۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

مي‌خوانيم اما نمي‌خوانيم

من نمي‌دانم چقدر روزنامه‌هاي ما از خوانندگان دائمشان بازخورد مي‌گيرند و چقدر دربند بهبود کيفيت مطالبشان هستند. من مدتهاست که مقاله خوبي در روزنامه‌ها پيدا نمي‌کنم. به‌خصوص اگر به حوزه انديشه مربوط شوند. مقالات مغشوشند. فهمشان سخت است. و اگر به لحاظ محتوايي هم حرفي براي گفتن داشته باشند بيشتر به درد کتاب شدن مي‌خورند تا نوشته روزنامه‌اي. من براي اثبات حرفم مقاله‌اي را نقد کرده‌ام. مي‌دانم اين پستم وبلاگي نيست. کمي طولانيست و بايد يک ربعي وقت بگذاريد و نگاهي به مقاله اصلي کنيد. اما موضوع به نظرم مهم بود.
روزنامه اعتماد مورخ 12 آذرماه در بخش انديشه مقاله‌اي چاپ کرده با عنوان "جايگاه روشنفکري در ايران، تاملي برمولفه‌هاي روشنفکري". سايت هفتان هم در همان تاريخ به اين مقاله لينک داده. از آنجا که بحث روشنفکري در ايران براي من يک علامت سوال بسيار بزرگ است بلافاصله لينک هفتان را باز کردم. مقاله را پرينت گرفتم و مشغول خواندن شدم. با توجه به عنوان مقاله انتظار داشتم با يک بار خواندن آن بتوانم بطور خلاصه به سوال زير پاسخ دهم:
آيا مي‌توانيد براي نشان دادن جايگاه روشنفکري در ايران به دو ( يا سه) مولفه روشنفکري در طول دهه‌هاي بيست و سي (يا هر بازه زماني ديگري) بطور خلاصه اشاره کنيد؟
من سه بار مقاله را خواندم. اما نتوانستم هيچ مولفه‌اي را بطور مشخص پيدا کنم. به نظرم دو سري ايراد بر اين مقاله وارد است. دسته اول ايرادات محتوايي‌ست. نويسنده بدون توجه به آنچه مي‌خواهد بگويد بخشي از محفوظات يا انديشه‌هايش را روي کاغذ مي‌آورد. دوم ايرادات ادبي متن است. استفاده از کلمات غلط يا ترکيبات بي‌معني يا علامت‌گذاري‌هاي غلط در اکثر متون امروزي ما رايج شده است.
اما مثال‌هايي از دسته اول
1-نوشته مغشوش است. نويسنده از همه چيز حرف مي‌زند اما بدون دقت کافي؛ مثلا به نمود جريانهاي روشنفکري در آثار هنري اشاره مي‌کند بي‌آنکه بگويد کدام دوره و کدام آثار هنري را مد نظر دارد. از مبارزات سياسي براي کسب مطالبات سياسي حرف مي‌زند بدون آنکه بگويد چه نوع مبارزاتي و در کدام دوره مورد نظر اوست. با توجه به اينکه نويسنده در ابتداي مقاله اشاره کرده سرچشه‌هاي روشنفکري ايران به دو قرن پيش برمي‌گردد نمي‌شود بدون اشاره به دوره تاريخي از آثار هنري يا مبارزات سياسي حرف زد.
2-نتوانستم بفهمم مورد بحث مقاله روشنفکران هستند يا روشنفکري يا روشنگري!! هر سه اين عناصر در مقاله آمده و تا جايي که من مي‌دانم اين سه کلمه در معنا با هم تفاوت‌هايي دارند.
3-نويسنده به مقولاتي مي‌پردازد که به موضوع و عنوان مقاله مرتبط نيست. مثلا نويسنده معتقد است که روشنفکران امروز با " آرامش فعال" سعي در پيدا کردن راه‌کارهايي براي دستيابي به ايده‌هاي خود دارند. اين جمله طرح يک فرضيه است. فرضيه‌اي در مورد وضعيت روشنفکري امروز. بيانش دليل مي‌خواهد. در حاليکه نويسنده بدون ذکر دلايل طرح چنين فرضيه‌اي به سرعت از موضوع مي‌گذرد يا آخر مقاله براي روشنفکر امروز نسخه رفتاري مي‌پيچد. نويسنده معتقد است وظيفه روشنفکري در ايران امروز تمرکز بر مطالبات اجتماعي مستقل از گرايشات سياسي‌ست. اين نکته قابل توجه است اما ربطي به موضوع مقاله ندارد.
و مثال‌هايي از دسته دوم
4-نويسنده تعدادي از کلمات را داخل گيومه گذاشته. من هر چه خواندم نفهميدم علت اين کار يا رابطه اين کلمات با هم چيست. کلماتي که داخل گيومه قرار مي‌گيرند به دليلي برجسته شده‌اند اما در اين مقاله علت مشخص نبود.
5-مقاله پر از کلماتي‌ست که به دنبال هم آمده اما معني مشخصي به ذهن متبادر نمي‌کند.
بخشي از مقاله: "اما در وجه دانش اجتماعي (وجه يعني چي ؟) و نگرش هاي سياسي( اين دو تا خيلي با هم فرق دارند)، مطالبات عدالت خواهي و انتقادهاي اجتماعي از وضعيت جامعه، بخشي از رويکرد جريان روشنفکري را در پي داشت که چشم انداز «دموکراسي» (چشم‌انداز دموکراسي يعني چي ؟) و قانون گرايي( چرا اين يکي توي گيومه نيست؟) از جمله اين حرکت ها بوده است."
بخشي از مقاله: "اين نوع افت و خيزهاي برآمده از جريان هاي سياسي تا اوايل دهه 20، در فضاي تحزب و رفتارهاي سياسي(يعني چي؟)، به گونه يي بود که به علل تاخيرهاي فرهنگي(تاخير فرهنگي يعني چي؟) و اختناق حاکم در عصر پهلوي، به تدريج از دنياي عدالت خواهي( دنياي !!! عدالت‌خواهي) به سمت آزادي خواهي و دفاع از فرديت انجاميد."

من براي نويسنده مقاله که البته نمي‌شناسمشان احترام زيادي قائلم و فرض را بر اين مي‌گذارم که آقاي معتقدي بسيار باسواد است و حرف براي گفتن زياد دارد. اما اينکه چگونه بگوئيم به اندازه اينکه چه بگوئيم مهم است. روزنامه‌هاي ما پر شده از مقالات نامفهومي که در نهايت هيچ چيز به دانش خواننده اضافه نمي‌کند. برايش طرح سوال نمي‌کند. در کشف پاسخ سوالاتش راهنمائيش نمي‌کند.
روزنامه‌ها نوع خاصي از اطلاعات نوشتاري را منتقل مي‌کنند. روزنامه طيف خواننده وسيعي دارد. خواننده روزنامه انتظار دارد در کمترين زمان ممکن مطلبي را بخواند که به "بحث روز" در حوزه مورد علاقه‌اش (خواه انديشه يا سياست يا سلامت يا..) بپردازد. خواننده روزنامه هيچ مطلبي را دوبار نمي‌خواند. در غير اينصورت سراغ کتاب مي‌رود که هم لزوما بحث روز نيست و هم مي‌تواند پيچيدگي در متن و در محتوا داشته باشد. متاسفانه روزنامه‌هاي ما، به خصوص آنهايي که طيف روشنفکران، انديشمندان و تحصيل‌کرده‌هاي جامعه را مي‌خواهند مورد خطاب خود قرار دهند اصلا به اين نکات توجه نمي‌کنند. استفاده از زبان پيچيده، مفاهيم عميق و چند مفهومي و ترکيبات بي‌معني آفتي‌ست که مدتهاست دامن‌گير کتاب و روزنامه‌هاي ما شده. ما مي‌خوانيم اما در واقع نمي‌خوانيم.

اين پست در تاريخ 2007/12/07 نوشته شده است.

بحثي بر نقد داستان مصطفي مستور

دوره دبيرستان معلم جبري داشتم به نام آقاي وکيلي. آموزشگاه دخترانه فارابي درس مي‌داد که حدود سال هفتاد آموزشگاه معتبري بود و خيلي از دختراني که به دانشگاه‌هاي خوب راه پيدا کردن تو همين آموزشگاه درس خوندن. يادم مياد يه جلسه آقاي وکيلي بعد از تموم شدن درس و حل کردن چند تا مسئله پرسيد: خوب. سوال؟ هيچکس سوالي براي پرسيدن نداشت. آقاي وکيلي بيش از اندازه احساساتي بود. پوست سفيدي داشت که وقتي عصباني مي‌شد يا مي‌رنجيد بلافاصله رنگ عوض مي‌کرد و قرمز مي‌شد. اون روز بعد از سکوت ما چند دقيقه‌اي جلوي تخته قدم زد و با صدايي گرفته گفت: "به نسل شما هيچ اميدي نيست." من وقتي حرفي رو نمي‌فهمم چشمام گرد مي‌شه. دهنم رو باز مي‌کنم و کمي گردنم رو جلو مي‌دم. اون روز هم بعد از شنيدن حرف‌هاي آقاي وکيلي همين قيافه احمقانه‌ي نفهمم رو پيدا کردم. نگاه آقاي وکيلي که با نگاه من تلاقي کرد آهي کشيد و گفت: "کلاسي که معلمش از شاگردش نترسه ارزش درس دادن و وقت گذاشتن نداره. بايد اين دستگيره در رو که مي‌پيچونم چهار ستون بدنم بلرزه که امروز چه سوالي ازم مي‌شه. بابت کدوم اشتباه مواخذه مي‌شم. چي‌رو بايد مي‌دونستم که نمي‌دونم که نمي‌دونستم!! اين چيزاست که من رو مي‌سازه و بزرگ مي‌کنه. شما‌ها به هيچ‌کس کمک نمي‌کنين بزرگ بشه. اينطوري هيچکس هم به شما کمک نمي‌کنه بزرگ بشين. هميشه همينطوري مي‌مونين. مي‌فهمين چي‌ مي‌گم؟"
اين حکايت رو به‌منظور نوشتم. طبق محاسبه من حدود از چهارصد نفر نقد من رو روي داستان مصطفي مستور خوندن. تا اينجا که من مشغول نوشتن اين پستم هجده نفر نظر گذاشتن. از بين تعدادي با نظر من موافق بودن و هيچ نظر مخالفي نداشتم، چه مبتني بر دليل مشخص و چه بي‌دليل!!! اگر متوسط تيراژ هر سري چاپ کتاب مستور رو 5000 تا بگيريم. اين کتاب تا چاپ هشتم 40000 نسخه چاپ شده و احتمالا همين حدود خونده شده. با توجه به اينکه در ايران تبليغات کتاب نداريم يا اگر هست خيلي ضعيفه من استنباط مي‌کنم اين کتاب با تبليغ دهن به دهن خواننده‌ها به تيراژ بالاتر رسيده. چهل هزار خواننده در ايران کم نيست. براي خودش معني داره. اين تعداد خواننده يعني اينکه کتاب مستور تونسته طيف‌هاي مختلف فکري در ايران رو به خودش جذب کنه. کتابي که متعلق به طيف فکري خاصي باشه تا اين حد فروش نمي‌کنه. اين رو مراجعه به کتاب‌هاي موجود نشون مي‌ده. البته يه تئوري توطئه دايي‌جان ناپلئوني هم وجود داره که به هر سوالي پاسخ مي‌ده. من ترجيح مي‌دم تيراژ بالاي اين کتاب رو گردن انگليسي‌ها نندازم.
علت بالا رفتن تيراژ کتاب مستور دو حالت بيشتر نمي‌تونه داشته باشه. حالت اول: خواننده‌هاي کتاب معتقد بودن کتاب مستور، کتاب خوبي بوده. ارزش خوندن داشته و بنابراين کتاب رو به هم توصيه کردن. سوال: چطور حتي يک نفر از طرفداران اين کتاب گذرش به وبلاگ من نيفتاده؟ حالت دوم: خواننده‌هاي کتاب معتقد بودن اين کتاب خوبي نيست اما هيچکدوم جرات نکردن به اون يکي بگن اين کتاب ارزش خوندن نداره. سوال: چرا ؟
با خودم فکر مي‌کردم اگر من پنج دليل مبتني بر خوب بودن اين کتاب مطرح مي‌کردم باز هم نظرات مخالف رو دريافت مي‌کردم يا نه؟ با خودم فکر مي‌کردم سهم هر کدوم از ما، چه خواننده و چه نويسنده در بزرگ شدن اين ادبيات بدبخت امروز چقدره؟ در اينکه ادبيات امروز ما نحيف و بي‌محتواست شکي نيست. اما موجودي امروز ما همين کارهاي ضعيف و ناتوانه. اگر قرار باشه در آينده با اثر خوبي مواجه بشيم اين اثر از دل همين موجودي ضعيف بيرون مياد. بايد در مورد همين چيزهايي که داريم حرف بزنيم. نه حرف کلي. نقد جزئي. نقد مبتني بر دليل. اين کار يعني اعلام ميزان شعور مخاطب. فقط وقتي به نويسنده اعلام کرديم که چرا داستان‌ نوشته شده توهين به شعور ما و به درک ما از زيبايي و از منطق‌ه مي‌تونيم انتظار داشته باشيم نويسنده عزيز بعد از خوردن يه چلوکباب چرب و چيلي هوس قلم به دست گرفتن نکنه. مي‌تونيم انتظار داشته باشيم که هر کسي هوس نويسنده شدن به سرش نزنه. مي‌تونيم اميدوار باشيم تعداد مخاطب داستان از تعداد نويسنده‌هاي داستان بيشتر بشه. حرف زدن در مورد داستان‌ها، نه بحث بر سر اعتقاد يا عدم اعتقاد به مضمون، بلکه بحث بر سر چگونه گفتن، اثرات مثبت ديگه‌اي هم داره. مي‌شه واژه ساخت. يه نگاهي به بخش Thesaurus‌ برنامه word بندازيد. ببينيد براي هر کلمه چند تا مترادف مي‌ده. فکر مي‌کنيد براي کلمه‌‌هاي فارسي چقدر مترادف داريم. ببينيد چقدر از کلمه‌ها رو ما بهش مي‌گيم " چيز"، "اون" يا حتي از روي ناچاري آواهاي بي‌معني در موردشون استفاده مي‌کنيم. مثلا "بيلْبيلَک". تا زماني که زبان ما ضعف واژه داره، مشکله کار زيبايي خلق بشه. ديگه اينکه مي‌شه نويسنده‌هاي خوب و اثر خوب رو در خلال بحث‌ها کشف کرد. در ميون همين ادبيات ضعيف امروزمون کارهايي خلق شده که اگه مخاطب به کمک نويسنده بره، در آينده با کارهاي خوبي مواجه مي‌شيم. اين مخاطبه که به نويسنده مي‌گه چي در داستان کمه. به قول آقاي وکيلي وقتي نويسنده‌اي دستگيره خونه داستان جديدش رو مي‌چرخونه بايد چهارستونش بلرزه که چي نمي‌دونه. چيزهايي که اتفاقا خواننده‌ش خيلي خوب مي‌دونه و مي‌فهمه و حتما اعلام مي‌کنه.



شکاک عزيز خوشحاليم که برگشتي. متاسفانه نمي‌تونم برات نظر بذارم. بنابراين اينجا مي‌نويسم . راستش مي‌خواستم به ته‌راني بپيوندم و من هم پست مستقلي در مورد ضرورت نوشتن بنويسم. خوشبختانه زود برگشتي. آخرين پستي که گذاشتي دقيقا همون چيزي بود که من دلم مي‌خواست بخونم. برام جالبه اونايي که اون ور آب‌ن دائم دارن اين طرف رو نقد و بررسي و تحليل مي‌کنن. يکي نيست بگه اگه اين‌ور انقدر مهم بود چرا رفتين اون‌ور!! اونايي هم که اين‌ورن دائم از اخبار اون‌طرف مي‌نويسن. يکي نيست بگه اگه شش دنگ حواستون اون‌وره پس چرا اين‌ورين. خدا رو شکر که تو توي اين بلبشو يه پستي نوشتي که سر جاشه !!!


اين پست در تايخ 2007/12/04 نوشته شده است.

خوشبختي، جاودانگي، زندگي

من گاهي اوقات به مرگ فکر مي‌کنم. در اين شهر انديشيدن به مرگ گريز‌ناپذير است. اطلاعيه‌هاي فوت روي ديوارها، حجله‌هاي چراغاني شده، پارچه‌هاي مشکي سر در خانه ها، بخش ترحيم روزنامه‌ها بيشتر از آن هستند که ما نتوانيم ببينيمشان. وقتي نگاهم با نگاه مرده بخت برگشته‌اي که در قاب چوبي عکس گير‌افتاده تلاقي مي‌کند آهي عميق مي‌کشم. به خودم مي‌گويم نکند بميرم. من هنوز به اندازه کافي خوشبخت نبوده‌ام. گاهي به خودم دلداري مي‌دهم. به خودم مي‌گويم قله‌هاي زيادي را فتح کرده‌ام. گلهاي وحشي زيادي را نوازش کرده‌ام. عاشق شده‌ام. کوچه پس‌کوچه‌هاي شرق را در استانبول نفس کشيده‌ام. طعم شراب گرجي را مي‌شناسم. ينگه دنيا را ديده‌ام. حتي سعي مي‌کنم از يادآوري آنچه پشت سر گذاشته‌ام به وجد بيايم اما اغلب حتي لبخند ماسيده روي لبانم را هم به سختي مي‌توانم حفظ کنم. نمي‌دانم چرا فکر مي‌کنم بايد در زندگيم چيزي مي‌شدم. بچه که بودم آرزو داشتم امپراتور شوم. باورتان مي‌شود. امپراتور. من امپراتور هيچ کجا نشدم. حتي امپراتور سيارکي کوچک با دو آتشفشان روشن و يک گل سرخ. همسرم مي‌گويد من جاه طلبم. مي‌گويد جاه‌طلبيم خوشبختي را تا اين حد برايم دست نيافتني کرده.
من گاهي اوقات به باور مرگ نزديک مي‌شوم. البته کم پيش مي‌آيد. اما پيش مي‌آيد که براي ثانيه‌اي باور کنم مرگ در راه است، گريزناپذير است. گاهي وقتي غرق روزمره‌ام و با ذهني درگير و چهره‌اي گرفته از پيچ خياباني به کوچه‌اي مي‌خزم و ناگهان چشم در چشم تصوير جواني ناکام مي‌شوم لرزه‌اي خفيف از مغزم، قلبم و دلم مي‌گذرد. صدايي گنگ و در دوردست به من مي‌گويد فرصتت تمام خواهد شد. من در کسري از ثانيه وحشتي شگرف را تجربه مي‌کنم. يادم مي‌افتد هنوز داستان‌هايم را چاپ نکرده‌ام. هنوز رمانم نيمه‌کاره است. هنوز داستان کودکانم تصوير نشده. هنوز تجربيات کلاس‌هايم نانوشته مانده. با صدايي درمانده مي گويم من هنوز به قدر لازم جاودانه نشده‌ام. و براي فرار از مردنم به هزار حيله متوسل مي‌شوم. فکر مي‌کنم چطور خواهم مرد. فکر مي‌کنم اگر بيمار شوم مبارزه خواهم کرد. فکر مي‌کنم هميشه با سرعت مطمئنه رانندگي خواهم کرد. فکر مي‌کنم دليلي براي به قتل رسيدن يک شهروند بي‌آزار وجود ندارد و اينگونه مرگ را به تعويق مي‌اندازم.
من چند روز پيش براي اولين بار به مرگ ايمان آوردم. براي لحظه‌اي ايمان آوردم که مي‌ميرم. در ذهنم به دوردست‌ها نرفتم. درگير کارهاي نيمه کاره‌ام هم نشدم. حتي به کورسوي اميدي هم فکر نکردم. فکر نکردم مردن دليل مي‌خواهد. بايد سرطان بگيرم يا تصادف کنم يا به قتل برسم يا غرق شوم تا مردن رخ دهد. من بودم. نفس مي‌کشيدم و بعد نبودم و ديگر نفس نکشيدم. در اين بين، در اين گذر کوتاه، تمام تجربيات زندگيم، خوشبختي نيمه‌کاره‌ام، جاودانگي کم‌مايه‌ام رنگ باخت و جاي خودش را به تصويري حسرت بار داد. در لحظه‌اي به کوتاهي يک جرقه به يادم آمد در بيست سالگي دلم مي‌خواست شلوار پاره بپوشم، دستمال سه گوش به سرم ببندم، گوشواره حلقه‌اي توخالي به گوشم بياويزم و در ارتفاعات البرز رو به دره‌اي سبز برقصم. همين.
به خودم که آمدم حس غريبي داشتم. فکر مي‌کردم فقط زماني که به ميرايي ايمان بياوريم خود زندگي را مي‌بينيم. و خود زندگي چيز غريبي‌ست. چيزي ساده و در عين حال پنهان لابه‌لاي آرزوهاي بزرگي که فريبنده‌اند و زاده توهم ابدي بودن.

اين پست در تاريخ 2007/12/01 نوشته شده است.

اين يک دفاعيه نيست

همه داشتن با هم حرف مي‌زدن. خانم الف روبه‌روي من نشسته بود. خانم الف دبير رياضيه. شيوه تدريسش حرف نداره. پنجاه رو پشت سر گذاشته. عينک کلفتي به چشم مي‌زنه با اين حال نگاهش چنان عميق و دردمنده که من به خوبي حسش مي‌کنم. دختر و پسر خانم الف هر دو به کانادا مهاجرت کردن. ازدواج هم کردن اما هيچکدوم بچه ندارن .اين مسئله دغدغه ذهني خانم الفه. هر چند غرورش و شعورش اجازه دخالت در فلسفه زندگي نسل سي ساله‌هاي دربه‌در ايراني رو بهش نمي‌ده. من براي خانم الف احترام زيادي قائلم. خانم ب درست کنار خانم الف نشسته. به سبک مسلمون‌هاي خارج از ايران روسريش رو زير شقيقه‌ش سنجاق مي‌کنه. آدم شاد و دلزنده‌ايه. دو تا دختر داره که هر دو در دانشگاه شريف و در مقطع دکتري درس مي‌خونن. خانم ب بارها آمريکا رفته. خانم ب هر دوشنبه به بهانه‌اي به اين دو افتخار بزرگ زندگيش اشاره مي‌کنه. دغدغه خانم ب پيدا کردن دو فروند شوهر تحصيل‌کرده پول‌دار باکلاس آمريکا رفته متدينه. خانم جيم سمت راست من نشسته. تابستون‌ها براي ديدن پسرش به کانادا مي‌ره. روسري سرش مي‌کنه و لباس‌هاي نوي خارجي مي‌پوشه. اوايل به نظرم خيلي مسن ميومد تا اينکه متوجه شدم يه دختر جوون دم بخت داره. دغدغه خانم جيم هم مشابه خانم ب‌ست. خانم دال کمي دورتر از بقيه نشسته. انسان متدينيه که درستکاريش اون رو حسابي تو زندگي عقب انداخته. دخترش چند ساليه به فرانسه رفته و پسرش که پارتي نداره دربه‌در دنبال يه لقمه نون حلال فرم درخواست همکاري شرکت‌هاي مهندسي مکانيک رو پر مي‌کنه. خانم دال ايمان قويي داره و چون بيش از حد آدم خوبيه و نمي‌دونه چه کسي رو بابت دين گريزي فرزندانش و شاگردانش ملامت کنه و نمي دونه چرا بايد عليرغم رعايت تمام دستورات الهي در پنجاه سالگي آواره دبيرستان‌هاي غيرانتفاعي شمال شهر باشه، بي اينکه به نتيجه مشخصي رسيده باشه در نااميدي ويرانگري دست و پا مي‌زنه. من براي خانم دال هم احترام فوق‌العاده‌اي قائلم .مطمئنم اگراعتقادات و باورهاي خانم دال اجازه خودکشي مي‌داد بي‌شک خانم دال لحظه‌اي در اين کار ترديد نمي‌کرد.
خانم ب رو به خانم جيم گفت :
-دخترم مي‌گه مامان اين پسرا درس که مي‌خونن انگار احمق مي‌شن. خانم سلام کردن‌م بلد نيستن. آدم چطوري دخترش رو بده دستشون. ديگه اينا جواب سلام نمي‌دن مگه مسئوليت زندگي سرشون مي‌شه؟
خانم جيم گفت : شعور و مسئوليت که هيچي، پسراي امروز قيافه هم ندارن.
خانم ب پريد تو حرف خانم جيم : از بس درس مي‌خونن. زير چشماشون اندازه يه بند انگشت فرو رفته‌ست. همشونم که قوز دارن. به خصوص اونا که دکترا مي‌خونن.
خانم دال گفت : مال اينا نيست زيبايي درون از بين رفته. اين بچه‌هاي امروز همه توخالين.
خانم الف با تعجب به ديگران نگاه کرد‌: قيافه‌هاشونم آخه عجيب و غريب درست مي‌کنن. با اون موهاي سيخ سيخ و نمي‌دونم ريش کج و کوله معلومه آدم چه شکلي مي‌شه.
من که هنوز طعم ديدار دو روز پيش زير زبونم مونده بود گفتم :
-ولي من چند روز پيش يه پسري تو کارواش ديدم. واي خداي من. اصلا بايد اين آدم رو مي‌ذاشتي پشت شيشه نگاهش مي‌کردي. خيلي کم پيش مياد من احساس کنم مردي خوشگله اما اين يه چيز عجيبي بود تو زيبايي؛ تناسباتش ، حتي هماهنگي رنگ پوستش با رنگ مو و چشمش، شاهکار بود اين آدم. من که از بس محوش شده بودم، رفتم جلو بهش گفتم ببخشيد شما انقدر قشنگيد که آدم نمي‌تونه نگاهتون نکنه. تا ماشينامون رو بشورن نيم ساعتي با هم حرف زديم.
خواستم حرفم رو ادامه بدم که خانم ب محکم زد رو پاش.
-خاک به سرم. شوهرت نبود نه ؟
-نه.
-بهشم که نگفتي ؟
-چرا. همون موقع زنگ زد.
خانم جيم و ب با هم گفتن:
-خوب ؟
من بهت زده نگاهشون کردم.
-خوب ؟ هيچي ديگه. خيلي لذت بردم.
خانم ب حرفم رو قطع کرد. دستش رو زير لب پائينش مشت کرد و گفت :
-يعني شوهرت هيچي نگفت؟
سرم رو به علامت منفي تکون دادم.
-چرا بايد چيزي بگه. مگه چکار کردم؟
خانم ب رو به خانم الف گفت :
-عجب بابا. من نمي‌دونم چرا بچه‌هاي امروز اين همه بي‌رگ و ريشه‌ن. مرداي ما هرچي بودن لااقل غيرت رو داشتن.
گفتم : خوب مثلا بايد چکار مي‌کرد ؟
خانم ب گفت: نمي‌دونم. به هر حال مرد که نبايد واسته زنش هرکي رو خواست..
خانم الف پريد تو حرف خانم ب : من و شوهرمم اگه زن و مرد خوشگلي ببينيم به هم نشون مي‌ديديم.
خانم دال گفت : گناه داره خانم. بايد اگه مرد خوشگلي رو نگاه مي‌کنيد رضايت همسرتون رو بگيريد. حالا شما سني ازتون گذشته ولي ايشون جونن.
گفتم : ببخشيد. رضايت بابت چي ؟
-بابت نگاه کردن.
- اينجوري که بايد بيست و چهار ساعته موبايل‌هامون روشن باشه. چون يا اون چشمش به يه آدم خوشگل ميفته يا من. تو اين شهر ده، دوازده ميليون آدم هست.
خانم الف گفت : اين حرفا يعني چي. هر چيز قشنگي ديدنيه. چه آدم باشه، چه درخت باشه چه يه فنجون.
خانم جيم که با تعجب من رو نگاه مي‌کرد گفت : خوب بعد اتفاقي بين‌تون نيفتاد؟
خنده‌م گرفته بود. چنان شور و اشتياقي تو نگاه خانم جيم موج مي‌زد که دلم نميو‌مد نا‌اميدش کنم. گفتم : مثلا چي ؟
خانم جيم سرخ شد.
-چه‌ميدونم. يه اتفاقي ديگه ؟
-مثلا ؟ خوب تو ذهنتون چيه؟ مثلا چه اتفاقي ؟
-مثلا، مثلا بگه اتفاقا شما هم خيلي خوشگليد.
-متاسفانه طرف هم مي‌خواست نمي‌تونست يه چنين خالي بزرگي ببنده.
-خوب براي اينکه راه رو باز کنه مي‌گم.
-راه چي‌رو ؟
خانم ب گفت : بيا. اينم جوون تحصيل‌کردمون. مردها مي‌گن ف تو بايد بري فرح‌زاد. نمي‌دوني راه چي‌رو ؟ پس راجع به چي حرف زدين؟
گفتم : ماشينش رو تازه خريده بود. پرسيدم چند خريده. چطوري قسط مي‌ده. اونم پرسيد من از ماشين دوگانه سوز راضيم يا نه. مي‌خواست ببره ماشينش رو دوگانه‌سوز کنه. از قيمت بنزين آزاد و اين جور چيزا هم حرف زديم.
دفتر يه دفعه ساکت شد. احساس کردم خانم ب مي‌خواد چيزي بگه اما زنگ کلاس خورد. همه با عجله از جاشون بلند شدن. من هميشه آخر از همه از دفتر بيرون مي‌رم. چون از همه کوچکترم. وقتي خواستم از در برم بيرون خانم دال صدام کرد :
-خانم فلاني تا حالا کسي به شما نگفته خيلي جذابيد؟
مقنعم رو صاف کردم و گفتم : تا اونجا که يادم مياد پدر خدابيارزم سعي مي‌کرد من روي پاي خودم وايستم چون فکر نمي‌کرد يه روز کسي سراغ من بياد.
خانم دال نگاه مهربوني به من انداخت: شما خيلي جذابيد. بدونيد اگه با مردي حرف بزنيد گناهتون از بقيه هم بيشتره. چون هم خودتون گناه کردين ، هم اون بيچاره رو به گناه کشوندين. متوجه نشدين اون پسر جذبتون شده باشه؟
-نه.
خانم دال شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت : به هر حال يه موقع که احساس کرديد شوهرتون خيلي بهتون نزديکه سعي کنين بفهمين بابت اين کار شما ناراحت شده يا نه . ممکنه از بس دوستتون داره چيزي بهتون نگفته باشه اما ته دلش راضي نباشه. اين بار گناهتون رو سنگين‌تر مي‌کنه.
ناظم داشت از پشت ميزش بهمون چشم غره مي‌رفت. گفتم : حتما اين کار رو مي‌کنم. از در دفتر بيرون اومدم. پاگرد طبقه اول رو که رد کردم ديدم خانم جيم کنار پله‌ها وايستاده. خواستم با يه لبخند رد بشم که خانم جيم اومد جلو :
-خانم فلاني من تلفنم رو بهت مي‌دم. اگه يه دفعه پسر خوبي جايي ديدي ولش نکن. حالا خودت شوهر کردي. ما که دختر دم بخت داريم.
تلفن خانم جيم رو چپوندم تو جيب شلوار جينم و راه افتادم سمت کلاسم.
متاسفانه خانم جيم با تمام درايتي که داشت متوجه نبود که شماره تلفن رو با مداد ننويسه. ماشين لباس‌شويي حسابي شلوار جين‌ها رو تميز کرده و اثري از شماره تلفن روي برگه نگذاشته. نسل سي‌ساله‌هاي امروز ايراني اينجورين. حتي دغدغه گشتن جيب‌هاي شلوارشون رو هم ندارن.

اين پست در تاريخ 2007/11/22 نوشته شده است.

نقدي بر کتاب روي ماه خداوند را ببوس

نام کتاب : روي ماه خداوند را ببوس
نويسنده : مصطفي مستور
ناشر : نشر مرکز

من کتاب "روي ماه خداوند را ببوس" را به چند دليل خريدم. اول اينکه اسم مصطفي مستور را زياد مي‌ديدم و مي‌شنيدم اما چيزي از اين نويسنده نخوانده بودم. دوم اينکه در شرايطي که تيراژ کتاب‌ها به سختي به دو هزار نسخه مي‌رسه اين کتاب در چاپ بيستم با تيراژ هفت‌هزارتا به بازار آمده و سوم اينکه کتاب برگزيده جشنواره قلم زرين شده. برداشت من از مورد دوم و سومي که ذکر شد اين بود که حداقل با کتاب جالبي مواجه هستم زيرا نه تنها طيفي از خوانندگان را جذب کرده بلکه از فيلتر يک داوري ادبي هم گذشته.
کتاب داستان درگيري يونس دانشجوي دکتراي فلسفه بر سر بودن و نبودن خداست. پروژه دکتراي يونس تحقيق در مورد خودکشي دکتر پارسا، استاد فيزيک دانشگاه تهرانه. سايه، نامزد عقد کرده يونس هم دانشجوي دکتراست و در مورد مکالمات خداوند و موسي تحقيق مي‌کنه. مهرداد دوست دوران جواني يونس تازه از آمريکا برگشته. زن جوانش با بيماري مهلک سرطان دست و پنجه نرم مي‌کنه و مهرداد و زنش، جوليا هر دو به دنبال خدا مي‌گردند. عليرضا ايماني قوي داره. دوست سايه و يونسه و در جريان مرحله شک يونس و مهرداد همراه معنوي اونهاست !!
موضوع به خودي خودش بد نيست.اما چرا داستان از نظر من داستان بديه ؟
- آيا خدا وجود داره؟ نويسنده هر جا تونسته اين جمله رو تکرار کرده. با اصرار بعد از هر ماجراي آسماني که زورزورکي توي داستان چپونده شده اين سوال رو آورده. بعد از شنيدن ماجراي راننده‌اي که زن فاحشه‌اي رو سوار مي‌کنه که آدم آبروداري بوده و مجبور شده اين کار رو بکنه و از اين بابت ناراحته و به وجود خداوند شک کرده و مي‌گه پس اين خدا کجاست و راننده تمام دخل اون روزش رو به فاحشه مي‌ده. بعد از شنيدن داستان بيمار شدن زن مهرداد که خيلي خوبه، خيلي با ايمانه اما داره مي‌ميره. بعد ازديدن دوست خانم‌بازش پشت چراغ قرمز که مي‌گه لحظه رو درياب ... نويسنده بيش از اونکه داستاني رو تعريف کنه سوالي رو مطرح ميکنه. جوابش رو هم جار مي‌زنه و براي اثبات جوابش يه سري آدم‌ها رو در شرايط خاص و حتي بعضي اوقات غير قابل قوبل کنار هم مي‌چينه. آيا خداوندي هست ؟ بله . کجاست ؟ همه جا. کي مي‌توني ببينيش ؟ هر زمان که بهش ايمان بياري. خداوند براي اونها که با چشم عقل و دودوتا چهارتا همه چيز رو مي‌سنجن ديده نميشه. بايد با چشم دل ببيني. صد و سيزده صفحه اين جمله‌ها تکرار مي‌شه. عين کتاب ديني‌هاي دوره مدرسه.
-شخصيت‌هاي داستان شديدا تلويزيونين. همه تا حدودي فيلسوفن. در ضمن لات چاله ميدونين. در ضمن رندن. در ضمن خراباتين. مثلا پرويز دوست خانم باز يونس در جواب سوال چه خبر يونس، به دختري که کنارش نشسته اشاره مي‌کنه و مي‌گه :
بوي بنفشه بشنو و زلف نگار گير بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن
پرويز زند خراباتي در ادامه صحبتش يه دفعه تبديل به يکي از جوون‌هاي مو سيخ سيخي شهرک غربي مي‌شه و مي‌گه:
هستيم ديگه. يا قاطي پاتي يا افتاديم تو پارتي. يا داغ دود يا عشق و حال. خلاصه جور جوريم. يا با شوري جون يا با شيرين جون. وقتي هيچ‌کدوم نبود جمال ثريا رو عشق است!!!!!
و بلافاصله پرويز يک بچه شوش حسابي مي‌شه:
اسي خان به سيا گفت: خفه شو! .. اسي گفت: بي معرفت ! بي غيرت! ... همه رو ول کردي رفتي سراغ سوسن.
اين جمله آخري رو که خوندم انتظار داشتم پرويز سوار موتور باشه. با پشت موي بلند و يه دونه کاپشن چرم کوتاه قهوه‌اي که توش مغزپسته‌ايه.
-داستان زور زورکي سعي مي‌کنه تعليق ايجاد کنه. کيوان بايرام دوست دوران مدرسه دکتر پارسا به دفتر يونس زنگ مي‌زنه. ميگه اطلاعاتي از پارسا داره که ممکنه به درد يونس بخورده. کيوان دامپزشکه و تو سلاخ‌خونه کار مي‌کنه. دو صفحه توصيف سلاخ‌خونه رو مي‌خونيد. پر از تصوير خون و کشتار و ماغ کشيدن گاوها براي اينکه کيوان فقط دو جمله بگه : پارسا رو در سينما ديده و پارسا گفته فکر نمي‌کرده سينما مشکلات پيچيده رو حل کنه. به نظر شما اين جمله رو نمي‌شد پاي تلفن گفت ؟
-داستان ايرادات منطقي داره. پوشه پارسا خيلي قطوره اما هيچي !!! توش نيست.
-داستان اصرار داره مدل روشنفکري هم باشه. هر جا مي‌رن همه جا قهوه سرو مي‌شه. همه قهوه مي‌خورن. عين فيلم‌هاي خارجي. مادر دکتر پارسا وقتي ميزبان يونسه تور سياه روي سرش انداخته. که بيشتر تداعي خارجي‌هاي عزادار رو مي‌کنه نه زن ايراني عزادار . معشوقه پارسا وقتي به دفتر يونس زنگ مي‌زنه بدون اينکه خودش رو معرفي کنه انگليسي حرف مي‌زنه. بعدا مي‌فهميم که اين خانم آمريکا بزرگ شده و برگشته !!!!! ايران. و بعضي وقت‌ها که قاطي مي‌کنه به زبان مادريش حرف مي‌زنه.
-نويسنده بعضي اطلاعات رو نمي‌دونه چطور بده. مثلا براي اينکه بگه سايه روي چه پروژه‌اي کار مي‌کنه. يونس ازش مي‌پرسه : تو با پروژه‌ت چکار کردي ؟ راستي موضوعش چي بود ؟ و سايه مي‌گه: در مورد مکالمات خداوند و موسي. در حاليکه اين دو نفر چند وقته عقد شدن. رسما زن و شوهرن و يه کم عجيبه که آدم ندونه زنش روي چه پروژه‌اي کار مي‌‌کنه.
-نوشته بعضي جاها زبان رسمي ادبي داره. بعضي جاها زبان محاوره خودماني. رسم‌الخط مشخصي هم نداره:
آدرس را يادداشت مي‌کنم و وقتي سرم را بالا مي‌آورم چيزي مي‌بينم که بهت‌ام مي‌زند. محسن خان پاي مصنوعي‌اش را از زانو جدا کرده و روي ميز گذاشته است. مهرداد محو حرف‌‌هاي اوست. محسن خان مي‌گويد وقتي ترکش خمپاره به پاش اصابت کرده با چشم خودش پاي خودش را ديده که از بدن‌اش جدا شده و روي خاک‌ريز افتاده است.
-بعضي کلمات از تعداد صفحات هم بيشتر بود. به اندازه موي سر من تو اين کتاب "توي" وجود داشت.
-داستان براي من حداقل دو نقطه ابهام بزرگ داشت اول اينکه اصلا چرا يونس به وجود خدا شک کرده بود ؟ اثري از جواب در داستان نيست. دوم اينکه نويسنده چرا مرحوم پارساي بدبخت رو وسط کشيده در حاليکه ظاهرا هيچ ربطي به بقيه افراد داستان و پيام داستان و نظر نويسنده در مورد خداوند نداره. مرحوم پارساي بيچاره حتي پيش از شروع داستان کشته شده و با فلاش بک هم زنده نشده تا کمي از ايده خودش مبني بر قابل تبديل بودن هر دريافت انساني به پارامتر‌هاي رياضي دفاع کنه. يه مشت واگويه‌هاي عاشقانه از اون جلوي چشم من خواننده‌ست که هر کسي که براي بار اول عاشق مي‌شه از همين چرت و پرت‌ها مي‌نويسه که اصلا دليلي بر هيچ چيزي نيست.
به نظر من نويسنده‌ها به چند دليل مي‌نويسن. يا به دليل يک صحنه زيبا. من در رويام مردي رو مي‌بينم که در آستانه دري ايستاده. با صورتي اصلاح نشده. پوستي آفتاب سوخته و چند چين ريز و بازيگوش کنار پلکها. احساس مي‌کنم مرد انتظار مي‌کشه. انتظاري که اميدوارانه نيست. و عاشق اين مرد مي‌شم و فکر مي‌کنم بايد اين مرد رو باز هم ببينمش و داستان خلق مي‌شه. گاهي پاي روايتي درميونه. مي‌گن هر آدمي حداقل يه داستان براي شنيدن داره. بعضي از نويسنده‌ها داستان‌هاي زيادي براي شنيدن دارن. گاهي هم فقط پاي انديشه‌اي زيبا در ميونه و نويسنده مي‌نويسه. هنرمندانه مي‌نويسه تا خواننده زماني به مرحله شنيدن اون جمله برسه که همه وجودش گوش و چشم شده. مثل نوشته‌هاي داستايوفسکي. به نظرم اين کتاب از نوع سوم بود. کتاب انديشه‌اي شاعرانه در مورد وجود خداوند داشت اما در بيانش موفق نبود. دستپاچه بود که حرفش رو زودتر بزنه يا شايد فکر مي‌کرد من خواننده نمي‌فهمم چي مي‌گه. يا شايد حتي خودش نفهميده بود چيزي که مي‌خواد بگه چه عمقي داره . بنابراين حرف‌هاي گنده رو توي دهن آدم‌هاي کليشه‌اي سطحي گذاشته بود. فکر مي‌کنم فرق نويسنده خوب و بد دقيقا در همين‌جاست. جايي که چگونه گفتن دغدغه مي‌شه


اين پست در تاريخ 2007/11/15 نوشته شده است.

مثلث کوچک خوشبختي

چهارشنبه گرفتار يکي از اون آنفولانزاهاي موذي شده بودم. اول فکر کردم مسموم شدم. بعد احساس کردم ميگرن قديميم با شدت هر چه تموم‌تر برگشته و دست آخر دچار چنان بدن‌دردي شدم که ترياکي‌هاي در حين ترک تجربه‌شون مي‌کنن. تب داشتم. چشمهام مي‌سوخت. صورتم ورم کرده بود و پوست تنم چنان خشک شده بود که فکر کردم عنقريب پوست مي‌ندازم. با تمام اين احوال از اون‌جا که به خودم قول داده بودم يک هفته مطابق "برنامه" زندگي کنم عزمم رو جزم کردم تا براي پيگيري وضعيت کارت سوخت ماشيني که دو ماه و نيم پيش خريديم به پست‌خونه برم.
در کمدم رو باز کردم و اولين روپوشي که به دستم خورد پوشيدم. زحمت شونه کردن موهام رو هم به خودم ندادم. يه روسري شالي سفيد چروک روي سرم انداختم. کتوني‌هايي که يکساله شسته نشده به پا کردم و راه افتادم.
اون لحظه خودم حدس مي‌زدم قيافه‌م دست کمي از شياطين و ارواح ملعوني که تازگي‌ها کار و کاسبي‌شون در سيماي ملي سکه شده نداره. به خودم گفتم: دختر يه روزم اينجوري حال کن. خودت باش. مسير خونه اداره پست رو بدون تراوش هيچ گونه فحش خواهر مادري طي کردم. حتي يه جا آقاي اتو کشيده کچلي بهم راه داد. جلوي اداره پست غوغا بود. دو بار دور اداره طواف کردم. بار اول فقط به تابلوها نگاه کردم. به شعاع دو کوچه همه جا تابلوي توقف مطلقا ممنوع نصب شده بود. بار دوم پيه جريمه شدن رو به تنم ماليدم اما دريغ از يه جاي پارک. خوشبختانه در دور سوم طواف متوجه جاي خالي پشت ماشين پليس شدم. با اعتماد به نفسي مثال زدني و قيافه‌اي حق به جانب پشت ماشين پليس پارک کردم. به محضي که چشم ستوان به من افتاد جادو شده باشه اخمهاش از هم باز شد و بدون اينکه دست به برگه جريمه ببره چند قدمي به من نزديک شد:
- زير تابلو پارک کردين .
- مي‌خواين ببرينش، ببرين. بنزين نداره. سه ماه کارت سوختم نيومده.
ستوان خنديد. نگاه محبت آميزي به ماشينم انداخت و گفت:
-زود برگرد پس. اين‌بار رو چون تويي جريمه نمي‌کنم.
سرم رو به علامت اطاعت تکون دادم و به سمت اداره پست رفتم. يه ماه قبل که براي گرفتن کارت ماشين اومده بودم سري هم به بخش کارت سوخت زده بودم. عين جهنم بود. پنجاه، شست نفر تو يه مربع دو متر در دو متر با هم حرف مي‌زدن، با هم داد مي‌زدن، با هم هل مي‌دادن و با هم فحش مي‌دادن. يک راست سراغ مقر مورد نظر رفتم اما از تابلوي کارت سوخت و جمعيت خبري نبود. به سمت در ورودي برگشتم و جلوي نگهبان وايستادم. يه نفر جلوي من داشت تند تند چيزي راجع به بسته گم‌شدش مي‌پرسيد. نگهبان که دائم سرش رو براي مرد تکون مي‌داد متوجه من شد. براي اينکه من رو بهتر ببينه کمي به بغل خم شد و بدون توجه به مرد فلک زده با لبخندي دوست داشتني پرسيد :
-کارت چيه ؟
-آقا واسه کارت سوخت کجا بايد برم؟
نگهبان رو به مرد گفت: آقا برو کنار اين خانم بياد جلو.
يه قدم جلو رفتم و به ميز نگهبان تکيه دادم.
-دنبال کارت سوختم اومدم.
نگهبان خودش رو جلو کشيد:
-درخواست دادي ؟
-ماشين صفره.
-آها به نام کيه ؟
-به نام خودم.
-آفرين. کارت ماشين همراهته.
-بله.
-باريکلا. برو سر کوچه، کافي نته بگو تو کامپيوتر ببينه کارتت کجاست. بعد بيا پيشم.
فکر مي‌کنم يه دفعه حالم بهتر شده بود. تو اين شهر لعنتي که همه طلبکارن تا اون لحظه همه برخورد خوبي داشتن. قدم زنان تا سر کوچه رفتم و دور و برم رو نگاه کردم اما از کافي‌نت خبري نبود. حتي اون سر کوچه هم رفتم. اين بود که دوباره برگشتم سراغ نگهبان مهربون.
-ببينيد اين کافي نت کجاست ؟
-نديديش ؟ همين دکه روزنامه فروشه ديگه. بگو من رو صفدر فرستاده. اسمشم ممده. بگو صفدر گفت ما رو را بنداز.
داشتم شاخ درمي‌آوردم. دوباره برگشتم سمت سر کوچه و زل زدم به دکه‌ کنار خيابون. در کناري دکه باز بود. يه دستگاه فتوکپي، يه کامپيوتر با مونيتور تخت، يه چارپايه و يه گاز پيک‌نيکي که روش تخم‌مرغ‌ها جليز و وليز مي‌کردن فقط بخشي از آت و آشغال‌هاي توي دکه بود. جلوي من دو نفر ديگه هم ايستاده بودن. وايستادم تو نوبت که خود ممد آقا گفت :
-خانم چي مي‌خواي ؟
دور و برم رو دوباره نگاه کردم.
-با منيد ؟
-بله
-اين خانم و آقا از من جلوترن.
با اين حال کارت ماشين رو طرف ممد آقا گرفتم.
-مي‌خوام ببينم کارت سوختم اومده يا نه. شما تو همون سايت اي‌پليس نگاه مي‌کنيد ؟
مرد کارت و گرفت و از اون تو داد زد:
-بيا تو خانم بشين اينجا.
فکر کردم حتما قيافه تب‌دارم بد جور داغونه. دو نفر جلويي در حاليکه چپ‌چپ نگاه مي‌کردن، راه باز کردن و من نشستم رو چارپايه. مرد سايت اي‌پليس رو بالا آورد. مي‌خواستم بگم آقا سرکاريه اين سايته. اما ناي حرف زدن نداشتم. يارو يه بند حرف مي‌زد. برام توضيح داد که کارتم الان شيرازه. خودمم خسته نکنم. چون دستم به هيچ جا بند نيست و اصلا ممکنه پستچي همين الان کارت رو آورده باشه دم در خونه و اصلا من چرا خونم رو واسه اين چيزا کثيف مي‌کنم. حيف من نيست !! دست آخر هم يه پرينت از همون صفحه سرکاريه سايت کارت سوخت تحويلم داد. پونصد تومن هم ازم گرفت و گفت :
-در ضمن هر کاري باشه ما در خدمتيم.
راه افتادم طرف ماشين. عجيب احساس خوبي داشتم. با اينکه کارت سوختم نيومده بود اما از اينکه همه با لبخند و روي باز جوابم رو داده بودن حسابي حال کرده بودم. به خودم گفتم بدبخت مملکت به اين خوبي کجا هي مي‌گي بريم. از بس خودت موج منفي مي‌فرستي ديگران پاچه‌ت رو مي‌گيرن. ببين امروز چقدر همه خوب بودن. همين طور که داشتم خود درماني مي‌کردم سوار ماشين شدم و نگاهي به آينه انداختم. مي‌خواستم خودم را در حالت رضايت خاطر از زندگي ببينم که متوجه شدم دکمه بالاي روپوشم بازه. يه مثلث به مساحت بيست و يک سانتي‌متر مربع روي سينه‌م هيچ پوششي نداشت. لخت. عين کف دست.

