌جا که به خودم قول داده بودم يک هفته مطابق "برنامه" زندگي کنم عزمم رو جزم کردم تا براي پيگيري وضعيت کارت سوخت ماشيني که دو ماه و نيم پيش خريديم به پست‌خونه برم.
در کمدم رو باز کردم و اولين روپوشي که به دستم خورد پوشيدم. زحمت شونه کردن موهام رو هم به خودم ندادم. يه روسري شالي سفيد چروک روي سرم انداختم. کتوني‌هايي که يکساله شسته نشده به پا کردم و راه افتادم.
اون لحظه خودم حدس مي‌زدم قيافه‌م دست کمي از شياطين و ارواح ملعوني که تازگي‌ها کار و کاسبي‌شون در سيماي ملي سکه شده نداره. به خودم گفتم: دختر يه روزم اينجوري حال کن. خودت باش. مسير خونه اداره پست رو بدون تراوش هيچ گونه فحش خواهر مادري طي کردم. حتي يه جا آقاي اتو کشيده کچلي بهم راه داد. جلوي اداره پست غوغا بود. دو بار دور اداره طواف کردم. بار اول فقط به تابلوها نگاه کردم. به شعاع دو کوچه همه جا تابلوي توقف مطلقا ممنوع نصب شده بود. بار دوم پيه جريمه شدن رو به تنم ماليدم اما دريغ از يه جاي پارک. خوشبختانه در دور سوم طواف متوجه جاي خالي پشت ماشين پليس شدم. با اعتماد به نفسي مثال زدني و قيافه‌اي حق به جانب پشت ماشين پليس پارک کردم. به محضي که چشم ستوان به من افتاد جادو شده باشه اخمهاش از هم باز شد و بدون اينکه دست به برگه جريمه ببره چند قدمي به من نزديک شد:
- زير تابلو پارک کردين .
- مي‌خواين ببرينش، ببرين. بنزين نداره. سه ماه کارت سوختم نيومده.
ستوان خنديد. نگاه محبت آميزي به ماشينم انداخت و گفت:
-زود برگرد پس. اين‌بار رو چون تويي جريمه نمي‌کنم.
سرم رو به علامت اطاعت تکون دادم و به سمت اداره پست رفتم. يه ماه قبل که براي گرفتن کارت ماشين اومده بودم سري هم به بخش کارت سوخت زده بودم. عين جهنم بود. پنجاه، شست نفر تو يه مربع دو متر در دو متر با هم حرف مي‌زدن، با هم داد مي‌زدن، با هم هل مي‌دادن و با هم فحش مي‌دادن. يک راست سراغ مقر مورد نظر رفتم اما از تابلوي کارت سوخت و جمعيت خبري نبود. به سمت در ورودي برگشتم و جلوي نگهبان وايستادم. يه نفر جلوي من داشت تند تند چيزي راجع به بسته گم‌شدش مي‌پرسيد. نگهبان که دائم سرش رو براي مرد تکون مي‌داد متوجه من شد. براي اينکه من رو بهتر ببينه کمي به بغل خم شد و بدون توجه به مرد فلک زده با لبخندي دوست داشتني پرسيد :
-کارت چيه ؟
-آقا واسه کارت سوخت کجا بايد برم؟
نگهبان رو به مرد گفت: آقا برو کنار اين خانم بياد جلو.
يه قدم جلو رفتم و به ميز نگهبان تکيه دادم.
-دنبال کارت سوختم اومدم.
نگهبان خودش رو جلو کشيد:
-درخواست دادي ؟
-ماشين صفره.
-آها به نام کيه ؟
-به نام خودم.
-آفرين. کارت ماشين همراهته.
-بله.
-باريکلا. برو سر کوچه، کافي نته بگو تو کامپيوتر ببينه کارتت کجاست. بعد بيا پيشم.
فکر مي‌کنم يه دفعه حالم بهتر شده بود. تو اين شهر لعنتي که همه طلبکارن تا اون لحظه همه برخورد خوبي داشتن. قدم زنان تا سر کوچه رفتم و دور و برم رو نگاه کردم اما از کافي‌نت خبري نبود. حتي اون سر کوچه هم رفتم. اين بود که دوباره برگشتم سراغ نگهبان مهربون.
-ببينيد اين کافي نت کجاست ؟
-نديديش ؟ همين دکه روزنامه فروشه ديگه. بگو من رو صفدر فرستاده. اسمشم ممده. بگو صفدر گفت ما رو را بنداز.
داشتم شاخ درمي‌آوردم. دوباره برگشتم سمت سر کوچه و زل زدم به دکه‌ کنار خيابون. در کناري دکه باز بود. يه دستگاه فتوکپي، يه کامپيوتر با مونيتور تخت، يه چارپايه و يه گاز پيک‌نيکي که روش تخم‌مرغ‌ها جليز و وليز مي‌کردن فقط بخشي از آت و آشغال‌هاي توي دکه بود. جلوي من دو نفر ديگه هم ايستاده بودن. وايستادم تو نوبت که خود ممد آقا گفت :
-خانم چي مي‌خواي ؟
دور و برم رو دوباره نگاه کردم.
-با منيد ؟
-بله
-اين خانم و آقا از من جلوترن.
با اين حال کارت ماشين رو طرف ممد آقا گرفتم.
-مي‌خوام ببينم کارت سوختم اومده يا نه. شما تو همون سايت اي‌پليس نگاه مي‌کنيد ؟
مرد کارت و گرفت و از اون تو داد زد:
-بيا تو خانم بشين اينجا.
فکر کردم حتما قيافه تب‌دارم بد جور داغونه. دو نفر جلويي در حاليکه چپ‌چپ نگاه مي‌کردن، راه باز کردن و من نشستم رو چارپايه. مرد سايت اي‌پليس رو بالا آورد. مي‌خواستم بگم آقا سرکاريه اين سايته. اما ناي حرف زدن نداشتم. يارو يه بند حرف مي‌زد. برام توضيح داد که کارتم الان شيرازه. خودمم خسته نکنم. چون دستم به هيچ جا بند نيست و اصلا ممکنه پستچي همين الان کارت رو آورده باشه دم در خونه و اصلا من چرا خونم رو واسه اين چيزا کثيف مي‌کنم. حيف من نيست !! دست آخر هم يه پرينت از همون صفحه سرکاريه سايت کارت سوخت تحويلم داد. پونصد تومن هم ازم گرفت و گفت :
-در ضمن هر کاري باشه ما در خدمتيم.
راه افتادم طرف ماشين. عجيب احساس خوبي داشتم. با اينکه کارت سوختم نيومده بود اما از اينکه همه با لبخند و روي باز جوابم رو داده بودن حسابي حال کرده بودم. به خودم گفتم بدبخت مملکت به اين خوبي کجا هي مي‌گي بريم. از بس خودت موج منفي مي‌فرستي ديگران پاچه‌ت رو مي‌گيرن. ببين امروز چقدر همه خوب بودن. همين طور که داشتم خود درماني مي‌کردم سوار ماشين شدم و نگاهي به آينه انداختم. مي‌خواستم خودم را در حالت رضايت خاطر از زندگي ببينم که متوجه شدم دکمه بالاي روپوشم بازه. يه مثلث به مساحت بيست و يک سانتي‌متر مربع روي سينه‌م هيچ پوششي نداشت. لخت. عين کف دست.

اين پست در تاريخ 2007/11/10 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: