دوره دبيرستان معلم جبري داشتم به نام آقاي وکيلي. آموزشگاه دخترانه فارابي درس ميداد که حدود سال هفتاد آموزشگاه معتبري بود و خيلي از دختراني که به دانشگاههاي خوب راه پيدا کردن تو همين آموزشگاه درس خوندن. يادم مياد يه جلسه آقاي وکيلي بعد از تموم شدن درس و حل کردن چند تا مسئله پرسيد: خوب. سوال؟ هيچکس سوالي براي پرسيدن نداشت. آقاي وکيلي بيش از اندازه احساساتي بود. پوست سفيدي داشت که وقتي عصباني ميشد يا ميرنجيد بلافاصله رنگ عوض ميکرد و قرمز ميشد. اون روز بعد از سکوت ما چند دقيقهاي جلوي تخته قدم زد و با صدايي گرفته گفت: "به نسل شما هيچ اميدي نيست." من وقتي حرفي رو نميفهمم چشمام گرد ميشه. دهنم رو باز ميکنم و کمي گردنم رو جلو ميدم. اون روز هم بعد از شنيدن حرفهاي آقاي وکيلي همين قيافه احمقانهي نفهمم رو پيدا کردم. نگاه آقاي وکيلي که با نگاه من تلاقي کرد آهي کشيد و گفت: "کلاسي که معلمش از شاگردش نترسه ارزش درس دادن و وقت گذاشتن نداره. بايد اين دستگيره در رو که ميپيچونم چهار ستون بدنم بلرزه که امروز چه سوالي ازم ميشه. بابت کدوم اشتباه مواخذه ميشم. چيرو بايد ميدونستم که نميدونم که نميدونستم!! اين چيزاست که من رو ميسازه و بزرگ ميکنه. شماها به هيچکس کمک نميکنين بزرگ بشه. اينطوري هيچکس هم به شما کمک نميکنه بزرگ بشين. هميشه همينطوري ميمونين. ميفهمين چي ميگم؟"
اين حکايت رو بهمنظور نوشتم. طبق محاسبه من حدود از چهارصد نفر نقد من رو روي داستان مصطفي مستور خوندن. تا اينجا که من مشغول نوشتن اين پستم هجده نفر نظر گذاشتن. از بين تعدادي با نظر من موافق بودن و هيچ نظر مخالفي نداشتم، چه مبتني بر دليل مشخص و چه بيدليل!!! اگر متوسط تيراژ هر سري چاپ کتاب مستور رو 5000 تا بگيريم. اين کتاب تا چاپ هشتم 40000 نسخه چاپ شده و احتمالا همين حدود خونده شده. با توجه به اينکه در ايران تبليغات کتاب نداريم يا اگر هست خيلي ضعيفه من استنباط ميکنم اين کتاب با تبليغ دهن به دهن خوانندهها به تيراژ بالاتر رسيده. چهل هزار خواننده در ايران کم نيست. براي خودش معني داره. اين تعداد خواننده يعني اينکه کتاب مستور تونسته طيفهاي مختلف فکري در ايران رو به خودش جذب کنه. کتابي که متعلق به طيف فکري خاصي باشه تا اين حد فروش نميکنه. اين رو مراجعه به کتابهاي موجود نشون ميده. البته يه تئوري توطئه داييجان ناپلئوني هم وجود داره که به هر سوالي پاسخ ميده. من ترجيح ميدم تيراژ بالاي اين کتاب رو گردن انگليسيها نندازم.
علت بالا رفتن تيراژ کتاب مستور دو حالت بيشتر نميتونه داشته باشه. حالت اول: خوانندههاي کتاب معتقد بودن کتاب مستور، کتاب خوبي بوده. ارزش خوندن داشته و بنابراين کتاب رو به هم توصيه کردن. سوال: چطور حتي يک نفر از طرفداران اين کتاب گذرش به وبلاگ من نيفتاده؟ حالت دوم: خوانندههاي کتاب معتقد بودن اين کتاب خوبي نيست اما هيچکدوم جرات نکردن به اون يکي بگن اين کتاب ارزش خوندن نداره. سوال: چرا ؟
با خودم فکر ميکردم اگر من پنج دليل مبتني بر خوب بودن اين کتاب مطرح ميکردم باز هم نظرات مخالف رو دريافت ميکردم يا نه؟ با خودم فکر ميکردم سهم هر کدوم از ما، چه خواننده و چه نويسنده در بزرگ شدن اين ادبيات بدبخت امروز چقدره؟ در اينکه ادبيات امروز ما نحيف و بيمحتواست شکي نيست. اما موجودي امروز ما همين کارهاي ضعيف و ناتوانه. اگر قرار باشه در آينده با اثر خوبي مواجه بشيم اين اثر از دل همين موجودي ضعيف بيرون مياد. بايد در مورد همين چيزهايي که داريم حرف بزنيم. نه حرف کلي. نقد جزئي. نقد مبتني بر دليل. اين کار يعني اعلام ميزان شعور مخاطب. فقط وقتي به نويسنده اعلام کرديم که چرا داستان نوشته شده توهين به شعور ما و به درک ما از زيبايي و از منطقه ميتونيم انتظار داشته باشيم نويسنده عزيز بعد از خوردن يه چلوکباب چرب و چيلي هوس قلم به دست گرفتن نکنه. ميتونيم انتظار داشته باشيم که هر کسي هوس نويسنده شدن به سرش نزنه. ميتونيم اميدوار باشيم تعداد مخاطب داستان از تعداد نويسندههاي داستان بيشتر بشه. حرف زدن در مورد داستانها، نه بحث بر سر اعتقاد يا عدم اعتقاد به مضمون، بلکه بحث بر سر چگونه گفتن، اثرات مثبت ديگهاي هم داره. ميشه واژه ساخت. يه نگاهي به بخش Thesaurus برنامه word بندازيد. ببينيد براي هر کلمه چند تا مترادف ميده. فکر ميکنيد براي کلمههاي فارسي چقدر مترادف داريم. ببينيد چقدر از کلمهها رو ما بهش ميگيم " چيز"، "اون" يا حتي از روي ناچاري آواهاي بيمعني در موردشون استفاده ميکنيم. مثلا "بيلْبيلَک". تا زماني که زبان ما ضعف واژه داره، مشکله کار زيبايي خلق بشه. ديگه اينکه ميشه نويسندههاي خوب و اثر خوب رو در خلال بحثها کشف کرد. در ميون همين ادبيات ضعيف امروزمون کارهايي خلق شده که اگه مخاطب به کمک نويسنده بره، در آينده با کارهاي خوبي مواجه ميشيم. اين مخاطبه که به نويسنده ميگه چي در داستان کمه. به قول آقاي وکيلي وقتي نويسندهاي دستگيره خونه داستان جديدش رو ميچرخونه بايد چهارستونش بلرزه که چي نميدونه. چيزهايي که اتفاقا خوانندهش خيلي خوب ميدونه و ميفهمه و حتما اعلام ميکنه.
شکاک عزيز خوشحاليم که برگشتي. متاسفانه نميتونم برات نظر بذارم. بنابراين اينجا مينويسم . راستش ميخواستم به تهراني بپيوندم و من هم پست مستقلي در مورد ضرورت نوشتن بنويسم. خوشبختانه زود برگشتي. آخرين پستي که گذاشتي دقيقا همون چيزي بود که من دلم ميخواست بخونم. برام جالبه اونايي که اون ور آبن دائم دارن اين طرف رو نقد و بررسي و تحليل ميکنن. يکي نيست بگه اگه اينور انقدر مهم بود چرا رفتين اونور!! اونايي هم که اينورن دائم از اخبار اونطرف مينويسن. يکي نيست بگه اگه شش دنگ حواستون اونوره پس چرا اينورين. خدا رو شکر که تو توي اين بلبشو يه پستي نوشتي که سر جاشه !!!
اين پست در تايخ 2007/12/04 نوشته شده است.
۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر