۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

اين يک دفاعيه نيست

همه داشتن با هم حرف مي‌زدن. خانم الف روبه‌روي من نشسته بود. خانم الف دبير رياضيه. شيوه تدريسش حرف نداره. پنجاه رو پشت سر گذاشته. عينک کلفتي به چشم مي‌زنه با اين حال نگاهش چنان عميق و دردمنده که من به خوبي حسش مي‌کنم. دختر و پسر خانم الف هر دو به کانادا مهاجرت کردن. ازدواج هم کردن اما هيچکدوم بچه ندارن .اين مسئله دغدغه ذهني خانم الفه. هر چند غرورش و شعورش اجازه دخالت در فلسفه زندگي نسل سي ساله‌هاي دربه‌در ايراني رو بهش نمي‌ده. من براي خانم الف احترام زيادي قائلم. خانم ب درست کنار خانم الف نشسته. به سبک مسلمون‌هاي خارج از ايران روسريش رو زير شقيقه‌ش سنجاق مي‌کنه. آدم شاد و دلزنده‌ايه. دو تا دختر داره که هر دو در دانشگاه شريف و در مقطع دکتري درس مي‌خونن. خانم ب بارها آمريکا رفته. خانم ب هر دوشنبه به بهانه‌اي به اين دو افتخار بزرگ زندگيش اشاره مي‌کنه. دغدغه خانم ب پيدا کردن دو فروند شوهر تحصيل‌کرده پول‌دار باکلاس آمريکا رفته متدينه. خانم جيم سمت راست من نشسته. تابستون‌ها براي ديدن پسرش به کانادا مي‌ره. روسري سرش مي‌کنه و لباس‌هاي نوي خارجي مي‌پوشه. اوايل به نظرم خيلي مسن ميومد تا اينکه متوجه شدم يه دختر جوون دم بخت داره. دغدغه خانم جيم هم مشابه خانم ب‌ست. خانم دال کمي دورتر از بقيه نشسته. انسان متدينيه که درستکاريش اون رو حسابي تو زندگي عقب انداخته. دخترش چند ساليه به فرانسه رفته و پسرش که پارتي نداره دربه‌در دنبال يه لقمه نون حلال فرم درخواست همکاري شرکت‌هاي مهندسي مکانيک رو پر مي‌کنه. خانم دال ايمان قويي داره و چون بيش از حد آدم خوبيه و نمي‌دونه چه کسي رو بابت دين گريزي فرزندانش و شاگردانش ملامت کنه و نمي دونه چرا بايد عليرغم رعايت تمام دستورات الهي در پنجاه سالگي آواره دبيرستان‌هاي غيرانتفاعي شمال شهر باشه، بي اينکه به نتيجه مشخصي رسيده باشه در نااميدي ويرانگري دست و پا مي‌زنه. من براي خانم دال هم احترام فوق‌العاده‌اي قائلم .مطمئنم اگراعتقادات و باورهاي خانم دال اجازه خودکشي مي‌داد بي‌شک خانم دال لحظه‌اي در اين کار ترديد نمي‌کرد.
خانم ب رو به خانم جيم گفت :
-دخترم مي‌گه مامان اين پسرا درس که مي‌خونن انگار احمق مي‌شن. خانم سلام کردن‌م بلد نيستن. آدم چطوري دخترش رو بده دستشون. ديگه اينا جواب سلام نمي‌دن مگه مسئوليت زندگي سرشون مي‌شه؟
خانم جيم گفت : شعور و مسئوليت که هيچي، پسراي امروز قيافه هم ندارن.
خانم ب پريد تو حرف خانم جيم : از بس درس مي‌خونن. زير چشماشون اندازه يه بند انگشت فرو رفته‌ست. همشونم که قوز دارن. به خصوص اونا که دکترا مي‌خونن.
خانم دال گفت : مال اينا نيست زيبايي درون از بين رفته. اين بچه‌هاي امروز همه توخالين.
خانم الف با تعجب به ديگران نگاه کرد‌: قيافه‌هاشونم آخه عجيب و غريب درست مي‌کنن. با اون موهاي سيخ سيخ و نمي‌دونم ريش کج و کوله معلومه آدم چه شکلي مي‌شه.
من که هنوز طعم ديدار دو روز پيش زير زبونم مونده بود گفتم :
-ولي من چند روز پيش يه پسري تو کارواش ديدم. واي خداي من. اصلا بايد اين آدم رو مي‌ذاشتي پشت شيشه نگاهش مي‌کردي. خيلي کم پيش مياد من احساس کنم مردي خوشگله اما اين يه چيز عجيبي بود تو زيبايي؛ تناسباتش ، حتي هماهنگي رنگ پوستش با رنگ مو و چشمش، شاهکار بود اين آدم. من که از بس محوش شده بودم، رفتم جلو بهش گفتم ببخشيد شما انقدر قشنگيد که آدم نمي‌تونه نگاهتون نکنه. تا ماشينامون رو بشورن نيم ساعتي با هم حرف زديم.
خواستم حرفم رو ادامه بدم که خانم ب محکم زد رو پاش.
-خاک به سرم. شوهرت نبود نه ؟
-نه.
-بهشم که نگفتي ؟
-چرا. همون موقع زنگ زد.
خانم جيم و ب با هم گفتن:
-خوب ؟
من بهت زده نگاهشون کردم.
-خوب ؟ هيچي ديگه. خيلي لذت بردم.
خانم ب حرفم رو قطع کرد. دستش رو زير لب پائينش مشت کرد و گفت :