اين پست در تاريخ 2007/11/10 نوشته شده است.

ادبيات، رمان و مشکلات نوشتن

هفتان لينکي داده بود به مقاله‌اي با عنوان در باب مقاومت زبان فارسي در برابر چشمان ناظر. اگر ادبياتي هستيد و به خصوص مي‌نويسيد توصيه مي‌کنم اين مقاله رو در سايت رخداد بخونيد. نويسنده به اين مسئله پرداخته که يکي از دلايل ناموفقيت رمان‌هاي امروزي فارسي محدود شدن مکان به فضاهاي خصوصيست. من با گفته نويسنده و البته دلايلي که ذکر کرده موافقم اما به عنوان يک نويسنده نه چندان با استعداد بايد اعتراف کنم مشکلم با نوشتن فقط سانسور نيست. وقتي به فضاي عمومي ميام و مي‌خوام از شهر بنويسم با مشکل به مراتب وحشتناک‌تري مواجه مي‌شم. کمبود واژه. ظاهرا فضاي زندگي ما به سرعت مدرن مي‌شه در حاليکه احساسات ، ادراکات و واژه‌هاي ما به همون سرعت جلو نمياد و رشد نمي ‌کنه. يه مثال براتون مي‌زنم. فرض کنيد ميخوام داستان زني رو روايت کنم که در يک روز گرم خردادماه بي‌اندازه گرفته‌ست. بايد بانک بره، پول بگيره ، به مدرسه دخترش بره اون رو برداره، ببره کلاس زبان، شام درست کنه، خريد خونه رو انجام بده ... دلش يه هيجان شهري مي‌خواد.
پرده اول : زن تو ايستگاه مترو ايستاده. موقع عبور از در چرخاني که جلوي دستگاه کارت زن قرار داره دچار مشکل مي‌شه . در چرخان نصفه نيمه مي‌چرخه و دسته کيف چرمي زن به شکل عجيب و غريبي به ميله در چرخان گره مي‌خوره.
سوال : به اين در چرخان چي مي‌گن. به اون دستگاهي که کارت رو مي‌خونه چي ‌ميگن.
پرده دوم: زن وارد بانک مي‌شه . مي‌خواد شماره بگيره که درست سر شماره او دستگاه شماره دهنده قفل مي‌کنه. نصف برگه بيرون اومده و نصفش مونده تو. زن که تحمل هيچ ناملايمي رو نداره بي‌دليل گريه مي‌کنه.
سوال : به اين دستگاه شمارده دهنده لعنتي چي مي‌گن.
پرده سوم : مردي که پشت يکي از باجه‌ها نشسته ولي صندوقدارنيست بايد به اين مشکل رسيدگي کنه. زن مي‌خواد با عنوانش مرد رو صدا کنه اما نمي‌دونه به اين آدم با اين وظيفه چي‌ميگن . صندوق‌دار ؟ باجه دار ؟ بانکي؟ آقاي محترم ؟ آقاي مسئول ؟
سوال ؟ به مردي که پشت باجه مي‌ايسته ولي صندوق‌دار نيست، ريس شعبه هم نيست و نگهبان هم نيست چي‌ميگن؟
پرده چهارم : مرد در حاليکه دستگاه پانچ رو به دست گرفته سراغ دستگاه شماره دهنده مياد. دستگاه خودپرداز پشت سر زن وزوز مي کنه و اعصابش رو حسابي به هم ريخته ( دقت کنيد چند تا کلمه دستگاه داريم). مرد پشت دستگاه رو باز مي‌کنه و با رول !! کاغذ بازي مي‌کنه. زن چشمش به دستهاي مرده. که گاهي بازيگوشانه کاغذ‌هاي خراب دستگاه رو با پانچ سوراخ مي‌کنه. دلش به هم مي‌ريزه. ديدن اون صحنه يادش مي‌اندازه که مدت‌هاست با شوهرش نخوابيده. به مرد لبخند مي‌زنه . مرد با اينکه زن رو نمي‌شناسه از ديدن چشمان تر زن دلش آشوب مي‌شه و..
سوال : دستگاه پانچ رو به فارسي چي بگيم که به اندازه سوراخ کن بي‌ريخت و بد صدا نباشه. اين احساس زن که نه عشقه ، نه هوسه ، نه شيطانه، نه خيانت، ... يه جور دلزدگي زندگي شهري و گريز از اونه، يه عمل شهريه . براي يه همين احساسي يا ادراکي از تنهايي آني شهري چه واژه‌اي داريم. چطور بگم اين زن الان چه احساسي داره و دقيقا چي‌مي‌خواد .
شايد يکي از دلايلي که نويسندگان جواني امثال من سراغ شهر نمي‌رن اينه که يا واقعا واژه نداريم يا امثال ماها سوادش رو نداريم.
به هر حال اگه کسي اينجا مي‌دونه من چطور و کجا مي‌تونم واژه‌هاي مناسب رو گير بيارم لطفا دريغ نکنه.

اين پست در تاريخ2007/10/30 نوشته شده است