-يعني شوهرت هيچي نگفت؟
سرم رو به علامت منفي تکون دادم.
-چرا بايد چيزي بگه. مگه چکار کردم؟
خانم ب رو به خانم الف گفت :
-عجب بابا. من نمي‌دونم چرا بچه‌هاي امروز اين همه بي‌رگ و ريشه‌ن. مرداي ما هرچي بودن لااقل غيرت رو داشتن.
گفتم : خوب مثلا بايد چکار مي‌کرد ؟
خانم ب گفت: نمي‌دونم. به هر حال مرد که نبايد واسته زنش هرکي رو خواست..
خانم الف پريد تو حرف خانم ب : من و شوهرمم اگه زن و مرد خوشگلي ببينيم به هم نشون مي‌ديديم.
خانم دال گفت : گناه داره خانم. بايد اگه مرد خوشگلي رو نگاه مي‌کنيد رضايت همسرتون رو بگيريد. حالا شما سني ازتون گذشته ولي ايشون جونن.
گفتم : ببخشيد. رضايت بابت چي ؟
-بابت نگاه کردن.
- اينجوري که بايد بيست و چهار ساعته موبايل‌هامون روشن باشه. چون يا اون چشمش به يه آدم خوشگل ميفته يا من. تو اين شهر ده، دوازده ميليون آدم هست.
خانم الف گفت : اين حرفا يعني چي. هر چيز قشنگي ديدنيه. چه آدم باشه، چه درخت باشه چه يه فنجون.
خانم جيم که با تعجب من رو نگاه مي‌کرد گفت : خوب بعد اتفاقي بين‌تون نيفتاد؟
خنده‌م گرفته بود. چنان شور و اشتياقي تو نگاه خانم جيم موج مي‌زد که دلم نميو‌مد نا‌اميدش کنم. گفتم : مثلا چي ؟
خانم جيم سرخ شد.
-چه‌ميدونم. يه اتفاقي ديگه ؟
-مثلا ؟ خوب تو ذهنتون چيه؟ مثلا چه اتفاقي ؟
-مثلا، مثلا بگه اتفاقا شما هم خيلي خوشگليد.
-متاسفانه طرف هم مي‌خواست نمي‌تونست يه چنين خالي بزرگي ببنده.
-خوب براي اينکه راه رو باز کنه مي‌گم.
-راه چي‌رو ؟
خانم ب گفت : بيا. اينم جوون تحصيل‌کردمون. مردها مي‌گن ف تو بايد بري فرح‌زاد. نمي‌دوني راه چي‌رو ؟ پس راجع به چي حرف زدين؟
گفتم : ماشينش رو تازه خريده بود. پرسيدم چند خريده. چطوري قسط مي‌ده. اونم پرسيد من از ماشين دوگانه سوز راضيم يا نه. مي‌خواست ببره ماشينش رو دوگانه‌سوز کنه. از قيمت بنزين آزاد و اين جور چيزا هم حرف زديم.
دفتر يه دفعه ساکت شد. احساس کردم خانم ب مي‌خواد چيزي بگه اما زنگ کلاس خورد. همه با عجله از جاشون بلند شدن. من هميشه آخر از همه از دفتر بيرون مي‌رم. چون از همه کوچکترم. وقتي خواستم از در برم بيرون خانم دال صدام کرد :
-خانم فلاني تا حالا کسي به شما نگفته خيلي جذابيد؟
مقنعم رو صاف کردم و گفتم : تا اونجا که يادم مياد پدر خدابيارزم سعي مي‌کرد من روي پاي خودم وايستم چون فکر نمي‌کرد يه روز کسي سراغ من بياد.
خانم دال نگاه مهربوني به من انداخت: شما خيلي جذابيد. بدونيد اگه با مردي حرف بزنيد گناهتون از بقيه هم بيشتره. چون هم خودتون گناه کردين ، هم اون بيچاره رو به گناه کشوندين. متوجه نشدين اون پسر جذبتون شده باشه؟
-نه.
خانم دال شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت : به هر حال يه موقع که احساس کرديد شوهرتون خيلي بهتون نزديکه سعي کنين بفهمين بابت اين کار شما ناراحت شده يا نه . ممکنه از بس دوستتون داره چيزي بهتون نگفته باشه اما ته دلش راضي نباشه. اين بار گناهتون رو سنگين‌تر مي‌کنه.
ناظم داشت از پشت ميزش بهمون چشم غره مي‌رفت. گفتم : حتما اين کار رو مي‌کنم. از در دفتر بيرون اومدم. پاگرد طبقه اول رو که رد کردم ديدم خانم جيم کنار پله‌ها وايستاده. خواستم با يه لبخند رد بشم که خانم جيم اومد جلو :
-خانم فلاني من تلفنم رو بهت مي‌دم. اگه يه دفعه پسر خوبي جايي ديدي ولش نکن. حالا خودت شوهر کردي. ما که دختر دم بخت داريم.
تلفن خانم جيم رو چپوندم تو جيب شلوار جينم و راه افتادم سمت کلاسم.
متاسفانه خانم جيم با تمام درايتي که داشت متوجه نبود که شماره تلفن رو با مداد ننويسه. ماشين لباس‌شويي حسابي شلوار جين‌ها رو تميز کرده و اثري از شماره تلفن روي برگه نگذاشته. نسل سي‌ساله‌هاي امروز ايراني اينجورين. حتي دغدغه گشتن جيب‌هاي شلوارشون رو هم ندارن.

اين پست در تاريخ 2007/11/22 نوشته شده است.

هیچ نظری موجود نیست: